برکه من

Tuesday, February 28, 2006

Noghli life!


باحالیش به اینه که در این هفته دارم توی خونه ای زندگی می کنم که وسایلش کلاً جمع شده و با یکی دو تا کاسه کوزه که جا مونده سر می کنم! اما نکته باحالش اینه که در این گیر و ویر که یک عدد بشقاب و دو تا ظرف یک بار مصرف به اضافه تعدادی لیوان و قاشق یک بار مصرف مورد استفاده است و در حالیکه برای پخت غذا زردچوبه ندارم، اما در میان وسایل باقی مانده می توان از چوب دارچین، اسفند، تخم شربتی و رشته آش نام برد که این ها مواردی است که در این 5 سال شاید 1 یا 2 بار استفاده شده اند! بسیار جذابه!


Saturday, February 25, 2006

آمین


اللهم صلّ علی محمدٍ و آله
واکفنی ما یشغلنی الاهتمام به
و استعملنی بما تسألنی غداً عنه
واستفرغ ایّامی فیما خلقتنی له ...

خداوندا! بر محمد و آلش رحمت فرست
و مهماتم را که باعث دل مشغولی من است کفایت کن
و مرا به کاری که فردا از آن مورد سؤال قرار می دهی بگمار
و روزگارم را در آنچه برای آنم آفریده ای مصروف دار...
(صحیفه سجادیه - دعای بیستم)

بعدالتحریر. با تمام وجودم به این دعا آمین می گم

Tuesday, February 21, 2006

Never ending love

“Fate is separating us even farther apart…”

Nothing, NOTHING can ever separate us, no location, no time, nothing! You are deep deep here in my heart, a place no one can reach, a place no one can touch, a place which only belongs to you… my only and beloved sister!

And if there is one thing that squeezes my heart and keeps air from my lungs and brings tear to my eyes is being away from your angel. You are my better half… how can I resist being with you?

Monday, February 20, 2006

n o t h i n g

اصلاً دیگه حس نوشتنم پر کشیده. هر چند روز یه بار یه draft می نویسم و بی خیالش می شم. حرفی واسه گفتن ندارم. یعنی راستش اینقدر حرفهام ننر و تکراری شده که خودم هم خسته شده ام. چه برسه به وبلاگ بیچاره ام. مثل همیشه گرفتار و پرکار... وللش بابا...
هوا ظاهراً خیلی کثیف شده. این چند روز با سردردهای وحشتناکی دست و پنجه نرم کردیم. دیروز حاج آقا که رفته بود دارو بخره پرسیده بود جریان این سردردهای ما چیه؟ بهش گفته بود همه همین طور شده اند. همه سردردهای زیاد می گیرند. دز مسکن ها رو هم بالا برده اند... خلاصه که ما که رفتیم. شماها یه فکری به حال خودتون بکنین.
دو سه هفته پیش هم یکی از دوستهام یه زایمان زودرس داشت با کلی مصیبت. می گفت در طول یک هفته که بیمارستان بوده فقط 3 تا بچه سالم به دنیا اومدند!!!! همه زایمان های زودرس با شش های ناکامل جنین و بچه های تو انکوباتور و بعضاً در حال مرگ. می گفت دکتره گفته این هوای تهران به شدت روی جنین ها تأثیر گذاشته و خیلی این اپیدمی شده. خلاصه که به قول حاج آقا آدم دست و زن و بچه اش رو می گیره شده یه سال بره دماوند که یه بچه سالم به دنیا بیاره ارزش داره. مگه این تهران دیگه جای زندگیه؟ این رو هم وللش...
همچنان در حال جان کندن جهت فکر کردن به اسباب کشی! جز فکر فرصت عمل دیگه ای یافت نشده. انشالله به زودی قال قضیه رو می کنم....
تا بعد...
یا علی!

Wednesday, February 15, 2006

در مدح پیاده روی و تاثیرات آن...


1- هر روز صبح که می رم موزه آب راه می رم با خودم می گم که فردا دوربین میارم از اینجا عکس می گیرم می ذارم تو وبلاگم. اینجا که اینقدر زیبا و فرح بخشه... اصلاً نمی شه باور کرد که یه همچین جایی با این همه زیبایی توی چنین جایی که مثلاً تهرانه پیدا می شه. این پیاده روی صبحها واقعاً برام نعمتی شده و خیلی براش ارزش قائلم. حالا زود می رم ازش عکس می گیرم. فعلاً باید بدوم که به مشهدم برسم.

2- امروز اولین کادوی تولدم رو گرفتم که کلی سورپریزاینها شدم. یکی از دوستهام روی میزم گذاشته بود. هیچ وقت نتونستم دنیای محبت خالصش رو جبران کنم.

3- اوهوی یک دوست! چرا قایم شدی زودی بگو ببینم کی هستی؟

4- سالگرد ازدواج و تولد در حرم حضرت... کیفی داره ها!


Tuesday, February 14, 2006

قامت


قیامت قامت و قامت قیامت
قیامت کرده ای ای سروقامت

قیامت گر ببیند قامتت را
به قدقامت بماند تا قیامت

بعدالتحریر. این شعری بود که کسی که ما رو عقد کرد بعدش به حاج آقا یاد داد که واسه ما تلاوت بفرمایند!! :)


Sunday, February 12, 2006

Never ending pile ...


یک خونه ای که همه گوشه و کنارش پر از کارتن شده، یه خونه ای که هنوز پر از وسیله است و با وجود بسته شدن بیش از 20 کارتن همچنان انگار خونه دست نخورده، روزهایی که از صبح تا شبش سر کاری و فقط به روزهای تعطیل فکر می کنی که زندگیت رو جمع کنی، روز تعطیل هم معمولاً بهانه جور می کنی که جمع نکنی، یه کله پر از مشغله و فکر، و همچنان یه خونه ای که حسابی محتاج جمع شدنه و ... یه عالم حرف...

دیروز که داشتیم آرشیوهای گذشته رو بسته بندی می کردیم، احساسات نوستولژیک هر دومون بدجور گل کرده بود. در حدی که حاج آقا قشنگ دو تا کارتن گنده رو روش نوشت: نوستولژیک سارا و حاج آقا. اگه به من بود که می خواستم همه اش رو وردارم ببرم. زیرزیرکی یه مقداریش رو هم این گوشه اون گوشه چپوندم! خیلی بامزه است که من رسماً به شکل عمده ای در گذشته زندگی می کنم. نه! "با" گذشته زندگی می کنم. یعنی با گذشته خیلی حال می کنم. هیچ وقت هم جای حسرت واسه خودم نگذاشتم. در حد یه جعبه نوستولژیک برام لذت بخشه... ولی آدم بدجور پی می بره که چقدر، چقدر، چقدر عمر راحت می گذره و ما هم ... در لالا...

بالاخره وقتی بلیط رو دستم گرفتم باورم شد. هر دفعه همین طوره. هر دفعه ای که تازه خیلی هم دیر به دیر می رسه. زیارت امام رضا جون رو می گم. تا لحظه آخر باور نمی کنم که بالاخره قبول کرده برم. با مزه است. این دفعه ای دیگه عاشورا از امام حسین می خواستم که بتونم برم مشهد. دیدم دستم که به کربلا نمی رسه، فعلاً امام حسین جورش کنه ما مشهد بریم، بعد می ریم پیش امام رضا توصیه نامه کربلا می گیریم. بخیل که نیست. چرا نده! دیر و زود داره، سوخت و سوز نداره. می دونم که بالاخره می ده. می دونم که بالاخره کربلا می رم... باری به هر حال آخر هفته رو رفتم دو تا بلیط مشهد گرفتم واسه 5شنبه و جمعه (دل اون ور آبی ها بسوزه!) واسه 4شنبه هم درخواست مرخصی داده بودیم که در عین بی انصافی داده نشد. دلم خیلی شیکست. عیب نداره. می رم به امام رضا می گم. به هر حال... زیارت وداع خیلی سخته. می خواستیم زودتر از اینها بریم پابوس آقا. قسمت نشد. الان که می بینم دارم واسه وداع می رم خیلی دلم می گیره. می خوام این دو روزه، قطره قطره اش رو بسوزم... حس کنم...


Wednesday, February 08, 2006

بوفضایل


با اینکه تو همین جا 10 بار این رو نوشتم، ولی چون خیلی دوستش دارم و هیچ چیز قشنگ تری از این هم بلد نیستم و طبعاً خودم هم در مورد چنین هیبتی حرفی برای گفتن ندارم، باز هم ...


در حسرت آن کفی که از آب / برداشت، فرو فکند و بگذاشت
هر موج به یاد آن کف و چنگ/ کوبد سر خویش را به هر سنگ
چون ماه به چهارده برآید/ دریا به گمان فراتر آید
ای بحر بهل خیال باطل/ این ماه کجا و بوفضایل

بعدالتحریر. خوشحالم که اولین پست وبلاگیم مربوط به ابالفضل بود و پا گذاشتن به این عرصه را دو سال پیش در روز خودش و به نام خودش شروع کردم


Sunday, February 05, 2006

هل ينظرون الا الساعة ان تاتيهم بغتة و هم لا يشعرون


... حتی گاهی یادت می ره نفس بکشی... اینه زندگی! بدترینش احتمالاً همون موقع است.
اون قدر درگیر می کنی خودت رو و اون قدر توی نفس هات غرق می شی که فکر نمی کنی، یه روز دیگه نفس نمی کشی، و تازه اون روزه که آرزوی یک نفس رو داری.
می گن امیرالمؤمنین اومد دم بازار کوفه واستاد، مردم رو نگاه کرد و یک دفعه زار زار گریه کرد. پرسیدند مولا! جریان چیه؟ چرا اینقدر منقلب شدی؟ حضرت گفتند مردم رو می بینم که روز رو شب می کنند در حالیکه مشغول داد و ستد هستند، می خرند و می فروشند، می آیند و می روند و سرگرم جمع آوری رزق حلالند (تازه نه حرام). شب هم که خسته و کوفته می رند خونه هاشون و سرگرم زن و بچه و زندگی و شب هم می خوابند و دوباره صبح و ... پس اینها کی می خواهند عبادت کنند؟ کی به یاد خدا خواهند بود؟...
ما که می دونیم امیرالمؤمنین کی ها رو گفته! آره ... قبوووووول... خیلی ها هستند که توی همون داد و ستد توشه جمع می کنند، ولیکن... اکثرهم لایعقلون!
پس کی می خوام توشه جمع کنم؟ کی می خوام اصلاً یاد خدا باشم؟ اصلاً کی قراره به خدا فکر کنم؟ (چه برسه واسش کاری انجام بدم)
این عمره بد داره می گذره ... بد... نفس ها رو می بینم که به شماره افتاده. مرگ رو می بینم که بغتةً طوری وجودم رو تسخیر کنه که اصلاً حالیم نشه چی شد، دقیقاً لایشعرون... و بعد ماجرای یوماً أو بعض یوم من باشه. می ترسم ... مثل ... نمی دونم مثل چی... مثل کسی که مرگ گرفتتش و هیچ کاری نکرده... و وجودش رو حسرت و ترس گرفته. اصلاً ماهیتش به حسرت و ترس و اضطراب تبدیل شده... شده خود حسرت. در حالیکه...
اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ....
هیچ وقت هیچ کدوم این افکار راه به جایی نمی بره. من هم جزو همون مردم بازار کوفه هستم... بدجوری هم هستم...


Wednesday, February 01, 2006

لماتوا....


انگار نه انگار که برای بار هزارم بود این حدیث قدسی رومی خوندم. تمام وجودم لرزید:



"لَو عَلِمَ المُدبرون کَیفَ اشتیاقی بهِم لَماتوا شَوقا"



جا داره بمیرم. واقعاً جا داره...