برکه من

Friday, September 30, 2005

خنجر


وقتی یکی از پشت بهت خنجر می زنه چی کار می کنی؟
می تونی برگردی و تو صورتش نگاه کنی و به چشمهاش خیره شی و فریاد بکشی سرش. می تونی هم بدون اینکه برگردی و حتی نگاهش کنی، سکوت اختیار کنی.

... این بار، فریاد نمی کشم. گریه نمی کنم. حرف هم نمی زنم.
سکوت می کنم.

بعدالتحریر. فاصبر و ما صبرک الا بالله و لا تحزن علیهم و لا تک فی ضیق ممّا یمکرون ...


Wednesday, September 28, 2005

?


و یَعبدون من دون الله ما لا یَملِک لَهم رزقاً من السموات و الارض شیئاً و لا یَستطیعون (خیلی حرفه ها! کدوممون نیستیم؟) /فَلا تَضربوا لله الامثال انّ الله یعلم و انتم لا تعلمون/ ضَرَب الله مثلاً عَبداً مَملوکاًَ لا یَقدر عل شئٍ و مَن رَزَقنه منّا رزقاً حَسَناً فَهو ینفق منه سرّاً و جهراً هل یستوون الحمدلله بَل اکثرهم لا یعقلون

بعدالتحریر. پناه می برم به تو یا رب!


Tuesday, September 27, 2005

یادمه! یادمه


وقتی می رم خونه اونقدر over dose می شم از کامپیوتر که دیگه نمی شینم پاش. تو شرکت هم فوقش وقت ناهار یه دقیقه برسم یه چک میل کنم. واسه همین نتونستم عکسهای سفر رو بذارم. ولی حتماً می ذارم.

بعدالتحریر. فکر نکنین حالا چه عکسهای عجیب غریبیه. همه همون عکسهای شماله. منتهی من خیلی حال کردم.
بعدالتحریر. ببین پریشب چه حالی کردم که دو تا رفیق شفیق خیلی دور بهم زنگ زدن. خداییش حال داد!


Sunday, September 25, 2005

کوفت


بعضی چیزا خستگی رو در نمی کنه. آدم فقط بهش امید می بنده که در کنه.
بعضی خستگی ها طوریه که همین طوری در نمی ره، یه تغییر خیییییییلی زیاد باید باشه که در بره.
بعضی خستگی ها وقتی هم که سعی کنه در بره، بعضی ها هستند که واست طوری ضایعش کنن که به تنت بماسه و دیگه از تنت بیرون نره.
بعضی آدمها فقط موجب خستگی آدم اند. فقط... چقدر لج داره که زورکی نمی تونی از شرشون خلاص شی.
بعضی خستگی ها... با رفتن از بین می ره (شاید)
بعضی خستگی ها یه طوریه که به یه چیزی (مثل رفتن) امید می بندی که درش ببره، ولی می دونی یه خستگی های جدیدی هست که تو رفتن باعث می شه یادت بره که این خستگی ها در رفته.
بعضی وقتها خستگی...
دوست ندارم دوباره به اون وضعیت برگردم که فقط منتظر رفتنم باشم. ولی دیگه هستم. دیگه به شدت هستم. تا سه چهار ماه دیگه که بخوام برم، ثانیه شماری می کنم.
گاهی رفتن بهترین و بی دردسرترین راه حله.
گاهی بدترین و پرمشکل ترین راه حل.
رفتن هر چی که باشه، با آغوش باز الان پذیراش هستم و به مدت حداقل سه سال به شدت از وجودش خوشحال. فقط می خوام این سه چهار ماه تموم شه.
اول مهر و ترافیکش و بقیه مسایل لعنتی مربوط بهش از چیزاییه که آرزوی رفتن رو پررنگ تر می کنه (حتی اگه به نظر تو احمقانه تر باشه)
بعضی وقتها خستگی برات مغز نمی ذاره، ولو اینکه 24 ساعت بخوابی.

بعدالتحریر. بدون 24 ساعت خواب، با خستگی زیاد، از نوع ماسیده اش، در حالیکه از بعضی از آدمها حوصله ام سر رفته و حالم دیگه به هم می خوره، و از اینکه زورکی باید هواشون رو داشته باشم که ذغال وجودشون نیفته تو دامنم، و از اینکه اول مهر اومده، و اینکه دلم یه بستنی کاراملی خیلی چرب می خوام و نتونستم بخورم و از اینکه منتظرم که از این قبرستون برم یه قبرستون شیک تر، و از اینکه احمدی نژاد رییس جمهوره و از اینکه ایرانیم و از اینکه حوصله ام سر رفته و از اینکه غر می زنم و از اینکه وقت گشنگی غذا ندارم و از... هزار کوفت و زهرمار، خسته ام.

بعدالتحریر. به من می آد از سفر اومده باشم؟ خداییش! تو بگو.
بعداتحریر. بعضی ها اون قدر بد وجودند که در یه روز می تونن زحمت سه روز سفری که به خودت دادی و خستگی که سعی کردی در ببری رو در فردای برگشت از سفرت، تو قیافه ات کوفت کنن.
بعدالتحریر. عکسهای سفر رو به زودی می ذارم. یادم نرفته. عکسهای ماهی هم گرفتم.
بعدالتحریر. هیچ جا به هیچ کس قصد توهین نداشتم. کسی به خودش و دیگران نگیره.


Thursday, September 22, 2005

سفر


آخر کیفه که ببینی در حالیکه تمام آرزوت رفتن به یه سفر مختصر شمال و یه ذره حال و هوا عوض کردن بوده و کلی هم براش تلاش کردی و نتونستی جورش کنی، در عرض یه ساعت کلش جور بشه. در عرض بیست دقیقه خودتو برسونی خونه و جمع کنی و بپری... خیلی حال داد. با اینکه مدتها بود دلم پر می زد واسه یه سفر دو نفره، ولی خب امکانش نبود. واسه همین بالاخره همین سفر دسته جمعی خودش خیلی غنیمت بود. اون هم بعد از این هم فشار این مدت. اینجا خیلی هوا گرمه. خیلی هم شلوغه. انگار کل تهران خالی شده اینجا. صبح ها با حاج آقا می ریم کنار دریا و با هم طلوع رو تماشا می کنیم. یه ساعت تو شن ها راه می ریم. الان هم رفته بودیم جنگل و بعد هم آب گرم و بعد هم ... همه چی عالیه. خدا رو شکر...

عید دیروز همه تون مبارک. خیلی هم مبارک. واسه دیروز خیلی حرف داشتم واسه زدن. نشد که بزنم...

بعدالتحریر. در اولین فرصت یه عالم عکس خیلی قشنگ از سفر می ذارم اینجا. انشالله...


Sunday, September 18, 2005

CV Review


بعضی CVهای خیلی باحال اند. طرف در کمال اعتماد بنفس هیچی تو رزومه اش نداشته که بگه. بعضی دیگه یه جور دیگه خف اند. آدم می بینتش می خواد بره تو زمین. می بینی هم سن و سال تواه. فوقش دو سه سال بزرگتر. فقط رئیس جمهور آمریکا هنوز نشده!
اما تو رو خدا تو بگو، یکی که توی CV اش چنین چیزی نوشته، آدم چه چیزی می تونه برداشت کنه از این آدم:
Experienced in execution of bottom hole sampling (!!!!!!!!!)
بعدالتحریر1. تو بگو! حق نداشتم یه ربع اونقدر بخندم که از چشام اشک بیاد.
بعدالتحریر2. خیلی به خودت فشار نیار. در نهایت که کل رزومه طرف رو ریویو می کردی می دیدی تو کار چاه نفت و گاز و از این جور چیزاست... :)


Wednesday, September 14, 2005

فضولی موقوف


گاهی هر چی تلاش می کنی، می فهمی اشتباه تلاش کردی. هر چی نیت خوب می کنی، نیت بد و سوء تلقی میشه. یا لااقل بهت می گن که اشتباه نیت کردی. خیلی زور داره آدم وقتی حس می کنه دیگه خیلی خالص و مخلصاً لله می خواد یه کار درست کنه، همه بهش می گن اشتباه عمل کرده. نباید می گفته. نباید می کرده... نباید... خیلی بده.
فکر می کردم دیگه جدی دارم کار درست می کنم. می بینم گاهی خیلی بهتره آدم پاشو از وسط معرکه بکشه کنار که آتیش دامن خودشو نگیره. وقتی می بینی که همه چیز سر خودت خراب میشه، می فهمی که آقا جان! تو بشین زندگی خودت رو بکن. مخلصاً و خالصاً هم نمی خواد. نمی خواد تلاش کنی. سرت تو کار خودت باشه...
همین...

بعدالتحریر. مولا مددی


Saturday, September 10, 2005

بوفضائل


دوباره همین رو می خوام بگم. شاید این رو به موقع عزا می خونن. ولی این فخر ماست که حضرت ابالفضل رو داریم با تمام ماهیتش. زیباتر از این چیزی سراغ ندارم:

در حسرت آن کفی که از آب
برداشت فرو فکند و بگذاشت

هر موج به یاد آن کف و چنگ
کوبد سر خویش را به هر سنگ

چون ماه به چارده برآید
دریا به گمان فراتر آید

ای بحر بهل خیال باطل
این ماه کجا و بوفضایل


عیدهاتون مبارک باشه. ببخشید که هنوز نتونستم از وقایع اخیر خودم رو retrieve کنم که توی این روزهای مبارک یه ذره فعال تر باشم. انشالله همه تون زیر سایه امام زمان و بعد پدر و مادرهاتون سرحال باشین...


Monday, September 05, 2005

باز هم ... مرگ


روزهای راحتی رو نگذروندم... بذار این طوری بگم. روزهای سختی رو گذروندم. شنبه پدربزرگم مُرد. به همین راحتی... مامانم زنگ زد که می خوام ناهار امروز بیاین اینجا. گفتم من دانشگاهم و بعد هم می رم سر کار. حاج آقا هم که سر کاره. گفت بابا بزرگم حالش بده. با عجله زنگ زدم حاج آقا و گفتم این طوری شده. چند دقیقه بعدش زنگ زد و گفت زودتر راه بیفت. من هم بیق. حتی به ذهنم نرسید که شاید چیزی شده باشه. بدو بدو کارهام رو جمع کردم –البته ول کردم- و رفتم دنبال حاج آقا. خیلی به خودم آرامش دادم که تو رانندگی واسه خودم خطر ایجاد نکنم. حاج آقا یه خوش و بشی کرد و نزدیک خونه گفت بریم وسایل رو بذاریم بعد بریم. گفتم: وا! مگه دیوونه ایم. برو زدوتر برسیم. گفت با وسایل که نمیشه. می خوام لباس هم عوض کنم. خندیدم و گفتم چیه؟ می خوای سیاه بپوشی؟ گفت آره. دوزاریم حسابی پلیسه بود. زدم زیر خنده و گفتم مثل این فیلم ها که طرف نمُرده، پا میشن با لباس سیاه می رن خونش. انگار که منتظر بودن... دیدم نمی خنده. تقریباً گریه هم می کنه. وسط جمله ام صدام قطع شد... اشکهام سرازیر شد...
بگذریم. مرگه دیگه. هممون بالاخره نزدیکی داشتیم که از دستش بدیم. هممون می دونیم چه حالی آدم میشه. بابابزرگم خیلی به من ارادت داشت. همیشه منو به اسم "سارا بهشتی" صدا می زد. از در که می اومدم تو یا می خواستم برم دستهام و می گرفت و پشت سر هم بوس می کرد و می گفت سارا بهشتی! واسه من دعا می کنی؟ خیلی خجالت می کشیدم. خیلی زیاد. دستهام رو می کشیدم. قمسش می دادم این کار رو نکنه. نمی دونست فاصله من و بهشت چقدره که همچین چیزی می گفت. این یه سال اخیر حاج آقام که وارد می شد دستهاش رو می گرفت و می بوسید. اون بیچاره که دیگه آب می شد.
بگذریم. مرگه دیگه.... دیروز تشییع جنازه اش بود. از خونه شون. سالها بود وارد این خونه پدربزرگم نشده بود. چون سال ها بود که خونشون زیر خونه مامانم اینها بود. وارد اون خونه با تمام خاطراتش که شدم خیلی سوختم. خیلی گریه کردم. به حال خودم. نه به حال اون. اون مرد ماهی بود. به بیوفا بودن دنیا. به احمقانه بودن دلبستگی ها و وابستگی ها... خیلی خوددار بودم. خیلی. فقط نگاه می کردم. نوه های دختر رو هیچ کدوم نذاشته بودند که بیان. من قصر در رفته بودم و خیلی هم آروم بودم که کسی بهم گیر نده که نرم. داغدیده داشتیم تو دور و بر. واسه همین دخترها همه خوددار بودند...
بگذریم. مرگه دیگه... سراغ ما هم به زودی می آد. دور می بینمش و نزدیکه. به هر حال یه مرحله جدید زندگیه. از قسمت جون کندش و شب اولش بگذریم که به هر حال واسه همه سخته، اون ورش خیلی باحال تر از این وره. حداقلش اینه که این روح بیچاره و خسته از دست ماده راحت میشه و یه ذره می تونه جولان بده و درک کنه. منتهی ماها معمولاً اون قدر اون یه 24 ساعت اول مرگ می گیرتمون که حاضر نیستیم به اون شیرینی بعدش فکر کنیم و اینقدر از مرگ بدمون می آد و می ترسیم. علت اصلی آرامشی که در خودم می دیدم احساسم نسبت به مرگ بود. وگرنه هیچ وقت نمی تونستم تحمل کنم که رو صورتش خاک بریزن. به این دید نگاه می کردم که مگه من ناخنم رو می چینم و دور می ریزم براش غصه می خورم؟ اون که دیگه روحی نداره. جسم بی روح هم فکر کنم مثل ناخنه کنده شده است...
به هر حال خدا به داد همه مون برسه. دیر یا زود یکی یکی مثل ناخن چینده می شیم...
براش دعا کنین...


Friday, September 02, 2005

عجب صبري خدا دارد


ديشب رفته بوديم خيابون گردي. جهت تفريح رفتيم توي خيابون. يه پيشنهاد دادم كه فكر نمي كردم مورد قبول حاج آقامون واقع شه، ولي شد! چند وقت بود چند تا خريد داشتم كه جزو نيازمنديها و ضروريات نبود و مي خواستم برم ميلاد نور بخرم. حاج آقا هم از روي لطف و محبتش مي خواست يكي دو تا چيز رو براي من جنس خارجي بخره. واسه همين رفتيم ميلاد نور. مست و كيفور. به حراجش هم خورديم و با قيمت خيلي مناسب جنس عالي خريديم و كلي هم ذوق كرديم. من هم برخلاف هميشه كه بايد خيلي خودم رو قانع كنم تا خريد كنم و اگر چيزي اضافه بر نياز باشه 60 بار شايد براش برم مغازه ولي آخرش نمي تونم خودم رو راضي كنم كه بخرم، اين دفعه خيلي راحت خريد كردم. هردومون هم خيلي خوشحال و شنگول از خريد باحالمون اومديم بيرون. در حال بيرون اومدن داشتيم اين رو مي گفتيم كه حواسمون بايد باشه كه اگر آدم پول داشته باشه، حق نداره به ميزان پولش خرج كنه. بايد براي بقيه خرجش كنه و اون موقع به اندازه خرجي كه كرديم پول گذاشتيم كنار كه به نيازمند بديم. هنوز از ميلاد نور خيلي دور نشده بوديم كه توي تاريكي يك بچه خيلي خيلي كوچولو – قد يه فندق- كه كنار خيابون نشسته بود و فال مي فروخت، نظرمون رو جلب كرد. بچهه رو كه ديدم سرجام ميخكوب شدم. واقعاً كوچولو بود. ساعت 10 شب، كنار خيابون داشت فال مي فروخت. بچه ناز و معصومي بود. كثيف بود و لباسهاش كهنه بود، ولي چشمهاش پر از غم و معصوميت بود. نتونستم خودم رو كنترل كنم. رفتم كنارش نشستم و گفتم فالهات چنده؟ گفت دوشت تومن. نفهميدم چي گفت. تازه زبون باز كرده بود. حاج آقا يه دويستي داد دستش و يه فال ازش گرفت. نازش كردم و گفتم چند سالته؟ گفت سه سال!! انگار خنجر زدن تو دلم. باور نمي كردم. يه بچه سه ساله كه تازه زبون باز كرده بود رو گذاشته بودن كنار خيابون.
- كي تو رو آورده اينجا؟.. خيلي معصوم نگاهم كرد.
- با كي زندگي مي كني.
- بابام.
- بابات كجاست؟
- خونه.
- تو كي مي ري خونه؟
- شب.
بغضم رو فرو خوردم.
- عزيز دلم! الان كه شب شده...
همين موقع يه مرد سبيل كلفت داشت بهمون نزديك مي شد. يه مرد ديگه هم اومد و ازش يه فال خريد. مي خواستم بغلش كنم با خودم ببرمش. داشتم ديوونه مي شدم. مي خواستم ببينم اون مرده كه اومد نزديك اين بچه رو آورده بود. نزديك بود داد و بيداد راه بندازم. از مرد سبيل كلفت ترسيدم. خسته و داغون از روي زمين بلند شدم و در حاليكه ترسيده بودم بهش گفتم مرسي از فالت. راه افتادم. تو شوك بودم. خريدهام رو توي دستم مي چلوندم و با دست ديگرم اشكهام رو پاك مي كردم. اصلاً بيخيال دنيا و رهگذرهايي كه هاج و واج منو نگاه مي كردن بلند بلند توي خيابون گريه مي كردم. سوار ماشين شدم و بلند بلند گريه كردم. نصف راه رو گريه كردم. فقط مي گفتم اي تف به اين دنيا! اي تف به اين بي عدالتي! اي تف به ما كه داريم و مي خريم و از خرج اضافه مون كيف مي كنيم و در كنارمون چنين كسي هست؟ كدوم نامردي، كدوم غيرانساني اومده بچه سه ساله رو ساعت 11 شب گذاشته كنار خيابون كه فال بفروشه... گريه مي كردم مثل كسي كه عزيز از دست داده بود. باور نمي تونستم بكنم. شب خيلي طول كشيد كه خوابم برد. 5 ساعت خوابيدم و ديگه خوابم نبرد. يك ساعت و نيم توي رختخواب غلت زدم و خوابم نبرد. به خريدم فكر مي كردم. به چشمهاي معصوم بچه دستفروش كه اون طور نگاهم كرد. قلبم آتيش گرفته. از زندگي بيزار شدم. فقط مي گفتم: عجب صبري خدا دارد؟ اگر من جاي او بودم ...

مولا... بحق محمّد(ص) مددي


اقرأ


احساساتم در مورد امروز خیلی شدید است. تصور اینکه اگر نوری چون محمّد (ص) نبود و مبعثی نبود و سیاهی که بدون حضور و ظهور او بر عالم حاکم می شد، هیجانم را در مورد این روز بیشتر و بیشتر می کند. از منتهی الیه وجودم این روز را به همه عالم- که چه بدانند و ندانند از وجود مبارک نبوتش بهره مندند- و بعد به همه مسلمانان – که نور هدایت را از طریق او یافتند- و بیش از همه به شیعیان – که تجلی حقیقی نور حق را در محمّد (ص) و عترت طیبه اش رؤیت کردند- از صمیم قلبم تبریک می گویم.

تمامی احساس وهیجانم در زیر خلاصه شده است. (با اینکه همه این رو شنیده اید یا خوانده اید اگر دوست دارید یک بار به قصد این احساس بخوانید لطفاً)

این کیست این، این کیست این، این یوسف ثانیست این
خضرست و الیاس این مگر یا آب حیوانیست این


این باغ روحانیست این یا بزم یزدانیست این
سرمه سپاهانیست این یا نور سبهانیست این


آن جان جان افزاست این یا جنة المأواست این
ساقی خوب ماست این یا باده جانیست این


تنگ شکر را ماند این سودای سر را ماند این
آن سیمبر را ماند این شادی و آسانیست این


امروز مستیم ای پدر توبه شکستیم ای پدر
از قحط رستیم ای پدر امسال ارزانیست این


ای مطرب داوود دم آتش بزن در رخت غم
بردار بانگ زیرو بم کاین وقت سرخوانیست این


مست و پریشان توام موقوف فرمان توام
اسحاق قربان توام این عید قربانیست این


رستیم از خوف و رجا عشق از کجا خوف از کجا
ای خاک بر شرم و حیا هنگام پیشانیست این


گلهای سرخ و زرد بین آشوب و بردابرد بین
در قعر دریا گرد بین موسی عمرانیست این


هر جسم را جان می کند جان را خدادان می کند
داور سلیمان می کند یا حکم دیوانیست این


ای عشق قلماشیت گو از عیش و خوش باشیت گو
کس می نداند حرف تو گویی که سربانیست این


خورشید رخشان می رسد مست و خرامان می رسد
با گوی و چوگان می رسد سلطان میدانیست این


هر جا یکی گویی بود در حکم چوگان می دود
چون گوی شو بی دست و پا هنگام وحدانیست این


گویی شوی بی دست و پا چوگان او پایت شود
در پیش سلطان می دوی کین سیر ربانیست این


آن آب باز آمد بجو بر سنگ زن اکنون سبو
سجده کن و چیزی مگو کین بزم سلطانیست این

بعدالتحریر. چقدر این رحمة للعالمین بودن حضرت ملموس است و چقدر... از آن غافلیم.


Thursday, September 01, 2005

خواب مرگ


اللهم یا مالک المَوت، طیّبنی للمَوت، واصلِحنی قبلَ المَوت، و هوّن عَلیّ سَکراتَ المَوت، و لا تُعَذبنی بَعدَالمَوت ...
خواب عجیبی دیدم. خواب خیلی عجیب...
خواب می دیدم توی یه دریایی بودم و داشتم شنا می کردم. شنا می کردم که به یه جایی برسم. می دونستم آدمم. ولی در عین حال انگار ماهی بودم! به شدت هم مریض بودم. خیلی مریض. به سختی شنا می کردم. خیلی پراکنده شنا کردم. یه وال خیلی گنده رو دیدم که رفتم نزدیکش. از آب که اومد بیرون پرت شدم به یه گوشه. همین طور که داشتم شنا می کردم، زیر بدنم رو که نگاه کردم یه باله کوسه دیدم. ترسیدم. با تندترین سرعت ممکن شنا کردم. فکر کرده بودم فرار کردم که یهویی دو طرفم چشمهای زیرآب دو تا تمساح رو دیدم. مریض بودم و ناتوان. خیلی ترسیدم. شروع کردم به گریه کردن و تندتند شنا کردن. تمساح ها در یک آن بهم حمله کردند و بدنم رو دریدند. بدنم رو تیکه تیکه کردند. و من زنده بودم و می دیدم. می دیدم که بدنم یه لاشه بدبو و بوگندو شده بود روی آب. بدنم بدن ماهی بود. ولی خودم آدم بودم. بعد که به بدنم نگاه کردم، جسم تیکه تیکه شده خودم بود. اون موقع داشتم به مرگ فکر می کردم و به یکی که نمی دونم کی بود داشتم می گفتم که واقعاً خلقت همه چیزش حکمت داره. این بدن من الان چه ارزشی داره جز یک لاشه بوگندوی چرکین. واسه همین خدا مرغهای لاشخور رو خلق کرده که این بدن ها رو حتی از روی اقیانوس جمع بکنند تا دنیا رو بوگند نگیره. اون موقع با اینکه نمرده بودم داشتم به این فکر می کردم که کاشکی زودتر لاشخورها بیایند و بدنم رو بخورند که دیگه اینقدر بدریخت و بوگندو نباشه. هنوز هم داشتم شنا می کردم. ولی می دیدم که با مرگ فاصله زیادی نداشتم. کم کم داشتم از مرگ می ترسیدم. ولی دائم به بدنم نگاه می کردم و می گفتم چه ارزشی داره با این بدن زنده باشی. الان مرگ و کمال روح واسه تو از همه چیز ارزشمندتره. ولی همین طور باز با خودم کلنجار می رفتم و می گفتم، من که هنوز کمال پیدا نکردم. به این بدنم احتیاج دارم. تو همین فکرها بودم که به بدنم نگاه کردم و گریه کردم. گریه می کردم که چطور برای این بدنی که الان اینقدر بوی گند می ده و اینقدر وحشتناک شده (در حالیکه اینقدر بهش می بالیدم!) اینقدر به خوراک و پوشاک و شهواتش می رسیدم. اون موقع فقط داشتم گریه می کردم و حسرت می خوردم که من به کمال نرسیدم، چون فقط داشتم به بدنم می رسیدم.
یه دفعه که به خودم اومدم دیدم کنار خونه مامانم اینها هستم. با همون بدن تیکه تیکه. دیگه خبری از تمساح اینها هم نبود. انگار به خاطر مریضی بود که بدنم تیکه تیکه شده بود و خیلی قطعاتش نبود. هم ترس داشتم، هم داشتم به خودم دلگرمی می دادم که تو مسلمون بودی. نگران نباش. مرگت اون قدر وحشتناک نیست. مرگ کم کم داشت تمام وجودم رو می گرفت. به زور و با سختی، خودم رو به حال سجده درآوردم. سعی می کردم سجده کنم که اثبات کنم من خدا رو قبول داشته ام. داشتم توی سجده بلند الهی العفو می گفتم که یهو شیطان به افکارم حمله کرد و شروع کردم به شک کردن در اینکه نکنه اصلاً همه چیز دنیا همین بوده؟ نکنه من چون الان چون دارم می میرم می خوام که یه آخرتی باشه که از بین نرم؟ نکنه الان که بمیرم همه چیز تموم بشه؟ در اون لحظه تمام تمرکزم رو جمع کرده بودم که به "من" فکر کنم. به این فکر کنم که یک "من" جز این جسم داغون وجود داره. چشمهام رو بسته بودم و سعی می کردم اون "منی" که در درونم هست رو پیدا کنم. گویی تمام وجودم اون لحظه به پیدا کردن اون من بسته بود. در عین حال شبهه و شک تمام وجودم رو پر کرده بود.حتی یه لحظه هم نمی تونستم به خدا فکر کنم. اینقدر ترسیده بودم و اینقدر عاجز شده بودم. داشتم با خودم فکر می کردم که تو دنیا باید چی کار می کردم. تمام مدت یاد نماز شب بودم. به این فکر می کردم که من می دونم یکی از اولین قدم های رسیدن به خدا نماز شبه، ولی هیچ وقت نتونستم نماز شب بخونم. بعد به خودم دلداری می دادم که: من که می خواستم. من که همیشه دغدغه ام بود. منتهی خواب می موندم... بعد خودم از این توجیهم بدم اومد. همون طور که تو حال سجده بودم دیدم که به سمت قبله نیستم. نمی دونستم قبله کدوم طرفه، ولی می دونستم که به سمت قبله نیستم. با خودم می گفتم قبله کدوم طرفه؟ باید رو به قبله باشم. اگه رو به قبله باشم شیطون نمی تونه این فکرها رو به من برسونه. در اون لحظات آخر که دیگه مرگ وجودم رو تسخیر کرده بود، تنها دغدغه ام این بود که قبله رو پیدا کنم تا هدایت شم. در حال سجده داشتم می چرخیدم که قبله رو پیدا کنم. با عجز تمام دیدم که ... قبله رو فراموش کرده بودم...
همین موقع از خواب بیدار شدم. با اینکه بیدار بودم نمی تونستم چشام رو باز کنم. به زور بازشون کردم و با سنگینی تمام دستهام رو آوردم بالا و با ترس بهشون نگاه کردم. اینقدر خوابم واقعی بود که می ترسیدم بدنم تیکه تیکه باشه. حتی یه لحظه فکر کردم نکنه مردم و توی اون دنیاست که دارم چشام رو باز می کنم؟ تمام تنم درد می کردم. تمام تنم... هیچ وقت چنین لذتی رو از پهن کردن سجاده رو به قبله و با این اطمینان حس نکرده بودم...