برکه من

Saturday, January 29, 2005

غدیر


رونق عهد شباب است دگر بستان را/ می رسد مژده گل بلبل خوش الحان را
ای صبا گر به جوانان چمن باز رسی/ خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

پا میشم مفاتیح رو باز می کنم. اینقدر فضیلت نوشته که ... اوج می گیرم. دیوانه می شم. شعف تمام وجودم رو پر می کنه. سراسر لطف و صفا و زیبایی و دوستی و وصله. سراسر شادی. شادی رو در انتهای قلبم احساس می کنم. به شکرانه این نعمت روزه می گیرم. از معدود بارهاییه که با روزه احساس می کنم دارم سپاس گذاری می کنم. دارم ابراز خوشحالیم رو با صوم همراه می کنم. احساس شعف می کنم.
مفاتیح رو ورق می زنم. سرتاسر شکره. دعاهای زیبا. همه شکر. همه سپاس. نماز شکر. صدها شکرلله، صدها الحمدلله. سرتاسرش تلاش بر اینه که بفهمی که چی بهت داده شده و باید شکر کنی. وگرنه تو هم ...
گوشی تلفن رو بر می دارم. چند تا تلفن می زنم. تبریک می گم. آرزوی ایمان حقیقی می کنم. قطع می کنم...
لباس می پوشم می رم دیدن سیدها. تبریک می گم. عیدی می گیرم. شادی می کنم و الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین می گم....
می شینم کارت تبریک عید آماده می کنم. توش متن خوشگل می نویسم. آرزوی شیعه بودن واقعی می کنم. می خوام به یکی هدیه بدم.
پس چرا؟ چرا این دل آروم نمی گیره. چرا تمام کارهای شادی آور مربوط به غدیر رو می کنم، اما... اما دلم! دلم چی؟ چرا این دل ناآرومه؟ چرا اینقدر گرفته؟ چرا این چشمها می خواد بجوشه و سرریز کنه؟ چم شده؟ مگه غدیر نیست. مگه سراسر شعف و شور و سپاس نیست؟ چرا چشمهای من ناسپاسه؟
...
خطابه غدیر رو می گیرم دستم.
"الحمدلله الذی علا فی توحّده و دنا فی تفرده و جلّ فی سلطانه و عظم فی ارکانه..."
سالهاست به خودم قول دادم حداقل سالی یک بار این خطابه رو بخونم. اون یه بار هم روز غدیر باشه. می خوام عهد ببندم. می خوام پیمان ببندم... تنم می لرزه. نمی شه. با خودم به پیمان شکنی های هر ساله ام که فکر می کنم می بینم چرا دوباره دارم پیمان می بندم؟ شرم از تمام سلولهام جاری شده... خب عیب نداره! من فعلاً خطابه رو باید بخونم. عهد بستم که این یک کار رو حداقل برای غدیر انجام بدم... اما... اما پس چرا دلم آروم نمی شه؟
ادامه می دم:"... و سألت جبرئیل ان یستعفی لی السّلام عن تبلیغ ذلک الیکم –ایّها الناس- لعلمی بقله المتّقین و کثره المنافقین..." تنم می لرزه. داره ما رو می گه ها! حضرت داره می گه می خواستم اصلاً نگم بهتون بی لیاقت ها! چون تحریف می کنین. چون منافقین، چون بی مرامین...
دلم هنوز نا آرومه. دنبال چیم؟
"... فاعلموا معاشر الناس ذلک فیه و افهموه و اعلموا انّ الله قد نصبه لکم ولیّاً و اماماً فرض طاعته علی المهاجرین و الانصار و ... معاشر الناس انّه جنب الله الذی ذکر فی کتابه العزیز... "
دیگه بی طاقت شدم. منتظرم. منتظرم به اون جا خوبهاش برسه. منتظرم به اون فرازهای پرهیجانش برسه. منتظرم اسمش رو...
"... الا انّ خاتم الائمه منّا القائم المهدیّ. الا انّه الظاهر علی الدّین. الا انّه المنتقم من الظالمین. الا انّه..."
همین بود! همین بود! ای کاش می شد گوشی رو بردارم بهش تبریک بگم. ای کاش می شد یه کارت رو توش حرفای قشنگ قشنگ بنویسم و بهش بدم. ای کاش می شد لباس بپوشم و برم دیدار روی مبارکش که افضل سیدهاست و بهش عرض ادب کنم. ای کاش... ای کاش! بسته بودن دستم رو دیدم. بی خود نیست می گن روز غدیر ندبه هم بخون! یعنی اون همه سپاس و شادی ... بعد هم ندبه! هیچ وقت این شادیها بدون تو کامل نمیشه. هیچ جایی رو جز اینجا به ذهنم نرسید. تنها جایی که نمی دونم کی می خونه و می بینه. با کورسوی امیدی بیام بنویسم. با کورسوی آرزویی بیام تبریک بگم که شاید... شاید خودت بیای و بنده نوازی کنی و نگاهی بندازی. شاید بتونم احساسم رو بهت بگم.
دریغ...



Tuesday, January 25, 2005

آي هوار


چه جالب! خيلي بايد مشغول باشي، خيلي بايد گير باشي، خيلي بايد سرت شلوغ باشه كه اصلا يادت بره وبلاگي داشتي براي آپديت كردن! آهاي! اونايي كه خوش نداشتين من بنويسم، راهش اين بوده! راهش شلوغي كله بوده، نه زور! ... هي روزگار!

مني كه در خوابم هم تو وبلاگم راه مي رفتم و هر چي مي ديدم و مي شنيدم و مي خوندم و مي خوردم و ... هر غلطي كه مي كردم در راستاي اين بود كه تو وبلاگم جار بزنم و فقط براي اينكه روزي 50 تا پست نذارم و ضايع نشم اين كار رو نمي كردم و خيلي با كلاس فوقش يه پست يه صفحه اي مي ذاشتم، حالا ديگه يادم مي ره كه وبلاگ دارم! و ميشه آپديتش هم كرد! هه هه! زهي خيال باطل! كور خونده هر كي فكر كرده اينجا فتيله تعطيله شده! خيلي هم همچنان پايه ام! واسه مرمر اون سر آبم هم مي نويسم كه دلم براش تنگ شده و الان هم آلاسكا شده! واسه حاجي بزمجه هم همچنان مي نويسم. واسه محبوبم هم مي نويسم. ... نه... ديگه دروغ نه! واسه خودم مي نويسم. واسه دلم.

پر كار دارم! خيلي پر! اونقدري كه نرسيدم 10 -12 روز مامان رو ببينم. نرسيدم خواخريم و ني ني مگوليش رو ببينم و گاز بزنم. نرسيدم كيفور باشم... نه خانومي! اگه بخواي خودت مي توني اونجوري كه بخواي زندگي كني. به امتحان و پروژه هم ربطي نداره. وقتي صبح تا شبت رو سر كار بذاري، به درست هم نرسي، همينقدر ازت كار مي خوان. اگه زيادي جو مسووليت بگيردت و اين طوري بذاري اول كاري پوستت رو قلفتي بكنه و آويزونت كنه... خودت كردي! چشمت كور!

ملت! آي هواااااااااااااااااار! بيچاره شدم! همش دارم كار مي كنم! سه تا پروژه دارم! از تزم موندم. يه ماه به خاطر امتحانها سراغ تز نرفتم، يه ماه هم به خاطر پروژه ها نرم كه منم ميشم "جرثومه بدبختي"! وااااااااااااااااي! ننههههههههههه! چي كار كنم؟؟؟؟؟؟؟

ماااااااااااااااااااااماااااااااااااااااان! .... من مامانمو مي خوام! :~(


Saturday, January 22, 2005

يك موجود زنده


اصولا همه منو به عنوان يه آدم ... پرت، شوت، اوت در زمينه هاي عاطفي ... و خيلي چيزاي ديگه مي شناسن. حالا نميشه هم دقيقا گفت در زمينه هاي عاطفي. بيشتر عواطف مادرانه و ني ني و از اين جور چيزا... خودم هم در اين توع تفكر دخيلم. انگار كه خودم دوست دارم همه منو اينطوري بشناسن. خيلي ها بچه دوست ندارن. من هم يكي از اون خيلي ها. البته به شكل كاملا منطقي. يعني هيچ وقت نمي گم بچه نمي خوام . مي گم بايد باشه اما من دوست ندارم. بايد به موقعش باشه. يه موقعي كه دانشگاهش رو هم رفته باشه بعد بياد كه خيلي وقتت رو نگيره! ...

يك دوست ... دوست خيلي نزديك اين هفته ني ني دار شد. يه ني ني كوچولو... خيلي پروسه بوجود اومدن اين موجود زنده برام هيجان آور بود. باورم نمي شد يه موجود به اين ريزي مي تونه اين همه پيچيدگي داشته باشه و اين همه هم بتونه از خودش صدا در بياره! اون هم اينقدر بلند!!! خيلي برام جالب بود. احساس حيرتي در مورد خلقت وجودم رو پر كرده. نه لزوما حس دوست داشتن بچه. حس حيرت! هيجان! تعجب! ... البته بي شك تهش دوست داشتني هم هست. ولي به طرز كاملا مشكوك...

...

چقدر اين موجودهاي كوچيك و بي توان و معصوم... بعدها عصيان كردند! و چقدر ... فراموش كردند.



Thursday, January 20, 2005

عرف...ه


الهی ما اقربک منی و ما ابعدنی عنک...!
...
چقدر به من نزدیکی و ... چقدر از تو دورم!

بعدالتحریر: عرفه! که را باید بشناسم؟ خود را یا ... او را؟



Saturday, January 15, 2005

رهایی


تویی که امروزی بود که پر کشیدی! تویی که سالهاست هوای کثیف اینجا رو ترک کردی و رفتی! تویی که ... شاید جات الان بهتر باشه (از ته قلب امیدوارم)... می دونی چقدر تنها شده؟ می دونی چقدر دوستت داره؟ می دونی چقدر نفس کشیدن بی تو لحظه لحظه براش زجره؟ ... دیشب دیدمش. دیشب غم رو توی چشاش دیدم. می دونستم واسه چی اومده بود. به خاطر تو اومده بود. با ما بود. اما با ما نبود. با تو بود. از تو چشاش... از اون غم بی انتهای انتهای قلبش... از اون عشقی که به تو داشت. و چه زود از دست داد. چه زود ...! فکر می کردم فرو بریزه. فکر می کردم از هم بپاشه- به خاطر عشق بی پایانش به تو- نمی شناختمش. مثل کوه قوی و استوار. خم به ابرو نمی آره. ساکت و آرام. غرق در تنهایی بی انتها... تنهایی که خودم رفتم و دیدم و جزوش شدم... این عشق خیلی سخته. خیلی! ترسیه که تمام زندگی عاشقانه من رو – و قطعا هر عاشقی رو- پر کرده. ترس جداییها! ترس از دست دادنها! ترس بدون او بودن... که هرگز حتی متصور نیست!!... چقدر زود ترسش به واقعیت هولناکی تبدیل شد... در عشقت می سوزه... و دستش از تو کوتاه! زود رفتی پیش فرشته ها! زود به فرشته کوچولوی خودت رسیدی! هنوز به تو نیاز داره. تنهاش نذار...

"بهترین چیز نگاهی است که از حادثه عشق تر است.... "
اما...





Thursday, January 13, 2005

Nice job kid!


Challenge توی کار خیلی مهمه. همه می گن من دوست دارم کارم challenging باشه. دوست ندارم کارم روتین باشه. دوست ندارم Boring بشه... کار من challenging اه. کار من Beyond Challenging اه.

همه میگن دوست دارم توی کار چیز یاد بگیرم. نه اینکه بنشینم و یه کار تکراری رو انجام بدم. همه میگن دوست دارم این یادگیری تموم نشه. متنوع یاد بگیرم.... کار من یک دانشگاهه!! کار من کلی بهم چیز یاد میده. در حدی توش یاد می گیرم که حتی وقت نمی کنم برای ناهارم هم بلند شم و همینطور مشغول کار پای میز می خورم. کار من اینقدر یادگیری داره که گاهی رئیسم میگه: می ترسم الان مخت دیگه جا نداشته باشه! می ترسم بترکه... و من ... هنوز مخم خیلی جا داره و کلی هم جا داره باز می کنه.

خیلی مهمه که کار تو رو بخواد. تو هم کار رو بخوای. خیلی مهمه. این رو همه می گن. من کارم رو خیلی می خوام. می بینم که کارم هم خیلی منو می خواد!!!

جذابیت کار خیلی مهمه. این رو هم همه می گن. اینکه تو به ساعت نگاه نکنی و ببینی: ای وای! وقتت تموم شد و با Over time واستادن هم باز نشد و ... کارت رو بیاری خونه و تازه پنج شنبه ها رو هم خودت با علاقه به کارت ادامه بدی و در صورت نیاز بری سر کار. این خیلی مهمه! خب! کار من این جوریه!

همه می گن درآمد کار خیلی مهمه. من هم باهاشون موافقم. خیلی خیلی مهمه. خیلی مهمه که تو احساس کنی به اندازه ای که کار می کنی و برای کارت ارزش قائل هستی، درآمدت هم ارزشمند باشه. این رو همه می گن و می دونن. درسته که شاید جزو اولین پارامترها نباشه، ولی بی تردید جزو مؤثرترین هاست. حقوقت در برابر اضافه کاری و درست کاری و مسوولیت پذیری و اینا و اینکه کلا اگه متفاوت باشی، متفارت حقوق بگیری هم خیلی خیلی مهمه. یعنی ببینی که می بینن تو سعی می کنی و موفق هم میشی و اونا هم ازت راضین! بعدش فرض کن وقتی بعد از یه ماه کار زیاد و خوب 115% اضافه حقوق می گیری - نسبت به آنچه که قرار بوده ماکزیمم باشه!!- و می دونی هم که به خاطر خودت و اونچه که بودی بهت دادن، نه به خاطر راضی نگه داشتنت! چه احساسی پیدا می کنی؟ ... من اون احساس رو دارم...

بعدالتحریر. اشتباه نکنید. بنده هنوز ترک تحصیل نکرده ام. اتفاقا هم دو اوج تحصیلم و دارم هنوز امتحان می دم. منتهی... دلم نیومد از یه همچین کار ناز و گل و مامانی اینقدر تعریف نکنم!


Sunday, January 09, 2005

من اومدم


بالاخره فكر كنم يه ذره خر خوني بسه! يه ذره هم ميشه به فكر مسوول بيچاره كه اون سر دنيا داره تو سرما مي لرزه بود و وبلاگ آپديت كرد! همچين واسه من نسخه مي ده كه هر 10 دقيقه يه بار بايد آپديت كني، انگار نه انگار كه من بيچاره دارم اينجا مي زنم تو سرو كله خودم و جزوه ام و كتابهام!

هميشه فصل امتحانها فصل جالبيه! مي خواي بچه دبيرستاني باشي، مي خواي ليسانس باشي، مي خواي فوق باشي! فرق نمي كنه. فصليه كه بايد يه عالمه فشرده كار كني و درس بخوني. بعدش دلت هوس پنجاه هزار جور كار ديگه رو مي كنه. كارهايي كه حتي به عمرت انجام ندادي! دلت مي خواد اسكي بري!!! بري قدم بزني! فيلم ببيني! يه روز صبح تا شب بري خونه خواهرت و با خودش و ني ني اش حال كني! وبلاگ بنويسي! از همه بدتر: شعر بخوني...مثل موقع هاي عاشقي كه همش توي يه حال و هواي ديگه پر مي زني. اون هم تو اوجش!!
خلاصه اين دوره امتحانها كه به احتمال زياد- اگه حالا حالاها به سرم نزنه دكتري بخونم- آخرين دوره امتحانات آكادميكم خواهد بود. تنها دوره اي بود كه به اون اندازه قبل بي عقلي نكردم و ... حداقل شعر نخوندم- البته اسكي هم نرفتم!! (جهت كلاس كار) البته ديگه اونقدر عاقل شده ام كه بدونم به خاطر امتحانها هيچ مهموني رو حذف نكنم. اين چند شب هم چون در ايام الله تولد حاج آقا بود! سه روز و سه شب جشن برپا بود و خلاصه تريپ مهموني و ددر بوديم!... راستي! كادو خريدن براي مردها فجيعاً سخته! به عمرم پيش نيومده بود كه براي يه خريد دو سري بيرون برم و نتونم خريدم رو بكنم. هميشه مي دونم چي مي خوام. مي دونم از كجا مي خوام. همون جا هم اولين چيزي كه برمي دارم مناسبه و خريدم در كمتر از 10 دقيقه انجام ميشه. حوصله بيشترش رو هم ندارم. فرض كن اين بار براي خريد كادو يه سري با چه مصيبتي تونستم يه زمان تنها پيدا كنم و رفتم خريد و بعد از سه ساعت چرخ زدن يه پيراشكي خورده بودم و ديگه هيچ!! با خودم مي گفتم واسه "هر" خانومي با هر سخت سليقگي و هر ويژگي تا الان تونسته بودم 50 تا كادو بخرم. اين مردها قدر خانوما رو نمي دونن! آخرش هم بلاتكليف به جاي خريد كادو گفتم نيازهاي خونه رو مي خرم و كادو مي كنم و نزديك بود كادوي تولد همسرم قابلمه لعابي(!) بهش بدم. خدا رحم كرد كه پيش از مراسم ميلاد بحثش پيش اومد و فهميدم چي ميشه خريد. خلاصه كه آخرش يه چيز توپ باحال فوق العاده شيك گرفتم- البته خدا رو شكر حقوقي در كار بود!
اين از اين...
باشه تا اين امتحانات، ببخشيد، كوفت تموم شه.




Tuesday, January 04, 2005

گرفتاري


اي بابا! گرفتارم! خب وقت ندارم كه بيام اينجا تلفش كنم. دم امتحاناست. درسا تل ان بار! شده! هي اصرار اصرار كه ترخدا بنويس!!!!!!! خب وقت نميشه ديگه. مي دونم بدون آپديت من مي ميري و شبها با ديازپام مي خوابي! عيب نداره. تحمل كن. گرفتاريم كم شه! چشم!



Saturday, January 01, 2005

اشباع


- استاد ... مي خوام بعد از امتحانا باهاتون يه بحثي داشته باشم.
- در مورد چي؟
- ام... والله... ام!! در مورد فلسفه زندگي و ... از اين حرفا!
- چي شده؟ طناب خريدي؟
- ؟؟!!! دارم به اون جام مي رسم!

********
بعد از قرنها يك روز رو مثل آدم زندگي كردم. يك جمعه اي كه از شدت كار داشتم خفه مي شدم و دم امتحانها و اوضاع خيط و ... خلاصه... دل به دريا زدم و بيخيل همه چيز! پا شدم با مامانم رفتم باشگاه انقلاب و دو ساعت پياده روي كردم و يه ربع دويدم و گپ زدم. حرف زدم. از قصه هام گفتم. از مشكلاتم در فلسفه زندگي وووو ... و چقدر سيراب شدم. بعدش هم غذاي بيرون و بعد هم سر زدن به بابابزرگ و مامان بزرگ بسيار خوب و نازنينم كه واقعا برام شيرين بود!
شب هم كه... يكي از زيباترين شبهاي زيباي با هم بودنمان. با صميمي ترين صميمي ها و با صفاترين برو بچس. هيچ جشن شب ژانويه اي نمي تونست زيباتر از جشن كوچولوي چهار نفره خودمون باشه. هيچ جمع غولي تو اين دنيا نمي تونست اين همه صفا و محبت توش داشته باشه! مطمئنم. ترديد ندارم. هيچ شيركاكائويي تو دنيا اون شيركاكائوي 12 شب ما نميشه! حال كردم! به واقع حال كردم. نيشم بسته نمي شد. از هيجان تا 2 شب بيدار بودم.

تمام روز كه داشتم كيف مي كردم تو اين فكر بودم كه درس و پروژه و همه چي بالاخره تموم ميشه. بالاخره ميره. ولي يه روز مي رسه كه مي بينم اين خاطرات برام مونده. اين احساسات برام مونده. يه روز حسرت اين روزهاي بي ريا و بي شيله پيله رو مي خورم... اين جمعهاي ... بي نظير... زيادي اشباع شدم. ديگه نمي تونم چيزي بگم.