برکه من

Saturday, March 28, 2009

Midlife Crisis

یه برهه هایی از زندگی هست که آدم رو افکار پیچیده و گره افتاده سرتاسر آدم رو می گیره. فکر به مسیر زندگی و اینکه آدم از کجا اومده و به کجا میره و آخرش توی چه مسیری قرار داره و چقدر اصلاً در همین زندگی هدفمند داره جلو می ره. خودش رو زیر سوال می بره و عملکردهاش و تصمیم هاش رو. بعضاً حتی دچار افسردگی میشه و افسوس می خوره به موقعیت هایی که از دست داده و توانایی هایی که دیگه به دست نمیاد و اشتباهات و.... خارجی ها به این میگن Midlife Crisis. فکرکنم زمان عادی شروعش زود زود، از 40-45 سالگی به بعد باشه. بنده در 28 سالگی کماکان دچار این افکارم. و واقعیتش به خودم حق میدهم. یعنی می بینم که واقعاً انگار هدف خاصی رو پیش رو ندارم و هر روز رو دارم زندگی می کنم و می گذرونم چون زنده ام. اگه مرده بودم هم انگاری خیلی برام فرقی نمی کرد. خدا رو خیلی شاکرم به خاطر نعمتهایی که دارم، اما می بینم که انگیزه و هدف و برنامه خاصی پیش روی خودم ندارم. حتی انگیزه و احساس شور برای رشد و موقعیت برتر و غیره. شاید یه مقداریش به خاطر شرایط رکود این زمان باشه که باعث می شه آدم به همونی که داره خیلی راضی و قانع و خوشحال باشه که شرایطش بدتر نیست. اما باز یه ذره عمیق تر که نگاه می کنم و فکر می کنم که مثلاً 2 سال دیگه که رکود تموم شده برنامه ام چیه؟ راستش پارسال همین موقع ها یه سری برنامه ها واسه خودم داشتم. احساسش رو هم داشتم. الان دیگه اون احساس رو ندارم. یه ذره احساس می کنم پیر شده ام. احساس می کنم یه عالم کار هست که می خواهم توی عمرم بکنم که دیگه فرصتش رو ندارم. موقعیت های زندگیم انگار اجازه نده – یا این طوری توجیهش کنم حداقل! چند ساله که می خوام برم یه زبان سوم یاد بگیرم. برم نقاشی کنم، برم یه ذره توی طبیعت... طبیعت... طبیعت... شاید اصلاً اصلش همینه. این دور شدن از طبیعت و تشنگی برای چهار تا چمن سبز دیدن و دائم توی این زندگی "بلند" و "بالا" بودن، روحم رو خسته کرده....
بی خیال حرفهای صد من یه غاز من...


Saturday, March 21, 2009



1) سبزی پلو (بدون سبزی خشک فلذا به اجبار با سبزی تازه!) به همراه ماهی درست و خورده شد.
2) سفره هفت سین، شامل ماهی و سبزه (عناصری که سخت به دست میان و رنگ و لعاب اصلی سفره رو دارند) و بر روی پارچه ترمه اصیل ایرانی (که اتفاقاً سفره عقد هم بود!) چیده شد.
3) تخم مرغ سفره هفت سین (با یک ساعت تأخیر بعد از سال تحویل) رنگ و بر سر سفره گذاشته شد.
4) سال به همراه شمارش معکوس ساعت و توپ و آهنگ سال نو (به لطف کانال های لس آنجلسی) تحویل گرفته شد!
5) خوش گذرونی شب سال نو کمال و تمام در یک فضای زیبا و اتفاقاٌ سبز و پرگل، دو نفره و رمانتيک انجام شد.
6) عید دیدنی تمامی فامیل در شهر (دو عدد) انجام شد.

نتیجه: پروژه عید با موفقیت (ظرف دو روز فشرده در تعطیلی جمعه و شنبه آخر هفته) تکمیل شد.

عیدتون مبارک.
بعدالتحریر. قدر عید نوروزهای ایران رو بدونین.

Posted by Picasa

Tuesday, March 10, 2009

Feeling blessed

هر روز که صبح لباسم رو می پوشم، بدو بدو حاضر میشم، سوار ماشین میشم و به سمت کار می شتابم، هر شب که خسته، اما خوشحال از سر کار سوار ماشین میشم و برمی گردم خونه، احساس می کنم I’m blessed! احساس می کنم در این روزهای سختی که افراد دسته جمعی کار از دست می دهند و فقط می خواهند کار داشته باشند، چقدر خوشبختم که کار دارم، روزهام رو در حسرت و نگرانی و اضطراب بیکاری نمی گذرونم، نگرانی بزرگ اقتصادی ندارم، اگر کمی هم ناراحت باشم که افزایش حقوق نداشته ام یا پاداشی که یک سال براش دویدم رو نگرفتم، اما کلی خوشحالم که کارم رو از دست نداده ام و شرکتم ورشکست نشده.
هر بار که با تنبلی و خستگی و بی حوصلگی به سمت فروشگاه میرم و کالسکه خرید رو از یه ردیف به ردیف دیگه می برم و خرید خونه می کنم، خدا رو شکر می کنم که هنوز توان خرید مایحتاجم رو دارم بدون اینکه نگران این باشم چقدر موجودی حسابم پایین میاد. به این همه مواد موجود در فروشگاه که نگاه می کنم I feel blessed که این همه امکانات در اختیارم هست، در حالیکه مردم در خیلی جاهای دنیا (در حال حاضر حتی جاهای خیلی خوب دنیا) به این راحتی نمی تونند خرید کنند!
هر بار که از سر کار با عجله میرم که به کلوپ ورزشی ام برسم و یه کلاس مورد علاقه ام رو از دست ندهم یا خودم ورزشی که دوست دارم رو انجام بدهم در محیطی که برام لذت بخش و دوست داشتنیه (و مزیت این رو داره که برای خانومها بخش جدا داشته باشه) بی نهایت خدا رو شاکرم که در چنین شرایط بحرانی ای که افراد نگرانی نیازهای اولیه زندگیشون رو دارند، من هنوز قدرت این رو دارم که زندگی مرفه و آرامی داشته باشم و به سلامتی و ورزشم هم برسم.
هر بار که ...
اینقدر دور و برم نعمت و آرامش و سلامتی و همه چیز ریخته که بخواهم اسم ببرم و بگم که به خاطر هر کدومش چقدر I feel blessed! از یه پست و دو پست خیلی می گذره.
خداوندا! شکرت. ما رو بنده لایقی برای این همه نعمت بی پایان قرار بده.
بعدالتحریر. در شرایط سخت آدم آگاه تر میشه به اینکه چقدر می تونسته مورد آسیب و خطر قرار بگیره و مصون مونده. وگرنه تمام این نعمتها قبلاً هم بوده ....


Monday, March 02, 2009

هویت من و دیگر هیچ

سلمان یه نکته ای توی وبلاگش نوشته که به نظر من ارزش فکر کردن داره. حالا من به اون شوری ای که نوشته رو قبول ندارم که مسایلی که قبولش داریم و درگیرش می شیم جزو "هویت"مون میشه، اما خب خیلی زیاد می بینم که تعصب روی یک باور باعث میشه که جای بحث در مورد یک موضوع کلا حذف میشه. اگر واقعاً اون موضوع به شکلی که سلمان گفته مثل هویت یک فرد باشه (مثل اعتقادات مذهبی، جهت گیری های سیاسی، انقلابی بودن، ...) دیگه نمیشه با کسی که اون هویت رو پیدا کرده وارد بحث منطقی شد. در بهترین حالت میشه وارد بحث شد، اما نمیشه ازش به شکل منطقی خارج شد. یعنی با استدلال به این برسه که در یک زمینه ای بدون اطلاع طرفداری می کنه یا دلایل کافی ارائه بدی که استدلالاتش کافی، نادرست یا نادقیقه. در اون صورت، باز در بهترین حالت، فوقش اونه که سعی کنه بگه این یه بخشی از ماجراست یا یک واقعیت مربوط به اون موضوع رو رد کنه. من در مورد بحثهای سیاسی و انقلابی خیلی این رو دیدم. اصولاً به همین دلیل سعی کردم از حتی طرح موضوع در حضور این افراد دوری کنم. چون جز به دعوا و ناراحتی ختم نمیشه. مثلاً یه مورد بود که طرف من طرفدار انقلاب بود تصریح می کنم که من هم هستم. اون هم عملاً می دونست که من هم هستم. اما من صرفاً جهت بحث و ارزیابی اینکه اگر انقلاب نمیشد آیا شرایط ما بدتر بود یا بهتر، موضوع رو طرح کردم. نهایتاً با برچسب اینکه چه خونهایی رو ضایع کرده ام و صدام از جای گرم بلند میشه و از چیزی که اطلاع ندارم و درش نبودم دارم حرف می زنم و اتهامات مشابه (و مشخصاً کاملاً منطقی و استدلالی!!!) بحث خاتمه پیدا کرد.
اگر هر کدوم از ما سعی کنیم حداقل واسه خودمون، انگشت بذاریم روی اون چیزی که هویت مون شده و به خودمون اجازه بدهیم که مورد تشکیک، حمله یا رد قرار بگیره، فکر می کنم باورهامون درست تر و قوی تر بشه. اگر باوری اشتباهه، اون قدر شهامتش رو داشته باشیم که این رو بپذیریم و اگر درسته، با به چالش کشیدن و محک زدنش، کامل قبولش کنیم.
در این موضوع بحث زیاد دارم....