برکه من

Sunday, April 30, 2006


بالاخره ما هم مثل دوستاني شديم كه به بلاد خارجه مي رن و از كي بورد قاط مي نالن. اميدوارم در اين ناحيه به هيج وجه به حروف ممنوعه برخورد نكنم كه مجبور شم به اين شكل ! جايكزين كنم!
ما هم خوبيم. مشغول مهمون و اينها. فعلاً كه طبعاً فرصتي براي جستجوي كار و بار نبوده. از اونجايي كه به اصطلاح بعضي ها اينجا همه جيز مفته!!!! عجله اي هم نيست!! زندكي بالاخره مي كرده (بعضاً نه خيلي اسان)
***
بعضي ها معتقدند كه دوري ها خوبه كه ادمها قدر همديكه رو بدونند. يكي لطفاً بكه اكه مي دونن بايد كي رو ببينن؟
توضيحات: منظور دوري هاي "تا" الان است نه "از" الان!
***
هوا كرمه!!! اي بابا! اين ديكه با جايكزين نشد! هوا داغه! داااااااغ!


Wednesday, April 26, 2006

Last moments


كاش يا رب آشنايي ها نبود
يا كه بعد از آن جدايي ها نبود...

بعضاً خيلي سخته. هر نوع توجيهي هم كه براش داشته باشي!

بعدالتحرير. از اونجايي كه ديگه فردا به ديار جديد برمي گردم و از اونجايي كه علاوه بر اينترنت از لپ تاپ هم خبري نيست، خواستم صرفاً اعلام كنم كه فعلاً‌ احتمال مي ره كه كمي خيلي دير دسترسي به اينجا و ايميل و ... داشته باشم.



لکیلا تأسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتیکم...

همین ما را بس.


Sunday, April 23, 2006


افوض امری إلی الله انّ الله بصیرٌ بالعباد ...


Wednesday, April 19, 2006

از کاپ جاوا تا پرایوت اکوییتی


یادمه اون موقع های دانشجویی که هنوز جوون بودیم و کلمه مون داغ بود، هر وقت عکس کاپ قهوه مربوط به جاوا رو می دیدم، داغ می کردم، جوش می آوردم، اصلاً احساس کمبود می کردم نسبت به اینکه چرا من با این دنیای جاوا آشنا نیستم. تا اینکه رامتین استادی اومد و ما رو جاواووند! و بعدش هم رفتم شرکتی کار کردم که همه در و دیوار جاوا بود و یه تجربه جاوای قوی هم پیدا کردم. خداییش هم کلی باهاش حال کردم. معمولاً تو بچه های نرم افزار دو جور طرز تفکر وجود داره، یا ملت Sun ای اند یا Microsoft ای. واسه همین دائم تو کار پوززنی هم اند که جاوا ال و بل داره و مثلاً سی شارپ نداره. من تو این عالم هم نبودم. همون موقع اش هم تعهدی به جاوا نداشتم و از یه چیزهای مزخرف جاوا مثل recycle bin و swing اش با اون سرعت مضحکش بیزار بودم و تعجب می کردم که چطور سان از مایکروسافت و اون UI قوی اش خجالت نمی کشه! از طرفی عشق #C و قدرتهای بی نظیرش هم بودم (به من می گن یه نرم افزاری فجیع بی تعلق و تعهد! :دی)
بماند. از کاپ قهوه جاوا شروع کردم و ویر جاوای خودم. چند وقت بعدش هم سر پنگوئن Linux بود که حسابی جوش آوردم و هر جا هر چیز در مورد لینکس بود می خوردم (به عبارتی!) و هر جا هم که پنگوئنش رو می دیدم حالی به حالی می شدم. یه دوره هم سر و کارم به لینکس افتاد و کار کردم، اما متأسفانه هیچ وقت در حد کشف ارزشهای والا و معنویش! نتونستم پیش برم!
خیلی وقت بود کماکان از این فضا دور شده بودم و داشتم به چیزهای متفاوتی که مثل کاپ جاوا و پنگوئن لینکس شده برام – که عمدتاً مسایل مربوط به اقتصاد هستند و نمونه هاش هم می تونم از Intellectual Property وPrivate Equity و ... اسم ببرم و دانش من در این زمینه که بدانم همی که نادانم است- غرق بودم که با خوندن این متن و دیدن پنگوئن لینکس... یه دفعه ای ورقی خوردم به گذشته نه چندان دور خودم که از کجا به کجا رسیده ام و در حال طی چه مسیر پرپیچ و خم – اما خداییش باحال- هستم! اصلاً ناراحت نیستم، اما نسبت به احساساتم حس نوستولژیک دارم...

گریزی نرم افزاری زدم به گذشته و اقتصادی به آینده... بدون شرح ما وقع.

بعدالتحریر. از اینها که بگذریم خداییش چقدر زور داره که هر روز که از در می آی بیرون، ساختمونهای گنده این غولها با لوگوهای گنده خوشگلشون جلوت باشه و از کنار تک تکشون که می گذری، آب دهنت رو قورت بدی و بگی: اللهم ارزقنا... بذار برگردم، عکس می اندازم ببینی که من بیچاره هر روز چه زجری باید بکشم!


Tuesday, April 18, 2006

ارتباط بین خر و حرف زدن


در راستای حرف زدن و حرف نزدن دیروز افاضاتی کرده بودم که ظاهراً بر خودم هم مؤثر نیفتاد. آخه آدم عاقل!... چی بگم؟ یکی نیست به من بگه که لازم نیست همه وقایع دور و برت و اونچه که مربوط به خودت می شه رو آنلاین – یعنی بلافاصله- جار بزنی که بعد مثل خر در گل (باز هم بحث خر وسط کشیده شد) بمونی! کی گفته اگه head hunt شدی باید بلافاصله به تمامی همکاران و یاران و دوستانی که خودشون رو در غمت شریک می دونند جار بزنی؟ که بعد رییست بخواد بره از اون سر دنیا خشتک بدبخت Hunter رو دور کله اش فکل کنه که به چه جرأتی با نیروی من حرف زدی؟ (در حالیکه اون مادرمرده هنوز حرف هم نزده!)
خلاصه اینکه من اگر روزگاری بفهمم چطوری میشه چفت دهنم رو بندازم و اینقدر راحت در مورد مسایل زندگیم حرف نزنم، خیلی خوشبخت تر زندگی می کنم. اطرافیانم هم همین طور...
همین که اینها رو هم اینجا نوشتم مصداق اینه که هنوز یاد نگرفتم. حالا فردا می بینم که کجای کاری؟ خود رییس و حتی اون Hunter هم اینجا رو می خونده و (بر اساس مسایل مربوط به خر!) خر بیار و باقالی بار کن.
بخشکی شانس...

بعدالتحریر. آقا شما رو سر خاک امواتتون، چه من رو دیدین چه ندیدین، چه کسی بود، چه کسی نبود، نگین اینها در مورد Head hunt شدن چی بود نوشته بودی. من به اندازه کافی مصیبت دارم که واسش اشک بریزم. شماهام به قول این راننده تاکسی ها: Camel see not see!


Monday, April 17, 2006

سلوم علیک


فقط باید بدونی که هر سلومی یه علیکی هم داره. از هر دست بدی از همون دست پس می گیری! نمی دونم چرا اینها رو می گم. شاید چون دارم کم کم به این باور می رسم...

حرف زدن خیلی خوبه. در شرایطی که باید حرف بزنی. حرف نزدن خیلی بده، باز هم در شرایطی که باید حرف بزنی (باور کن)

مرسی که تو دلت نگه نداشتی و گفتی. وگرنه خودت می تونستی تصور کنی چقدر مضحک چه شکافی بینمون ایجاد می شد (البته بماند که خودت هم اذعان داشتی که خیلی خری و من هم کاملاً تایید می کنم :دی)

اما واسه اینکه دوستان هم از تجربیات ما استفاده کنند، از این خواننده گل وبلاگ من یاد بگیرین که تا حرف می زنی به خودش می گیره و می گه من دیگه باهات دوست نیستم. بد بهش می گی: خره! کی با تو زر زد؟ بعد خودش می گه: اه! راست می گی! :دی


Saturday, April 15, 2006

یار نزدیک

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا / کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد/ باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا

میلاد رحمة للعالمین، پیامبر عزیز و مهربانمان وهم چنین تولد امام صادق (ع) را به همه تبریک می گویم.

التماس دعا


Wednesday, April 12, 2006

ایران هسته ای


مسایل داخل ایران برای من مشابه مسایل داخل یک خانواده است. تا وقتی که خود اعضای اون خانواده با هم می جنگند و گیس کشی می کنند و هر کار هم که بکنند، بالاخره داخلیه. اما امان از اون روز که یکی از خارج از خانواده بخواد اظهار نظری بکنه و حرفی بزنه.
حالا من خودم به بسیاری از مشکلات و مسایل داخل ایران، از حکومتی گرفته تا اجتماعی و فرهنگی و … واقفم. هر چند که ماهیت مسایل سیاسی به شکلیه که به هر حال جهان بین الملل درگیرش میشه، ولی وقتی این آمریکا یک سره واسه ما اظهار نظر می کنه و دم از دموکراسی و آزادی مردم ایران و این حرفها می زنه، واقعاً به شخصه می خوام دهنش رو سرویس کنم. یکی نیست به این بگه تو برو عراقت رو جمع کن! آمریکا کرور کرور مردم افغانستان و عراق رو کشت، اصلا" هم ذره ای مردم این سرزمین ها رو آدم حساب نمی کرد. یعنی فقط آمریکایی ها آدم بودند (تو پرانتز اینکه جالب مردمی هستند که آمریکا وقتی می گه مردم ایران چه گناهی کرده اند فکر می کنند واقعاً داره براشون دل می سوزونه!) خیلی راحت آمریکا به خودش اجازه می ده که کاری کنه که مردم دولت رو بیارند پایین! بگو تو رو سننه! آمریکا دائم داره از امنیت مردم دنیا حرف می زنه، در حالیکه خودش بزرگترین خطره برای دنیای هزاره سوم!
تو این هیر و ویر، جناب رئیس جمهور هم با این همه دم و دستگاه و تبلیغات می آد میگه ما به چه چیزها (همه در مقیاس آزمایشگاهی!) که دست نیافته ایم. بعله! این جای تحسین و پایکوبی داره به لحاظ یک پیشرفت علمی. ولی خداییش اگه فقط به لحاظ پیشرفت علمی جایگاه کریمی داشت، خب مگه ما به چنین پیشرفتهای مشابهی در زمینه های پزشکی، مهندسی و … دست پیدا نمی کنیم؟ چرا در صحنه بین الملل مسایل رو طوری طرح می کنیم که تنش رو بیشتر کنیم؟
با این وضعیت دیگه آمریکا احتمالاً واسه شورای امنیت هم صبر نمی کنه. - همون طور که در مورد عراق هم نکرد. اگر به یاد داشته باشین سر عراق هم WMD در شورای امنیت تحت بررسی بود و هنوز به نتیجه جنگ نرسیده بودند که آمریکا خودش اقدام کرد!
به هر حال ما همیشه تهدید شده ایم و می شیم. منتهی وقتی می شه با دیپلماسی و یه مقدار سیاست اوضاع رو نرم تر پیش برد، چرا خودمون این همه بحران ایجاد می کنیم؟
با پیش زمینه ذهنی که از احمدی نژاد دارم و با رفتارها و حرفهایی که نسبت به امام زمان می زنه فکر کنم دو روز دیگه هم ادعا می کنه که تمامی این دستورات از جانب آقا رسیده که اوضاع دنیا قاراش میش بشه و زمینه ظهور فراهم بشه... چی بگم؟!

Tuesday, April 11, 2006

یاوه

خیلی بده... خیلی بده... خیلی... می دونی چی؟ این که اینجا هم حتی نمی تونی اون آرامش و امنیت که دوست داشتی رو داشته باشی. چی می شد آدم می تونست بی صدا جا به جا شه بدون اینکه کسایی که دوست نداره خبردار شن؟ واقعاً این یکی از مشکلات وبلاگستان نیست؟
***
اون روز تو یه وبلاگ معروف می خوندم که طرف در مورد خودش نوشته بود: هنوز مطمئن نیستم دختری باشه که ارزش از دست دادن تنهایی رو داشته باشه. از طرفی این بابا وبلاگش از اون وبلاگهای فلسفی و عمیق و اینهاست که کامنت اینهام نداره و هیچ کس امکان صحبت و اظهار نظر نداره و دائم هم منتقد به وضعیت وبلاگ هاست که این چه وضعیه که هر کی راه می افته یه اثر پایی می ذاره! خلاصه که خودش هم از اون منزوی های مشت درجه یک به نظر می رسه. البته من خودم نوشته هاش دوست دارم و می خونم. ولی وقتی دیدم این انزواش رو به این شکل منعکس کرده که "دختری ارزش از دست دادن تنهایی رو نداشته" کمی تا قسمتی با دیوار اصابت کردم. نمی دونم البته این از اون مدلهای دستش نمی رسه می گه پیف پیف بو می ده بوده یا کدوم. ولی به هر حال اگه یه زمانی که ازدواج کرد این رو خانومش بخونه، واقعاً چه احساسی بهش دست می ده. البته می دونم همه می گین خب یه دختر پیدا شده که ارزش از دست دادن تنهایی رو داشته باشه. ولی این خودش مشکل اصلیه. یه جورهایی توش منتی نهفته است از اینکه چقدر من از خود گذشتگی کردم که تو رو به حریم خصوصی ام راه دادم!!
کلاً من با جوونهایی که در مورد ازدواج اینقدر کج و معوج نگاه می کنن مشکل دارم. والله ما ازدواج کردیم و تازه فهمیدیم زندگی چیه، دنیا چیه، ارزشها کدومه، لذتها کدومه و و و ...

بماند. قصد انتقاد از وبلاگش رو نداشتم. چون این بنده خدا دائم در معرض انتقاد هست. کلاً این دید و این نحوه فکره که برام عجیب و بعضاً آزاردهنده است...
***
به هر حال اگه بخوای حرفهای غصه انگیز ننویسم باید ظاهراً به تحلیل های در پیت رو بیارم دیگه! پس باید تحمل کنی...


Saturday, April 08, 2006

BACK... to where?

I’m back to Tehran… with lots and lots of pain in heart, which can’t reveal to a single soul mate…
Lord! Embrace me, I do not know myself!


بعدالتحریر. هنوز گیج و منگ قرص ضد تهوعی ام که دیروز تو هواپیما خوردم... قبل از اینکه بخورم هم ظاهراً بودم که پا شدم بدون بلیط و پاسپورت رفتم فرودگاه!!! و درنهایت thanks to Iran Air و تاخیرش رسیدم به پروازم...

بعدالتحریر. باور کن نمی خوام این موجود لزج غرغروی همیشه ناراضی باشم. Just give me some more time, I’ll be a good girl, I’ll promise

بعدالتحریر. مرضیک! به خاطر تو هم که شده قول داده بودم غر نزنم و از احساس درونیم ننالم... اما... توکه اینجا، این ته قلب من نیستی که ببینی چه خبرها که نیست... ببخشیدم.


Tuesday, April 04, 2006

2 b or not 2 b...


امروز 2 تا مصاحبه داشتم. خیلی تجربه جالبیه. کلی دیروز نشستم در مورد مصاحبه شدن و روشهاش و چگونه شرکت کردن درش و روبرو شدن با employer مطالعه کردم. خیلی باحال بود که منی که در 1.5 سال اخیر این طرف میز بودم و خودم مصاحبه کننده بودم، حالا اون طرف میز قرار می گیرم! هر دو مصاحبه جالب بود. یکیش یه شرکت هندی بود که کمابیش می شناختمشون و تقریباً هم به جایی نرسید و قرار شد بعداً یک قرار دیگه ای بذاریم (فکر کنم علت اصلیش هم حقوق درخواستی بود که فقط بهش اشاره کردم). این قرار رو از دو روز پیش گذاشته بودم. صبح هم یکی بهم زنگ زد و گفت که می خواد ببینتم. من هم که هیچ ایده ای نداشتم از n جایی که رزومه گذاشتم کدومشه رفتم. عرب بود با انگلیسی آمریکایی native! مصاحبه جالبی بود. آدم جالبی هم بود. سوالهاش هم خیلی باهوش بود. حالا تا چی بشه... خدا رو شکر هر دو تا مصاحبه ها آدمهای مذهبی بودند و دست ندادند. واقعاً این یک معضلیه!
بنده ای که همواره با کفش ورزشی راه می رم واسه اینکه قیافه رسمی برای مصاحبه داشته باشم مجبور بودم از صبح تا بعدازظهر با کفش پاشنه 7 سانتی راه برم! وقتی از توی ماشین کفش بسکتهام رو برداشتم احساس کردم هیچ چیز توی زندگی لذت بخش تر از درآوردن کفش پاشنه بلند و پوشیدن کفش ورزشی نیست! :دی

دیروز هم یه اتفاق جالب افتاد. این دو سه روزه که اینجا بودم یه آقای انگلیسی موبور هم بود که روز اول یکی دوبار خواست بره بیرون ازم خواست که مواظب وسایلش باشم. بعد فرداش که اومد سلام علیک کردیم از پشت میزش پرسید داری درس می خونی؟ (اینجا این دور و بر چند تا از این دانشگاههای در پیت هست که یه سره دانشجوهاش اینجا ولواند) گفتم نه دنبال کار می گردم. پرسید چه کاری؟ بنده هم که آخر networking و اینها زود رفتم کنارش نشستم و از کار و بارم گفتم. اون هم شرکتش رو معرفی کرد و از زندگیش گفت و یه جورهایی هم offer ای داد که خیلی برای من جالب نبود و من زیرسبیلی ردش کردم. ولی در اثر همین networking قرار شد امروز یکی از دوستهاش رو بهم معرفی کنه که برم پیشش... جالبه! دقیقاً یکی از چیزهایی که من دنبالش بودم اینجا این بود که یه عالم ارتباطات پیدا کنم تا بتونم سریع راه رشدم رو پیدا کنم. می بینم که اینجا چقدر این مسأله راحت تر و عادی تره. یعنی خود به خود یه کس رو که دوبار دیدی باهاش رابطه پیدا می کنی و سلام و علیک و بعد هم یه قهوه با هم می خورین و هر دو طرف هم دارند به این فکر می کنند که این آدم چطوری می تونه به من سود برسونه و طرف مقابل هم همین طور و هر دو هم به این موضوع واقف اند!! اگه بتونی باهاش کنار بیای می تونی خیلی موقعیت پیدا کنی.... پس علیک بالنتوورکینگ! ( اینجا اصرار دارند همه چیزهای انگلیسی رو حتماً با همون تلفظ به عربی بنویسن، به بنده هم منتقل شد)


Monday, April 03, 2006

Job hunting ==> needing to be head hunted!


دیروز بیش از 12 ساعت سر کار بودم! سر کار کار پیدا کردن! It’s god damned full time job! یه کافه پیدا کردم که اگه توش چیزی بخورم می تونم از اینترنت وای-فای استفاده کنم. بنده هم از صبح اینجا ولو بودم. با پیش خدمتهاش وارد شدم و وقتی هم چراغها رو خاموش کردند اومدم بیرون. الان هم از صبح اومدم همین جا. یه قهوه و شیرینی حرومشون کردم که بشینم سر کارم. به شدت هم از بوی شیرینی و قهوه ای که اینجا می پیچه خفه می شم و هر یک ساعت یک بار باید برم بیرون تنفس. از طرفی اینقدر دیگه از صبح آهنگ شنیدم که همه اش رو حفظ شدم و مغزم دیگه داره سوت می کشه. می رم بیرون می شینم باطری لپ تاپم تموم میشه و کلی هم دود می خورم. می آم تو، از سرمای کولر و بوی شیرینی بیچاره می شم... خلاصه که مصیبتیه! البته کلاً سر و جان را نتوان گفت برای اینترنت مقداری هست. واقعاً بدون اینترنت هیچ کار نمیشه کرد. حتی نماز هم نمیشه خوند. می گی نه! بنده این یکی دو هفته به شدت در بی دانشی از ساعات اذان به سر می بردم و کلی مشکل ایجاد شد! به شدت درگیر کار پیدا کردن شدم. خداییش موقعیت خیلی زیاده. فقط باید ببینم چه جوری باید عمل کنم که بهترین شرایط رو واسه خودم ایجاد کنم.
دیگه اینکه خیلی برام کوفته که باید آخر هفته بیام ایران. خیلی کوفته. نمی تونی احساسم رو بفهمی. ولی با این شرایط ناراحت کننده ای که پیش اومده هیچ چیز تلخ تر از ایران اومدن برام نیست. حاضر بودم هر کاری بکنم که نیام و از شر ماجراهای ایران خلاص باشم و سرم به زندگیم و خودم باشه و به آرامش برسم. ولی انگاری نمیشه... نمیشه که نمیشه.


Saturday, April 01, 2006

یا غیاث المستغیثین


ناآرامی، ناراحتی، عدم امنیت خاطر ووووو همه و همه چیزهایی هستند که در دل آرامش، شادی و سکون قرار گرفتند. بعد از قرنها که به لحظاتی از آرامش رسیده بودم، این رو یادم رفته بود که اینجا دنیاست – هرجایش که باشی! و همیشه همین بوده و همین هست. منتهی... لحظاتی فراموش کرده بودم که چنین است و برم اثبات شد که چنین نیست.... و به گونه ای اثبات شد ... اثبات شدنی! اف لک یا دنیاه
سختی ها نیز می گذرد. بگذرد این روزگار (نمی گویم تلخ تر از زهر، چون بسی ناسپاسی است)
تنها چیزی که توانست کمی من را آرام کند شاید فقط این بود که از شدت بیچارگی و بی پناهی همه را به خداوند عالم سپردم و قضاوت را به دست او دادم. او را بر جایگاه حق می بینم و از او مدد می طلبم.

ناراحت ناراحتیم نباش. نه به دبی مربوط است، نه به کارم، نه به هر چیزی که در این عالم به ذهنت برسد. من 4 هفته در خواب خرگوشی بودم و الان بیدار شده ام و شوکه. مهم نیست. واقعاً نباید مهم باشد، خداوندگار بهترین قضاوت کننده است...