برکه من

Tuesday, May 30, 2006

Days of my life


امروز صبح رفتم تست آیین نامه رانندگی رو دادم. امتحان شهرم هم سه شنبه است. خدا کلی بهم رحم کرد، چون برام زده بودند دنده ای در حالیکه من می خواستم با اتوماتیک امتحان بدم. بعدش هم که امتحانی که 1شنبه گذاشته بودند عملاً آیین نامه بود که من نمی دونستم. یک آقایی رو پیدا کردم که 2-3 بار باهاش بشینم و بهم نکته بگه، اون هم اینها رو کشف کرد و پولش رو گرفت و برد همه چیز رو درست کرد. تا اینجا که خدا خیلی باهام بوده. انشالله در ادامه هم شماها شرمنده دعاهاتون نشین!!!

همیشه از قبل اگر در مجموعه حقوق مزایای یک شخص موبایل/ ماشین/ لپ تاپ می بود من کلی کف می کردم و احساس می کردم که چقدر خوش به حالش شده. نمی دونم چرا در مورد خودم این مدلی شده! لپ تاپ رو که گفتم، چون مال خودم خیلی خوشگل تر و بهتر بود اصلاً این به دلم نشست و اصلاً تا الان حتی خونه هم نبردمش. موبایلم رو هم که دادند باز هیچ خوشحال نشدم چون باعث دردسرم میشه که باید توی کیفم دو تا موبایل داشته باشم و این اصلاً جالب نیست – هر چند که از گوشیه بدم نیومده! ماشین هم که هنوز نداده اند و منتظرند بنده گواهینامه بگیرم، اون رو هم می گم ای کاش نمی دادند که مجبور نباشم خودم تا شارجه و ابوظبی و این ور اون وری که هیچ ایده ای ندارم کجان رانندگی کنم! در مجموع تمامی این چیزهای قابل حملی که بهم داده اند، مزیت محسوب نمیشه، چون همه به این معنیه که کار بیرون از آفیسم – توی این گرما!!- زیاده!! اما حقوقم که روش حرفی نیست، خیلی خوبه. بقیه چیزهای کارم رو هم دوست دارم. کارم زیاد شده، سرم شلوغ شده، به محیط هم عادت کردم و با بچه ها هم دوست شده ام. با اون یکی سارا آلمانیه هم که دیگه اون قدر جون جونی شدیم که با هم ناهار بیرون می ریم و خرید می ریم و ... (بماند که من چون ماشین ندارم خب بد نیست با هم باشیم دیگه!) کلاً هم هر دو مون آدمهای راحتی هستیم و راحت از زندگی و فرهنگ و چیزهای مختلف با هم گپ می زنیم و کلاً با هم خوش می گذرونیم. چون اتاقهامون هم روبروی همه، هر اتفاقی که برامون پای تلفن می افته، کلمون رو می کنیم بیرون و واسه اون یکی تعریف می کنیم!! می دونم شاید هیچ کدوم اینها برای شماها جالب نباشه، ولی به هر حال فعلاً زندگی من متشکل از این اجزای مشروحه است!! برای من به هر حال جالب و لذت بخشه!

صبح رفته بودم بیمارستان ایرانیان. دفعه پیش که رفتم کلی سرفیدم تا یه ویزیت شم، بعدش فهمیدم که بیمارستان خودش بیمه داره. از اونجایی هم با مجموعه وضعیت من که همیشه در طی 5 ماه یه دفتر بیمه تموم می کردم، خیلی حیاتی بود که خودم رو بیمه کنم. صبح به قصد دکتر رفتم بیمارستان، ولی از اونجایی که به هر حال حوزه کاری ایرانی ها بود برای صدور کارت بهداشت (بیمه) نزدیک به 90 دقیقه معطل شدم و بعدش هم چون خیلی دیرم شده بود – مثل خنگ ها- بدون اینکه هیچ رسیدی چیزی بگیرم که من این مدارک و پول رو دادم، با هول و عجله زدم بیرون که بعداً برم کارت رو بگیرم. اگه در ادامه هم همچنان حوزه ایرانی ها بخواد باشه، احتمالاً مدارکم فردا گم شده و کسی هم نیست که حاضر باشه قبول کنه من 250 درهم داده ام!!

حقوقم رو چند روز زودتر از تموم شدن ماه بهم دادند!! برام خیلی جالب بود. هیچ وقت چنین اتفاقی برام نیفتاده بود! در حالیکه من داشتم فکر می کردم چون هنوز حساب باز نکردم حتماً دیر میشه، خودشون چک کشیدند و بهم دادند. باحال بید!

بعدالتحریر. این نوشته هیچ انگلیسی نداشت!!

Sunday, May 28, 2006

دعا


دیروز رفتم دنبال کارهای امتحان رانندگی و در حالی که اصلاً فکر نمی کردم اینقدر زود بشه، برام برای 1 شنبه آینده امتحان گذاشتند. فلذا شما ملت غیور این هفته رو شدیداً اتچ می شین به جانمازها و بی وقفه دعا می کنین که من قبول شم. اصلاً حوصله ندارم علتش رو بگم که چرا باید حتماً همین هفته قبول شم، ولی فعلاً همین طوری از من بپذیرین که "من باید قبول شم". جدی جدی میگم. به هر شکل ممکن که می تونین خالصانه دعا کنین. چون اگه نشه، شدیداً دردسر دارم. (فقط جهت رفع هر گونه سوء تفاهم، هیچ نوع شرطی هم پذیرفته نیست واسه دعا. فردا نیاین خر من رو بچسبین که سور بده و این بده و اون بده ها... :p


مریض شده ام!!! دیروز که رفته بودم دریا با اون همه آفتاب که خوردم و بعضاً اون همه آب اشباع از نمک که حلق و گوش و دماغ بدبختم باهاش شستشو داده شد (!) گفتم که دیگه امکان نداره من اینجا سرما بخورم. اما ظاهراً اومدن توی تاکسی با کولر زیاد بعد از اون همه گرما و عرق کردن این شد که شد. گلودرد دارم خفه میشم. سرم درد می کنه، چشام هم باز نمیشه. از صبح همه رو تو شرکت بسیج کردم که به من قرص و دوا بدهند. آخرش رئیسم اومد بهم گفت اگه حالت بده و توی خونه اینترنت داری، فردا از خونه کار کن!!! من ضایع!! اول که گفتم نه اون قدرها هم بد نیستم، بعدش گفتم راستی! اینترنت هم هنوز ندارم!!


Thursday, May 25, 2006

از همه جا


نهایتاً به ریشه خیلی چیزها که در اینجا نگاه می کنی می بینی همون جهان سوم با ظاهر خوشگل! از این نظر که کارها رو بعضاً با همون تأخیرها و کندی ها و اشتباهات ایران انجام می دهند، ولی با چهارتا ببخشید عذر می خوام و شماره ات رو بده خبرت کنم که حاضره و اینها ظاهر رو حفظ می کنند. ولذاست که... ما همچنان اینترنت نداریم!!! و همچنان سر کاریم. و اینجایی هم که کار می کنم یک ساله که بهشون گفتند محلشون در اینترنت سیتی آماده خواهد شد و هنوز نشده و گفته اند 1 ماه دیگه و من حاضرم شرط ببند که 3 ماه دیگه هم همین رو دارند می گن... ولی به هر حال همین ظاهر خوب باعث میشه آرامشت بیشتر باشه...

ابطحی در سه پست اخیرش تحلیل فشرده ای از غافلگیر شدن های مربوط به دوم خرداد داده که به نظر من جالب بود. بخونین!

دیشب دوباره کمرم درد گرفت. ترسیدم. جداً ترسیدم. از صبح هم کجدار مریض دارم باهاش کنار می آم و ignore اش می کنم که یعنی وجود نداره. ولی نگرانم کرده. احساس می کردم دیگه اینجا ریشه کن شد!! سعی می کنیم با حاج آقا این طوری توجیه کنیم که دیشب با کفش بد ساعتها روی پا بودم و واسه همینه... امیدم هم هست که دیگه همین باشه.

فعلاً رانندگی بی رانندگی. اقامتم رو گرفتم و دیگه نمی تونم با گواهینامه بین المللی رانندگی کنم. باید عجله کنم برای گواهینامه اینجا. مال حاج آقا که وحشتناک خرج و طول داشت (یک داشت حذف به قرینه لفظی شده) امیدوارم مال من راحت تر پیش بره... باید جیبمون رو برای خرج اساسی تاکسی کردن چرب کنیم!!


Tuesday, May 23, 2006

مثل خر


آدم اینجا مثل خر جریمه میشه، مثل خر! مثل خر کار می کنه و بعد هم مثل خر پولهاش رو بالای جریمه می ده. اینقدر که لعنتی ها اتوبانهای گله گشاد دارند و گله به گله دوربین گذاشتند. حد سرعت رو هم 120 گذاشتند در حالیکه به سختی میشه سرعت رو زیر 140 نگه داشت و آدم مجبوره مثل خر تند بره. این میشه که قلمبه هر چی درآوردی رو از حلقومت می کشند بیرون.

امروز لپ تاپم رو بهم د ادند. از اون جایی که اونی که خودم گرفتم خیلی باحال تر و خوشگل تر و از همه مهم تر سبک تره اصلاً خوشحال نشدم. تا حد ممکن مثل پی سی ازش استفاده خواهم کرد. مگه اینکه مجبور شم ببرمش خونه!! تنها حسنش اینه که فارسی رو روش نصب کردم که از اون زجر مزمن "تو کامنت پست نویسی" خلاص شم.

هیجان در کارم داره اضافه می شه و نشانه اش هم اینه که اولین داد و بیدادی که امروز مشتری سرم کرد به صورت آن لاین لبم قلمبه شد و مثل تبخال زد بیرون!! من خیلی باحالم نه؟ به قول خواهرم دیروز می گه: "شنیدم Challenge تو کارت کم داری جیگر؟!!" به این معنی که پس چرا آدم نمی شی؟ بیا! این هم challenge!

یه چیز تو کار قبلیم رو miss می کنم. حتماً باور نمی کنی چون جزو جزئی ترین و بی ربط ترین، ولی برای من لذت بخش ترین، قسمت کارم بوده: کد زدن html!


Sunday, May 21, 2006

زندگانی


خدا اين کامنتينگ پرشين بلاگ رو خير بده که به ما دسترسی فارسی می ده.
****

ديروز که شنبه بود اصلاْ‌ نمی تونستم حس ويک اندی در خودم ايجاد کنم. دليل اصليش هم اين بود که حاج آقا نبود. البته صبحش که ايشون رو برديم امتحان رانندگی داد و گواهينامه گرفت (بالاخره) حالا نوبت من بيچاره می شه! :(
از صبح برنامه چيده بودم که برم دريا. وقتی رفتم ديدم آقايون هم دارند تشريفشون رو می برند داخل. حسابی لجم گرفت و رفتم دعوا کردن با مسوولش که پس چرا دم در زدين شنبه ها مال خانومهاست. به هر حال که کسی واسه من نمی اومد اون همه آقا رو بيرون کنه. بغل همون جا هم همون Lady's Club که قبلاْ‌ رفته بودم بود. گفتم نميشه که اين همه برنامه ريزی رو به هم بزنم. زدم تو گوش پوله و ۱۵ برابر چيزی که در حالت عادی می شد خرج کردم و رفتم دريا (يه چيز حول و حوش ۲۰ هزار تومان برای يه دريا رفتن. حول و حوش ۳۰ هزار تومان هم کرم ضد آفتاب خريدن ۵ هزار تومان هم يه بستنی!!!) واقعاْ‌ چه حالی داد. ساعتها توی آفتاب ولو شی در کمال آرامش مطالعه کنی به هيچ چيز هم فکر نکنی و به معنی واقعی استراحت کنی.
خداييش کيف عالم رو کردم. اينقدر موندم که غروب آفتاب رو هم ديدم و رفتم. تازه فهميدم اين مواهب درس نداشتن که يه عمر بهش فکر کردم چيه! با اينکه اين همه از درسم گذشته ولی هنوز کيفش زير زبونمه. تازه الان که بيشتر هم حسش می کنم. چون تفريحات واقعاْ‌ تفريحاته! (حاج آقا ميگه: بی سليقه! کی ميره کنار دريا The Economist می خونه. ولی فعلاْ‌ از لذت بخش ترين تفريحات من همينه!)

ديگه اين که اين دو شبه با بر و بچس ايران دائم تریپ داشتيم. بعد از مدتها تونستم در يه جمع ۱۰ دقيقه بحث اعتقادی بکنم و آدمهای دور و برم اهلش باشند و در صدد بحث بربيايند. بعضی وقتها از اين نظرها احساس خلا می کنم. نه اينکه چون اينجام. چون توی ايران هم مدتها بود که با اطرافيانم بحث اعتقادی نداشتم. خداييش خوب بود.

کارم هنوز لوس تر از اونيه که بتونم در موردش سخنرانی کنم!

Thursday, May 18, 2006

کار


اين بار واقعاْ ديگه نمی تونم فارسی بنويسم!‌الان هم اومدم توی يه وبلاگ و توی قسمت کامنتش دارم از اديتور فارسی اش استفاده می کنم!!!‌ اخبار جديد اين که من کار پيدا کردم!! :) امروز هم روز سومم سر کار هست و بود و البته من الان نبايد اينها رو بنويسم. به هر حال اينکه برای روز سوم کاريم بهم کار واقعی داده شد که برم برای يه مشتری کاری بکنم خيلی خوب بود!‌ خودم هم فکرش رو نمی کردم. خود کار که کار خيلی ساده ای بود. يه بار که توی شرکت انجام داده بودم خب طبعاْ ياد گرفته بودم. هر روز از کله صبح تا شب سر کارم. يه ساعت هم وسط روز خاليم که بدوم برم يه جا ناهار بخورم و نماز بخونم.
يه مقدار فکر کنم کارم لوس باشه شايد هم اولش اين طوريه. حقوقم هم خيلی عاليه. چون کار بيرون از آفيس هم دارم بهم ماشين هم می دن. البته این یه تیکه اش رو فکر نمی کنم توی این گرما با ترافیک های اینجا خیلی دوست داشته باشم. اشتباه کردم که لپ تاپ خريدم چون اون رو هم می دن. الان محل کارم خيلی نزديک خونمون نيست. ولی دو ماه ديگه قراره شرکت بياد تقريباْ ۵ دقيقه ای خونمون که واقعا من شانس دارم.يکی از فاميل های دورمون هم توی اين شرکته. اون بهم گفت که دنبال آدم دارند می گردن و من هم برم رزومه ام رو بذارم روی سايتشون. اون هم من رو پيشنهاد کرده بود بهشون و اونها هم بعد از دیدن رزومه و مصاحبه و الی آخر کلی ازم خوششون اومد و استخدامم کردند!! به همين سادگی. حالا هم بسی خوشحالم.
منتهی يه مشکلی که هست اينه که من ۱شنبه تا ۵ شنبه کار می کنم و جمعه و شنبه تعطيلم. حاج آقا شنبه تا ۵ شنبه است و ۵ شنبه رو نصفه روزه. عملاْ تنها روزی که ديگه داريم فقط می مونه جمعه. مثلاْ امروز هم که ايشون می تونست ۱۱ بره سر کار با من ۸.۵ از خونه اومد بيرون و شب هم ۷ خب بايد برم دنبالش. عملاْ‌ يه روز کاری بهش اضافه شد.
انشالله اينها هم حل می شه. فعلاْ که ما به شدت در خوشحالی پول درآوردن منيم و با خيال جمع خرج می کنيم.
ديگه اينکه خدا دائم من رو در شرايطی قرار می ده که کمی روی خودم کار کنم که اينقدر فکر بيخودی نکنم و حساس نباشم. هر چيز که فکرم رو مشغول می کرده و مثلاْ‌می خواستم يه طور ديگه ای باشه دقيقا همون بدترين حالته برام پيش اومده که من مستقيم در شرايط قرار بگيرم و سعی کنم يه ذره خودم کمتر فکر کنم و به بی خيالی بزنم. اما خب.... يه وقتها هم سخته ديگه .
بعدالتحرير. من فهميدم که سارا ها فقط به خاصيت سارا بودنشون پرحرفند. اصلاْ‌ ربطی نداره از کجا باشند. يکی از همکارام يه دختر آلمانيه که اون هم اسمش ساراست. اتاقهای ما کنار همه و هر يه بار که يکيمون بياد بيرون حداقل ۱۰ دقيقه با هم حرف می زنيم!!

بعدالتحرير. شرکت ما خيلی بزرگ نيست. با تيم ابوظبی کلا ۲۰ نفريم. جالب نيست که توی يه شرکت ۲۰ نفری ۲ تا سارا داشته باشيم ۲ تا Madhu (مدو) داشته باشيم ۲ تا علی داشته باشيم (البته يکی سيدعلی حسن هست که يا بهش سيد می گيم يا حسن ديگه علی نمی گيم) دو تا ايرانی باشيم. ۲ تا هندی باشيم. ۲ فيلیپينی باشيم. ۲ تا لبنانی باشيم... هنوز احتمالاْ مليت های ديگه رو من نتونستم جفت کنم وگرنه واسه سارا آلمانيم يه جفت پيدا می کنم!!


Monday, May 15, 2006

بعد از بعدالتحریر. به زودی در مورد گوگل می خوام "خیلی" حرف بزنم. چند وقته به شدت دارم روندش رو دنبال می کنم، سرویسهای جدیدش و الی آخر. اما یه چیز برخوردم که نتیجه ای بود که از سرویس جدید Google Trend گرفتم که واقعاً میشه روش یه کار تحلیلی کرد. بد نیست اینجا رو یه نگاه بندازین! شاید ناراحت کننده باشه، ولی از نظر من بیشتر تکون دهنده است! در همین راستا این رو هم حتماً ببینین. می تونین ببینین که جستجوی کلمه سکس در محروم ترین شهرها بیشترین میزان رو داشته. جالبه که تهران (برخلاف انتظار) در 10 شهر اول نیست. همچنین قسمت "قم" خداییش جالبه!
هی می خوام این پست رو ببندم نمیشه! خداییش این رو هم باید نگاه کنین دیگه!! چرا بیشترین میزان سرچ برای جنیفر لوپز باید در ایران باشه؟؟؟؟
****
نامه محسن سازگارا به آقای احمدی نژاد رو می تونین اینجا بخونین . من با خیلی از حرفهاش به طور 100% مخالفم. اما بیش از همه چون معتقدم همه باید بتونند حرف بزنند و حرفشون شنیده بشه، علاقه دارم که زمینه شنیده شدنش رو فراهم کنم. اگر هم احیاناً فیلتر بود بگین.
****
به شدت منتظرم که بالاخره این جنگولک بازی های شرکتی که قراره به ما اینترنت بده تموم شه و تأخیر انداختن هاشون هم به پایان برسه تا من مجبور نباشم اینقدر از بوی قهوه و مافین و کیک شکلاتی و انواع خوردنی های دیگه از صبح تا شب اینجا خفه شم! مثل زنهای ویاری شدم که هر دو دقیقه یه بار احساس می کنم داره از بو حالم به هم می خوره و می رم بیرون که نفس بگیرم!! منی که کیک و شکلات اعضای جداناپذیری از شادی زندگیم بودند، الان نمی تونم به خوردن یه کیک حتی فکر کنم.
****
به هر حال زندگی طوری ما رو پیش برد که بفهمیم در تمامی مراحل زندگی خوبه که به شدت خوددار باشی و حرف زندگیت پیش خودت باشه. اما واسه منی که با غلظت 2 مولار اپن بودم، بسته بودن با این غلظت یه مدلیه! (به هر حال هم همه می دونن که من به شدت دهن لقم. الان هم منتظر اذنم که بخوام جار بزنم!!)

بعدالتحریر. بین نوشتن این پست و پست کردن این پست چند ساعتی فاصله بود و این چند ساعت هم با همون آقای دوستم (David) داشتیم حرف می زدیم و بحث سیاسی عمدتاً در مورد سیاست ایران می کردیم!! بد نیست برای اونهایی که می خواستن بدونن اون آقا هم بیکاره یا نه بگم که ایشون مدیر عامل یک شرکت با 520 پرسنله که بیش از 100 تا مدیر بهش گزارش می دن!! الان بعد از 10 سال، قبل از اینکه مشغول ادامه کارش بشه، 6 ماه آفه که یک مقدار به دنیای شخصیش بچسبه و بنده هم اون قدرخوش بخت بودم که توی این 6 ماه با ایشون آشنا شم.

Saturday, May 13, 2006

E- Banking (!)


یادمه یه زمانی برای یه درسی در لیسانس یک ترم روی E-Banking کار و تحقیق می کردم و در خیلی موارد مربوط به تحقیق به این اشاره می شد که بانکها توی این دوره زمونه دیگه نیازی به افزایش تعداد شعبه و ساختمان ندارند. همه کارها به صورت مجازی صورت می گیره - بماند که در ایران تک تک کارهای مربوط به internet banking رو باید از شعبه انجام می دادم!!
ظاهراً این ماجرا اینقدر جدیه که بنده امروز 2-3 ساعتی در بزرگراهها، بیابانها، اتوبانهای بین شهری و بسیاری مکانهای دیگه بدنبال یک شعبه از یکی بزرگترین بانکهای دنیا (HSBC) بودم که توش حساب داشتم! وقتی توی بیابونها طوفان شن و شتر در گذرگاه و سایر مسایل مربوط به دنیای عرب (!) برخورد کردم متوجه عمق فاجعه شدم و پی بردم که ... ظاهراً گم شدم!! علتش هم این بود که این اچ اس بی سی ظاهراً در کل دبی 2-3 تا شعبه بیشتر نداره و من برای اینکه به نزدیکترینش برسم باید می رفتم یک شهرک صنعتی که واقعاً در وسط بیابون بود. بماند که 2 بار کل مسیر رو رفتم و برگشتم و با واسطه یک بزرگراه تونستم از دور بانک رو زیارت کنم، ولی آخرش نتونستم بهش برسم.
بهتره نگم که در این دنیای مدرن چرا بنده دچار چنین مصائبی شدم: فقط اشاره به این کنم که حاج آقامون اعتماد نداشت که ما اون همه پول رو بذاریم تو دستگاه و مطمئن باشیم که فرداش بهمون نگن مگه اینقدر بود؟ مگه اصلاً پولی بود؟ اینجاست که سنت و مدرنیته به تقابل بر می خیزند و در نهایت سنت برنده می شه، ولی در جنگ با مدرنیته، همچنان اون همه پول تو کیف پول بنده می مونه! (این هم تحلیل فلسفی قضیه)
البته خداییش نخوام بی انصافی کنم، من واقعاً اینجا دارم با خریدها Credi Card ای حال می کنم! یعنی معرکه است. چیزی که یه عمر باید بهش فکر می کردم که چرا برای یه خرید ساده مجبورم برم اون همه مصیبت توی صف بانک و بدبختی و نگرانی زدن پول و بعد قرار دادن به واقع خروارها اسکناس در کیف و بعد هم ... الی آخر که دیگه همه می دونیم، تحمل کنم؟ حالا می بینی که برای یه خرید ساده خونه و حتی اومدن به کافی شاپ و پمپ بنزین و همه چیز، با یه کارت زندگی کنی!

***
اینجا خداییش شب جمعه ها و روزهای تعطیل خداست! یعنی آدم یه هفته - عذر می خوام - مثل ... کار می کنه، بعد ویک اند دیگه همه خودشون رو خفه می کنند از خوش گذرونی. البته ریا نشه، اما ما این هفته دعای کمیلمون رو هم رفتیم و بعد رفتیم به ادامه کیف بپردازیم! جالبه که خود به خود یه Life Style دیگه می آد توی زندگی آدم.
این هفته رفتیم سینما یه فیلم خیلی خیلی معرکه که هر دو مون خیلی خوشمون اومد: Tristan and Isolde. از اون درام های رمانتیک بی نظیر. اولین تبلیغی که ازش دیدم هم این بود که می گفت: Before Romeo & Juliet there was Tristan & Isolde که برام جالب بود. با توجه به اینکه فیلم تازه launch شده فکر نمی کنم توی ایران بتونین ورژن خوبش رو پیدا کنین. ولی حتی اگه پرده ایه با کیفیت بالا هم پیدا کردین می ارزه ببینین. بچه های اون ور آب هم بهتون حتماً پیشنهاد می کنم ببینین. البته اگه اهل درام و رمانتیک هستین. فیلم واقعاً احساسیه.

***

Good news seems to be on the way. Will keep it till finalized!

Thursday, May 11, 2006

Again Networking


به هر حال یه روز پست نگذاشتن در حالیکه 9 ساعت پای اینترنت بودم خودش یه نوع نفس تازه کردنه دیگه؟ آقا اجازه! می شه الان دیگه بنویسم؟ :دی
***
یکی از چیزهایی که همیشه در خارج شدن از ایران خیلی برام اهمیت داشت و همیشه روش استدلال می کردم، خارج شدن از محیط بسته ایران (نه بسته به لحاظ مسایلی که اکثراً مردم در نظر دارند، بسته از جنبه دیدگاهها مختلف، فرهنگها و به نوعی ethnicهای مختلف) بود و تعامل با سایر ملل و امم و آشنا شدن با نگرش دیگران که همیشه معتقد بودم می تونه به آدم در راستای گسترده شدن دید کمک کنه. این کماکان داره برام اینجا پیش می آد. اگر یادتون باشه بار اولی که اومده بودم درباره networking و به قول خودمون آدم شناسی!! (البته نه در مفهوم شناخت گونه های مختلف آدمیزاد، بلکه به معنای برقرار لینک و ارتباطات) مختصراً گفته بودم و روز به روز هم برام مشخص تر میشه که برای کار پیدا کردن و کار خوب پیدا کردن، networking از اولیه ترین ابزاره.
به برکت این که هنوز توی خونه اینترنتی در کار نیست ( و البته اون در درسترس بودن اینترنت به صورت مجانی در کل Knowledge Village هم کشک بود) من هر روز می آم توی این کافی شاپ و خود به خود اجتماعی بودنم اجازه نمی ده که یه آدم رو دو بار ببینم و نرم پیشش بشینم و ببینم کیه و چیه و چی کارست!
پریروز نیازی نشد که اون آدم رو دو بار ببینم. در همون بار اول دیدن کاملاً دلم می خواست برم ببینم در چه حاله. یه آقای میانسال (شاید کمی مسن)... مفصل بود که چطور سر صحبت باز شد. اول دو تا پسر سوری پیشش نشستن و مشغول صحبت شدند. به من که چند دفعه نگاه کرد و من هم لبخند زدم دیگه نشد که بشه. با یه Mind if I join you؟ رفتم یه صندلی کنارش کشیدم و نشستم. نزدیک به 6 ساعت با هم صحبت کردیم. پسرها بعد از 1 ساعتی رفتند. من اول هدفم networking بود، ولی بحث کلاً بحث سیاسی بود. یه شخص بریتانیایی (مال ولز) بود که 27 سال بود توی کشورهای مختلف منطقه - از باکو و آذربایجان تا کویت و بحرین و ایران و مصر و n هزار تا جای دیگه- مشغول بوده. خیلی تجربیاتی که برام می گفت جالب بود. کلیت بحث در مورد اسرائیل و برنامه هایی که تا الان پیاده کرده بود. مسأله فلسطین رو خیلی خیلی قشنگ با اطلاعات تاریخی خیلی تمیز برام باز کرد. دائم هم تأکید داشت که من ضدیهود نیستم، فقط می خوام چشات رو باز کنی و هر چی از این میدیا می شنوی رو یه علامت سوال جلوش بگذاری. من بحث 11 سپتامبر و بن لادن رو وسط کشیدم. تازه شروع کرد به پته رو آب ریختن. از سال 2002 تا الان یه عالم تحقیق کرده بود در مورد واقعیات این حادثه که به همراه کلی نوشته و مقاله و فیلم و عکس، یک چیزهای واقعاً عجیبی رو سعی کرد بهم اثبات کنه. زنجیره ای که گوشه کنار خیلی ازش شنیده بودم، ولی هیچ وقت این طوری مدون و کنار هم برام اثبات نشده بود.
در مورد ایران هم کلی بحث شد. خیلی برام جالب بود که از دیدگاه کسی که خارج از ایرانه و با یک دید انتقادی به میدیای اینهاست، مسایل ایران رو بشونم. من به شدت بحثهایی که از طریق احمدی نژاد مبنی بر هولوکاست و غیره صورت می گیره رو مورد انتقاد قرار دادم. اون هم کلاً با یک دیدگاه دیگه برام طرح کرد که حرف احمدی نژاد در این زمینه کاملاً درسته، نتیجه و هدفی هم که داره دنبال می کنه درسته. منتهی فلان جا و فلان جای عملکردش اشتباهه...
صحبتها خیلی مفصل بود. خیلی... اصلاً نمی تونم بازش کنم. تا صبحش ذهنم مشغول بود. خیلی برام جالب بود.
در نهایت البته به اون هدف Networking ام هم نائل شدم. یکی از دوستهاش توی کانال mbc (یه شبکه غولیه) بود و شماره اش رو به من داد و من هم زنگ زدم باهاش قرار گذاشتم.
صحبتهایی که با این دوست جدید داشتم، اصلاً یک جورهایی نگاهم رو به دور و برم دست کاری کرد. هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم که حتی در خرید روزمره ام دارم به اسرائیل کمک می کنم!! شما فکرش رو می کردین؟ یه ذره روی هر جنس (غیرایرانی) که می خرین نگاهی بندازین و ببینین هیچ جاش - حتی خیلی کوچیک- براتون سوالی ایجاد نمی کنه؟ ... یه نکته مهمه مهم اینه که یه ذره بیشتر به دور و برمون با دقت و ریزبینی بیشتر نگاه کنیم و در برابر هر واقعه این سوال رو بذاریم که چه کسی داره ازش سود می بره؟ اون وقت شاید یه ذره بتونیم دنبال بکنیم که حقیقت (سیاه) به کجا داره ختم می شه.


Tuesday, May 09, 2006

ترجمه


می گن وقتی به یه چیز معتاد میشی، خب معتاد می شی دیگه. بنده هم به شدت احساس زور آمدن می کردم که توی وورد مایکروسافت نتایپم. از این رو در همین جا زحمت انگلیسی نوشتن به خودم دادم که جیغ یاران و دوستان دراومد. برای همین به صورت کاملاً غیرحرفه ای (این هم به خاطر امیر که نگفته باشم Unprofessional) در این پروسسور در پیت بلاگ اسپات تایپیدم.

اما ترجمه متن قبلی (به احترام اینکه این وبلاگ فارسیه جهت اطلاع امیرخان که پیشنهاد ایجاد وبلاگ فارسی به من میده):
بنده در کمال ذوق مرگ زدگی دیشب یه لپ تاپ خیلی "نااااااااااز"، خیلی باحال، خیلی توپ خریدم. از اونجایی که به شدت از در خانه ماندگی، احساس کپک زدگی(!) بهم دست داده بود، به شکل کاملاً جوزده ای از صبح اومدم توی این قهوه خونه هه ولو شدم و وبگردی می کنم و صد البته که هیچ کار مفیدی هم جز وبگردی نکرده و نمی کنم!!! و باز هم صدتر البته که از بودن تو خونه و بعضاً لالا کردن و ساعتها تلویزیون دور زدن و برنامه درست و حسابی و نادرست و ناحسابی دیدن بسی بهتر بید.

کاملاً هم اذعان می دارم که نوشتن انگلیسی متن قبلی نشانی از جوزدگی مجدد بنده بود که فکر کردم وقتی کامپیوترم لخته و هیچ آفیس مافیس و سایر نرم افزارها یخدور، بنده دیگه فلجم و باید زندگی نباتی در وورد پروسسور آن لاین بکنم. در حالیکه مجدداً عین قبل(!!) کافی بود که فارسی رو به زبانها اضافه کنم و مثل الان حالش رو ببرم. منتهی اینکه صبح که اومدم و این ناناز رو برای اولین بار باز کردمش، همچین برقش گرفتم که قبل از رفتن به هیچ صفحه ای نشستم سریعاً یک پست گذاشتم که خدای ناکرده احساساتم جریحه دار نشن! واسه همین این شد که شد. به هر حال اون هم حیفه که چون به زبان استکباری بوده پاک بشه خداییش.

از این به بعد خدا به شما و من، رحم کنه که در اوج جوگرفتگی من روزی دو سه تا پست خفن رو در اینجا شاهد خواهیم بود.

تازه تا الان هم که می اومدم توی این قهوه خونه هه، بیشترین مساله این بود که باید به زور خرج شیکم هم می کردم که وایرلس وصل شم. از اونجایی که ما نهایتاً ایرانی هستیم و به ناچار ذاتاً زرنگ، یکی از هم وطنان عزیز به حاج آقا پیشنهاد داده که بهم اکانت دانشگاهش رو می ده که برم ولو شم تو دانشگاه اون و مفتی اینترنت داشته باشم و دیگه این چندرغازی هم که حروم قهوه و این آت و آشغالها می کردم رو هم نکنم. بنده که حس انسانیتم و اخلاقیات و از این حرفام به شدت گل نموده بود، گفتم نه این خیلی کار زشتیه و این حرفها مزخرفه که از کفار و منافقین تا می تونین بچاپین. تازه این بیچاره ها که مسلمون هم هستند. در این بحثها بود که ملتفت شدم ظاهراً در تمام این مدت اینجا مچل و سر کار بودم. از این رو که اینجا خیر سرش Knowledge Village اه و باب دانش هم که این روزها اگه اینترنت نباشه ، گوگله، واسه همین در کل این منطقه وایرلس اینترنت مجانی هست!!! خداییش حق داشتم با سرعت نور با دیوار اصابت کنم دیگه!

بعدالتحریر. بترسین از اینکه پست بعدی دوباره امروز پست بشه. واسه این یکی هم می تونین خر کامنت گذاران رو بگیرین. من بی تقصیرم. من رو نباید به حرف انداخت، چون خاموش نمی شم!

A baby of my own!

I have a baby of my own now! No, I'm not kidding. I do! I bought my OWN laptop last night. The reason I'm writing in English is that my baby is still naked and I need to dress it with Microsoft Office, no word processors, no excel, no adobe ... But it's CUTE!

Again I'm in this Cafe with the smell of muffins and non stop music. I thank god for that, because I was becoming a fossil in home. I am over-excited for my laptop. I was shopping late at night while the store was closing down and all staff lining up, waiting for us to leave. My main concern was the cost and the weight at first. But at last, we compromised (naturally!) on the cost and paid a bit more, but gained "a lot" more. Although I was having a business laptop for almost 1.5 years, but I really didn't feel the same for it. It was like adopting a baby or having a baby of my own.

Actually in the challenge of having a real human baby and a virtual one like this, the second idea won and the desire for the prior is also filled. If the motherhood includes taking care of a child more than oneself, I'll surely do so for mine! :) ---> I'm not nuts, just over-excited...

I have a new life from today. I'll start my job search, I'll surf the web, I'll check mails, I'll update my blog ... you have no idea what all these means to me after a week of isolation from the "real" world.

Wish

Thursday, May 04, 2006

HouseWife?


قبل التحریر. یه کار هم اینه که خب آدم عاقل قبل از اینکه شروع به تایپ کنه، در Language Settings مايكروسافت وورد زبان فارسی رو هم اضافه کنه! ترخدا ببین اون دفعه ای من چه جوگیر شده بودم!

خود تحریر! اولین، وسطین و آخرین حرفم اینه که: "هوا خیلی گرمه!!" عینه وسط مرداد ماهه! من خیلی گناه دارم تو این گرما. یکی به دادم برسه! مامااااااااااااااااااااااااااااااااااااان

باز هم تحریر. به واقع دارم زندگی یه House Wife رو. نجربه می کنم. جالبه که بگم تجربه جالبیم هست! به معنای واقعی خانوم خونه بودن. هر چی من حول می زنم که زودتر کارها ردیف شه و دنبال کار بگردم، حاج آقا هی میگه چه عجلیه. یه ذره استراحت بکن. آرامش داشته باش و از این حرفها. خب روش نمی شه بگه مگه عقلم کمه بگم بری کار کنی! الان که هر ناهار و شام دارم غذاهای خوش مزه و سفره شاهانه و سالاد شیرازی و ظرف آماده میوه و ... این همه چیز میزهای خوب می بینم، خب یه ذره این رویا رو طولانی تر حفظش کنم!!! :دی
البته خداییش می دونم واسه خودم داره می گه. کاشکی خودم هم واسه خودم همین رو می گفتم! جداً می بینم که چقدر آرامش دارم. دیروز برای خرید 4 تا دونه شمع 2 ساعت داشتم تو فروشگاه می گشتم. با خودم می گفتم: سارا! حالش رو ببر. کی دیگه پیش می آد تو عمرت اینقدر فارغ البال باشی که واسه دل خودت بیای، ول بگردی. خوش بگذرونی، اصلاً وقت تلف کنی! مثل خیلی از آدمها توی روز بخوابی، تلویزیون ببینی (البته دیگه این قسمتش شورش رو درآوردم) خلاصه که در این یک هفته خوش گذرونی بوده و بس.
تازه امروز رفتم یه Ladies Club بسيااااااااااااااار مفصل پیدا کردم و در کمال کلاس(!) تمام بخشهای مختلفش رو زیرو رو کردم و بعد هم بروشرشون رو گرفتم و در حالی که با دیدن قیمتها آب دهانم رو قورت می دادم و سعی می کردم به ریال تبدیلش کنم که یه ذهنیتی از عمق فاجعه داشته باشم، در کمال کلاس (!) سرم رو انداختم اومدم بیرون. نتاقض زیادی درش هست. چون من فقط در صورتی که مثل ... کار کنم می تونم چنین کلوپی رو برم و عشق عالم رو بکنم. از طرفی اگه کار بکنم که دیگه وقتی نمی مونه که برم کلوپ. خلاصه آخرش اینه که هست. مخی بخی نمی خی نخی! (همه به کسر نمامی حروف)
اگه تعجب می کنین که چرا اینقدر دارم زیاد حرف می زنم خب در وهله اول باید بگم که اصلاً من رو نمی شناسین! دوم این که بنده از اون سر شهر توی این گرما کوبیدم اومدم این سر شهر که بیام کافی نت. دیگه مگه می شه بعد از این همه روز منو از کی بورد جدا کرد؟ خداییش از 13 سالگیم تا الان پیش نیومده بود این همه روز دست به کی بورد نزنم! مثل عقده ای ها شده ام. اگه بشه و خدا از آسمون رزق (در قالب اسکناس) روزی کنه، می رم دنبال اینکه لپ تاپ بخرم. ولو اینکه مجبور شم یه غول 5 کیلویی بگیرم!

بعدالتحریر. نامردها یه کامنت بذارین حداقل این همه انرژی و پول من حروم نشه!