برکه من

Sunday, October 26, 2008

هوای تازه


در خیالاتم زندگی عادی را تصور می کنم. وقتی که میشه بیرون رفت، هوای تازه رو روی پوست حس کرد، نفسی کشید و عرق نکرد. حتی اگه بخوام زیاده خواهی کنم، لحظه ای رو تصور می کنم که یه ذره پوستم دون دون میشه و یه سرمای ملسی به وجودم می شینه. هوایی که کم کم از 45 پایین اومده، حتی از 40 هم، حتی شروع کرده از 35 هم پایین تر اومدن. و من بی صبرانه هر صبح و ظهر و شب و دوباره صبح زود و شب دیروقت هم به دماسنج نگاه می کنم تا در خودم هیجان بهتر شدن هوا رو ایجاد کنم.
... و وقتی بالاخره اون شبی میاد که میری حصیرت رو برمیداری و می بری کنار ساحل، چسبیده به موجها می اندازی و زیر آسمون پرستاره دراز می کشی و حتی یه ستاره دنباله دار هم م بینی، یادآوری می کنی که زمان آرزو و خیال داره تموم میشه. می تونی حصیرت رو همیشه زیربغل داشته باشی و یه جا ولو شی. می تونی از ساختمون به ماشینت فرار نکنی و حتی یه ذره بیرون قدم بزنی. وسط روز هم که بری کنار دریا، درسته که برنزه میشی و یه ذره هم پوستت می سوزه، اما توی آب که میری می بینی دیگه آب داغ نیست. حتی یه ذره خنکه. حتی وقتی باد میاد یه کوچولو شاید بخوای به خودت اجازه بدی فکر کنی یخ کردی. ماهی ها هم بیشتر لب آب اند. حتی ماهی های بزرگتر و عجیب تر. از اون نقره ای هایی که دهن اره ای دارند. همچنین از اونهایی که کله شون تخته و دو تا چشم روی سرشون دارند. همه شون از لای پاهات درمیرن.
ذوق می کنی.... هوا داره خوب میشه. می تونی کم کم زندگی عادی رو شروع کنی.


Saturday, October 18, 2008

بهانه

این گوگل کروم مسخره باعث شد من دیگه خیلی سراغ وبلاگ نرم. خیلی مزیت ها داره برای کسی که به چیزمیزهای گوگل عادت داره، اما برای منی که کار فارسی با بلاگر دارم، گند زده به وضعیت وبلاگم. این از فونت داغونش، اون هم از اینکه لینکدونی ام رو چرت و پرت نشون می ده. آخرش هم نشد از شر این اکسپلورر خلاص شیم. البته خوش انصافم و کل تقصیر کوتاهی در نوشتن وبلاگ رو گردن گوگل کروم نمی اندازم. این دو سه هفته ای مجدداً بنده همکاری در مرخصی داشتم و کارهام 50 برابر بود. حاج آقا هم که از 48 ساعت حتی روزهای تعطیل متوسط 40 ساعت کار می کرد و بنده هم هم پا مشغول نیمه کار و نیمه ولگردی و علافی. حس وبلاگی نبود.
این هفته جایتکس و من از الان عزاش رو گرفتم. خیلی خیلی از نمایشگاه بدم میاد. از کمردرد و پادردش بگیر تا نصف شب خونه رسیدن و تا حمالی ها و جابه جایی ها و آدمهای عجق وجق و کارهای تل انبار شده و خروارها ایمیل جواب نداده و شب ایمیل زدن ها و ... خلاصه که ... چی بگم. کاره دیگه! رفتم گرون ترین کفش عمرم رو گرفته ببینم توی نمایشگاه افاقه (افاغه، عفاقه، عفاغه!!!) می کنه یا نه. غر زدن نداره بچه. می خوای بیزنس کنی این چیزها رو هم داره. خدا رو شکر تن سالم بهمون داده و زبون دراز و روی زیاد و اعتماد به نفس و انگلیسی خوب و هزارتا چیز دیگه که بتونیم از پس این کارها بربیایم.
دیروز رفتیم نی نی تازه به دنیا اومده (یه ماهه) یکی از دوستهامون رو دیدیم. عین جوجه بود. قلبش مثل گنجشک می زد. وقتی توی بغلم بود می خواست گریه ام بگیره. چه موجود معصوم و ناز و کوچولو و ضعیفی بود. همین نیم وجبی ببین فردا جلو مامان و باباش چه قدی علم کنه و فیس و ادایی بیاد و پشت سرشون حرف بزنه که واسم هیچ غلطی نکردن و ... این یه ماهه بیچاره مامان و باباش زندگی نکردندها! حالا 20 سال آینده با کرام الکاتبینه! این موجود به این ضعیفی و پاکی چطوری فردا به این هیولاهایی که آدم دور و برش می بینه تبدیل میشه؟ چه جوری یه گرگهایی مثل ماها میشه و پدر و مادر بدبخت رو میدره؟ پناه بر خدا....


Monday, October 06, 2008

مهاجرت از شرق به غرب به شرق


مسأله مهاجرت یه مسأله ایه که از هر زوایه ای که بهش نگاه کنی، باز هزار جاش هست که تا وقتی توش نری و درگیرش نشی، نمی تونی خیلی چیزهاش رو درک کنی. تازه مهاجرین نسل دوم هم مسایل خاص خودشون رو دارند. توی دبی چون یه جمعیت عظیم خارجی (85 درصد جمعیت) وجود داره، این بحث یک بحث دائمیه.

نکته ای که خیلی وقتها ذهن من رو به خودش مشغول می کنه، رفتگان به اروپا و آمریکا و برگشتگان به شرق و خاور میانه است. این یک پدیده ایه که اینجا خیلی دیده میشه. کسانی که سالهای سال در غرب بوده اند، حتی به دنیا اومده اند و بزرگ هم شده اند، اما ریشه شون در شرق بوده و آخرش خواسته اند حداقل زندگی شرقی رو تجربه کنند. هم ایرانی، هم غیرایرانی. اکثر آدمهایی که برخورد کرده ام و دارم در موردشون صحبت می کنم مسلمونها هستند. خیلی برام جالبه که آدمهای زیادی رو می بینم که پروفایل های خیلی بالایی هم دارند، توی آمریکا و انگلیس مشغول به زندگی و کار بوده اند، اما احساس کرده اند که می خوان تجربه زندگی در یک کشور اسلامی رو داشته باشند، تجربه زندگی در فرهنگ نزدیک تر به ریشه شون. خیلی ها این تجربه رو در بچگی یا جوونی داشته اند، اما بعد از اینکه سالها در غرب بودند، انگاری که یه جورهایی خسته و دلزده بشن و بخوان برگردن.

برای ایرانی ها که طبیعتاً دبی مهد آمال و آرزوهاست. نزدیک به ایران، نزدیک به فرهنگ خودمون، موقعیت خیلی خوب کاری و از طرفی با آزادی های اجتماعی ای که در ایران وجود نداره.

مایی که مستقیم اومدیم دبی زندگی رو شروع کردیم اصلاً از نظر من یه جورهایی مهاجر محسوب نمی شیم. انگار که از ایران اصلاً خارج نشدیم! اینقدر که داریم کیفش رو می کنیم که نزدیکیم، می تونیم بریم و بیایم، ملت میرن و میان. ساعت هامون نزدیکه و هر وقت دلمون بخواد به هم زنگ می زنیم، فرهنگ محیط مون هم مسلمونه و ما به لحاظ فرهنگی خیلی نیازی به تلاش به آمیخته شدن با جامعه رو نداریم. برای همین اصلاً مشکلات عمده ای که مهاجرت به غرب ایجاد می کنه رو ذره ای هم تجربه نمی کنیم و این عالیه. حتی اینقدر لوس شدیم که وقتی دو هفته مثلاً میریم سفر اروپا احساس می کنیم چقدر سخت می گذره و چقدر بده که در یه محیط به این متفاوتی و مشکلی زندگی کرد (به خصوص به علت محدودیت ما برای غذای حلال خوردن و محدودیت پوششی من برای حجاب داشتن)

خلاصه این برگشت از غرب به شرق اینجا یه مسأله خیلی عمومی و زیادی هست که بسیار به چشم می خوره.

اینجا فقط طرح مسأله کردم. هیچ تحلیلی ندادم. شاید یه بار به تحلیل کوچیکی هم بپردازم.


Friday, October 03, 2008

جوزدگی انجام غیرمهمیات

یه وقتهایی مسخره است. آدم کار مهمی توی دنیا انجام نمیده ها. اما همچین درگیر وسرگرم همون کار غیرمهم خودش می شه که واسش مهم جلوه می کنه. حالا این شاید خیلی هم بد نباشه، می گن طرف مسووله، وظیفه شناسه، متعهده. اما یه وقتهایی دیگه موضوع اینقدر مسخره میشه که آدم اون کار غیرمهمش آرامشش رو سلب می کنه. در حالیکه خودش هم اطلاع داره که مهم نیست. مثلاً می دونه که الان توی همین کار غیرمهمی که داره، یه سری امورات غیرمهم روزمره و جزئی ای هم وجود داره که اگه اونها نباشه که کلاً همین کار غیر مهم هم وجود نداره. ولی آدم اونقدر خودش رو مشغول کرده و جوزده شده که 5 صبح جمعه که تعطیلی اش هست هم خواب از چشماش ربوده میشه و به شکل مسخره ای به اون جزئیات غیرمهم فکر می کنه و در عین حال تا 6:30 صبح جون می کنه که فکر کار غیرمهمش رو از سرش بیرون کنه و کپه مرگش رو بذاره. می بینه نمیشه. خودش رو لعنت می کنه که چقدر غیرعادیه و میگه حالا بذار از توی موبایلم ایمیلم رو چک کنم ببینم که هیچ خبری نیست. اتفاقاً هم می بینه که یه چند تا خبر جزئی غیرمهم دیگه هم هست. طاقت نمیاره و میره می شینه پای لپ تاپش و تا وقتی همون کارهای جزئی غیرمهم رو انجام نده آروم نمی گیره. همین میشه که صبح نازنین جمعه که می تونسته از 6 تا 9 صبح رو بخوابه، مثل افراد مهم دنیا نخوابیده و کار کرده. با این فرق که کارش خیلی هم غیرمهم بوده ...

بعدالتحریر. در بالا پیدا کنید پرتقال فروش را؟!

بعداز بعدالتحریر. آیا اینها نشانه عدم سلامت روحی – روانی است یا نه، هیچ ربطی نداره؟