برکه من

Sunday, February 27, 2005

انبوه غفلت


- زاهد شدي؟
- زهد؟ جامه زهد و ريا كندم و بر تن كردم...
- عوض شدي! نه ... عوضي شدي!
- مي توني اين طور فكركني!
- پس اين اداها چيه؟
- كدومشون؟
- مسخره ام كردي؟
- نه!
- پس چرا اينقدر پرت و پلا مي گي؟
- پرت و پلا؟ كدومشون؟
- ...
- !


ملا احمد نراقي فرزند ملا محمد مهدي نراقي در كتاب سيف الامة (اگر اشتباه نكنم) يك تعبير عجيب و تكان دهنده اي ارائه داده كه آدم را به حيرت وا مي دارد. (حواسمان باشد كه هر كسي نيست كه دارد چنين حرفي مي زند. بلكه ملا احد است)
در زمان ملا احمد نراقي رسم بر اين بوده است كه مردگان را در گورستان در زير يك خيمه اي نگه مي داشتند و زير آن خيمه يك چراغي روشن مي كردند و مرده را دفن نمي كردند تا جايي كه جنازه متلاشي مي شد. به هر حال اين رسم عجيبي بوده كه داشتند.
ملا مي گويد پيرزني را فرض كنيد كه چند روزي است مرده و در بالاي گورستان خيمه اي زده اند و جنازه چند روزي است كه در آنجا مانده و متعفن شده ودر حال متلاشي شدن است. در يكي از چنين شبهايي جشن عروسي پسر شاه است. شاهزاده غافل از عالم و آدم، ديوانه و مست، فرو رفته در غفلت و مستي ديوانه وار از كاخ بيرون مي زند و كسي نمي تواند مانع او شود. شاهزاده غافل به اشتباه به سمت گورستان حركت مي كند. در ابتداي گورستان از شدت مستي، خيمه اي را كه بر جنازه پيرزن زده اند را حجله عروسي خود مي پندارد و بوي متعفن پيرزن را بوي عطر و گلاب حس مي كند و شب را با آن جنازه سپري مي كند. صبح شاهزاده را در حاليكه مملو از كثافت و خون و چرك جنازه است در كنار پيرزن مي يابند، در حاليكه آبرويش ريخته و غافل از خواب بيدار مي شود و آنچه بر سر خود آورده را مي بيند. ملا مي گويد: والله علاقه و وابستگي ما انسانها به اين دنياي ناپايدار و غفلت ما از اصل هستي و خلقت به مراتب بدتر از(!) غفلت آن شاهزاده و سپري كردن شب با جنازه متعفن و چرك آلود آن پيرزن است...

پناه مي برم به خدا از اين همه غفلت! چگونه از چنين چيزي اينقدر احساس پليدي و بيزاري مي كنيم، ولي از اقبال و وابستگيمان به دنيا ذره اي چنين احساسي نداريم و از چنين مثالي نيز حيرت مي كنيم؟

ربّنا لا تكلنا الا انفسنا طرفَة عين اَبداً...

ربّنا لا تكلنا الا انفسنا طرفَة عين اَبداً...
ربّنا لا تكلنا الا انفسنا طرفَة عين اَبداً...
ربّنا لا تكلنا الا انفسنا طرفَة عين اَبداً...
ربّنا لا تكلنا الا انفسنا طرفَة عين اَبداً...


Saturday, February 26, 2005

شطحیات

آهای! ناقوسهای بلند! آرامتر بر دیواره قلبم بکوبید که گوشم دیگر تاب شنیدن صدایتان را ندارد. آهای! عرصه های پهن وجود! وقت آن رسیده است که خود را جمع کنید که دیگر چشمانم طاقت دیدار شما را ندارد! آهای! اقیانوسهای گسترده اقبال! موجهای خود را فرو بنشانید که دیگر قلب من علاقه ای به جلوه های شما ندارد. آهای! آسمان فراز! خود را بر زمین بکوب که به اشتباه در تو خدای خودم را جستجو می کردم و حال او را در همین زمین یافتم. در همین قلب خودم. در همین نگاههای اطرافیانم. در همین انتظارهای بی حد و حصر آدمها. آهای! مرگ! راحت در وجودم بیارام که دیگر آرامش را در تو می بینم. دیگر هرگز از تو واهمه ای ندارم. دیگر روح وجسمم را به تو می سپارم که بر آن محک بزنی و پلیدیها را جدا سازی. آهای! … الله! دوباره به سوی تو بازگشته ام. بازگشتنی دلپذیر! و همه را مدیون تو می دانم ای خون ریخته شده خدا بر زمین!

چقدر این جمله امام حسین به وجودم نشست: انٌ الموت قنطرۀ

چه عجیب؟ چطور تا الان این را نمی دیدم؟ … می دیدم! به والله می دیدم. حس نمی کردم…

بعدالتحریر. یادم بینداز تا فراموش نکنم. هر گونه که بلدی! هرگز منکر ریشه نسیان انسان بودنم نبوده و نیستم. پس تو یادم بینداز. هر گونه که بلدی!... التماست می کنم. یادم بینداز. هر گونه که بلدی…



Wednesday, February 23, 2005

يه ذره


- ...
- مسيرت رو درست انتخاب نكردي. واسه همينه الان اينقدر گيري!
- مسيرم؟ اين مسير رو همه تأييد كرده اند. از اين يكيش ديگه مطمئنم.
- همه؟ مطمئني همه؟
- خب! مي شه گفت همه.
- فكر كنم توي مسير مشكل نداري. توي رفتن اين مسير مشكل داري.
- منظور؟
- منظور اينكه هر مسير ديگه رو هم تو اگه قرار بود بري مي لنگيدي. مركبت خوب نيست. رفتن بلد نيستي.
- وقتي يه هدف گذاري دقيق صورت بگيره ...
- هدف گذاري چند منه؟ ريخت خودت رو تو آينه نگاه كن! قرار بود اين شي؟ بدبخت! چند سالت شد؟ چند سالش موند؟ هان؟
- ....
- رفتن رو برو ياد بگير. سوپور هم مي تونستي باشي و درست بري. تو با اين وضعت تو خانه خدا زندگي كني و علامه دهر هم بشي و خلاصه هر غلط خوبي هم بخواي بكني بكني، همين هستي كه الان هستي.
- ... اون سوپوره رو ديدي؟
- آباريك الله! با اخلاص جارو مي زنه. صبح ساعت 3 صبح مي بيني داره حين جارو زدن مناجات مي كنه. تا وقتي به همون اندازه خالص نشي به جايي نمي رسي. مي گن اگه 40 روز واسه خدا خالص كني خودت رو، خدا معرفت رو از قلبت به زبانت جاري مي كنه. پس؟
- يا علي!
- يا علي!

محرم امسال رو درك نكردم. اصلاً درك نكردم. ولي اين دو روز آخر بد منو گرفت. بد گرفت... خيلي تو جونم نشست. نه از اون تريپ جوگيري هاي هميشه. نه از اون مدلهايي كه شونصد تا قول و قرار با خودت مي ذاري و تا 15 محرم بيخيل همه مي شي. از اونهايي كه يه ذره عميق تر بود. يه ذره در لايه هاي پايين تر وجودم نشست و يه ذره برشش بيشتر بود. يه ذره دلم رو تكون داد. يه ذره چشمم رو هم باز كرد. يه ذره ديدم رو نسبت به دنيا تغيير داد. يه ذره اقبالم به دنيا كم شد. يه ذره اراده ام زياد شد. يه ذره انگيزه ام بيشتر شد...

اي خدا! تو كه بخيل نيستي! اي خدا! تو كه افسار انداختي گردنم كه دنبالت بيام! اي خدا! تو كه جلوم قرار دادي كه كشيده شم. اي خدا! اين يه ذره ها براي من يه دنياست. اين يه ذره ها براي وضعيت من آخرشه! اي خدا! به كي قسمت بدم؟ كي رو واسط بيارم كه دست رد به سينه ام نزني؟ كي حاضره آبروي من بي آبرو رو پيش تو بخره؟ اي مهربان! من كه اينقدر در كمال پررويي به تو اميد دارم، من كه خودم مي دونم چقدر ظالمم به نفسم! اي خدا! تو كه دوباره راه رو برام باز كردي، چيزي كم مي شه مجبورم كني مشتم رو سفت كنم كه اين ذره ها از لاش نريزه؟ چيزي مي شه كه باز هم از اين يه ذره يه ذره ها بهم بدي، بلكه ... بلكه شايد .... شايد من هم آدم شدم؟ چيزي كم مي شه؟


Saturday, February 19, 2005

یا قمر بنی هاشم


در حسرت آن کفی که از آب/ برداشت و فرو فکند و بگذاشت
هر موج به یاد آن کف و چنگ/ کوبد سر خویش را به هر سنگ
چون ماه به چهارده برآید/ دریا به گمان فراتر آید
ای بحر بهل خیال باطل/ این ماه کجا و بو فضائل

یا قمر بنی هاشم ... ادرکنی



Sunday, February 13, 2005

Solitude


- چرا نمي نويسي؟
- آخه محرمه.
- ... چه ربطي داره؟
- خب محرمه ديگه. بايد از محرم بنويسم.
- خب بنويس!؟
- هنوز محرم رو حس نكردم كه بخوام بنويسم.

هنوز دلم ذره اي اون جنبش هر ساله رو نداشته كه بتونم ازش حرفي بزنم. حتي واسه خودم. حتي تو دفتر خودم...
دلم مي سوزه. خدا يه زمانهايي و يه مكانهايي رو واسه ما بدبختهاي بي عرضه نفهم قرار داده كه هر از چند گاهي سر از اين آخور بيرون بكشيم و يه نگاهي به آسمون بندازيم و يه سري به روحمون بزنيم و يه ذره حواسمون رو جمع كنيم. بحمدالله و المنة واسه درك نكردن اين مكانها هزاران هزار بهانه جور مي كنيم كه بگيم امكانش نبود درشون قدم بذاريم. بالاخره عراق كه جنگه و خطره، مكه هم كه هر كسي پا نميشه بره، مشهد هم كه از همين جا سلام مي ديم. چرا خرج بيخودي كنيم؟
واسه همين همون خدايي كه ما رو مي شناخته علاوه بر اين مكانهاي خاص، زمانهايي رو هم قرار داده كه ديگه بهونه اي نباشه. توش قرار بگيريم و ... اما ... اما امان. وقتي توي ماه رمضون امتحان ميان ترم داشته باشي، ذي حجه پايان ترم و محرم هم پروژه و deadline ديگه مگه حواسي داري كه بخواي به خودت بدي؟ مگه روحيه اي مي مونه كه بخواي محرم رو درك كني. مگه وقتي مي مونه كه بخواي روضه بري. مداحها هم كه همه از نظر ما بي فرهنگ و بي كلاس و بي سواد و هوچي گر و اينان. نميشه كلاست رو به هم بزني و نوارشون رو بذاري. مطالعه و زيارت نامه و اينها هم كه حرفش رو نزن، مگه وقت اضافه داري؟
هيچ وقت فكر كردي... چقدر بدبختيم؟ فكر كردي خودمون با دست خودمون با خودمون چه مي كنيم ... در حاليكه هزاران حجت جلو روت گذاشتن كه... تو سرت رو بندازي پايين و به حال خودت زار بزني!
...
هنوز محرمي نشدم!


Monday, February 07, 2005

قاط


- دقت کردی؟ مدتهاست مردم!
- چی باعث شده بود که فکر می کردی زنده ای؟
- ...؟
- جدی! چرا فکر می کردی زنده ای که حالا اینقدر داری غصه مردنت رو می خوری.
- احساسم!
- شیطون چی؟
- شیطون چی؟
-هیچ وقت فکر نکردی امر بهت مشتبه شده؟
- نخیر! زنده بودن دلیل و برهان نمی خواد. حی بودم. می دونستم...
- پس هیچی!
- ...!

بعدالتحریر 1. من آهنگ تایتانیک رو می پرستم. چقدر ... زیباست.
بعدااتحریر2. چی؟ قاط زدم؟! ... مگه شک داشتی؟
بعدالتحریر3. اون بالا هم شاهکار هنری خودمه از این روزها!




Saturday, February 05, 2005

من و شوق جنون در سر


جنون 1: دلم! آي دلم لك زده واسه نوشتن. حيف كه خيلي گرفتارم. اينقدر گرفتارم كه ... نگو. در حدي كه از پنج شنبه مجدد در بستر كمردرد قرار گرفته ام. البته نه به فجاعت دفعه پيش. يعني همين الان هم دارم تو دانشگاه اينا رو مي نويسم. ولي خب كمره ديگه واسه ما كمر نشد. مشكل كار من اينه كه مثل دكترهاي زنان زايمان هميشه آن كالم! هر لحظه بگن زائو اومد بايد بدوم. بنده هم با اين كارم يه سره بايد يه زائو رو وضع حمل بدم – بماند كه ببخشين كم كم خودم دارم مي زام!! يك لحظه هم وقتم نمي تونه واسه خودم باشه. چه برسه به يه ساعت. هر بار مي خوام با تمركز بنشينم سر درس به خاطر 12 تا تلفني كه پيش مي آد و بايد پيگيري كنم مجبور ميشم پا شم. ديگه امروز ظهري بود كه بريدم و نشستم زار زار گريه كردم و به عالم و آدم بد و بيراه گفتم. بعد هم البته روز از نو روزي از نو ... هي بابام هي! دارم به جنون مي رسم!

جنون 2: اين برف به شدت بنده رو ذوق مرگونده. از ديروز كه برف شروع شده تا الان بيش از 50 تا عكس گرفتم. تازه ديروز هم رفتم كوه و كمر دهمون و با ملت قهوه خورديم و عكس هنري انداختيم و ... من عاشق برفم. عاشق زمستونم. واقعا خدا چقدر خلاق بوده كه برف رو آفريد ها! دمش گرم... برف مجنونم مي كنه! از هر لحاظ!

جنون3: يه ني ني دور و برم هست كه يه ذره زياد ببينمش حالم بد ميشه و ميشينم گريه مي كنم!!! اصلا همين طوري هم كه بغلش مي كنم از ذوق همين طور اشكهام مي آد ( چه خاله بي جنبه اي ام!) اينقدر اين مموشك ملوس و خوشگل و دختركش شده پدر...(!) كه ديگه نميشه نديدش....! مي بينمش خل مي شم! نبينمش خل مي شم! اين ديگه چه وضعه؟