برکه من

Saturday, March 31, 2007

Cafe



یک آخر هفته خوب، تمام هدف زندگی هفتگی من شده. این آخر هفته معرکه بود. آخر هفته ای که شبهاش رو تا 2:30 -3 بیدار باشم، اولین شرایط لازم (و نه کافی) واسه خوب بودن رو داشته.
نصفه شب زدن بیرون و توی باد خنک توی یه کافی شاپ نشستن و بستنی خوردن، لذت کم نظیری داره.

بعدالتحریر.من به این نتیجه رسیدم که من اینجا اصلاً خنثای خنثا نمی نوشتم و همواره با یک سری مخاطب خاص عملاً حرف می زدم. یعنی نصف بیشتر حرفهام واسه دوستهام بوده. چون از وقتی که وبلاگ گروهی خودمون رو که کاملاً خصوصیه و فقط خودمون توش حرف می زنیم رو راه انداختیم و اونجا هم پرانرژی داره جلو می ره، دیگه واسه حرف زدن اینجا خیلی انگیزه ندارم. پست کم می آرم! واسه همین هم از این موضوع ناراحتم. من یه طورهایی وبلاگم رو با هویت خودم identify می کنم. یعنی وبلاگ فراتر از یه جایی واسه حرف زدن با دوستهام به نظرم می رسیده. اما در عمل، دیدم که وقتی حرفهام رو با دوستهام می زنم، اون قسمتی از مغزم که دائم در حال کار کردن برای تنظیم پست در اینجاست، کند شده....

Posted by Picasa

Wednesday, March 28, 2007

Exile to hell


Stepping out of the door, the flood of hot air rushes to my face. Cursing under my lips of why I didn’t find an excuse to stay in the compact environment, I step out to the open air. There is no way, but to greet HELL! Forty degrees Celsius in late March is way above normal (at least on the northern hemisphere!) Thinking of my unwanted exile to hell, I let the hot breeze of desert pass my body and touch my soul to the deepest vein. I should think of something to avoid an early depression. Damn! This is supposed to be a spring, not my worst nightmare …!

Tuesday, March 27, 2007

تابوی صکص

امروز صبح بعد از نماز خوابم نمی برد و باز هم مثل اکثر مواقع داشتم تو ذهنم یکی از مشکلات اسلام و مسلمین رو حل می کردم. یکی نیست بگه بچه، تو چه کاره ای؟ بگیر بخواب...

و اون دغدغه اساسی ای که خواب از چشم من ربوده بود، چیزی نبود جز تابوی روابط جنسی در ایران. داشتم خیلی آروم از نوجوانی خودم رو مرور می کردم تا بعد از ازدواج و مسایلی که همواره به خاطر تابوی صکص در ایران وجود داشته. هیچ نوع آموزشی وجود نداره. نه تنها هیچ آموزشی وجود نداره، صحبت کردن در مورد روابط جنسی تا حدی تابو هست که حتی در جمع های عادی خانوادگی و دوستی هم صحبتی در موردش وجود نداره. یک سری دوستها هم هستند که به شکل لوده ای فقط در مورد این مسایل جک می گن و شوخی می کنند (که خدا در همون حدش هم خیرشون بده، وگرنه اگر همین جک ها هم وجود نداشت، دیگه هیچ راهی برای کسب دانش و اطلاع هم وجود نداشت!!)
تو رو خدا آخه یه آدم فرهیخته اون ور آب با خودش چی فکر می کنه اگر بدونه جوونهای یک کشور از روی جک های پورن و لوده بازی، باید با مسایل جنسی آشنا بشن. در مورد اون فرهنگ و مملکت چی قضاوت می کنند؟
توی اروپا معمولاً در مقطع دبیرستان آموزش جنسی وجود داره تا از هزار تا مشکل و مریضی و بدبختی روحی و جسمی پیشگیری بشه. حتی آموزش کامل در مورد بلوغ وجود داره تا نوجوونها در مورد تحولات بلوغ و دختر و پسر کامل آشنا بشن و بتونند دید درست و منطقی ای بهش داشته باشند. توی ایران دید روی این مسایل تماماً پوشیده از شرم و خجالته و نوجوان دائم باید با پنهان کاری امور خیلی طبیعی ای که برای تمام عالم اتفاق می افته، دست و پنجه نرم کنه. به نظر من توی دبیرستان زمان خیلی درستیه که این آموزشها به طور کاملاً جدی و منسجم وجود داشته باشه. زمان ما که تازه توی دانشگاه یه درس در پیت تنظیم خانواده گذاشتند سه جلسه که دو جلسه اش فقط در مورد جمعیت بود و یک جلسه اش هم پیشگیری از بارداری. به طوری پیش فرض گرفته بودند همگی از چگونگی روابط زن و مردی آگاهی دارند و حالا چطوری میشه پیشگیری کرد!! اون هم به شکلی بود که من اگر ازدواج نکرده بودم، هیچی حالیم نمیشد. بماند که کلاس آقایون به خاطر لوده بازی و بی جنبگی پسرها کلاً تعطیل شد و استادش قهر کرد!! باز خدا خیرشون بده یه جزوه دادند دستمون که به خاطر امتحانش هم شده، چهار تا چیز یاد بگیریم.
من موارد خیلی زیادی دور و برم دیدم از کسانی که بعد از ازدواج ماهها و ماهها با مشکلات شدید روحی و جسمی روبرو شدند و تنها منشأش هم نداشتن اطلاعات و آموزش بوده. کسانی رو دیدم که به خاطر خیلی استریلیزه بودن محیط دور و برشون حتی از وجود روابط زناشویی مطلع نبوده اند و بعد از ازدواج، جناب شوهر بیچاره مجبور شده واسه دختر خانوم عروس توضیح بده که بین زن و مرد، رابطه زناشویی وجود داره. چقدر مواردی رو دیدم که دختر بیچاره احساس می کنه از نظر فیزیکی یک مشکلی داره، در حالیکه واقعاً مشکلی نداره و فقط دانشش نسبت به ماهیت صکص کمه و چقدر مواردی رو دیدم که مشکل داشته واقعاً و به خاطر خجالت، بعد از ماهها فهمیده که باید بره پیش دکتر و اینقدر زجر نکشه.
یادم نمی ره که اوایل ازدواجم خیلی ملایم و در پرده و با خجالت به یکی از اطرافیانم معترض شدم که چرا هیچ کس هیچ چیزی در مورد صکص برام نگفته و ماکزیمم تلاشی که دیدم این بود که فرداش روی میزم یک کتاب خیلی تخصصی! در مورد مسایل جنسی و بارداری بود (که اون هم کمکی به سوالات و نگرانی های بیش از حد من نمی کرد!)
نمی خوام خیلی عمیق وارد ریشه ها و عقبات این مسأله بشم. به هر حال خواب صبحم رو ربوده بود و می خواستم روش بحث کنم. ولی واقعاً معتقدم ایران از این نظر یه تکون خیلی خیلی اساسی عملی و فرهنگی به خودش بده. شاید نسل ما این عرضه رو پیدا بکنه و یه فکری به حال بچه هاش بکنه.

Sunday, March 25, 2007

فرمایشات معظم له


رهبر معظم انقلاب در فرمایشات امروزشون در مشهد فرمودند که ما امروز در ایران همه چیز داریم. آزادی داریم، این لیبرال دموکراسی ای که توی دنیا سردمدارش آمریکا و غربه چیه؟ اخه، پیفه... ما مردم سالاری ای داریم که کمتر در جهان وجود داره (مردممون از زندان اوین سالارند ظاهراً!) همچنین معظم له فرمودند که انرژی هسته ای که حق مسلم ماست، حق مسلم نسلهای بعدیمون هم هست و اونها اگه ما وا بدیم بعداً ماها رو سرزنش می کنند. مثل واقعه ملی شدن صنعت نفت توسط دکتر مصدق وکاشانی. "هر چند که آن در برابر انرژی هسته ای واقعه کوچک وجزئی ای هست"!!! (خداییش ملی شدن صنعت نفت در برابر انرژی هسته ای کوچیکه یا بمب اتم! بعله خب، بمب اتم در برابر اون خیلی بزرگه!) اون وقت یک عده ای هم دارند حرف دشمن رو می زنند، می گن: چه لزومی داره ما انرژی هسته ای داشته باشیم!! چه لزومی داره؟ از نون شب واجب تره. همون هایی که الان دارند طرفداری مصدق و کاشانی رو می کنند، دارند الان حرف مخالفان اون زمان اونها رو می زنند....
در آخر هم شعار دسته جمعی مردم: مرگ بر منافق
...
بیچاره منافقینی که در این سخنرانی کشف شده اند و برچسب نفاق بر پیشونیشون خورد به خاطر داشتن عقیده و بعد هم که مرگ برشون... به هر حال ما کشوری هستیم که آزادی داریم، مردم سالاری داریم. همه مردم که نباید عقاید مختلف داشته باشند. ما برای داشتن مردم سالاری نیاز داریم که مردم یک حرف بزنند، اون هم حرف ما...


Thursday, March 22, 2007

فال حافظ


باز هم ... :

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود/ وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر / آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه / کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کرده​ام روان / باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو / لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من/ آری به یمن لطف شما خاک زر شود
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب/ یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی/ مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست/ سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست/ دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود


Wednesday, March 21, 2007

نوروز مبارک

عید نوروز بر همه تون مبارک باشه. این هم سفره هفت سین محقر من و سال تحویلم :)
از ته قلب آرزو می کنم که هر کسی و هر کجایی که هستین، انشالله همیشه خوب و خوش و سلامت باشین.

بعدالتحریر. تنها دوربین در در دست دوربین موبایل بوده که بهتر از هیچیه!



Posted by Picasa

Sunday, March 18, 2007

زن ...


به غریبه توی آینه که بهم زل زده نگاه می کنم. دارم سعی می کنم بشناسمش. خانوم آرایشگر همچنان داره با کله ام ور می ره. تکیه می دم به پشتی صندلی و می ذارم فکرم پرواز کنه. موسیقی آروم فرانسوی و محیط خیلی رومانتیک و آروم آرایشگاه و آرامش خانوم آرایشگر فرانسوی با اون لهجه نازش، برای چند لحظه هم که شده من رو از دنیا جدا می کنه. چطوریه که همه چیز فرانسوی ها اینقدر با رومنس همراهه؟ شاید هم این جوری بهم تلقین کرده اند. دوباره به غریبه نگاه می کنم. نگاهش همچنان آشناست. بهش لبخند می زنم. با لبخند جوابم رو پس می ده. انگار تحمل جدایی از دنیای جدی رو ندارم. کتاب شیرین عبادی رو می گیرم دستم و ادامه می دم.... شیرین عبادی یک "زن" است. "زن" خیلی جالب ... کتابش رو تموم می کنم.
توی فروشگاه یه چرخی می زنم که با همون آرامش و بی خیالی چهارتا وسیله مربوط به زیبایی بردارم: اسپری مو، کرم شستشوی صورت، الکل صاف کننده پوست.... شاید باید بیشتر از این "زن" باشم تا به آرامش بیشتری برسم. کمی بیشتر به خودم برسم و کارهای بقیه زنها رو بکنم.
خونه رو پر از شمع کرده ام. لباس قشنگ، موی قشنگ، صورت قشنگ ... حس یه دختر بچه 5 ساله رو دارم که می خواد بره مهمونی. آخرین شام با هم در امسال! واسه خودم مهمونی گرفتم. شام نمی خورم. منتظر می شم. روی مبل خوابم برده. 11:30 پا میشم. وااااای! الان غذا می سوزه. همه شمعها هم دارند تموم میشن. شامم رو می خورم. قشنگی ها رو بیخیال میشم و می خوابم. 1 از راه رسیده، داغون و خسته و گرسنه. صبح هم باید 5-6 بره فرودگاه. "زن" بودن در قبلی ها نبود. باید یک جور دیگه "زن" می بودم که نبودم. باید بلند می شدم و محبت می کردم. نباید می ذاشتم عذر بخواد که اینقدر روز تعطیل هم کار داشته. فقط شام کشیدم و دوباره خوابیدم. خیلی خسته بودم. "زن" بودن... خیلی تعاریف داره. خیلی حالت ها داره. باید هر وقت به موقعش بدونی چطوری "زن" باشی؟ برای کی "زن" باشی؟ اگر برای خودت "زن" بودی، منتش رو گردن کس دیگه ای نندازی. اگه واسه اون هم بودی، جوری باشی که اون می خواد.... فمینیستیتم چی شد؟ به خودم و فکرم می خندم. اما انکارش نمی کنم.
هنوز نمی دونم تنهایی رو دوست دارم یا نه. فرصت تنها بودن به خودم ندادم...
چراغهای زمین تنیس خراب بود. یک ساعت دور پارک دویدم. شاید پرواز کردم. اما فکر کنم دویدم، چون پاهام خیلی کوفته شده. به "زن" ها نگاه می کنم. همه جورش وجود داره، از کمی لخت، یه ذره بیشتر از کمی لخت، تا نیمه لخت و بعد در کنتراست کامل، کامل پوشیده با پوشیه، در حال راه رفتن و دویدن. یک لحظه به "زن" بودن خودم فکر می کنم. یک "زن" محجبه که داره می دوه، که خوب و سالم و خوشگل و پرانرژی و ورزشکار و ... خیلی چیزها باشه. از معدود بارهاییه که – خیلی بی ربط - به "زن" بودنم فکر کردم و ازش خوشم اومد. خیلی هم خوشم اومد. این احساس در حجاب، برام یه شیرینی مرموزی داشت...
ظاهراً هذیان ادامه داره...


Saturday, March 17, 2007

Delirium ...


پنج شنبه میشه. خوشحال میشم. خسته ام. می خوابم. کسل میشم. جایی نمی ریم. حوصله آشپزی هم ندارم. پیتزا سفارش می دم. جمعه میشه. باز یه ذره خوشحال میشم. خرید خونه می کنم. ناهار می پزم. مهمون خودی می آد. می خوریم. می گیم، می خندیم. بحث می کنیم. از اسلام می گیم. از کفر می گیم. از زیبایی زنها می گیم و دنیای امروز. از campaignforrealbeauty.com ! عصر میشه. می ریم کافی شاپ. فراپاچینو می خورم و تا خرخره پر میشم. قرار داریم. سر قرار حاضر میشیم. اسکناس 5000 تومنی جدید می گیریم. عیدیم هم یه سفره هفت سین کامل با سبزه و ماهی! نفس می کشم. شاد میشم. می ریم دنبال یکی دیگه. میره خونه لباس مهمونی بپوشه. سفره هفت سین رو نصفه ولو می کنم و ماهی ها رو می اندازم توی یه کاسه گنده بلوری تا بال بال بزنند. تصمیم مهمی بود که بگیرم سفره هفت سین رو توی خونه خودم نندازم. تا شاید بتونم در جمع یه کوچولو بزرگتر مراسمی برپا کنم. تا شاید بالاخره موفق شیم پارتی نوروزی هم بگیریم. می ریم تولد یه دوست. توی یه خونه بزرگ. طبق معمول دست نمی دم. مشروب هم نمی خوریم. من مجبور نیستم توضیح بدم که چرا شامپین نمی خورم. از این موضوع خوشحالم. ولی چقدر شامپین نخوردن یکی واسه همه عجیبه. دستش می اندازند. با یه فرانسوی مشغول حرف زدن میشم. بعضی بنده خداها کلاً فقط فرانسوی بلدند و من بنده خدا فقط انگلیسی! آقای فرانسوی تازه از دیزین برگشته بود و کلی حال کرده بود. در مورد ایران حرف می زنیم و اسکناس 5000 تومنی رو بهش نشون می دم. ویلای بزرگ، یه استخر خوشگل، آهنگ آروم، شمعهای کوچولو، طوفان کوفت شن و هوای 35 درجه... بوی الکل حالم رو به هم می زنه. با مهمونی ای که توش مشروب سرو می شه مشکل ندارم. با بار رفتن هم مشکل ندارم. حتماً خیلی کافرم که با اینها مشکل ندارم! ولی توی بار من با کسایی که مشروب می خورند کاری ندارم. توی مهمونی بوی الکلش که همه راحت هم می خورند حالم رو به هم می زنه. دو تا آقای فرانسوی مخم رو گرفتند سر کار که جزئیات یکی از الکل ها و قدرتش رو برام توضیح بدهند. حوصله شنیدنش رو ندارم. یه لیوان دیگه آب میوه می ریزم. بهم نون و پنیر کپکی می دهند به اسم بلو چیز. همه چیز رو حاضرم امتحان کنم. می گم امتحان می کنم. دوست ایرلندیم می گه حالت رو به هم می زنه. حالم به هم می خوره. چرا باید پنیر کپکی اینقدر محبوب باشه؟ توی ایران هم دوستهام براش دست و پا می شکوندند.منتظر کیک تولدم. توی تولدهای ایران همه می رقصند. اینجا هیچ کس نرقصید. همه فقط شامپین خوردند و به سلامتی هم توست کردند. بهش فکر نمی کنم. ذهنم رو جابه جا می کنم که به تفاوتها فکر نکنم. از لاکم بیرون بیام. دنیا رو همونی که هست ببینم، بپذیرم و باهاش آشتی کنم.
ازش می پرسم چرا سیگار نمی کشی؟ میگه یه طور میگی که انگار همه کار می کنم، فقط سیگار نمی کشم. اصرار می کنم چرا سیگار نمی کشی؟ میگه کشیدم دوست نداشتم. میگم چرا مشروب نمی خوری. می گه الان وقت ندارم بهش فکر کنم. فکر می کنم که چرا من سیگار نمی کشم و مشروب نمی خورم؟ آیا به این موضوع فکر کرده ام تا حالا یا فکر نکرده ام! مثلاً تا حالا فکر کرده ام که چرا آدم نمی کشم و دزدی نمی کنم؟ خب نمی کنم. چون از راه دیگه پول درمی آرم. احتمالاً اگه یه بار خیلی بدبخت شم دزدی هم می کنم....! به آدمها فکر نمی کنم. قضاوت نمی کنم. می رم توی لاک خودم. از نصفه شب گذشته. منتظر کیک تولدم. کیک تولد مثل قیمه امام حسینه. نمیشه سینه زد و قیمه نخورد! این تعبیر رو می شنوم. بهش می خندم. زیارت اربعین هفته پیش هم همین بود. مردکه مزخرف حرف می زد. ولی آخرش قیمه دادند و من خوشحال بودم که رفتم!! کیک تولدش رو دوست ندارم. هم گرمه، هم شکلاتی. کیک تمام شکلاتی! خانومها از 21 سال بزرگتر نمی شند. واسه همینه که دخترش 12 سالشه! تندتند با هم فرانسوی بلغور می کنند. هاج و واج نگاهشون می کنم. چقدر دوست داشتم فرانسوی بلد می بودم. قرار بود توی 2007 کلاس فرانسه ام رو شروع کنم. اوه، نه! دیگه این یکی رو نمی خوام بهش فکر کنم. فعلاً کلاس تنیس رو می رم و تموم می کنم. به انرژی هسته ای فکر می کنم و آزادی بیان. به کتاب شیرین عبادی و وضعیت ایران. به جشن تولدی که توش هستم و به دوست فرانسویم که از دیزین برگشته. به اون آلمانیه و فرانسوی بدبختی که پارسال دم ابوموسی گرفتنشون و تازه امسال 22 بهمن عفو رهبری خورد. به ژاک شیراک که به احمدی نژاد التماس کرد آزادش کنند بیاد پیش خانوم حامله اش.... ساعت از 1:30 گذشته. 6:30 صبح بیدار شدم. چقدر خوابم می آد. سال نو در راهه. من تنهام. یه هفته! از الان. باید به فکر سال نو باشم. یکشنبه می رم کلاس تنیس. دوشنبه یه کنسرتی چیزی پیدا می کنم، سه شنبه با دوستم یه قراری می ذارم. چهارشنبه رو سر کار نرم بهتره....
چقدر دارم فکر می کنم. چرا این ذهنم آروم نمیشه. همین طور داره فکر می کنه! دلم می خواد یه ذره بخوابه. بره توی کما. همه چیز توی ذهنم می چرخه. به استان شامپین فکر می کنم توی فرانسه که برندش روی یه مشروب قرار گرفته و توی کل دنیا سرو میشه با این اسم. من شامپین نمی خوام. داره خوابم می بره. "من می نخورده مستم!!!".... کاشکی برم توی کما. یک ماه. به شیرین عبادی و به احمدی نژاد و به دو تا جلسه این هفته و به سال نو و دوری از ایران، به ماهی قرمزها، به سفر عید، به پارتی و دست دادن و دوست فرانسوی و بیست و هشت صفر و .... به هیچی فکر نکنم. برم توی کما... بدون فکر، بدون مسوولیت، بدون تشویش....


Wednesday, March 14, 2007

یک وطن پرست عصبانی


چهارشنبه سوری بی چهارشنبه سوری!
یک occasion دیگه هم گذشت و ما یخ! توی ایران شاید چهارشنبه سوری خیلی واسمون معنا نداشت. یا بیشتر به خاطر حوادث ناگوار و ناراحتی هایی که در اثر بمب و ترقه و از این جور چیزها ایجاد میشد، ما درگیری مثبت درش نداشتیم (که الان به نظرم به اشتباه نداشتیم!)، اما دور از ایران آدم خیلی خیلی بیشتر دوست داره اون چیزهایی که کل nation اش دارند انجام می دهند و جزو فرهنگشون می دونند، انجام بده و درش درگیر باشه. بماند که ما در دوران کودکی به شدت چهارشنبه سوری رو پاس می داشتیم و بند و بساط آتیش و این حرفها هم توی خیابون داشتیم. کم کم خانواده هم از این مسأله کناره گرفت و ما هم خودمون رو تافته جدا بافته از جامعه کردیم و گفتیم این کارها اخ و پیفه و مال بی فرهنگیه و مربوط به آتیش پرستهاست و از این مزخرفات! حالا احساس می کنم که از هر چیزی که کل مردم درش درگیرند و خودشون رو براش آماده می کنند و نشانه داشتن یک ملیته، باید حمایت کنم.
و اما دیشب! با تمام احساسات شدید در بالا، بنده دیروز تازه متوجه شدم که دیشب چهارشنبه سوریه و نه هفته دیگه! خلاصه که این در و اون در تا باز هم آویزون این بنده خدا شدم و ایشون هم برنامه دسته جمعیش رو بهم خبر داد و کلی هم پیگیری کرد، ولی برنامه خیلی به قشر کارمندی نمی خورد. ساعت 5-6 می خواستند راه بیفتند در حالیکه ماها تازه 6:30 کارمون تموم میشد و رسیدن به اون ور دبی در اون ساعت ترافیک کلاً غیرممکن بود (بماند که حاج آقا تازه 9:30 از سر کار می اومد!)
دیگه خلاصه که خیلی ضد حال بود. تازه 10 شب برو بچس دور بر خودمون یاد اس ام اس واسه برنامه ای چیزی افتادند. اگه زودتر به فکر بودیم، خودمون چند تا پا می شدیم می رفتیم همین دور و برها – قربونش برم چیزی که اینجام ریخته بیابونه!- آتیشی می زدیم و واسه خودمون کیف می کردیم. خیلی حال من گرفته شد که کاری نکردیم.
دارم از شرکت می خوام که روز اول سال ما چند تا ایرانی نریم سر کار. هر چند که عمراً حاج آقا بتونه مرخصی بگیره و چقدر مزخرفه 1/1/1386، تک و تنها توی خونه باشم. تا آخر عمرم یادم نخواهد رفت چنین نوروزی و چنین احساساتی رو. احتمالاً هم چیزی که میشه اینه که دیگه بعد از یکی دو سال که هیچ کار نمی کنی و نه عاشورا داری، نه محرم داری، نه غدیر داری، نه چهارشنبه سوری و نه نوروز، کم کم نسبت به همه اش بی احساس و بی غیرت می شی و ترجیح می دی واسه کریسمس و اینها که اطرافت ملت احساس و برنامه دارند، احساس داشته باشی و کم کم بی هویت و بی فرهنگی میشی!! بعد چطوری می خوای به بچه ات نوروز و غیره منتقل کنی و در حالیکه چنین روزهایی رو مثل هر روز دیگه ات می ری سر کار و هیچ کاری نمی کنی؟؟!!
اون وقت من باید اینجا خودم رو بکشم که حتماً از اقصا نقاط دبی هم که شده لوازم سفره هفت سین تهیه کنم و غصه بخورم که چرا ترمه ام رو ندارم که به عنوان سفره بندازم و بعد هم فکر کنم که چطوری می تونم واسه سال تحویل آدمها رو بیدار نگه دارم که دور هم باشیم....
چهارشنبه سوری گذشت. عمراً بذارم سال تحویل این طوری باشه. من از بچگی بچگیم نسبت به سال تحویل و سفره هفت سین و برنامه هاش بی اندازه احساس مند بودم و این همه احساس رو هم مدیون مامان و بابام هستم که اینقدر براشون مهم بود و کاری کردند که برای من هم مهم باشه (مامانم همیشه با ما تخم مرغ رنگ می کرد، همیشه سبزه می ذاشت، ...) من نمی ذارم این از بین بره....

بعد التحریر. فکر کنم همه چیز دست آدم نیست. 2 ساعت بعد از گذاشتن پست خبردار میشی که نه تنها از سال تحویل و تعطیلی روز اول خبری نیست، بلکه روز سال نو و 3 روز قبلش رو هم حاج آقا سفره. چه کاریه؟ پاشم برم ایران. جهنمه مرخصی ...

Monday, March 12, 2007

نقطه نهایت خوشبختی


اگر به زندگیم نگاه کنم می بینم که هنر از من نیست، پیشرفت هام اونقدر عوامل خارجی داره که اگر کسی جای من بود و پیشرفت نکرده بود یه چیزیش می شد. به عبارتی به خاطر پیشرفت هایی که نکردم یه چیزیم میشه!
بزرگترین عاملی که باعث پیشرفت این چند سال اخیر می بینم، همسفر و همپای بی نظیریه که دارم. همسری که نسبت به کوچکترین عملکردها و موفقیت های خنک من طوری ابراز علاقه می کنه که ناخودآگاه در وجودم انگیزه ایجاد میشه. به این یک سال اخیر که نگاه می کنم، می بینم حاج آقا در مورد کارهای من طوری حرف می زنه که انگار من دارم شاخ غول می شکنم، انگار کمتر آدمی در دنیا هست که بتونه کارهای خیلی عادی و روزمره من رو بکنه. وقتی یک غذا می پزم، لباس توی ماشین می ریزم، پهن می کنم و جمع می کنم و همین کارهای خیلی عادی رو می کنم، یک طوری بهم می گه : تو یک همسر استثنایی هستی، هم بیرون زحمت می کشی، هم توی خونه! طوری میگه که من کم کم خودم هم باورم میشه که وای! چقدر من جالبم!!(جالب توجهه بگم که سالهاست کارهای عمده خونه رو کارگر انجام می ده، چون اصلاً از من برنمی آد!) کوچکترین کاری که می کنم، طوری قدردانی میکنه که انگار این کار چقدر ارزشمند بوده. حتی شبی که آشپزی هم نمی کنم و می گم حوصله نداشتم، با یک شوق و ذوقی میگه: خیلی هم خوب کردی استراحت کردی. آخ جون! بیا بریم بیرون غذا بخوریم! اصلاً من موندم خدا چطوری چشم این بشر رو به تمامی بدیهای من بسته و همه چیزم رو (حتی بدیهام رو هم!) خوبی می بینه. می گن عشق آدم رو کور می کنه!! :-) هر کی اینجا رو تازه بخونه می گه تازه عروس و دومادین که این طوره. تصریح می کنم زندگی مشترک ما از 6 سال گذشته!
خلاصه که من خوشبختی رو از اقصا نقاط وجودم(!) حفظ می کنم. من عاشق بودن و معشوق بودن رو از کنه هستیم دارم درک می کنم و نیز می بینم که تنها عشق کافی نیست. شاید ما دو تا در انتهای عشق باشیم. اما فضائل اخلاقی همسرم در حدی بالاست که زندگی مفهوم دیگه ای پیدا می کنه. هر کس که من رو می شناسه می دونه که من همچین دارای فضائل اخلاقی نیستم و از این نظرها کاملاً معمولی ام. ولی حاج آقا به شکلی روحش قله های اخلاق، محبت و صبر رو درنوردیده که زندگی من رو یک زندگی کامل کرده...
تمام این چیزها روموقعی بهش فکر می کردم که ظهر رفته بودم خونه واسه ناهار و داشتم ظرفها رو می شستم و با ذوق به این فکر می کردم که شب که بیاد بهش می گم توی یه ساعت ناهارم ظرفها رو شستم و لباسها رو جمع کردم و تازه چایی نعنایی هم خوردم(!)، چقدر قربون صدقه ام می ره و چقدر با اطمینان ازم تعریف می کنه (کاملاً هم با اعتقاد و نه به شکل فیلمی) و من هم چقدر قند تو دلم آب میشه!
اینه که خدا من رو خوشبخت ترین دختری که به عمرم دیدم قرار داده (بی بروبرگرد دختری –حتی احدی!- خوشبخت تر از خودم ندیدم)


Saturday, March 10, 2007

(2) تکنولوژی و حریم خصوصی

اون موقعی که پست اول مربوط به این موضوع رو گذاشتم، فکر می کردم که ماکزیمم تا دو روز بعد تکمیلش می کنم، اما گرفتاریم زیاد بود و نشد. اگر هم الان که نصفه شب آخرهفته است و دوباره باید برم سر کار، ننویسم، معلوم نیست تا کی فرصت دست بده.
مختصری چند مثال آوردم که به چه شکل تکنولوژی باعث شده که حریم های خصوصی افراد تنگ تر بشه و آدمها، خواه آگاه یا خواه ناآگاه، از خودشون اثرات زیادی باقی بگذارند و خیلی ها رو در حریم هایی که برای یک نسل قبل تر، حریم شخصی محسوب می شد، وارد کنند.
اثرات اجتماعی و فرهنگی این واقعیت از زوایای مختلفی قابل بررسی هست و من هم قصد دارم تنها به یکی دو موردی که خودم تجربه کردم یا دیدم، اشاره کنم. دوست دارم جنبه هایی که به ذهنم نرسیده یا ندیدم رو هم بشنوم.
یک مسأله خیلی عمده ای که به نظر من در این گذار رخ می ده، فاصله ذهنی و فکری و اعتقادی ای هست که در بین نسل ها ایجاد میشه. برای نسل گذشته (به طور عموم و بدون درنظر گرفتن استثنائاتی که تونستند با این تغییرات catch up کنند)، نوع روابطی که در دنیای مجازی وجود داره، کاملاً غیرقابل درک، عجیب، بی دلیل، خطرناک و ریسکی، بی حریم و هزاران چیز دیگه است. به راحتی می تونی ببینی که یک فرد از نسل قبل با چشم های چهار تا شده نگاهت بکنه که چه دلیلی داره تو در وبلاگت در مورد اینکه دیروز رفتی توی یه بستنی فروشی نبش خونه ات، بستنی خوردی و لذت هم بردی، حرف بزنی! یا حتی با نگاه بدبینانه بشنوی که این طوری خیلی اشخاص می تونند با جمع کردن اطلاعات مربوط به تو، تو رو پیدا کنند و ال و بل کنند (انگار تک تک آدمهایی که توی کوچه و خیابون و بقالی تو رو می بینند و دقیقاً هم می دونند خونه تو کجاست و صبح کی از در بیرون می آی و شب هم کی برمی گردی، اون قابلیت رو ندارند! همچین که مربوط به این دنیای مجازی شد، افراد قابلیت آسیب زدنهای عجیب و غریب پیدا می کنند!!) به راحتی می تونی ببینی که یک شخص از نسل قبل ساعتها با تو بحث بکنه که چه دلیلی داره در اورکات بقیه بدونند دوستهای تو کی هستند یا اینکه عکس تو رو ببینند!!! (مسأله عکس که دیگه خیلی خیلی حساس و حیاتیه، یعنی واقعاً باید اگر بچه این نسل هستی، خیلی وقیح باشی که بذاری یه نسل قبلی – تفکر نسل قبلی یا آدم سن نسل قبلی – ببینه که عکسی از خودت، یه عکس عادی ای که همون طوری هم توی خیابون می ری و آدمها هم می بیننت، توی اورکات گذاشتی!)
در حالیکه تمامی اینها مربوط می شه به همون تفاوت حریم ها. حریم هایی که برای نسل قبلی حریم خصوصی محسوب میشد، می تونه بعضاً برای نسل فعلی، یه چیز خیلی عادی باشه (همون طور که برای یه نسل قبل تر، یه چیزهای دیگه ای همین حالت رو داشته)
و به این شکل، کم کم یه شکاف خیلی گشاد بین این دو نسل ایجاد میشه – کمااینکه کمی تا قسمتی شده! به شکلی که نسل فعلی هر چقدر تلاش به "توضیح" و از نظر نسل قبل "توجیه" افکار، اعتقادات، اندیشه ها، باورها و روابطش می کنه، نسل قبل اصلاً نمی تونه درک بکنه. یعنی در نهایت تمام استدلال ها آخرش می تونه این باشه که " اصلاً چه لزومی داره فلان و بهمان کنی؟" و این نشانه کامل تفاوت "لزوم" بین این دو نسله. "رابطه" توجیه لزوم نمی خواد. انسان با رابطه حیات داره، با رابطه و برای رابطه رشد می کنه، و به خاطر رابطه خیلی چیزها رو هم از دست می ده و خیلی ریسک ها هم می کنه. و الان زمانیه که نسل قبل نمی تونه این رو در قالب "رابطه" بفهمه. برای تفکر نسل قبل، توضیح دادن نحوه "ارتباط برقرار کردن" با خوانندگان ناشناس یک وبلاگ که روزانه به تو سر می زنند، چه کامنت بذارند چه نه، ولی با تو و نوشته های تو یک ارتباطی برقرار می کنند (و نه به شکلی که یک رسانه سنتی مثل روزنامه با خواننده هاش برقرار می کنه)، یا ارتباطی که تو با یک "وبلاگ" ( و نه لزوماً نویسنده اون!!) برقرار می کنی، کار بیهوده ایه، چون عموماً از درکش عاجزه. بیشترین چیزی که می بینه، "غیرلازم بودن"، "خطر"، "سوء استفاده"، "بی حریمی و بی پردگی" و از این قبیل برچسب هاست که ناشی از همون شکافه.
شکاف خطرناک دیگه ای که شاید به خاطر بحبوحه جنگ نسل قبل و نسل فعلی هنوز بروز نکرده (یا فرصت ابراز اندام پیدا نکرده) یا شاید هم بیشتر در حد پتانسیله، فاصله نسل فعلی با نسل آینده است. سرعت تغییر در حدی بالاست که اگر در یک رده ای به نسل قبل امکان داد که خودش رو به نسل فعلی برسونه، لزوماً در مورد نسل آینده چنین چیزی نخواهد بود. سرعت ایجاد شکاف بین نسل ها می تونه به شکل تصاعدی بالا بره.
در مورد شکاف بین نسل ها به همین حد اکتفا می کنم.
مسأله اساسی بعدی، میزان اطلاعات زیادیه که به طرق گفته شده، در اختیار دیگران قرار می گیره. دو نگاه می تونه به این جریان وجود داشته باشه: یکی اینکه این همه اطلاعات به سادگی می تونه مورد سوء استفاده قرار بگیره و شخص با بدبینی زیاد از دادن اطلاعات در جاهای مختلف خودداری کنه و از کردیت کارد هم استفاده نکنه و همواره چنین نگرانی ای داشته باشه که الان از اطلاعاتی که در اختیار بقیه قرار می ده، چه خطرهایی می تونه براش ایجاد بشه. راه دیگه که به نظر من راه غالب هست وخواهد بود و اجتناب ناپذیر هم هست، اینه که میزان احتمالی ریسک موجود رو بپذیره و خودش رو در روند قرار بده و در عوض هم از مزایا و بهینه تر شدن سرویس دهی ای که به خاطر در اختیار قرار گرفتن اطلاعاتش ایجاد شده بهره ببره.
در کل، اگر حتی این دید خودخواهانه رو هم نخواهیم بپذیریم، به نظر من بشر در برابر یک واقعیت به زانو در می آد و اون فرآیند اجتناب ناپذیر جهانی شدنه که به طور واضحی داره مرزها رو برمی داره. جهانی شدن فقط شامل ابعاد اقتصادی نیست. یکی از عمده ترین زمینه هاش فرهنگیه. به خاطر همین تکنولوژی و در نتیجه تغییر ارتباطات، فرهنگ ها به هم در حال نزدیک شدن و هم آمیزی هستند. میشه به جهانی شدن به نوعی به شکل یک سنت الهی نگاه کرد که اجتناب ناپذیره و ایستادگی در برابر این روند تاریخ، به معنیه نابودی ایستاست.
مختصر اینکه همیشه در برابر تغییرات، ایستادگی، بدبینی و مقاومت وجود داشته. اما مسیر اجتناب ناپذیر اجتماعی روند خودش رو طی کرده و نهایت همون چیزهایی که زمانی ضدارزش خونده میشده، ارزش شده! الان این سرعت بالا رفته. حریم ها تنگ تر شده و این لزوماً به معنی "بد" بودنش نیست، به معنی "متفاوت" بودنشه. این نگاه ماست که می تونه درک ما از تغییر رو در درونمون ایجاد بکنه، وگرنه تغییر به هر حال خواهد بود. اگر اون رو دریابیم و درش شریک باشیم، می تونیم استفاده کامل ازش ببریم و مانع از شکاف ها هم باشیم. اگر به خاطر سرعت بالایی که داره بخواهیم با تعصب برخورد کنیم و به صرف "متفاوت" بودن، خودمون رو از درکش محروم کنیم، باید تاوان اون رو که باعث شکاف، سرخوردگی و دوری ما از حقیقت اون تغییر میشه رو هم پس بدیم و اون تاوان کمی نخواهد بود...


Thursday, March 08, 2007

Blackberry

Talking about personal proximity and technology ... For sure blackberry heavily intrudes it! But u know what? I'm begining to LOVE it! Imagine: carrying your internet everywhere.
Gotta find typing in farsi options though ... :)

Monday, March 05, 2007

حق مسلم!!


قصد داشتم تا قبل از اینکه ادامه پست قبلیم رو کامل نکردم، پستی نذارم. ولی این اتفاق دیروز اینقدر وقاحت باره که اصلاً نمیشه در موردش ساکت موند.
(بعید نمی دونم توی ایران کل اخبار اصلاً به گوش مردم هم نرسیده باشه یا اینکه تحت عنوان اینکه تعدادی زن خیابانی که دنبال حق و حقوق واسه خودشون جمع شده بودند، دستگیر شده اند و به بخش سیاسی اوین منتقل شده اند!! اگه خبر رو نخوندین شاید یکی از این یا این بتونین ببینین. جای تعجب داره که بازتاب هم اینقدر سکوت کرده!)
من سیاسی نیستم، اما کور هم نیستم. می تونم به عنوان یه آدم عادی که بعضاً ماجراهای سیاسی رو دنبال می کنه ببینم که جمهوری اسلامی کلنگ به دست گرفته و تیشه به ریشه خودش می زنه. آروم آروم داره قبر خودش رو کنه و کم کم آماده میشه کفن بپوشه و بره توش بخوابه!
حکومت ما و بعضی از مردم ما که این روزها زیاد در مورد "حقوق مسلم" شون صحبت می کنند، بد نیست یادآور بشوند که این حقوق فقط در انرژی هسته ای خلاصه نشده. مثلاً احتمالاً باید بدونند که مردم حق خوردن، راه رفتن، نفس کشیدن، زندگی کردن و شاید حرف زدن هم داشته باشند! طبق قانون در پیت اساسی خودشون هم مردم اجازه دارند به آرامی و بدون خشونت، انتقاد کنند، جمع شن و اعتراض کنند و منتظر جواب باشند. نه اینکه به محض حرف زدن (یا حتی اراده به حرف زدن!) در نطفه خفه شوند.
من انتقادات زیادی به عملکردهای جنبش زنان در ایران دارم. ولی به شدت حامی این هستم که وقتی در چارچوب قانون اساسی عمل می کنند، احدی حق جلوگیری نداره. چه برسه به اینکه با خشونت بیان دستگیرشون کنند و ولو برای 24 ساعت به اوین ببرند (هر چند که تاریخ نشون داده خیلی ها طولانی تر(!) از این حرفها هم می مونند!)
نامردها...