برکه من

Saturday, December 31, 2005

وقاحت...


خودم باور نمی کردم وقتی که حاج آقا اومده بود با چشمهای چارتا شده به من می گفت: سارا! تو چقدر آخه پررویی!!! من جای تو خجالت می کشم. این چه حرفیه به خواهرت زدی؟ من هم اولش مونده بودم که این جنایت کار بزرگ تاریخ (بنده) دوباره دچار چه جنایتی شدم، با بی حوصلگی گفتم، مگه چی شده؟ وقتی که برام گفت، خودم هم چشام چهارتا شده بود. خواهرکم زنگ زده بود که ما رو به رفتن به رستوران دعوت بکنه و به حاج آقا گفته بود که من به سارا زنگ زدم گفتم که کی می آی با هم بریم رستوران، سارا هم گفته که فعلاً که خیلی گرفتاریم. حالا تو چند وقت به چند وقت زنگ بزن چک کن ببین کی می تونیم!!!!!
واقعاً وقاحت تا چه حد؟؟؟ جالبه که من اصلاً خبر نداشتم که چنین حرفهایی زدم. وقتی که حاج آقا اینها رو گفت تازه انگار یه ذره ناخودآگاهم به خودآگاهم منتقل شد و یادم اومد که چند روز پیش سر کار که بودم خواهرم بهم تلفن زده بود و من در حالیکه به شدت درگیر کار بودم و حواسم رو کارم متمرکز بود، چنین جواب پرتی دادم!!!! بابا! به خدا قصد بدی نداشتم. من در همین جا خاضعانه پوزش را می طلبم! من اینقدرها هم خنگ و خرفت نشده ام
جالب اینجاست که وقتی پای تلفن خودم از خنده مرده بودم و داشتم سعی میکردم توجیه کنم که خواهر جون! به دل نگیر. من واقعاً حواسم پرت بوده می گفت، نمی خواد توجیه کنی. من عاشق همین خل چل بازیهاتم و به همین چیزات دوست دارم (بابا مرامت! آی امت، کشتی منو آبجی!)
دیگه خلاصه که اگه یه وقت سر کار به من زنگ زدین و من رو یه شیطون دم فلشی یافتین، تعجب نکنین. اون من نیستم!!!


Wednesday, December 28, 2005

کویر


قبل نوشته ها (منهای (-) حذف شده ها):

خسته ام از این کویر
این کویر کور و پیر ...

می خوام از ته وجودم فریاد بزنم، همون قدر که از ته ته قلبم زار زدم به حال نزار خودم.

بعد نوشت1. از اونجایی که اینجا رو امن نمی دونم همه رو پاک کردم. بعضی چیزها رو به هیچ رنگی نباید نوشت. گرون تموم میشه. بعدنوشت2. پاک کردم که دیگه غر نزده باشم.... یا ... کمتر غر زده باشم.
بعدنوشت3. در مورد کمرم، وضعیت اسف بارم... ای وای! دوباره دارم می نویسمش که.
بعدنوشت 4. خودم رو خرج کردم. روحم رو به حراج گذاشتم، بدن نازکم رو هم. دیگه چیزی ازش نمونده... و این درد باز هم مزمن میشه، باز هم می مونه، باز هم می خوابونه... و من باز هم، از پس هیچ کس بر نمی آم. حتی خودم.
بعدنوشت5. از دستم دلگیر نشو، نمی خوام غر بزنم. می خوام دل سبک کنم. لااقل بذار سرم رو بذارم رو شونه اینجا و گریه کنم. خسته شدم از بس بالشم خیس شد!
بعدنوشت6. تو فکر می کنی دست منه، در اختیار منه، همه همین طور فکر می کنن، اما... هیچ کس نمی دونه. از دست من خارجه! به خدا خارجه! من هم این رو نخواستم و نمی خوام... اما نشده و نمیشه
بعدنوشت 7. دارم برای اولین بار تو عمرم فکر می کنم که استخاره کنم. استیصال منو به اینجا رسونده.
بعدنوشت 8. می دونم! ضعف و فقط شعور رو می بینم. اشتباهی روح رو لمس می کنم. در روز دحوالارض جای این مضمحلات نیست. باید به آغوش خدا، به کعبه اش، به اون همه، اون همه، اون همه، شکوه فکر کنم. کی می دونه؟ شاید بی خیال همه چیز بشم و بای اینکه به همه اعلام کردم نمی رم مکه، فیشم رو بگیرم دستم و تنهایی بدوم... داغونم... به خدایی خدا قسم...
بعدنوشت 9. چشم! دیگه نمی نویسم...


Monday, December 26, 2005

خودکار آبی


پریشب یه خودکار آبی خیلی خوشگل خریدم.
فقط یه نفر توی این دنیا می دونه که یه خودکار آبی خیلی خوشگل چقدر برای من معنی داره، چقدر احساس داره، چقدر… مفهوم داره… فقط یه نفر

بعدالتحریر. فرض کن اگه الان صورتی و بنفشش رو هم داشتم، اگه ... وای! بال در می آوردم

بعدالتحریر. گاهی خودم تعجب می کنم این همه احساس عمیق چطور می تونه توی وجودم جا شه. واقعاً احساس می کنم دارم منفجر میشم، درحالیکه هیچ وقت منفجر نشدم، فقط منبسط و منبسط تر شدم ... و این هیچ چیز نیست جز ... "تمام عشق"

Wednesday, December 21, 2005

Pressure ...


دارم از شدت حجم کار منفجر می شم...
صبح زود می آم، شب آخر وقت می رم، هنوز هم کارهام می مونه، عصبی شده ام، مضطربم، استرس دارم، یه خروار هم کار دارم، یه عالمه هم از عالم و آدم ازم توقع می ره و هیچ کس میزان کار رو نمی بینه! همیشه فقط اشکالات دیده می شه... و طوری دیده می شه که اگر یه وقت کوچکترین اشتباهی صورت بگیره، چهار ستون تنم می لرزه، اینقدر یا ستارالعیوب می گم، اینقدر وجعلنا می خونم که کسی خرم رو نچسبه... باید ظاهراً این طوری رشد کرد!!! ولی... اشکال کار کجاست؟ چرا احساس می کنم تو منگنه ام؟


Monday, December 19, 2005

Far... Far... Away


با چشمهای خودم می بینم این فرآیند تلخ رو ... و براش اشک می ریزم ... و کاری هم قاعدتاً نمیشه کرد. باز هم مجبور شدم بپذیرم که از نوعی دگردیسیه...هر چند که سعی کردم این افکار رو کنار بذارم.
از کسانی که "عمیق" (به معنای واقعی کلمه) احساس نزدیکی می کردم فاصله دارم می گیرم. عمقی که قبلاً در روابطم با برخی نزدیکانم می دیدم، انگار که هرگز وجود نداشته. اون همه صفا، صمیمیت، نزدیکی، فهم متقابل... و این یک دگردیسی اجتناب ناپذیره که میشه گفت تازه اولشه. تازه شروع شده. دیگه وقتی ماها زندگی هامون خیلی جدی تر شد (به عبارتی مثل آدم بزرگهای واقعی شد) و همه مشغول و سرگرم و کار و بیزنس و دنیای شلوغ بیرون شدیم، از "دل" هم غافل شدیم. دیگه حرفهامون هم حتی سطحیه. اگه قبلاً با حرف زدن، یا حتی یک نگاه و حالت صورت از کنه وجود هم خبردار می شدیم و غم و ناراحتی یا خوشحالی و امید را از لایه های درونی قلب هم بیرون می کشیدیم و هضم می کردیم و درک می کردیم، حالا "اگر"... اگر وقتی رو با هم پیدا کنیم ... فقط اون وقت رو می گذرونیم. اصلاً حتی تلاش نمی کنیم به "دل" هم راه پیدا کنیم. چون وقتش رو نداریم! یا اگر هم داریم، دیگه نمی خواهیم به "دل" هم کاری داشته باشیم.
همه چیز سطح، سطح... شاید روابطمون یک دریا باشه، ولی به عمق نیم سانتی متر....!! برام دردناکه. ولی دارم می پذیرمش. چون "می بینم"، می بینم که این روند فقط روندیه که به دور شدن ها و دور شدن ها و باز هم ... دور شدن های بیشتر ختم می شه. حتی اگر بعد مکان هم وجود نداشت – که وجود خواهد داشت. اینها را می بینم و می پذیرم. اما... دل رو چه کنم. دلم برای اون صمیمیتها و صفا و ... برای اون روزها می تپه... می تپه و باز هم می تپه و فقط می تونه آه بکشه... چون اینها واقعیات زندگیه. دو روز دیگه که بچه مچه هم تو زندگیهامون پا بذاره دیگه خیلی وضع متفاوت تر هم میشه. دیگه صدایی از "دل"هامون شنیده نخواهد شد. اگر بشه سالی یه بار همدیگر رو دیدن باز خودش غنیمته... و اون هم... باز فقط سطح...
من خیلی به عمق وابسته ام. خیلی. واسه همین همیشه بد آسیب می بینم. چون در روابط عمیق می شم، و بعد... می بازم... پشیمون نیستم. چون اون رو قبول دارم...ولی باز... دلم می سوزه، سخت.

باید از یک چیزهایی چشم پوشید، باید برخی زیباییها رو شکست، تا به طرز احمقانه ای به اون زشتیهایی که داریم با سرعت تمام به دنبالش می دویم، رسید... دارم خفه می شم. اینها اصلاً حرفهام رو ... ولش کن.


Saturday, December 17, 2005

تهران هم روزی.. آسمانی آبی داشت


بالاخره اومد... بارون رو می گم.
داشتم دیگه خفه می شدم. خیلی وحشتناک بود... امیدوارم دوباره برنگرده.

الحدلله الذی جعل من الماء کلّ شئئ حیّ

یک غیبت صغری از اینترنت، جالبه... نزدیک یک هفته وبلاگ نخوندم... خودم فکر نمی کردم میشه حتی بی دلیل و همین طوری ترک مرض کرد! اون هم فقط به خاطر مشغله زیاد... هفته پیش دیگه برام جهنم شد. هیچ شبی زودتر از 7:30 نرسیدم خونه. چهارشنبه 8:30... خیلی زیاد کار می کنم، نه؟ مامانم هم بهم می گه...

دیروز یه فیلم خیلی ترسناک دیدم. Resident Evil. از وقتی اکران شده بود خیلی دنبالش بودم. چند سال پیش بازیش رو خریده بودیم و اونقدر ترسناک بود که دیگه بازی نکردیم. حالا فیلمش رو می دیدم. هنرپیشه Joan of Arc توش بازی می کرد و به همون عالی ای هم تقریباً بازی می کرد. جداً فیلم ترسناکی بود. Horror نبود ها! ولی ترسناک بود...

خواهرم یه کتاب برام خریده به اسم : " چگونه به آرامش گوسفندی برسیم؟" جداً باحاله. با دیدن عکس روش آدم به همون آرامش می رسه. اگه بشه یه سری عکسها و نوشته هاش رو می ذارم اینجا. خیلی cute اه!

Tuesday, December 13, 2005

My paradise ...

We shall ALWAYS keep this in mind:
"Life is like a piano, what you get out of it, depends on how you play it!"

Enjoy my paradise in fall …










Sunday, December 11, 2005

حیات


یک سفر کوتاه به بهشت، جهت دوری از جهنم... دیدن بهشت پاییزی... پر شدن ها و خالی شدن ها، مست شدن ها، رقصیدن ها و از خود بی خود شدن ها به همراه طبیعت، ساعت ها نگاه کردن و شعر خواندن و نوشتن و ...
همه چیزهایی بود که مدت ها از آن دور بودم و بالاخره برای 24 ساعت به آن رسیدم... بی نظیر بود. مدتها بود اینقدر با فراغ بال به آسمان و درخت و کوه و جنگل زل نزده بود. ساعت ها شعر خواندم، شعر نوشتم، خاطره نوشتم، نفس کشیدم عمیق... لذت بردم...

احساس می کنم دارم زندگی یک کس دیگر را می کنم. یعنی من نباید این زندگی را می کردم. انگار جای یک کس دیگر نشسته ام و دارم جای او زندگی می کنم. تازه به این موضوع پی برده ام و ... بسی از آن احساس رنج می کنم...

ای کاش خدا مثل نماز که روزی پنج نوبت آن را واجب کرده، رفتن به طبیعت و بودن در آن را هم مثلاً هفته ای یک بار واجب می کرد. ما انسانها که خودمان به خودمان رحم نمی کنیم!!


Monday, December 05, 2005

Reminiscence


خدا رو شکر... اونچه مسلمه اینه که بالاخره سختی ها می گذره و ازشون خاطره می مونه. دیشب که واسه دفاع رفته بودم دانشگاه یه حس یه ذره خوب داشتم. نه اینکه فکر کنی دلم می خواست اونجا باشم. ابداً، از اینکه تموم شده بود احساس شعف داشتم. احساس افتخار داشتم. کلی هم هیجان زده بودم... راستش بیشتر از این هیجان داشتم که دیگه با دانشگاه سر و کاری ندارم و خلاص (امیدوارم)
این جناب استاد راهنمای اسبق رو هم رفتم زیارت کردم که ترسم بریزه. بالاخره شش ماه سفر بود و واسه ما هم شکلات خوش مزه آورده بود و باید تشکر می کردم !! همچین که منو دید باز فیلش یاد هندستون کرد که فلان چیز رو تو مقاله ات نداری!! برو اضافه کن به من خبر بده. از اون آدمهایی که دنیا رو فقط توی چارچوب خودش می تونه ببینه و تحمل کنه. آخه به چه زبونی بهش بگم بابا جان! من به اندازه اپسیلون دیگه کار آکادمیک برام مهم نیست. اون مقاله هم کمتر از اپسیلون برام مهم نیست. اصلاً دیگه نمی خوام بهش فکر کنم و نمی کنم. اما لال شدم. گفتم باشه یه کاریش می کنم. بعدش کلی به خودم فحش می دادم که چرا وقتی نمی بینیش فقط شیری....
توی راه برگشت هم رفتیم یکی از برو بچس آز رو که خیلی وقت بود ندیده بودیمش دم خونه اش دیدم و 20 دقیقه گپ زدیم. خیلی باحال بود. ایشالله قرار شد یه برنامه بذاریم یه روز تمام بچه های آزمایشگاه جمع شیم بریم بیرون... به یاد جوونی ها و شنگولی ها و بوفه رفتن های دسته جمعی...
من همیشه طوری زندگی می کنم که در اون موقع بهترین لذت و استفاده رو ببرم و امکان نداره که بعدش حسرت بخورم. چون بهترین استفاده رو کردم و نمی تونم بگم کاش این طوری بودم و اون طوری. یادمه که این تصمیم رو در زمانی که اول راهنمایی بودم گرفتم و از اون موقع هم همین طوری زندگی کردم. واسه همین هم الان اصلاً حسرت هیچ چیز رو نمی خورم. فقط با مرور خاطرات کیف می کنم.... و این به نظرم ایده آله. کمتر کسی رو سراغ دارم که این طوری زندگی کنه و از این نظر به خودم افتخار می کنم.


Sunday, December 04, 2005



نگویمت که همه ساله می پرستی کن
سه ماه می خور و نه ماه پارسا می باش

همین...

اغثنی یا غیاث المستغیثین

Saturday, December 03, 2005

همه چیز و هیچ چیز


هیچ به هوای تهران نگاه کردین؟ می بینین این روزها چه ریختی شده؟ باور می کنین که توی چنین هوایی هنوز تونستین زنده بمونین؟ من که خودم کمی به توانمندی های تنفسی و قدرت های خارق العاده ام شک کرده ام. چطور ممکنه شش های من از بافت های نرم و پفک های کوچک هوایی و سلول های ظریف زنده درست شده باشه و بتونه تو این هوا زنده بمونه...؟ ما آدمها چه کارها که با خودمون نمی کنیم...

دیشب نشستم تا 1 یه فیلم وحشتناک که مل گیبسون توش بازی می کرد و اسمش نشانه ها بود رو دیدم. کلی ترسیده بودم و همچنان داشتم می دیدم. این مل گیبسونم سرش رو بخوره با این خداپرست بودنش. واسه اینکه ثابت کنه خدا هست و آدم باید بهش توکل کنه جون آدم رو میاره تو حلق آدم. خلاصه حاج آقا که سخت مشغول بود سر کارش و من هم توی اتاق در حالی که دندونهام به هم می خورد، نشستم فیلم دیدم. تازه بعدش هم هر یک ساعت یک بار از خواب می پریدم!!! می بینی آدمیزاد با خودش چه می کنه... (البته یه مقداری هم مشکلات دل دردی و اینها هم بودها! ما حالا یه ذره روغن داغش رو زیاد می کنیم...)

بالاخره آخرین دفاع در اطرافم فردا به وقوع خواهد پیوست و دیگه از شر هی چی disease فوق لیسانس در شعاع چند کیلومتریمون راحت می شیم. این ... خیلی خوبه...!

جلد چهارم و پنجم آتش بدون دود رو هم هفته پیش شروع کردم و تموم.... کم کم دارم دچار اضطراب می شم که اگه این دو جلد باقی مونده هم تموم شه چه کنم؟ البته می خوام سفارش بدم بقیه کتابهای نادر ابراهیمی رو هم برام بیارن. شنیدم یه کتاب 4-5 جلدی داده. دلم به اون فعلاً خوشه...

نوشتن سخت شده ... سخت... از این دلقک بازی خودم لجم می گیره!