برکه من

Tuesday, November 29, 2005

پاییز- خنده- زبان ...


با اینکه همه شنیدیم و خواندیم، دوست دارم خودم یک بار هم که شده با دقت این را بخوانم.
امام صادق (ع):

كـُونـُوا دُعـاةً لِلْنـّاسِ بِغَيْرِ اَلْسِنَتِكُمْ لَيَرُوْا مِنْكُمُ الْوَرَعَ وَ اْلاِجْتِهادَ وَ الصَّلاةَ وَ الْخَيْرَ فِاِنَّ ذلِكَ داعِيَةٌ.
بـا غـيـر زبان دعوت كنند، مردم ( به سوى حق ) باشيد، تا آنان از شما ورع ، كوشش ، نماز و كار خير را ببيندند؛ زيرا اين (روش بهترين روش ) دعوت كردن (آنها به سوى حق ) است .

****

"در زمان ما خنده ارزان نیست- خنده از ته دل.
تا بخواهی، پوزخند و زهرخند و ریش خند؛ اما یک خنده پاک، کاش می جستی، قابش می کردی، و به دیوار اتاقت می کوبیدی ..."

****



گاهی وقتها نگاهها دقیق نیست. تجربه به من نشان داد که اگر از یک دریچه کوچک و با درونی دیگر - با این نگاه که این نعمت را به زودی از دست می دهی- نگاه کنی، دنیا رنگ دیگری دارد.
همیشه عاشق پاییز بوده ام. آیا نباید این طور باشد؟


Sunday, November 27, 2005

جوان


جوان اشتباه می کند و جهان را به پیش می راند.
پیر خطا نمی کند و دنیا را به جانب توقف می کشاند.

جوان کج و راست می رود، بیراهه می رود و برمی گردد تا راه را پیدا کند.
پیر راه درست را می شناسد و به جوان می شناساند، اما زمان گذر از این گذرگاهش گذشته است، او نمی رود.

جوان صبور نیست، آتشین است، گدازنده است، می سوزاند تا بالاخره گرما دهد.
پیر، خاکستری است بی شعله و بی فروغ تنها در خاطره گرما...

جوان...
پیر....

بعدالتحریر... کافی است باورم کنی، فرصتم دهی تا خود با سنگها برخورد کنم، آنها را کنار بگذارم و راه فردا را هموار سازم. تنها کافی است... باورم کنی.


Thursday, November 24, 2005

Life Business Plan


این روزها پر از جلسه است، پر از کاره. هیچ وقت کار کم نیست. خوبی کارم هم به همینه. از کاری که توش باید خودم رو باد بزنم متنفرم. هر چقدر هم که از کار زیاد غرغر کنم، هیچ وقت نمی تونم کار کم رو تحمل کنم....
بگذریم. این روزها تقریباً هر روز یک جلسه بیرون از شرکت می ریم و با آدمهای رنگارنگ و مدلهای رنگارنگ و زبانهای رنگارنگ و پوستهای رنگارنگ و خلاصه با هزار جور رنگ سر و کار داریم.
صبح بعد از نماز یکی دو دقیقه ای ناپرهیزی کردم و به خودم اجازه تفکر دادم. ز کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود و از این حرفها... یه ذره بد لق می زنم دیگه...
دیشب داشتم روش نوشتن business plan رو از یه مقاله ای مطالعه می کردم. سوالهای اساسی که مطرح کرده بود تا آموزش رو شروع کنه حول سه محور اساسی بود: 1- واقعیات وضعیت فعلی 2- جایی که می خواهیم به آن برسیم 3- چگونگی رسیدن به این جا... وسطش کلاَ حواسم پرت شده بود. داشتم انگار بیزنس پلن زندگیم رو می چیدم. واقعاَ بدون یه بیزنس پلن حسابی نمیشه زندگی کرد. چنین پلنی رو زندگی دنیاییم خیلی قشنگ و توجیه شده با feasibility study دقیق و document شده داره، اما زندگی آخرتیم چی؟ اینکه زندگی دنیاییم در راستای اون آخرته هم قرار بگیره چی...
صبح شروع کردم یه مقداری از اون بیزنس پلن یونیورسال زندگیم رو نوشتن. هر چند که اولش در diary ام و در قالب غرغر و ابراز نگرانی بود. ولی بهم یه ایده اولیه داد که بدون چنین بیزنس پلنی نمیشه پیش رفت. انشالله قصد دارم آخر این هفته یه بیزنس پلن خیلی توپ جامع و کامل بنویسم و ببرم بدهم به کارفرمای اصلی که تاییدش بکنه و دیگه من هم شروع کنم. بالاخره آدم شدن هم واسه خودش پروژه اییه! نمیشه که الکی الکی آدم شد. باید برنامه ریزی درست داشت.... مگه نه؟

بعدالتحریر. یکی نیست بگه اگه کارفرمای اصلی تایید نکرد چه خاکی تو سرم بریزم... اون وقت من می گم: عیب نداره! هر بیزنس پلنی اولش یه ریویژن می خواد. می زنم. غم نداره که...


Wednesday, November 23, 2005

موخوام آدام شم


بابا بیخیل!
من که تصمیمم رو گرفتم. تصمیم گرفتم زنده بمونم (هر چند که تصمیم به مرگ برای همه تون شادی آور تر می بود، نمی اومدین اینجا و دق کنین!) اما به هر حال...i'm back and I'm very much alive now
الکی نگران نشین. گاهی فقط نگران شین. چون گاهی خل مزاجی آدم گل می کنه و گاهی آدم دق می کنه و گاهی غصه می خوره و گاهی شنگوله... واسه همین اتفاقات هر چند که از نظر من گنده اند، اما آخرش خوب می دونم که خیلی هاشون کوچیک اند و بعداً ها من هم شاید حالیم شه، شاید هم نشه.
دیگه اینکه سه شنبه ها روزهای خوبیه، معمولاَ خیلی وحشتناک پرکاره و زودتر از 7 نمی تونی بری خونه، اما چون فرداش چهارشنبه است و روز آخر کاریه و به پنج شنبه نزدیکه روز خوبیه.
چهارشنبه ها معمولاَ پرکارتر از سه شنبه ها نیست. ولی اصلاً کم کار هم نیست. ولی خیلی روز خوبیه چون فرداش پنج شنبه است.
اما پنج شنبه ها گله، ماهه، قربونش برم! چون هم فرداش جمعه است و هم دیروزش چهارشنبه بوده و هم خودش پنج شنبه است و پنج شنبه ها نمی ری سر کار، هر چند که اکثراَ کار می آد خونه، ولی بالاخره تا ظهر تموم میشه، تازه گاهی و بیشتر از گاهی هم کارگر می آد خونه که اون هم بالاخره تا شب تموم میشه. ولی پنج شنبه بوده دیگه.
و اما جمعه، جمعه تا ظهرش خوبه، چون هنوز به پنج شنبه نزدیکه، ولی بعد ازظهرش خیلی کوفته، چون با اینکه جمعه است به شنبه نزدیکه و شنبه روز خیلی گندیه، چون اول هفته است و از پنج شنبه هم خیلی فاصله داره.
پس ما دانش آموزان نتیجه می گیریم که تمام هفته هدفش رسیدن و نزدیک شدن به پنج شنبه است.

جالبه! منی که هر هفته کلیه این تحلیلها رو نسبت به روزها انجام می دم و کلی احساساتم با روزها بالا و پایین میشه، چشم هم میزنم می بینم به سه شنبه و بعد چهارشنبه و بعد پنج شنبه که معمولاً از همه سریع تر می گذره رسیدم... ههههه! جالبه نه؟

اما دوستان گولم، غوصه نخورین. چون من دیگه آدام شودم. من دیگه موخوام غوصه نخورم تا شوماها غوصه واسم نخورین. دونیا دو سه روزه که نصفش هم پنج شنبه است. پس باید شاد بود، باید خندید.

بعدالتحریر. می خوام واسه تمام دنیا بنویسم. همه دنیا از بچه های زامبیا گرفته تا رییس جمهور آمریکا خواننده من بشن. می خوام عالم و آدم منو بشناسن.... هی هی ها ها... بعله، ما اینیم دیگه...
بعدالتحریر. به خدا چیزی نخوردم ها، شک نکنین!


Tuesday, November 22, 2005


فوجدَکَ ضالاً ف...

بعدالتحریر.
دلم خیلی گرفته... حق نبود...
دلم خیلی گرفته... حق نبود...
دلم خیلی گرفته... حق نبود...
دلم خیلی گرفته... حق نبود...
دلم خیلی گرفته... حق نبود...
دلم خیلی گرفته... حق نبود...
دلم خیلی گرفته... حق نبود...
دلم خیلی گرفته... حق نبود...

بعدالتحریر. گاهی مردن و زندگی به هر حال سخته... هر تصمیمی بگیری اشتباهه... تصمیم هم نگیری اشتباهه... ای کاش یکی به دادم می رسید، دستی برام دراز می کرد، فقط همه چی حرف نبود... دلم خیلی گرفته...

Sunday, November 20, 2005

مردن یا زندگی؟


همیشه که نمی شه مرد! گاهی باید زنده موند و مبارزه کرد. انتخاب مرگ راحت ترین راهه (و مزخرف ترین، من می دونم!) ... با اینکه خیلی گیج می زنم، اما می دونم که مرگ رو نمی خوام انتخاب کنم. مگر اینکه... هیچ راه حیاتی وجود نداشته باشه... شاید موقت بمیرم. نمی دونم ... شاید هم....


Friday, November 18, 2005

کل کل


بعد از گذشت یک سال و خورده ای از عمر این وبلاگ و نزدیک دو سال از وبلاگ نویسی من، همچنان باید بکلکلم! که من نمی خوام خودم شخصاً جار بزنم وبلاگ دارم. هر چند که متأسفانه خیل کثیری از دوستان و یاران و شاید هم دشمنان! از وجود بی وجود این وبلاگ آگاهند، اما من به شخصه سر درد نکرده رو دستمال نمی بندم. نمی خوام جار بزنم.
حالا وقتی برمی گرده جلوی یکی که به خصوص اصلاً نمی خوام سرش از کار من دربیاد، می گه: ... تو عکسهای خوشگل می ذاری تو وبلاگت... من حق دارم گیس هام رو بکنم یا نه؟ تو بگو! بیچاره قصدی نداشته، می دونم. ولی بعد که دوباره یادآور می شم که من نمی خوام به کسی اعلام رسمی کنم که وبلاگ دارم، مجبور می شم حول و حوش سه ربع ساعت از خوابم بزنم تا بتونم جا بندازم که به این دلیل و اون دلیل، من نمی خوام برخی از اشخاص بدونند من وبلاگ دارم. اگه خودشون فهمیدن، که جهنم. اگه نفمیدن دیگه من چرا خودم رو گیر بندازم. می گه:
- من فکر می کنم تو خودت توی یه contradiction گیر کردی. از طرفی یه چیز عمومی درست کردی، از طرفی نمی خوای عموم بدونند. پس چرا باید چنین چیز عمومی وجود داشته باشه؟
- (وااااااااااااااااای، وقتی بحث دوباره برمیگرده به اون بحثهای فسیل قدیمی، خیلی ناراحت کننده می شه) من در هیچ contradiction ای گیر نکردم. هر کی هم خواست بیاد بخونه، بخونه. من نمی خوام از طرف "خودم" اعلام بشه. یه عده از اطرافیان من اصلاً نمی دونن وبلاگ چی هست! اصلاً از انگیزه وبلاگ نویسی درکی ندارند. با وبلاگ هم کاری ندارند که بگیم یه وقت گذرشون به اینجا می افته. تنها source ای که ممکنه بهشون اطلاع رسانی بشه، خودمونیم که اگه چفت دهنمون رو ببندیم، اطلاع رسانی نمی شه!!
- آخه تو اصلاً کارت منطق نداره. مگه اون دفعه می خواستی فلانی و بهمانی بخونند که خوندند و تو رو بیچاره کردن؟ باید به ماهیت کار و نوشتنت و نوشته هات فکر کنی...
- بنده هر بار که می نویسم، با خودم فکر می کنم که اگه این نوشته رو ننه و بابا و رییس و دور و نزدیک و هر کسی بخونه چی می شه، بعد می نویسم (هر چند که خودم می دونم بعضی وقتها به این متأسفانه فکر نمی کنم) درسته که خودم مواظب نوشتنم هستم، اما این دلیل نمی شه که جار بزنم.
- ...
- ....
- ......
- ........
- .........( و این کل کل بی معنی ادامه داره تا اینجا که :)
- آقا جان! این طوری فرض کن. من یه لباس صورتی دارم که اصلاً دوست ندارم بعضی ها بدونند من چنین لباس صورتی می پوشم. شاید من رو جایی ببینند و بفهمند. اما خودم دوست ندارم که برم به همه بگم من این لباس صورتی رو دارم و می پوشم. بقیه هم نه درک می کنند که من چرا این لباس صورتی رو دوست دارم و می پوشم و نه درک می کنند که چرا نمی خوام بقیه بدونند. اشکالی داره بخوام که به کسی نگی؟
- نه...
- مرسی...

بعدالتحریر. کاشکی از اول بحث لباس صورتیه رو مطرح کرده بودم!!!


Wednesday, November 16, 2005

پستی... بلندی


بر هر گذری هزار تا دام نهی
گویی کشمت اگر در او گام نهی

خود دام نهی وگر در او گام نهم
گیری و کشی و عاصیم نام نهی

بعدالتحریر1. به جوابش خود بهتر آگاهم. نمی خواهم به آن بیندیشم:
ای آنکه ز جهل گام در دام نهی
خود گام نهی و جبر حق نام نهی؟

حق دام نهاد و باخبر کرد تو را
عیب از تو بود اگر در او گام نهی

بعدالتحریر2. شیطان در خواب هم رهایم نمی کند! این اغواگر پست، این ... یاللعجب! به کجا پناه ببرم تا از آلودگی رها شوم؟ نیست یاریگری که مرا یاری ...

بعدالتحریر3.
سرفه: بی امان، نفس گیر، خسته کننده و خستگی ناپذیر
کمردرد: بی امان، نفس گیر، از پادرآورنده و از پا در نیامده
سردرد: گاهی، شاید با سرفه، با کمردرد، گاهی هم خستگی پذیر، اما بی امان
خشم: با وقفه، اما بی امان، نفس گیر، از پا درآورنده و از پادرآمده، بیهوده و بیجا، شعله ور و زیرخاکستر، وجودی شیطانی که در وجودم لانه کرده است و دائم بر هستیم ابراز اندام می کند، عشوه ای می آید، بیچاره می کند و دوباره پنهان می شود، .... و وجودم... انبوه از اندوه جسمی و روحی، خسته از غضب و احاطه وجود پلیدش، تأسف می خورد و پشیمان می شود، اما خشم... از بین نمی رود. در وجودم لانه کرده است... و بدلانه ای کرده است... مثل مار شده ام!
....
دردها دورکننده گناهند یا جزای گناه؟
اعوذ بک من جرمی و اسرافی علی نفسی... اعوذ بک من همزات الشیاطین... اعوذبک من الغیظ


Tuesday, November 15, 2005

I miss her


دلم واسه نوشتن لک زده. جدی می گم. راست می گم.

تاریخچه شروع درد کمرم دوباره از 10 روز گذشته و دیگه کلافه ام کرده. باید برم شنا... باید بنویسم. باید برم خونه مامانم.

دیشب... گریه کردم. خیلی. خیلی زیاد. من یه خواهر دارم. یه خواهر ناز. یکی که better half خودم محسوب می شد... ندیدمش. خیلی وقته. عمیق ندیدمش. سرسری دیدمش. دلم تنگ شده. واسه صفاکردن با خواهرم... واسه sister nightها، واسه قهوه خوردن ها تو نور کم آباژور و شعر خوندن ها و قصه خوندن ها و درد دل کردن ها و ... دلم واسه خواهرم تنگ شده... 5 ساله ندیدمش... 5 سال! باورت می شه؟ حالا که دیگه می خوام برم، حالا که می دونم دیگه حتی صورتش رو هم نمی تونم ببینم ... دلم داره براش پر می کشه... من فقط یه خواهر دارم، یه خواهر که از هر گنجی برام عزیزتره. با اینکه از هم متفاوت شدیم و حرفهای مشترکمون کم شده، اما هنوز... تنها و بهترین خواهرمه... دیشب گریه کردم. به یاد خواهری که 10 دقیقه باهام فاصله داره تا دیدنش و من فقط 14 روز یه بار شاید نیم ساعت تو شلوغی ببینمش گریه کردم...

دلم گرفته. خیل دلم گرفته. خیلی ... دلم می خواد سرم رو بذارم رو بالش و ... می دونم. این جا رو هم غمگین می کنم. ولی متاسفانه اینجا هم مثل diary ام شده. براش وقت ندارم، مگر اینکه... خیلی غمزده بشم....(سانسور)اما ... دلم گرفته . دلم می خواد بنویسم... دلم می خواد بخونی... دلم می خواد حرف بزنم... راستی! دیگه چند وقتی هست خیلی دارم به حرف زدنم فکر می کنم. حتی بعضی ها می گن ... (شاید) کم حرف تر شده باشم. no wonder دارم افسرده می شم! هر اونکه من رو می شناسه می دونه که بزرگترین fun من حرف زدنمه. هر چند که... اون قدر برام گرون تموم شده که دیگه اصلاً fun نیست.

بیخیل... خودم بی حوصله ام، هر اونکه گذرش به این جا برسه هم گرد و خاکی می کنم...


Monday, November 07, 2005

بلاگیه


اولاً: (با تاخیر) عید فطر همه تون مبارک! نکرده اند تو این مملکت یه ذره به این عید بزرگ ارج بنهند و یه چند روزی تعطیل کنن آدم یه ذره بفهمه واقعاً عید بوده! چیه عید نوروز 14 روز تعطیلی؟ یه هفته از اون رو بذارن این جور مواقع... ولی خیلی عید باحالیه...

دوماً: بنده مجدد تصویر دارم، صدا ندارم! خیلی بده. البته واسه من... هر وقت مثل الان لارنژیت می شم همه کلی ابراز خوشحالی می کنن در مورد اینکه یه فرصت صحبتی به بقیه داده شده.

سوماً: جلد دوم آتش بدون دود نیز در طی 3 روز تمام شد. با اینکه اصلاً وقتی نداشتم که بذارم. ولی ... نادر ابراهیمیه دیگه... دیوانه وار منتظر جلد سومم

چهارماً: یه مقدار از مریضی های پشت هم خسته ام. به خصوص که دوباره کمردرد هم گرفته ام و صدا هم که ندارم و سرما خوردم و ...

پنجماً: می خوام یه رزومه توپ واسه خودم درست کنم از آخر هفته دنبال کار بگردم. سه ماه کمتر وقت دارم واسه خودم اون ور آب (نه خیلی اون ور، همین دور و بر آبهای خودمون) یه کار پیدا کنم. فکر کنم اگه واسه خودم کار پیدا کنم و چند تا موقعیت پیش روم باشه، هم یه ذره آرامش پیدا می کنم و از این همه استرس نجات پیدا کنم، هم انتخابهام بیشتر بشه.

ششماً: خودم می دونم. وضع وبلاگم کساده چون اصلاً وقت ندارم. اگه وقتی هم باشه، حس نیست. اگه حس هم باشه، انگیزه کمه. اگه انگیزه هم باشه، عوامل بازدارنده زیاده...بهانه هم که تا دلت بخواد... چه کنیم؟