برکه من

Monday, April 30, 2007

عیش منقص


در حالیکه شنبه از بهترین روزهای عمرم رو طی کردم و بسی دراااااااااااااااااز بود از خوشگذرونی، دیروز و امروز بسی دراااااااااااااز بود از مریضی! من در این یک سال هیچ وقت طوری مریض نشدم که سر کار نتونم برم. حالا که مهمون داشتم، باید این طوری میشدم که لذتش رو واسم کوفت کنه! هر چند که اونقدر لذت خوشگذرونیش و با هم بودن ها زیاد بوده که چیزی نتونه از بین ببرتش، فقط عیش منقص شده است!


Wednesday, April 25, 2007

Emotional Leakage!

I got humiliatingly emotional that I forgot this is the real world with all its harshness! Emotions have no place here!

نشتی احساس ...


... ایام خوش آن بود که با دوست به سر شد/ باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
لذتی که در طی کردن لحظات با دوستان جانی هست، در "هیچ" چیزی نیست. دیدن کسانی که عمری دلت برای دیدنشون پرواز می کنه، و تو فقط بهش فکر نمی کنی تا بتونی ادامه بدی، و وقتی وجودت دوباره از اون لحظات با هم بودن پر و باز خالی میشه، دردی رو در عمق روحت احساس می کنی از دور بودن از کسانی که از جان برات عزیزتر و بهت نزدیکترند. و بعد، مثل دوران کودکی، دائم در اضطراب رفتن ها و دوباره دور شدن ها و ... وقتی به هم می رسیم هست که لمس می کنم چه درد بزرگی در اعماق روحم وجود داشته و همواره پوشاندمش و انکارش کردم تا بتوانم به آینده بنگرم، نه گذشته... حاشا که چه ناموفق بوده ام.
تمام بنیاد روحم از شادی و هیجان با هم بودن پر شده و به این فکر می کنم که چقدر به این لحظات فکر کردم و چقدر برنامه ریزی کردم و چقدر از تک تک تیک های ساعت، گریزان و پریشانم. ای کاش می شد زمان رو ایستاند، لحظه ای می ایستادیم، به همدیگه، به خودمون و دور و برمون نگاه می کردیم، روحهامون رو در آغوش می کشیدیم و ذراتش رو جذب می کردیم و توشه ای انبوه می ساختیم برای لحظات دوری... چه تلخ انسان به شرایط جدید عادت می کنه و چه تلخ خودش رو تطبیق می ده.


Tuesday, April 24, 2007

عاریه

... و لا تجعلنی من العارین...!
خدایا! دین من رو عاریه ای قرار مده. ثابت باشه. بال نزنه بره. لغزان نباشه. در این فراز و نشیب زندگی حفظ بشه...! خیلی وقت بود اصلاً به این فکر نکرده بودم.


Sunday, April 22, 2007

راز سربمهر


می رود که این راز سر بمهر به عالم سمر شود! 3 هفته این راز سر بمهر خفت من رو چسبیده و خواب از چشمم ربوده و هیجان در جیگرم انداخته، در حالیکه فکر می کردم ماکزیمم زمانش سه هفته است! و الان سه هفته هم گذشته و هنوز هم از فاش شدنش خبری نیست. واقعاً داره خفه ام می کنه! تاریخش هم تقریباً اکسپایر شد دیگه! یه چیزی بهم می گه که تا آخر هفته دیگه افشا میشه. اگه نشه که ... دیگه حالا حالاها نمیشه! و در این صورت احتمالاً من دق می کنم...!!


Thursday, April 19, 2007

بزغاله


جنازه می دونی چیه؟ الان من اونم. 2:30 ساعت تا العین، 2 ساعت کار اونجا، 2 ساعت برگشت. خونه نرفتم چون خیلی کار داشتم. الان هم نزدیک تعطیلی شرکته و آخر هفته و همکارم هم داره میره مرخصی و کارهاش رو باید به من تحویل بده و لحظه رسیدن 43 تا ایمیل برام رسید که ... جواب دادم و ... تنها چیزی که بهم انرژی میده دلخوشی تعطیلات آخر هفته پیش رو هست (که چون هیچ برنامه خاصی براش ندارم، نمی دونم چقدر میشه بهش امیدوار بود) و بعد هم انتظار برای مهمون های آخر هفته دیگه که خیلی برام هیجان انگیزه. وگرنه که در حال حاضر منطقی ترین کار اینه که سرم رو بذارم روی میز و یک ربعی گریه کنم، بعد نیم ساعت بخوابم، بعد هم پاشم به بقیه کارهام برسم. منتهی از اون جایی که علاقه ندارم کل شب جمعه ام رو در آفیس سپری کنم دو تا قسمت اول رو فاکتور می گیرم و 45 دقیقه زمان save کرده و به کارهام ادامه می دم. مثل همیشه هم میگم: تا باشه سلامتی باشه که آدم بتونه کار کنه، ولو اینکه مثل "خر" کار کنه...
اشتباه نشه ها. من خیلی خیلی خیلی از کارم راضیم ها. منتهی اول هفته هم گفته بودم، هفته ای که توش دو تا سفر داشته باشم، دو تا جلسه مهم هم داشته باشم و هوا هم اینقدر گرم بشه، آخر هفته قیافه ام این طوری مثل بزغاله میشه دیگه. در ضمن به دلیل همین سر شلوغی ها، با دو تا کینگ برگر و یه پیتزا هات در دو روز اخیر، معده دیگه برام نمونده. دلم می خواد یه هفته چیزی نخورم یه ذره سرحال تر شم.
خبر خوب هم اینه که به ورزش خیلی عادت کردم، طوری که قبلاً خودم رو زور می کردم برم، در حالیکه الان اگه نرم حالم گرفته میشه و هر جور شده دلم می خواد برم (البته thanks to پدیده MP3 player که لحظات شادی رو با آهنگهای درخواستی برام ایجاد می کنه.)خبر بد هم اینکه مچم اونقدر خراب بوده که تنیس نرفتنم ادامه پیدا کنه و از 2 هفته بگذره و با این وضعی که هوا روز به روز داره گرمتر میشه، می تونم خیلی ناراحت باشم از این فاصله.


Tuesday, April 17, 2007

Clarification ...

در توضیح آشنایی دادن جناب اکبرآقا + اژدر ترجیح می دم پست بذارم تا جواب کامنت: جناب اکبر! من حس و حال این جنگولک بازی ها و کارآگاه بازی ها رو ندارم. اصلاً هم خوش ندارم یه سری حریم ها حفظ نشه. من هیچ جا اسم شوهرم رو هم نمی برم مبادا "همه" عالم بدونن بنده کی هستم و چی هستم. ولو اینکه نصفه عالم بدونن من کیم. علتش هم ساده است. قبلاً دردسر داشتم. دلیل نداره اگه من رو می شناسی یه جوری که بقیه هم بشناسند بنده رو رو کنی.
دوست داشتی، نشونه بده ما هم که سر می زنیم بدونیم با کی طرفیم. ایمیلی هم باشه اوکی ام. خوش نداشتی هم زت زیاد!
مشکل آقا/خانوم علامت سوال رو هم با پست "شوخی "جنابعالی نفهمیدم و علامت سوال رو هم به جا نیاوردم...!

از این چیزهای وبلاگ حالم به هم می خوره دیگه. یه سره دل نگران باشی که چی خوند و چی فکر کرد و چی به بقیه گفت و چی بقیه فکر کردند. من اینقدر حریم وبلاگ برام حریم بسته ایه که حتی دوست ندارم نزدیکان خیلی نزدیک بهم، به خصوص در جمع، بگن مثلاً فلان چیز رو تو وبلاگت خوندم یا آره، تو وبلاگت نوشته بودی. مردم رو نمیشه کنترل کرد، قبول. اما من دوست دارم دنیای مجازیم که با وبلاگم لینک شده به دنیای واقعیم و یه دنیای خیلی محکمی هم واسه خودش داره، حریمش کامل جدا باشه. شاید فیلم و فیگور منه، ولی هست. خوش ندارم از وبلاگم خارج از وبلاگستان حرف بزنم. در حدی که توی جمع وبلاگ نویس ها هم به سختی به وبلاگشون اشاره می کنم و اشاره شدن به وبلاگم رو هم تحمل می کنم با ناخشنودی (در هر شرایطی). اما رسماً اعلام می کنم، حساسم کسی بخواد اطلاعاتی خارج از وبلاگم که خودم علاقه ندارم رو صریحاً/ تلویحاً بذاره. دوست ندارم کامنتی رو پاک کنم یا ادیت کنم. وقتی هم می کنم ناراحت میشم. بذارین مثل آدم دموکراسی داشته باشیم دیگه!!


Monday, April 16, 2007

از زور بی پستی


احساس می کنم خیلی خسته ام. نه از اون خستگی های روحی الحمدلله. خستگی خواب آلودگی. صبح 2 ساعت رفتن به ابوظبی، 1 ساعت جلسه، 2 ساعت برگشت به دبی (با ساندویچ توی راه)، بدون استراحت تا الان 50 تا ایمیل و تلفن جواب دادن و گزارش دادن ها در همه سطح به همگی و ... چای غلیظ واسه دوری از خواب ... واااااااااااای! خیلی خوابم می آد. تازه گشنه هم هستم. الان هم می خوام برم ورزش و بعد هم شام و .... یه وقتهایی طولانی تر از بقیه وقتهاست. این هفته از اونهاست. امروز ابوظبی، 5 شنبه العین. حاج آقا حق داره بهم بگه شدی مثل راننده کامیون ها! همه جاده ها و راهها رو بلدم... البته امروز در راستای بلد بودن، در گم شدن امروز در ابوظبی، جاهای خیلی خوشگلی رو کشف کردم که میشه یه ویک اند رفت! :)

دیشب در کمال پررویی رفتم تنیس. فقط تونستم برم، نتونستم بازی کنم. به قول حاج آقا، تست پنیر روی نون مالیدن و عدم توانایی در انجامش کافیه واسه اینکه بفهمی می تونی تنیس بازی کنی یا نه. اما از اونجایی که بدسابقه ام در دردهای بی درمون گرفتن و کلاً هم مجبورم آخرش به زندگیم ادامه بدم و بی خیالش بشم، فکر کنم بهترین راه اینه که از همین الان بی خیالش بشم. دیشب که نشد بازی کنم. دوباره چهارشنبه برم ببینم چی میشه!

در عوض دیشب توی زمین که بودم، کشف کردم چه هوای ماهیه و از اونجایی که این روزها هوا افتضاح گرم شده، نمیشد یک شب رو از دست بدیم. درخواست کردم از مسوولین رده بالای خانواده که با هم بریم در فضای باز شام بخوریم و این کار رو هم کردیم در کنار آب. تازه یه قسمت Desperate Housewives هم دیدیم. رفتم فصل 2 و 3 اش رو هم خریدم. تا 2 ماهی احتمالاً مشغول خواهیم بود!


Sunday, April 15, 2007


همین طوری زرت خر شدم رفتم بلیط ایران گرفتم ها! این هم از اون کارها بود. آدم یه مسوول داشته باشه که خفت آدم رو بچسبه و هی سه نقطه سه نقطه به آدم بگه که آدم رو بکشه ایران و ول نکنه همین میشه!


Wednesday, April 11, 2007

زلال


آرشیوم رو ورق می زدم. گاهی احساس می کنم ... چقدر قشنگ نوشته ام! چقدر خودم بوده ام، چقدر خودم هستم! به خودم می بالم ...

می بالم ...
می بالم ...
می بالم ...
می بالم ...
می بالم ...
می بالم ...

بعدالتحریر. گاهی بلور روحم خیلی شفاف بوده، خیــــــــــــلی...! به طرز ترسناکی! به شکلی که الان نمی خوام کسی اون شفافیت بلور رو ببینه.
بعدالتحریر. زندگی صحنه یکتای هنر مندی ماست... هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود! صحنه پیوسته به جاست، خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد...


Tuesday, April 10, 2007

Stiletto


از دوران کودکی کفش تق تقی آرزویی بود واسم. همون طور که فکر کنم واسه هر دختر بچه ای هست. 5 سالگیم به اولین دمپایی تق تقی که مامان بزرگم از سوریه آورده بود رسیدم و کیف عالم رو می کردم. در 14 سالگی خودم رفتم یک کفش پاشنه 5 سانتی خریدم که چون جایی باهاش نمی رفتم و خونمون هم کفش موکت بود، یک میز 1 متر در 50 سانتی متر داشتیم که می رفتم واسه خودم روش راه می رفتم.
تا اینکه بالاخره دوران دختری مون هم گذشت و عشق کفش تق تقی و پاشنه بلند ما ارضا نشد که نشد. اون موقعی هم که دیگه جامعه به لحاظ سنی و عرفی، پذیرا بود که ما کفش پاشنه بلند بپوشیم، پا و کمر من پذیرا نبود. توی عروسیم عکسها یکی در میون کوتاه بلندند، از بس که کفش ورزشی پوشیده بودم، اصلاً قابلیت کفش مهمونی پوشیدن رو از دست دادم.
واقعاً یه وقتهایی با خودم فکر می کردم که چرا همه خانومها می تونند ساعتها با کفش های آنچنانی راه بروند. تا اینکه حول و حوش دو ماه پیش، در یک شرایط خیلی فورس ماژور رفتیم واسه حاج آقا که کف کفشش هم دیگه سوراخ شده بود و شرکت در جلسات به اون شکل باعث بر باد رفتن آبروی اسلام و مسلمین میشد، کفش بخریم. 10 شب بود و فقط فکر جمع کردن خرید بودیم. همین طوری که توی مغازه چرخ زدم، یک کفش کار خیلی باحال دیدم. همین طوری پام کردم و باور نمی کردم که روی 7 سانت پاشنه واستادم! و همون شد که من از دو ماه پیش هر روز روی 7 سانت پاشنه می رم و می آم، بدون اینکه ذره ای پاهام اذیت بشه یا کمرم ناراحت! به این میگن design، به این میگن هنر! تا قبل از اون من با کف ورزشی می رفتم توی ماشین، دم آفیس کفش ورزشی رو با کفش چرم میش عوض می کردم، بعد هم عصر هم تکرار ماجرا به شکل عکس! از دو ماه پیش من با همین کفش میرم و میآم و واقعاً هم لذت می برم. کفش گرونی بود، اما ارزش قیمتش رو خیلی داشت. هم قشنگه، هم راحته، هم کاریه، هم ... خیلی چیزهای دیگه. البته یک بار روم زیاد شد و باهاش از سر کار یک خرید هم رفتم که فهمیدم دیگه واقعاً واسه خرید ساخته نشده!!
این هم انشای من بود در مورد Stiletto!

بعدالتحریر. البته قابل عرضه که نوک پاشنه 7 سانتی من پهنای 2-3 سانت داره و این مطمئناً خیلی با نیم سانت فرق می کنه!
بعدالتحریر. همچنین قابل عرضه که از اون به بعد دائم به اخبار و مقالاتی در مورد مشکلات پا و انحراف استخوان و غیره به خاطر کفش پاشنه بلند برمی خورم! ببین اگه گذاشتند ما زندگیمون رو بکنیم ها!


Monday, April 09, 2007

در وصف نعمت برادرشوهر


خداوند به من لطف کرده و دو تا برادر شوهر دسته گل بهم داده یکی از یکی گل تر، یکی از یکی ماه تر! خدا حفظشون کنه الهی مادر. الهی اگه بی برادرشوهر موندین، خدا بهتون برادر شوهر بده! هر چند که احتمالاً اگه ندارین، دیگه بهتره نداشته باشین، چون اون قدریش دیگه خیلی به دردتون نمی خوره، بیشتر مامانش می شین تا خانم دادشش!
ما یه برادر شوهر نازنین که در ایران داریم (خدا الهی از "آقایی" کمش نکنه) کماکان دوستان الطاف و محبّاتی!! که می کنند رو بعضاً به شکل "چشمه" احتمالاً اینجا مشاهده کرده اند. این چشمه ها نشانی از اون دریاست، از اون اقیانوس رحمت و فضلشه که من ازش مستفیض میشم! خدا الهی زنده نگهش داره بالای سر زن و بچه اش! اما خداوند یه برادر شوهر اینجا به ما داده که به لحاظ لطف و رحمت یه چیزی توی مایه های داداشش توی ایرانه، یه ورژن دیگه اش! خدا ایشالله این یکی رو هم حفظ کنه و ما رو زیر سایه ش حفظ کنه الهی. این برادر شوهر هم به من خیلی لطف داره، هر از چند گاهی به انواع و اشکال مختلف من رو سرویس می کنه خلاصه! ما هم که عادت داریم و بالاخره کوچیکش هستیم. معمولاً نسبت به ضعیفه ها ارادت خاصی داره و دست ترحمی به سرشون می کشه و ضعیفه بودنشون رو گوشزد می کنه! خدا الهی حفظش کنه. هر وقت هم که لطف می کنه و منت می ذاره و خونه محقر و داغون ما رو به قدمهای مبارکش منور می کنه، از این صحبت می کنه که چقدر خوبه ضعیفه ها وجود داشته باشند که به قویه ها (!) سرویس بدهند و شام و ناهار و ماساژ و حال و هر اونچه که وظیفه یه ضعیفه است. خلاصه که من ارادتی دارم به برادر شوهرهام...(فعلاً باشه تا بعد!) نتیجتاً که هر کی برادرشوهر نداره، می تونه خیلی حسرت بخوره. چون به نظر من آدم خیلی نیازی به برادر نداره، اما برادر شوهر (از نوع جوونش البته!) از واجباته!
خدا ما رو همواره زیر سایه برادر شوهرامون نگه داره که به الطافشون به ما ادامه بدهند!

بعدالتحریر. جدا از تمامی شوخی ها گذشته، برادر شوهرهای من بی بروبرگرد بهترینشون در دنیان. چه ایران که بودم این طور بود، چه اینجا که هستم. اگه صبر ایوب داشته باشی و باهاشون کنار بیای، می تونی خیلی باهاشون خوش باشی! من هم از وقتی صبر ایوب پیدا کردم، چشمه های حکمت درک وجود این برادران برم واضح شد! وگرنه قبلش... دورانی بود!


Sunday, April 08, 2007

راز


به یک شکلی در شوکه ام که نفس هم به سختی می کشم. اصلاً هم دلیل نداره ها! احساس می کنم به یک راز بزرگ پی برده ام که نمی تونم هم به هیچ کس بگم! ولی دارم از شدتش خفه میشم. رازی که یه طورهایی هم می دونم و هم نمی دونم!!! با اینکه اصلاً دور از انتظار نیست و نبوده، ولی کاملاً شوکه ام کرده. اصلاً نمی تونم یه لحظه هم از ذهنم بیرونش کنم. مشابه این احساس پیچیده رو یک بار دیگه هم تجربه کردم، ولی نه از این ماهیت رازآلود که مثل ماری پیچیده دور گردنم! به زودی به خودم و احساسم می خندم، ولی از دیشب که توش قرار گرفتم و فهمیدم، اصلاً یک لحظه هم نمی تونم یه نفس عادی بکشم! چم شده؟ من یه خل واقعی ام!


Wednesday, April 04, 2007

اهمیت اعضای بدن


مچ دست جای مهمیه! این رو انگار یه ذره دیر دریافتم. این هفته توی کلاس تنیس، درد زیادی در مچم احساس کردم. قبلاً می گفتم چه ادا اصول هایی دارند ملت که مچ بند می بندند. به هر حال بی احتیاطی کردم. دیشب که رفته بودم ورزش، روی ترید میل دو تا دمبل گرفتم دستم که دستم هم ورزش بکنه... و این شد که شد. مچ دستم فلج شد. یه ظرف شستن دیگه حسابی کارم رو ساخت. حالا موندم با این مچ خراب، چطوری ایمیل بزنم، چطوری با کامپیوتر کار کنم، چطوری بطری آبم رو باز کنم؟! این هم از مچم...
دو هفته پیش هم به اهمیت ناخن انگشت وسط پی بردم که لای در موند و سیاه شد و دردش همچنان باقی و جاری است. بعضی ها این انگشت رو فقط برای فحش دادن استفاده می کنن و شاید خیلی مهم نباشه که نتونن فحش بدهند. اما من متوجه شدم که این انگشت کاربردهای خیلی زیاد دیگه هم داره. این هفته هم به اهمیت ناخن دو تا اون ورتری انگشت وسط همون دست (که شست میشه!) پی بردم که از وسط (به معنی وسط ناخن، نه قسمت وسط سفیدی ناخن) شکست و کار من رو ساخت!

اول قصد نداشتم ماجرای خنک بلایای مربوط به ناخن ها رو بگم. یعنی اول می خواستم همون هفته پیش بگم، بعد دیدم دوستان از من دلسرد میشن. اما با وضعیتی که واسه مچ این یکی دست پیش اومد و تقریباً دو تا دست از کار افتاد، گفتم بگم که باید قبل از وقوع حادثه، قدر اعضای بدن رو دونست بچه ها جون تا حتماً بلایی سرتون نیاد که آدم شین. از اونجایی که من همچنان داره بلا سرم می آد، میشه نتیجه گرفت که هنوز آدم نشدم!


Sunday, April 01, 2007

و باز هم ... مرگ


هیچ چیز سخت تر و فشارآورنده تر از شنیدن خبر مرگ یک عزیز، پای چت و سر کار نیست. کمتر فشاری بیشتر از اشک ریختن در پیش چشم حیرت زده همکاران، برای ضایعه از دست رفتن عزیزی است که شاید توجیهش برای عزیز بودن، برای دیگران سخت و کمی درکش مغلق باشد، اما برای تو که عمری با او زندگی کردی و عمری با لحن خاصش می گفت "سارا خانوم! دیگه چطوری؟" برایت سنگین باشد. فکر نمی کردم مراسم مرگ پدربزرگم، آخرین باری باشه که ببینمش.

هیچ چیز برای یک مرد خدا، با روحی بزرگ، صبری بی پایان، تقوایی لایتناهی، ایمانی بی نظیر، قلبی بزرگ، معنویتی خاص، و در عین حال، جسمی بیمار، پردرد، رنج دیده، شکافته شده و دوخته شده برای صدمین بار، آی سی یو رفته برای هزارمین بار، ایست قلبی کرده برای چندمین بار ووووو شیرین تر از یک مرگ نیست.

خوشا به حال فرشته ها که میزبان چنین بنده ای هستند. خوشا به حال بهشت زهرا که چنین بهشتی را امشب در آغوش می کشد.

بدا به حال من که ندیدمت... بدا به حال من که برای آخرین بار نبوسیدمت و با قربون صدقه رفتن هات دلم غش نرفت و یاد بچگی ها نیفتادم. بدا به حال من که چند روز پیش عیددیدنی به خانه مان آمدی و من در آن خانه نبودم که برایت در باز کنم... ببوسمت و از تو درس زندگی بگیرم. بدا به حال من...

افّ لک یا دنیاه ....

بعدالتحریر. اگر این خانه کوچکم اینجا نبود ...
دلم می پوسید
دلم می پوسید
دلم می پوسید
دلم می پوسید
دلم می پوسید
دلم می پوسید
دلم می پوسید

دوازده فروردین و سالروز جمهوری اسلامی ... زکّی


ای کاش جمهوری اسلامی تصمیم می گرفت برای بزرگداشت 12 فروردین، مجدد رفراندومی برای همین نظام حاکم برقرار کنه. خداییش اگر فقط و فقط و فقط اون زمان به مردم گفته بودند "حجاب در جمهوری اسلامی اجباری است" و هیچ "چیز" دیگه را هم نگفته بودند، رای 98 درصدی مردم چند درصد میشد؟ نمی گم رای نمی آورد؟ ولی چند درصد میشد؟
بعدالتحریر. نمی دونم کسانی مثل ابطحی که می گویند " بی شک در تاریخ ایران روز دوازده فروردین 1358 روز ماندگاری خواهد ماند." از کدام زاویه دید می گویند؟ ماندگاری به لحاظ شکست بزرگترین انقلاب قرن؟ به عنوان سمبل رأیی که مردم دادند و هرگز عملی اش را ندیدند؟ اصلاً شعار نمی دهم. شاید کمی بیشتر در مورد چگونگی پیدایش و کامل شدن چنین فکری در ذهنم بگویم. عمدتاً از آشنایی ام با تاریخ 30 سال گذشته، از طریق بیوگرافی شیرین عبادی بوده. از زاویه دید ایشان هم خواندم. اما شنیدن حقایق تاریخی ای که با بودن در بستر بسته جمهوری اسلامی همواره مخفی ماند یا انکار شد، آنقدر تکان دهنده بود که دیگر ماندگاری 12 فروردین برایم مفهوم غریبی باشد. مردم ما به "جمهوری" رأی دادند، به نبود شاهنشاهی رأی دادند، نه جمهوری اسلامی! همانطور که اکثر مردم دنیا هم همین کار را کرده اند. جمهوری اسلامی بزرگترین دروغ قرن بود... نمی توانم سهم امام در این دروغ بزرگ به مردم را نادیده بگیرم. و وقتی می بینم شخصیتی که تمام عمرم بت زندگیم بوده، در پیش چشمانم به لحاظ سیاسی در حال افول هست، احساس خسران می کنم به اعتقاد و باوری که به او داشته ام...