برکه من

Tuesday, December 30, 2008

محرم



محرم شده. اما ... هیچ حس و حال و فضایی برای من وجود نداره. عاشورا رو تونستم مرخصی بگیرم. اما ناراحتم باز. باز هم خدا رو شکر که ما مزیت بودن در کشور اسلامی رو داریم که یه چهارتا عیدهای مشترک و ماه رمضون و اینها رو داریم. اما واقعاً یه طوریه که ماها که اینقدر با محرم عجین بودیم و نزدیک اینجا اینقدر حس محرومیته... البته خداییش کسی بخواد خودش قطعاً میره دنبال این چیزها و مراسم ها و غیره. اینجا هم خیلی هست حتماً. اما من همین که بخوام 7 شب توی ترافیک از این ور شهر برم اون ور شهر 9 شب به شامش هم نمی رسم. امتحان کرده ام قبلاً. دیگه ناامید شده ام.
هر کس که مراسمی رفت و یادی از امام حسین (ع) کرد برای ما هم دعا کنه.


Wednesday, December 17, 2008

عید غدیر مبارک



عید همگی خیلی مبارک باشه. ای کاش یه ذره بیشتر توی حس عید می بودم و احساس می کردم. خیلی دوست دارم خطابه غدیر رو در این روز بخونم (حداقل سالی یه بار آدم این طوری می خونتش). به همه هم پیشنهاد می کنم بخونین. خیلی خیلی جالبه. اگه کسی خواست این لینکش: http://www.ghatreh.com/news/2706171.html

نذرهای خطبه غدیر هم خوب جواب میده. باور نمی کنین امتحان کنین. اینکه آدم نذر کنه خطبه رو بخونه، یا در جمع یا در خودش.

غرغر:
یعنی چه؟ هنوز برنگشته دوباره معده دردهای بدجورم شروع شد!!! یه وقت میگم نکنه مال آب اینجاست یا مال چیزیه که می خورم. این دو هفته ای که توی ایران خیلی معده ام خوب بود. اما می بینم که مال استرس کارمه. این چند شب هم تا آخر شب سر کار بودم. دیشب با اینکه قرار بود مهمون هم برامون بیاد تا 8:30 سر کار بودم و بعد هم از معده درد و خستگی نتونستم برم و رفتم خونه مثل سبزی ولو شدم جلوی تلویزیون و اینقدر نگاه کردم تا خوابم برد. تمام شب دل درد داشتم و صبح دیدم مچم هم درد گرفته. از دست خودم هم حرصم گرفته که چرا دو روزه به خودم اجازه دادم فشار کاری این طوری من رو از این رو به اون رو کنه. انگار نه انگار که دو هفته نیمچه استراحتی کردم. خیلی دلم می خواست یه ذره از بی خیالی و بی توجهی بعضی ها رو می تونستم توی خونم تزریق کنم.... شاید من زیادی مسؤولیت پذیرم.
یه مشکل هم اینه که معمولاً خب روزهای قبل از سفر رفتن خیلی پرکاره که مال من بود. روزهای بعد از برگشتن هم معمولاً پرکاره که باز مال من بود. الان تمام همکارهام برای کریسمس دارند می رن تعطیلات و کار اونها می افته روی دوش من که مضاعف کرده این ماجراها رو. الهی کریسمس همه مشتری هامون هم برن که دیگه هیچ کاری نباشه و بشینم بیکار در و دیوار رو نگاه کنم!


Saturday, December 13, 2008

اول مهر و یاقوت و عشق و الی آخر

نمی دونم چرا برگشتن به دنیای عادیم برام اضطراب آوره یه ذره. از اینکه فردا قراره برم سر کار. از اینکه احساس می کنم دوباره قراره استرس داشته باشم. من با معده دردهای زیادی دبی رو ترک کردم و رفتم ایران. با ورم معده شدید. در حالی که این دو هفته ای کامل خوب بودم. زندگی آرومی داشتم. از حاج آقام دور بودم اما چون شرایط اون هم خوب بود، خیلی آرامشم زیاد بود. وحشتناک دلتنگ شده بودم. اما خوشحال و آروم بودم. الان حس اول مهر رو دارم که فردا باید سر کار برم.
***
احساسات زیبایی رو از دیشب تجربه کردم. من 11 شب رسیدم از سفر. اون ساعت 4-5 صبح. 22 ساعت هم نخوابیده بود. وقتی بیدار شدم و حضورش رو احساس کردم انگار یک شربت شیرین از گلوم پایین می رفت. وقتی لمسش کردم احساس کردم روح به رگهام داره جاری میشه. احساسم وصف ناپذیر بود. ساعت 9 بیدار شدم و خودم رو کشتم تا ساعت 11 گذاشتم بخوابه. در حالیکه قند توی دلم آب شده بود. نیم ساعت فقط به صورتش خیره شده بودم و نگاهش می کردم و روح می گرفتم. نمی تونم احساسم رو وصف کنم. وجودش انگار مثل آبی که به یه تشنه در حال مرگ رسیده باشه...
اما سوغاتی گرفتم خفن! فکرش رو هم نمی کردم. اصلاً انتظار نداشتم. عطر خوشبویی که بویش شوکه کننده بود و کرم کنارش و کیفش و .... یه لاک پشت ریلکس کشنده که بهم خیره مونده. یه گردن بند و دست بند کار دست از این خرمهره باحال ها و اما ... یه گربند باور نکردنی. جواهر خریدن برای سوغات تا حالا توی کار ما نبوده. اما یه گردن بند قلب قرمز یاقوت از گرون ترین معادن یاقوت با طلای سفید. دهنم باز مونده بود. زیباییش توی جونم نشست. از لحظه ای که انداختم گردنم احساس می کنم دوباره حلقه دستم کردم...
هیچ چیز بالاتر از عشق نیست. خداوندا! بی نهایت از تو سپاسگزارم از این همه احساس. حس در یاقوت و سنگ قیمتی و اینها نیست. حس در عشقیه که در لحظه لحظه نگاههامون به هم هست. و باور نمی کنم که بعد از 8 سال این طور قلبهامون برای هم می تپه و بی تاب هم میشه و ...
وای! نمی تونم بگم. نمی تونم.... انگار هر لحظه دوباره عاشق می شم.


Saturday, December 06, 2008

و در ادامه دماغ

یک هفته است ایران بوده ام. در این طولانی ترین سفرم به ایران پس از مهاجرت، هیچ وقت روزها اینقدر کند نبوده و من هم منتظر تند بودنش نبوده ام! طبیعی هم هست. من مریضم. روزها سخت می گذره، منتظرم زودتر بگذره که حالم بهتر بشه. اما باز هم خیلی از سفرم راضی ام. حتی همین که با همین حال و روز داغون می تونم افرادی که دوستشون دارم رو ببینم خیلی خیلی خوبه. منتها این مشکل بی خوابی و اینها هم وجود داره دیگه. الان 4 صبحه و بنده دو ساعته که بیدارم. نفس نمی تونم بکشم. درد دارم و یک ساعت از این پهلو به اون پهلو شده ام. خیلی ها می پرسند هیجان داری گچ دماغت رو باز کنی ببینی چطوری شده؟ راستش اصلاً حتی بهش فکر نکرده ام. فقط روزشماری می کنم گچ دماغم رو باز کنم که یه ذره از این کلافگی و خستگی راحت شم. کلاً در کل پروسه هیجان خاصی نداشتم. دنبال عمل زیبایی نبودم که الان دنبال دماغ مارلین مانرو واسه خودم باشم! فقط می خواستم دماغم به راه راست هدایت بشه (چون قبلش به راه چپ هدایت شده بود!) همین. طبیعتاً هم الان هنوز کلافه این گچ و بخیه و نفس و ورم و کبودی ام. شاید وقتی واقعاً گچه باز بشه برام مهم هم بشه که چه ریختی شده.
یکی اون روزی می پرسید با مشکلات فلسفی مربوط به دماغ عمل کردن چه می کنی؟ گفتم 13 سال بهش فکر کردم و مشکلات فلسفی اش رو حل کردم که الان اینجا نشسته ام دیگه. گفت: نه با مشکلات فلسفی بقیه چه می کنی؟ گفتم هیچی! با آرامش تمام اظهار نظرات رو می شنوم و نظر شخص خودم رو هم میگم. بعضی ها خیلی راحت می گن عجب خبطی کردی. مگه دماغت چش بود؟ این چه مرضیه که در مردم افتاده!!! (همین مدلی ها) بعضی ها میگن، چقدر دیر این کار رو کردی. این چه دماغی بود ما این همه سال باید تحمل می کردیم؟ بعضی ها می گن اصلاً فرقی نکرده (حالا من نمی دونم از زیر گچ و کبودی و اینها چی رو میگن فرق نکرده!) حقیقتش اینه که دوست دارم نظر همه رو هم بشنوم. اصلاً هیچ کدومش ذره ای ناراحتی هم برام ایجاد نمی کنه. اونچه برام مهمه اینه که هر کی نظرش رو واقعاً بگه. وقتی باز شد جلوی روم نگه چقدر خوب شده و همچین که رفتم بگه چه سه نقطه ای زده به دماغش!!! خلاصه به عنوان جمع بندی: به طرز جالبی هیچ نوع مشکل فلسفی ای با خودم و بقیه در زمینه دماغ پیدا نکرده ام (هنوز حداقل). در کمال خوشحالی و خرسندی، سه شنبه عروسی هم دعوت شده ام و میرم. لباس هم تازه انتخاب کرده ام. (راستش آخرین بار که عروسی رفتم 3 سال پیش بود و اصلاً هیجان انتخاب لباس از یادم رفته بود!) فقط دلم می خواد حالم بهتر باشه که لذت ببرم. نه قیافه و کبودی و نظر بقیه و هیچی مهم نیست. فقط دوست دارم حالم خوب بشه و به هن هن نیفتم و بتونم لذت از جمع شدنها رو ببرم. چیزهایی که برای بقیه الان ساده و عادی و برای من امور متفاوت لذت بخش ....


Thursday, December 04, 2008

جناب دماغ

اااااه! چه احساسیه بعد از یک هفته با اینترنت دایال آپ، با دماغ کبود و صورت ورم کرده که انگار یه وزن دو تنی به صورتت وصل کردی، آنلاین بشی!! من که اصلاً فکر می کردم حتی مودم این لپ تاپ کار نکنه!
عمل کردنه راحت بود، پروسه روزهای بعدش رو نگو. روحیه خوب، همچنان از دهان نفس می کشیم، صبوری می کنیم، می ریم جلو.
بعد از 8 ماه اومده ام ایران. سخت بوده ها. دلم دیگه ضعف میرفته و خبر نداشته ام.
بسه. گردن کج و بالا نگه داشته شده... تا حالاش هم مرام گذاشتم زیادی نوشتم ها...