برکه من

Thursday, June 26, 2008

207



دارم خودم رو آپگرید می کنم به یه پژو 207 مشکی ناز! و بسیار از این بابت خرسند هستم.

بعدالتحریر. لطفاً نگین دیوانه! مشکی زیر دمای 50 درجه در داخل ماشین به 75 درجه هم میرسه! اگه قرار بود بین سبز مسخره متالیک و قرمز و سورمه ای که تقریباً به همون گرمیه مشکی هست انتخاب کنین، شما هم مشکی رو می گرفتین.

Tuesday, June 24, 2008

مخدوش

فرق وضوح در دیدن با تار و خمیده و نیمه دیدن تنها در چند تار موی نازکی به اسم مژه است که جلوی عدسی چشم قرار بگیره و نقطه کانون رو جابجا و مخدوش کنه. اگه چشم از حالت نیمه خمار خارج بشه، رنگ و حالت و وضعیت دنیا متفاوت میشه.

فرق وضوح در دیدن با ندیدن فقط بین چسبیدگی روح به بدن و جدا شدن از اونه. تنها کافیه که از این خاصیت چسبندگی بکاهی تا ببینی و بدانی که هرگز ندیده ای و ندانسته ای.

بعدالتحریر. در این میان من ترجیح می دم تار دیدن به چند تا مو محدود نشه و در ادامه یک پوست به نام پلک رو هم همراه اون چند تا مو می کنم که مسوولیتشون کامل بشه و عدسی جلوس سیاهی باشه. گاهی ندیدن ها خیلی برتر و بهتره. مثل اینکه مجبوری خاصیت چسبندگی روح رو به جسمت تحمل کنی.

Sunday, June 22, 2008

سفر

سفر مختصر خوبی بود. خدا رو شکر. جمعمون هم که جمع بود و خوش گذشتن ها هم افزون تر. خیلی خوب بود. حیف که کوتاه بود.
استانبول جای قشنگی بود. راستش خیلی خیلی مثل ایران بود. به جز اینکه چون کنارش دریای خیلی آبی زیبایی بود و ساختار خونه ها هم سقف شیروانی بود میشد گفت فرق می کرد. ولی حالت خیابون ها و مردم و کوچه و بازار کپ ایران بود. اگه تهران دورش کوه نمی بود که اینقدر دود دورش جمع شه فکر کنم هواش می تونست عین هوای استانبول باشه. فرهنگ و هنر و صنایع دستی و دهات و همه چیزشون هم خیلی خیلی شبیه ایران بود. یعنی فکر کنم برای یه اروپایی یا عرب می تونست جالب تر و جدیدتر باشه تا برای ماها.
معمولاً ایرانی ها اصرار دارند که بگن بقیه ازشون چیزهای مختلف و خوب رو گرفته اند و خودشون origin همه چیز بوده اند. مثلاً اگه اونها هم باسلق و شیرینی و پشمک دارند، حتماً از ما به ارث برده اند. گلیم و قالی و ظروف سفالی شون هم همین طور. من نمی تونم لزوماً اینطوری ببینم. ایران یک زمانی خیلی گسترده بوده، همچنین حکومتهای دیگه و همه هم بعداً عوض شده. چه طوری من می تونم بدون تحقیق نظر بدهم که چی از کجا شروع شده و به کجا رفته. یه وقتهایی احساس می کنم ما ایرانی ها شاید دارم از یه لحاظ هایی خالی می شیم - یا حداقل احساس خالی شدن می کنیم - و برای جبران این خالی شدن به گذشته یا چیزهایی که خیلی هم لزوماً به ما مربوط نیست چنگ می زنیم.
دلم روزی رو می خواد که خودمون به خاطر آنچه هستیم – و نه آنچه بودیم یا دلمون می خواست می بودیم! – سرمون رو بالا بگیریم و بنازیم که ما فرهنگ و اخلاق و انسانیت و منش داریم...
به هر حال... استانبول جای باحالی بود.

بعدالتحریر. درس اصلی سفر: وقتی می بینی یه کلیسایی 1000 سال بزرگ ترین و با عظمت ترین کلیسا بوده در زمان حکومت بیزانس و بعد عثمانی ها اومده اند تبدیل به مسجدش کردن و بعد هم همین کشور شد یه کشور سکولار که 99 درصد جمعیتش مسلمونه و دم مساجد مجبورت می کنند با روسری وارد شی و از طرفی در ساختمون های دولتی با روسری راهت نمی دهند(!) - و می بینی که این مردم چقدر باید با تناقضات روبرو باشند - می فهمی که تلک الایام نداولها بین الناس. خلاصه کنم: جمهوری اسلامی، یه ذره جزو اولی الالباب باش و از تاریخ عبرت بگیر. هر چقدر هم مردم رو بچزونی، بوده اند که بیشتر از تو هم چزوندن و آخرش کله پا شدن. تو هم همیشگی و ابدی نیستی.


Tuesday, June 17, 2008

Turkey



ىو روز ىر استانبول بوديم. خيلي جاي باحال و باصفاييه. به خصوص ما كه از ىبي بي قواره بي معني اومديم اينجا همه جيزش معني ىاره. روح ىاره. تاريخ داره. خيلي باصفا و خوبه.



Posted by Picasa

Monday, June 16, 2008

ترکیه

نصفه شب قبل از سفر هنوز چمدون جمع نکرده نشستم پای ایمیل چک کردنی که قرنهاست نکرده ام! فردا داریم می ریم ترکیه. از خیلی ها تعریفش رو شنیدم که جای قشنگیه. یه ذره هم خانوادگی می ریم و خوبه. به هر حال برای یه سفر کوتاه 4-5 روزه احتمالاً بهترین انتخابه. به خصوص که برای ماها ویزا هم نمیخواد. (وقتی کلاً در دنیا 14 جا هست که ایرانی ها می تونند بدون ویزا برن، حتماً باید برن. حتی وقتی اون جا ونزوئلا باشه!)
از 5 شنبه کمردرد مجدد شروع شده. یه روز بهتر بود و دوباره امروز بیچاره ام کرد. به هر حال امیدوارم در پرواز و سفر همراهم باشه.
اگه اونجا اینترنت اینها داشته باشیم عکس می ذارم.

بعدالتحریر. خداییش خیلی خیلی هر دومون به سفر نیاز داریم. خیلی. حتی همین یه دونه کوچولو فعلاً.

بعدالتحریر. دلم می خواست یه تایتل ترکی می ذاشتم. دریغ از اینکه یک کلمه هم بلد نیستم!


Tuesday, June 10, 2008

من خیلی کوچولو ام

یه وقتهایی احساس عجیبی دارم. احساس می کنم هنوز خیلی کوچولو ام. احساس می کنم یکی باید ازم مراقبت کنه. با کارهای عادی روزمره از خودم تعجب می کنم و حتی هیجان زده میشم. مثلاً دارم رانندگی می کنم، یه دفعه به خودم میام که دارم خودم خودم رومی برم جایی و کسی من رو نمی بره. خودم "تنهایی" سوار ماشینم میشم و رانندگی می کنم! خودم میرم واسه خودم خرید می کنم و لباس انتخاب می کنم. حتی وقتی که می رم جلسه و این ور و اون ور، پول هم در میارم، با خودم یهویی یه وقتهایی احساس می کنم، مگه اینقدر بزرگ شده ام که این کارها رو دارم می کنم؟ یه وقتهایی احساس می کنم کوچولو ام و یکی باید ازم مراقبت کنه....
Strange ...


Wednesday, June 04, 2008

به افتخار پیروزی باراک اوباما در انتخابات مقدماتی



فعلاً که تا این مرحله اوباما اومده بالا، به افتخارش این مطلب رو می ذارم که یه مقدار هم حس ایرونیمون رو قوی کنیم. به هر حال ما ایرانی ها به هر دروغ و دغلی همیشه دستاویز میشیم که بگیم ماها خیلی مهم هستیم و تمام مسایل دنیا حول و حوش ما میگرده!

اوباما ایرانی است !!

ایتارتاس دراین خصوص گزارش داد:تحقيقات تازه يك تيم تحقيقات تاريخي!! بر روي اصل و نسب باراك اوباما نشان داده است كه او يك ايراني الاصل است.
دكتر اندي واسهول از موسسه تحقيقات تاريخي دانشگاه ام آي تي آمريكا میگوید: مطابق تحقيقات تيم وي، باراك اوباما ذاتا از اهالي جنوب ايران وشيعه است.
به گفته وی ,خاندان اوباما در حقيقت همان خاندان معروف اُوباماي بوشهر هستند كه در دوران قاجاريه جلاي وطن كرده و طي چند نسل به آمريكا رسيده اند. جد بزرگ اوباما، مير حسن خان اوبامايي كه از ميرآب هاي معروف بوشهر بوده و به همين خاطر اُوباما (يعني "آب با ما" مي باشد) پس از يك نزاع خونين با سقاباشي ناصرالدين شاه قاجار از بوشهر فرار كرده به سرحدات عثماني مي رود. وي ابتدا در حلبچه به عنوان تاجر زردچوبه فعاليت كرده و پس از ارتقا در تجارتش به عنوان تاجر زعفران به شهر حلب (در سوريه كنوني) مي رود. مقارن با ايام مشروطه مير حسن خان در حلب فوت نموده و پسر وي علي اصغر اوباما ، به خاطر ضديت اهالي عثماني با شيعيان ايراني خانواده را به سمت طرابلس مي كوچاند.
خاندان اوباما در آنجا به تجارت تنباكو مشغول مي شوند اما پس از ممنوعيت استعمال قليان در آن جا، دسته دسته شده و به جاهاي ديگر مهاجرت مي كنند. در اين ايام كه اندكي قبل از جنگ دوم جهاني بوده پدر بزرگ حسين به همراه خانواده اش جنوب غربي آفريقا مهاجرت مي كنند. وي در آنجا براي امرار معاش از پشم شتران پارچه درست مي كرده و به اسم ايراني "برك" (barak) به فروش مي رسانده كه پس از پايان جنگ جهاني به شدت مورد استقبال قرار گرفته و به همين خاطر از طرف معاون شهردار واشينگتن دي سي به لس آنجلس دعوت مي شود.
وي پس از ورود به خاك آمريكا به همراه خانواده اش در تگزاس رحل اقامت مي افكند و به توليد و تجارت برك (در گويش آمريكايي "باراك") مي پردازد. اما پس از چندي به خاطر ممنوعيت واردات شتر و پشمش به آمريكا ورشكست شده و بناچار فرزندانش را به مدرسه مي فرستد.
پدر باراك، يعني حسين اوباما پس از طي دوران مدرسه و دانشگاه، تابعيت ايراني-آمريكايي بدست آورده با يك دختر مسيحي ازدواج كرده و سپس به اصرار خانواده همسر خود به ناچار مذهب اسلامي-مسيحي اختيار مي كند اما از انتخاب اسم اسلامي يا ايراني براي فرزند خود منع مي شود. به همين خاطر با انتخاب نام "باراك" كه در حقيقت همان لفظ فارسي برك است، و انتقال نام مياني و نام خانوادگي "حسين اوباما" براي پسرش به هويت خود روي فرزندش ادامه مي دهد.
بنا براين گزارش، افشاي اين امر مي تواند دردسر بزرگي براي آينده سياسي اوباما در آمريكا و ايران باشد.
همچنين به گزارش خبرنگار آي طنز نيور، دكتر انوشيروان كيهاني زاده ضمن قابل قبول دانستن اين فرضيه گفت: از آنجائيكه ثابت شده است تمام آدم هاي مهم در دنيا اصالت ايراني دارند اينجانب از ابتدا به ايراني بودن اوباما مشكوك بودم.
تا كنون اوباما از درك و اظهار نظر مدعيات اين تاريخ نگاران معذور بوده است.

بعدالتحریر. خداییش من با اون قسمت پشم شتره و برک خیلی حال کردم!! دو نقطه دی


Tuesday, June 03, 2008

ب ی ت ف ا و ت ی

یه جورهایی از ماجراها و اخبار به کلی قطع شده ام. نه فقط اخبار ایران، کلاً اخبار به معنی خبر. دچار دگردیسی مزمن خوددرگیری هستم و به دیگردرگیری فکر نمی کنم! شاید به قول بعضی ها سرگرم مسایل زندگی شخصی خودم شده ام. احتمالاً مثل 99% دیگه ملت دنیا! نه اینکه قبلش نبودم ها. قبلاً حداقل یه طورهایی از دنیا خبردار می شدم. توی ایران که بودم کمتر یا به عبارتی کمتر از طریق مطالعه و بیشتر از طریق شنیدن ها و بحث های دائمی ملت – که دیگه باعث شد اینقدر از بحثهای سیاسی و اجتماعی و نظردهی ها و نظرشنیدن های مداوم خسته شدم که با اومدن دبی از نبودن در این بحثها خیلی خوشحال بودم. بعد در دبی بیشتر از طریق اخبار مثل بی بی سی و خوندن اکونومیست و امثالهم کماکان از دنیا خبردار می شدم. اما حالا دیگه انگار براش وقت ندارم، یا به عبارتی وقت ایجاد نمی کنم.
این فقط منحصر به اخبار و سیاست و اجتماع نیست، به دوستان و اطرافیان و حال و روز دور و بری هام هم هست. انگار یه طورهایی توی یه جزیره خودم زندگی می کنم که فقط خودم توش هستم وزندگیم و کارم و همه شب و روزم منحصر شده به همین حوزه مختصر.
نمی دونم بده یا خوبه. خیلی از آدمها هستند که تا یه همچین چیزی رو بخونند شروع می کنند آدم رو قضاوت کردن یا حتی ابراز هم می کنند که باید آدم از همه عالم خبر داشته باشه. احتمالاً من هم اگه این طور فکر می کنم چون در تمام عمرم دور و بری هام گفته اند خوبه که آدم از همه عالم و آدم باخبر باشه، من هم این طوری یاد گرفته ام. اما اگه بخوام خودم بهش فکر کنم لزوماً شاید خیلی هم بد نباشه. 2-3 هفته یه بار یه خبر کلی از دنیای اطرافت داشته باشی و سرت به کار زندگی خودت باشه.

اینها چیزهایی نبود که می خواستم درباره اش بگم. اما گفتم.
نکته مد نظر من این بود که دنیا چقدر احمقانه و مسخره شده. یه جورهایی انتخاب کرده ام که ازش خبر نداشته باشم و چشمهام رو ببندم. فیلم و سریالم رو ببینم، مشغول هیجان 24 باشم و بی خیال حماقت های احمدی نژاد. فرض کن مثل 70 ملیون ایرانی دیگه خبر داشته باشم و دائم هم در موردش حرف بزنم و ابراز هم کنم که خیلی ناراحتم. وقتی هم انتخابات بشه یا برم به همین آدم یا یکی شبیهش – با توجه به تنوع کاندیداها!- رأی بدهم یا اصلاً رأی دادن رو تحریم کنم. آیا هیچ کدوم اینها هیچ تأثیری اصلاً از من می پذیره که من بخوام نگرانش باشم یا کاری بکنم؟ رئیس جمهور آمریکا رو من انتخاب نمی کنم و احتمالاً خود مردمش هم انتخاب نمی کنند که یه جورهایی ره مدیایی که قوی تر باشه و خوراک مد نظرش رو به مردم بده انتخاب می کنند. طوفان های جنوب آسیا رو هم من کاریش نمی تونم بکنم و دولت میانمار که کمک جایی رو قبول نمی کنه هم چه من اخبارش رو بدونم چه ندونم کار خودش رو می کنم. تبت و چین هم همچنان با هم می جنگند و احتمالاً این وسط به هر حال المپیک با مشکلات کم برگزار میشه ...
دنیا به همین شکل مسخره اش می چرخه، چه من ازش خبر داشته باشم و غصه اش رو بخورم، چه نه، مشغول کار و زندگی خودم باشم.
یه ذره از چارچوبی که همیشه توی مخمون کردن خارج شیم، می بینیم که یه جورهایی همه اینها پشمه و کشک. ما هیچ کاره ایم....

بعدالتحریر. آیا اینها نشانه توهمه یا افسردگی یا خوشی زیادی؟