برکه من

Thursday, February 28, 2008

اربعین

پارسال یک دوستی اربعین رفته بود کربلا و از حال و هواش که گفته بود، خیلی دلم می خواست اربعین برم کربلا. عاشورا و تاسوعای امسال تمام آرزوم و دعام این بود که اربعین کربلا باشم. از اونجایی که هیچ اقدامی نکردم (جز شرکت در یک مسابقه اس ام اسی!) طبیعتاً همچنان در دبی ام و نه کربلا!
دیشب بعد از کار راه افتادم که خیر سرم برسم مسجد برای عزاداری. توی اون ترافیک از 7 تا 8:15 شب توی راه بودم. وقتی رسیدم یک ربع، بیست دقیقه ای عزاداری بود و بعد تموم شد. خیلی توفیق داشتم ماشالله! دلم رو خوش می کردم که شاید همون هم قبول باشه. اصلاً شاید بهتر باشه چون خودم حس و حالی نداشتم، اما بالاخره سختی کشیدم که برسم مراسم! (از این تیپ منت گذاشتن ها سر ائمه که دل خودم آدم خوش بشه!)
آخر شب که برگشتم نشستم پای تلویزیون. از برکت ریسیور جدید کانال های جام وجم و سحر و این کانال های ایرانی رو می تونیم بگیریم. باور نمی کنین چه لذتی داره و چقدر خوشحال کننده است. همه اش حسرت می خوردم که چرا توی این دو سال نداشتیم. من اصلاً علاقه خاصی به صدا و سیمای جمهوری اسلامی ندارم و توی ایران هم تلویزیون نمی دیدم. اما اینجا در مضیقه شدیدی هستم و به خصوص این موقعیت ها رو خیلی دوست داشتم تلویزیون می داشتم. خلاصه نشستم یک سخنرانی آقای جوادی آملی گوش کردم. توی ایران هیچ وقت حاضر نبودم آقای جوادی آملی گوش کنم و تعجب می کردم مامانم چطور اونقدر دوستشون داشت! وقتی خودم گوش کردم دیدم که صحبت هاش برام خیلی خوب بود.

به همین اندک رزق معنوی هم خدا رو شکر!


Wednesday, February 27, 2008

KPMGحاج آقا و

ببین چه دنیایی شده. KPMG که یکی از بزرگترین شرکتهای مالی و مشاوره ای هست، هفته پیش حاج آقای ما رو head hunt * کرده به انواع و اشکال مختلف. اول زنگ زده، ایشون تلفنش رو جواب نداده. بعد زنگ زده به موبایل شخصی اش، گفته بعداً زنگ بزنین. بعداً اونها یه طوری مودبانه گفتند که ما می خواهیمت، ایشون هم خودش رو زده به اون راه و گفته که اگه کسی رو پیدا کردم بهتون معرفی می کنم. بعد هم بهش ایمیل زدند، از هفته پیش می گه وقت ندارم جوابشون رو بدم که offerشون رو رد کنم!!! عجب دنیایی شده. آدم KPMG دنبالش بدوه و وقت نکنه حتی ردشون کنه! مردم مهم بشن همینه دیگه. هی بهش میگم بابا جان! درسته که قراره رد کنی، اما باید professional رد کنی. وقتی با این همه تأخیر حتی جواب ایمیل و تلفنشون رو هم نمی دی و این همه کلاس می ذاری، خیلی زشته. اما دیگه همینه دیگه، بعضی ها خیلی گرفتارند!

بعدالتحریر. اون وقت این وسط آیا هیچ جایی واسه غر زدن من می مونه که بگم چرا نصف شب میای خونه؟! J

* Head Hunting: موقعی که یک شرکت نیروی مورد نظرش رو جایی پیدا می کنه و محترمانه می دزدتش!


Tuesday, February 26, 2008

سارا و زندگی



صبح از خواب بیدار میشم (اگر بعد از نماز خوابم ببره). بدو بدو آماده میشم. از اونجایی هم که ظاهراً خلقت من طوریه که تا حد ممکن بخوام در وقت صرفه جویی کنم و همه چیز optimal باشه، در صورتی که برسم لباسها رو می ریزم توی ماشین یا پهن می کنم یا اگر خشک شدن جمع می کنم، ظرفها رو می شورم، روی میزها دستمال می کشم، اگر چیزی نامرتب باشه، جمع و جور می کنم، حاج آقا رو بیدار می کنم، یه شیرموز درست می کنم و بالاخره از خونه می رم بیرون. تا غروب سر کارم. بین 6:30 – 7 از سر کار پامیشم. میام خونه. وسایل اولیه شام رو آماده می کنم. نمازم رو می خونم. شام رو به سرعت آماده می کنم. میرم gym و نیم ساعت ورزش می کنم، میام دوش می گیرم. به ادامه آماده کردن شام می پردازم. اگر از کارهای خونه مثل لباسها و ظرفها چیزی رو صبح نرسیدم، انجام میدم. جزوه هام رو باز می کنم و می شینم سر درس. اکثراً اصلاً به این قسمت نمی رسم. جزوه ها همچنان روی میز خاک می خوره و من صبح و شب غصه می خورم که یک روز دیگه از وقتم گذشت و نرسیدم بشینم بخونمشون.) حاج آقا میاد. تا نماز بخونه من شام رو می ذارم. بعد از شام هر کی کمتر خسته باشه یا گاهی هر دوتایی ظرفها رو جمع می کنیم. ظرفها رو میشورم. چایی می ذارم. یه چایی می خوریم و یه ذره گپ می زنیم. یه ذره هم تلویزیون می بینم. بسته به میزان خستگی بین 11 تا 12 بالاخره می خوابیم تا فردا صبح بشه.

خورده ریزه های این بین:
- وقتی میرم حموم با خوشحالی به شامپوی آدیداسم نگاه می کنم که سبزه و دونه های رنگی توش داره. روش هم نوشته کافئین داره و من هر وقت خودم رو باهاش می شورم احساس می کنم که قطعاً الان خستگی از بدنم میره بیرون!
- بسته به میزان خستگی حاج آقا و کمردرد و پشت درد من، معمولاً حاج آقا شبها باید کمرم رو ماساژ بده تا گرفتگی هاش باز بشه.
- قسمت شیرموز درست کردن قسمت لذت بخش زندگیه. چون از وقتی اومدیم این خونه و من جا دارم و تونستم بلندر بخرم، دیگه به انواع چیزهای مخلوط شونده علاقه مند شده ام.
- اگر صبح ها خوابم نبره سعی می کنم بشینم سر درسم و بالاخره پیش ببرمش. اما معمولاً به این شکل ختم میشه که وسطش پامیشم کارهای خونه رو می کنم.
- قسمت شام پختنش معمولاً ماکزیمم سه شب در هفته است. اما کماکان برنامه روزانه خیلی جا به جا نمیشه.
- قسمت شستن لباس، پهن کردن و جمع کردنشون – بالاخره یکیش – جزو برنامه هر روزه هست. من نمی دونم ما دو تا آدم چرا اینقدر لباس کثیف می کنیم.
- در مورد شستن ظرفها یکی باید بیاد من رو جمع کنه. تقریباً میشه گفت وسواس گرفتم. یک تیکه ظرف رو هم نمی تونم زیر سینک تحمل کنم. هر ظرفی رو همون لحظه میشورم.
- به تمامی کارهای گفته شده روزی سه بار روی کل کابینت ها و گاز دستمال کشیدن رو هم اضافه کنین.

نتیجه: یه خانوم کامل ایرانی شده ام بالاخره، نه؟

بعدالتحریر. با مرور روزها در مورد من چی فکر می کنین؟ وای به حال قبرم، نه؟ خودم که حسم اینه.
بعدالتحریر. خونه جدید برامون شده آرزویی که بهش رسیدیم. اصلاً دلمون نمی خواد ازش بیرون بریم. دائم هم تمیزش می کنم. خیلی هم ازش لذت می برم. خیلی در جای بزرگ داریم لذت می بریم. وصف ناشدنیه لذتش و آرامشش.
بعدالتحریر. بودن در طبقه سیزدهمی که جلوش هم هنوز برجی نیست لذت زیادی داره. پرده ها باز، پنجره ها بزرگ، تا دلت بخواد بیرون رو نگاه می کنی.
بعدالتحریر. در مورد درس اشتباه نشه. من فقط یه کورس مدیریت پروژه رو گذروندم و باید یه مدرکی بگیرم که مهلتم تا جون هست. واسه همین دارم برای امتحانش (خیر سرم) آماده میشم و درس می خونم.


Saturday, February 23, 2008

یک فیلم


دیشب یک فیلم دیدیم که خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم: In the valley of Elah. ارتباط اسمش رو با خود فیلم نمی دونم. به هوای هنرپیشه اش که تامی لی جونز بود رفتیم فیلم رو ببینیم، اما عملاً موضوع فیلم جالب تر از هنرپیشه بود. فیلم راستش نه هنری بود، نه هیجان انگیز، نه داستان پردازی قوی داشت، نه دیالوگ آنچنانی ... کلاً به لحاظ هالیوودی و فیلمی چیزی نداشت. عمدتاً مسأله سیاسی اش بود و صراحتی که در بیان حرفش داشت و موضوع فیلم هم به طور مختصر میشه گفت سربازهای آمریکایی در عراق بودند. چند تا فیلم سیاسی مربوط به عراق دیده بودم (دو طرفه، هم موافق و هم مخالف جنگ). خیلی مختصر تعریفش می کنم. کسانی که می خواهند فیلم رو ببینند نخونند.
فیلم در مورد یه پیرمرد ex-military آمریکا بود که کلی عرق وطن بود و دو تا پسرهاش هم مسیر خودش رو ادامه داده بودند و پسر بزرگش هم در همین راستا ده سال قبل کشته شده بود. پسر کوچیکش هم در عراق بود. در راستای وطن پرستی اش نشون می داد که مثلاً یک بار از یه جایی رد میشد دید پرچم آمریکا رو اشتباهی برعکس وصل کرده اند. رفت طرف رو گیر آورد و دید یه کارگر السالوادوریه که خیلی این چیزها حالیش نیست. رفت یادش داد که اگر پرچم یه کشور برعکس وصل بشه یعنی که وضعیش خیلی خرابه و هیچ امیدی هم بهش نمیره و یکی واقعاً باید بیاد نجاتش بده.
یه بار پسرش یه تلفن بهش می زنه و گریه می کرده که بیا من رو از اینجا نجات بده. پدرش هم وقتی می فهمه که سربازها برگشته اند برای دوره استراحت، میره شهری که پادگانش بوده که از پسرش خبر بگیره. پسرش هم چند وقتی بوده که گم شده بوده. پدر میره اتاق پسر و در جست و جوها یواشکی گوشی موبایلش رو برمی داره و میده دست یک کسی که اطلاعاتش رو بتونه بازیابی بکنه و در حین فیلم اون طرف کم کم فیلم هایی که این پسر در عراق گرفته بوده رو نشون میده. در حین جست و جو برای پسر به اداره پلیس میره و به یه خانومی (Charlez Therone) توی اداره پلیس گزارش می ده. در همین حین خارج شهر یه بدن که 42 تا چاقو خورده بوده و تیکه تیکه شده و سوخته پیدا میشه که پلیس تشخیص می ده همون پسره بوده. اما ارتش ادعا می کنه که در جایی که افتاده بین مرز کاری ارتش و پلیسه و عملاً در مرز ارتش قرار گرفته بوده. در ادامه فیلم پدر داشت تلاش می کرد که بفهمه آخرش چه اتفاقی افتاده بوده که این بلا به سر پسرش اومد. احتمالات مختلف داده میشد مثل اینکه با گروههای قاچاقچی آمریکای جنوبی همکاری داشته برای قاچاق مواد مخدر به کویت و از این قبیل چیزها. همین طور که فیلم ها و عکسهای موبایل پسره در طول فیلم بازیابی میشد، پدر صحنه های واقعه های عراق رو می دید و بی شرافتی و کشتار و شکنجه هایی که پسر خودش هم می داده. فیلم یه جاهایی خیلی طولانی و خسته کننده بود. با تمام رفقا و هم اتاقی ها و دوستهای پسره هم مصاحبه کرد و همه گفتند که شبی که کشته شده بود ندیده بودنش.
خلاصه کنم. بالاخره بعد از کلی تحقیق و بررسی وبالا و پایین کردن به همراه دختره، دوستهای پسره اعتراف می کنند که اون شب همه با هم بودند و میرن یه کلوپ و پسره اون جا با یه رقاصه دعواش میشه و از کلوپ بیرونشون می کنند و بعد هم پسرها با هم دعواشون میشه و رفیقش شروع می کنه بهش چاقو زدن و بعد هم یکی دیگه شون که توی قصابی کار می کرده و می دونسته چطوری میشه راحت از کدوم مفصلها تیکه تیکه کرد کمک می کنه که تیکه اش کنند و بعد می سوزونندش. سربازها هم کامل در کمال خونسردی تعریف می کنند و می گن که می خواستیم دفنش کنیم، اما گرسنه مون بود، واسه همین رفتیم رستوران که غذا بخوریم. بعد هم پدره می پرسه که اون فیلمهایی که توی موبایل پسره بوده چی بوده؟ یه ذره هم ماجرای شکنجه ها و مسخره بازی هایی که اونجا پسرش هم داشته و عراقی ها رو بیچاره می کردند رو تعریف می کنه و می خنده و میگه خیلی بامزه بوده!!!
بعد از این اعتراف وحشتناک پدره می ره خونش و می بینه که پسرش یه بسته فرستاده بوده که توش عکس خودش و دوستهاش بود به اضافه پرچم کهنه آمریکا. سوار ماشینش میشه و میره به السالوادوریه یاد می ده که پرچم رو وصل کنه و هیچ وقت هم دیگه پایینش نداره و (قشنگ ترین صحنه فیلم) پرچم رو به صورت برعکس به هوا می بره!
فیلم به وضوح خشونت و کثیفی و پستی سربازهای آمریکایی رو نشون میده. با اینکه در حین فیلم خسته شده بودم، ولی آخرش که ماجرا معلوم شد، واقعاً شوکه بودم و بی نظیر هم تموم شد.
خدا به مردم دنیا با وجود آمریکا، و به آمریکا با وجود آمریکا رحم بکنه.

بعدالتحریر. آخر فیلم داشتم از خودم سوال می کردم آیا ما هم وضعیت مون طوری هست که باید پرچممون برعکس افراشته بشه؟!

Tuesday, February 19, 2008

گفت که دیوانه نی ای
لایق این خانه نی ای!!!

بعدالتحریر. یک هفته ای دارم میام ایران. این طوری هم خوبه ها، اینقدر فاصله کمه که همچین که تصمیم بگیرم و مرخصی و بلیط، می بینم رسیدم فرودگاه امام. قرار ما 18 اسفند فرودگاه امام با گل و بلبل :)


Sunday, February 17, 2008

هفت

هفت سال! خیلیه ها! خیلی.
هفت سال از بیست و هفت سال! باز هم خیلیه ها! خیلی.
از بالا رفتن سنم شاید خیلی ذوق مرگ نباشم. از بالا رفتن سالهای زندگی مشترک اما ذوق مرگم.

بعدالتحریر.هفت سال برای با تو بودن خیلی کمه. هفت هزار سال هم. هیچ وقت زیاد نیست. ای کاش می شد قطره ای از این اقیانوس عشق و احساسم را بچکانم روی صفحه.

Monday, February 11, 2008

خونه نو

از اونجایی که توی خونه اینترنت نداریم فعلاً و شرکت هم خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــلی کار دارم و سرم شلوغه، در حد دو خط بگم:
اسباب کشی کردیم خیلی فورس ماژوری. جمعه عصری حاج آقا نشسته بود سر کارش و من هم گفتم حالا دو تا کارتون جمع کنم. رفتم کارتون گرفتم و کتابها رو جمع کردم، بعد چارتا خرت و پرت دیگه، بعد تموم شد! می موند لباسها و وسایل دم دستی که فکر می کردیم باید دم آخری جمع کنیم. زنگ زدم کامیون. دیدم واسه فرداش می تونه! الکی الکی تا دو شب بیدار موندیم و زندگی رو جمع کردیم. شنبه هم حاج آقا سر کار بود و اسباب کشی صورت گرفت. وسایل خونه رو هم تقریباً همون روز آوردند. تا آخر شب هم جمع و جور کردیم. من احساس می کردم تمام بند بند بدنم داره از هم باز میشه. خیلی سنگین بود. ولی خیلی لذت بخش. دیشب شب دوم بود که توی خونه خودمون خوابیدیم. همه وسایل اومده (یه سریش هم رفته! مثلاً روتر وایرلس و تلفن و اتو و چند تا سیم رابط و غیره گم شده!)
خدا خیلی خیلی کمکمون کرد. باور نکردنی بود. بگم بهم می خندین. اما واقعاً عجیب بود. به ازای هر خریدی که یه باره و دوباره انجام نشد و بار سوم انجام شد، یه اتفاقی افتاد که اگه بار اول انجام شده بود، اصلاً به اون خوبی نمی شد. دیروز دیگه آخرش بود. خدا رنگ هال و وسایلش رو هم خودش انتخاب کرد! ما دو سری رفتیم تا روکش واسه مبل انتخاب کنیم. آخرش یه مبل سفید گل مشکی انتخاب کردیم و چون روکش رو نداشتند قرار شد با بقیه وسایل بیارن. رنگ بقیه چیزها رو هم بر اون اساس سفید و مشکی انتخاب کردیم. پرده هال تقریباً سفید. وقتی پرده نصب شد بیشتر به گل بهی می زد تا سفید. ولی خیلی خوشگل تر از سفید بود. هر دومون توی دلمون در تردید بودیم که نکنه پرده به مبل نیاد. دیروز که اومدم خونه کارگرها داشتند آخرین کارهاشون رو انجام می دادند و با یک مبل سفید با گل های صورتی روبرو شدم!! اول شوکه شده بودم. اصلاً نمی دونستم خوشحالم یا نه. چون به شدت با پرده می اومد و خوشگل شده بود. یه ذره غر زدم و طرف شروع کرد پیگیری که درستش کنه. دیدم این یکی خیلی بهتر از اونیه که خودمون انتخاب کردیم. این شد که شد. خیلی هم خوشگل شد.
یه خونه ماه ماه ماه! هر دومون دیشب از ذوق مرگی نمی تونستیم بخوابیم. مشکل ذوق برای وسایل هم حل شد. فهمیدم اینکه ذوقمون کم بوده اینه که می خریدیم و دست خالی می اومدیم خونه. الان که همه چیز تکمیل شد حسابی ذوق زده ایم. خیلی خیلی هم خدا رو شاکر. خدا نعمت رو برمون باز هم تموم کرد!

بعدالتحریر. حرص خوردن ها هم این وسط کم نبوده ها! به یکی زنگ زدیم بیاد در اتاق رو کوتاه کنه که بتونه روی موکت جا شه، زده در اساس خراب کرده. وسط در رو هم آسیب زده. حالا چجوری خر کی رو بگیریم درستش کنه؟ آشپزخونه باید سینکش بزرگ تر شه، دستشویی ها پریز برق نداره. من هم هر روز مثل این کنتراکتورها گوشی به دست دارم پیگیری می کنم!


Thursday, February 07, 2008

خونه هه

اگر حوصله داشته باشین مختصری از مشغولیت های هفته های اخیر میگم. شاید این توجیهی باشه بر اینکه چرا نمی تونم بشینم دقیق و متمرکز در مورد یک مسأله حسابی که ارزش نوشتن داشته باشه بگم. در حالیکه موضوع همین طور در ذهنم شنا می کنه.
هفته های اخیر عموماً به کارهای مربوط به خونه گذشته. از اونجایی که به هر حال در طول هفته که مشغول کار هستیم و هر کار شخصی ای می مونه واسه آخر هفته یا فوقش ساعتهای ناهار، خیلی فشرده بوده. مثلاً حدود یک و نیم هفته اکثر روزها صبح زود و ساعت ناهار مجبور بودیم بریم واسه کارهای قرارداد و وام و غیره. خداییش خیلی کارها روان و بدون مشکل بود. جاهایی که دوباره کاری داشت مربوط به این میشد که ما یه خونه تمام شده رو خریدیم که بریم توش بشینیم فلذا همه قاط زدن! معمولاً خریدها اینجا مال خونه های نیمه تمامه که افراد بتونن توش سود کنند. برای همین خیلی قواعد و قوانین برای agent ها و کارمندها مشخص نبود و مجبور به تغییر قرارداد بودند. از بعد از اینکه خونه رو تحویل گرفتیم مشغول خرید لوازمش شدیم. تصمیم هم گرفتیم که به خودمون زمان بدیم و یهویی مثل همیشه اولین جا خرید نکنیم. واسه همین خیلی خسته کردیم خودمون رو.
این وسط کارهای دیگه ای هم وجود داشت مثل پرده و موکت (که دیشب تمام شد و خیلی هم خوب شد) یا کارهای خرده ریزه ای که من توی خونه نیاز دارم انجام بشه (مثلاً سینک آشپزخانه کوچیکه و باید عوض بشه و توی دستشویی ها باید پریز برق نصب بشه) باور نکردنی بوده چقدر با سرعت و راحتی این کارها انجام شده یا میشه. هر مسأله ای داریم رو به security خونه می گیم و یه کس رو جور می کنه که انجام بده. من مجبور نبودم دنبال احدی واسه کاری برم. حتی واسه پرده و موکت هم یک آدم فروش رو صدا زد که نمونه هاش رو بیاره خونه ببینیم و چک و چونه بزنیم. معمولاً تمام این کسانی که سرویس ارائه می دهند به این ساختمون ها اطلاعاتشون رو می دن و اینها هم عملاً براشون marketing می کنند. احتمالاً کمیسیونی چیزی هم می گیرند. یه مدل کاملwin-win situation. هم اون بیزنس کرده، هم security پول درآورده، هم من به راحتی سرویس گرفتم. تنها قسمتی که خودم باید هماهنگ کنم فروش یک یخچال نو هست که توی خونه بوده و واسه من کوچیکه. من یخچال خودم رو گرفتم و حالا این یخچال Bosch آلمانی نازنین رو باید رد کنم. نمی دونم چطوری بفروشمش. فعلاً می خوام توی Souq.com که عملاً e-bay اماراته بذارمش ببینم چی میشه.
مشغولیت های فعلی هم هماهنگیه آوردن وسایل خونه است که هر کدومشون یه روزی میارن. بدترینش وقتیه که هیچ راهی ندارند روز تعطیل بیارن.
الان که از خونه کوچیک می ریم خونه بزرگ خب کار خیلی راحته. وسایل کمتره. راحت جمعش می کنی و می بندی میری. توی خونه بزرگ، وسایلت بیشتر و جات بیشتر و دردسرهات هم بیشتر. هر که بامش بیش، برفش بیشتر. مثل جمع کردن بساط واسه آخرته. اگر قرار باشه علقه هات اینجا خیلی زیاد باشه، سخت می کنی و جابه جا میشی. اگه یه چمدون کوچیک داری که (به لحاظ هر نوع اسباب کشی ای!) خوش به حالت.

خدا به جابه جایی اون ورم رحم کنه. جمع کردن و کندن اصلاً راحت نیست ها!

بعدالتحریر. راستی! توی این خرید مریدها یه دوربین کانون باحال هم خریدیم (میشه گفت حاج آقا خرید اینقدر که ذوقش رو داشت) اون دوربینمون خراب شده بود و لنزش درنمی اومد. باید بدیم درستش کن. حاج آقا هم که به هر حال می خواست استعدادهای عکاسیش رو پرورش بده، یه دوربین خرید (جالبیش اینه که دوربین به این باحالی از اون دوربین خیلی معمولی که چند سال پیش خریدیم ارزون تر بود! تکنولوژیه دیگه. می زنه قیمت رو داغون می کنه) حالا من از وقتی این رو خریدیم با خودم میگم: چرا من مثل قبلاًها یک هفته تمام این دوربین رو کنار دستم نخوابوندم؟ چرا ذوق مرگش نشدم؟ چرا راه به راه نرفتم بازش کنم و نگاش کنم؟ چرا روز اول تمام featureهاش رو کشف نکردم؟ چرا اون ذوقهای قدیم رو نکردم؟ آیا اونقدر بزرگ شدم که دیگه مثل بچه ها آرزوهام کوچیک نیست؟ آیا چون قاطی پاتی خرید چیزهای بزرگ تر شده من گمش کردم؟ ....
می دونم چی می گین. می پرسین: تو سادیسم داری یا خوددرگیری مزمن یا بی موضوعی واسه درگیری؟


Tuesday, February 05, 2008

training

این روزها از صبح تا دم غروب توی یه training مدیریت پروژه ام. خیلی عالیه. خیلی آموزنده است. برای اولین بار دلم واسه درس و امتحان تنگ شده. چون این وسطش کوئیز و بعداً هم یه امتحان خفن داره. بعد هم که میام خونه و تا دیروقت مشغول جواب دادن بین 80-100 ایمیلی هستم که در طول روز بهم رسیده و نتونستم جواب بدم. فلذا شب جنازه و بیهوش می افتم تا اینکه دوباره صبح زود بزنم بیرون.
این از ما...