برکه من

Friday, November 24, 2006

غرغر

دل بیچاره ام می خواست بعد از هفته به این پرکاری و با این خستگی شدید، فردای جایتکسم یه روز آروم تری باشه. صد رحمت به جایتکس! از صبح 3 تا جلسه که یکیش یه ارائه برای 25 نفر بود(!) و یه نصب و راه اندازی سیستم که 2-3 ساعت خودش طول کشید. و تعداد بیشماری تلفن در حال رانندگی و موقع جلسه و ... که همشون ایمیل زده اند و تعداد کثیرتری هم ایمیل های دیگه و پیگیری های دیگه و الی آخر ... ساعت 4 اومدم در حالیکه از سردرد و گرسنگی داشتم می مردم ناهاری خوردم و نماز خوندم. خیر سرم فکر می کردم یک ساعت تونستم زودتر بیام خونه. در حالیکه ساعت 8 شبه و بنده سر کارم هستم و دارم ایمیل می گیرم و ایمیل می فرستم. حاج آقا هم احتمالاً امشب تا نصفه شب یا صبح سر کاره. یه زمانی روی شب جمعه ها حساب می کردیم. الان دیگه روی اون هم نمیشه حساب کرد. من واقعاً به دو روز تعطیلی کامل احتیاج دارم. این هفته که از شنبه رفته ام سر کار، احساس می کنم دو برابر کار کرده ام! به خدا خیلی غرغرو و پرتوقع نیستم، حداقل سعی می کنم نباشم. نه به لحاظ جسمی و نه به لحاظ روحی نمی کشم. جالبه که وقتی بهم خوش می گذره، ولو اینکه یه خوشگذرونی جزئی در حد یه بیرون ساندویچ خوردن هم باشه اینقدر زندگی برام قشنگ و زیبا میشه. به همون اندازه وقتی هم خسته و ناراحت و کوفته ام، کل زندگی برام خاکستری و بی معنی و زهرمار میشه. واقعاً:
لکیلا تأسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتیکم ...

باز هم یه سارای خسته غرغرو لوس ننر طفلک ...


Thursday, November 23, 2006

فارسی را پاس بداریم


می خوام حول و حوش این مسأله پاس داشتن فارسی یه بحثی بکنیم.
راستش اینکه اطرافیان من خیلی تلاش کرده اند که در این زمینه من رو اصلاح کنند هیچ وقت تأثیر پایداری نداشته. چون این یک تغییر از درون به بیرونه. به این معنی که من باید "احساس نیاز" بکنم یا به خاطر این مسأله دچار مشکل شم تا درونی تلاش کنم تا "مشکل"حل بشه.
من اخیراً در شرایطی شده قرار بگیرم که اون احساس نیاز درم روشن شه. یعنی من احساس می کنم که باید در کنترل باشم. یعنی اگه بخوام بتونم به طور ارادی هر طور که می خوام باشم باشم. ولی اخیراً دیدم که مثلاً می خوام با مامانم صحبت کنم و چون عادت صحبت کردنم اینه که وسطش انگلیسی بگم، باعث شده که یه ذره بیشتر فکر نکنم و بخوام راحت حرف بزنم و باعث بشه که شاید منظورم به انداره کافی منتقل نشه. یک مشکلی که خیلی کم اصلاً ممکنه باهاش بربخورم ولی یک یا دو بار شده، اینه که طرف من رو خیلی نشناسه و تازه باهام آشنا میشه و فکر می کنه دارم کلاس می ذارم!! وقتی که تمام آدمهایی که باهاشون سروکار داری این طوری اند، هیچ وقت چنین برداشتهایی پیش نمی آد و خودشون هم مثل خودتند! هر چند که این مشکلی نیست که انگیزه باشه، بیشتر همین مسأله در کنترل بودن و رسوندن مطلب برام مهمه. فعلاً این از این. بعداً شاید مفصل تر بحث کنم...

جایتکس هم تموم شد. الانه داریم جمع می کنیم می ریم و من باید برم.


Wednesday, November 22, 2006

نمایشگاه 2


امروز خدا رو شکر به سنگینی روزهای قبل نبود. صبح باید می رفتم آفیس یه سری بروشور و غیره بیارم. واسه همین خود به خود کمتر روی پا بودم. عصری هم که یه جلسه طولانی با یه مشتری داشتیم که هم برام جالب بود و هم اینکه خود به خود نشسته بودم و کمتر روی پا بودم. خداییش خوب بود.
جایتکس این حسن رو داشته که یکی دو تا از دوستهام هم از ایران اومدند که فرصتی شد ببینمشون. دیشب با یکیشون رفتیم بیرون که خوش گذشت. احتمالاً باز هم با بقیه قراری چیزی داشته باشیم. ولی به هر حال به شدت منتظرم جایتکس تموم شه. نمایشگاه به این عظمت، خودم هیچ جاش رو ندیدم! :(


Monday, November 20, 2006

بدم می آد.... خیلی


از نمایشگاه بدم می آد. خیلی هم بدم می آد. دو ساعت هم عملاً اضافه تر کار کردم. نهار نخوردم. با یک سردرد وحشتناک اومدم خونه. سردردی که نمی دونم از گرسنگیه یا از بیخوابی دیشبه که ساعت 3:30 شب بیدار شدم و دو ساعت خوابم نبرده! کمرم! بدترین قسمت نمایشگاه روی پا واستادنه. در حالیکه از کمردرد دلم می خواد بمیرم! بدترین بعدیش هماهنگ کردن چیزمیزهایی که باید برات جور کنند. مثل اینترنت که این جایتکس گدا مثل چی پول می گیره براش و به بدترین شکل ممکن سرویس می ده. من از نمایشگاه بدم می آد. هیچ add on value ای هم واسه بیزنس من نداشت :( من از نمایشگاه خیلی بدم می آد. از فرق سرم تا نوک پام درد می کنه.

یه سارای خسته داغون خیلی طفلک ...


Sunday, November 19, 2006

فیشی فیشی فیش


خدا رو شکر ارائه جایتکسم به خوبی انجام شد. چون مدتش هم کوتاه بود و زمان طولانی، 3 بار پشت سر هم ارائه دادم که بار سوم اینقدر دهنم خشک شده بود که اصلاً نمی فهمیدم دارم چی می گم. رییسم هم کلی تعریفم رو کرد و همکارام هم گفتند خیلی خوب بود. خودم هم خدا رو شکر راضی بودم. یعنی راستش فکر کنم زیادی پررو بودم و بی خیال. چون بالاخره کسی که می آد توی پرزنتیشن توی Oracle میشینه فکر کنم یه انتظاری داره. ولی من به این موضوع فکر نمی کردم و با آرامش و تسلط ارائه دادم. یه جورهایی یاد دفاعم افتاده بودم!
خیلی همه جا خوشگل بود. ولی من نه حس و نه کمر توی نمایشگاه چرخیدن رو داشتم. همین طوریش توی این ترافیک و شلوغی نیم ساعت فقط طول کشید به ماشینم برسم.

ویک اند خوبی بود. امروزش که ویک اند نبود، چون من از صبح مشغول کارهای جایتکس بودم. اما دیروز خوب بود. شبش رفتیم سینما یه فیلم خیلی باحالThe Departed . بازی و قیافه لئوناردو دیکاپریو معرکه بود. کلاً داستان فیلم هم خیلی هیجان انگیز بود. شب نزدیک 1:30 خوابیدم. صبح 9:30 پا شدم. 10:30 با دوستمون رفتیم بیرون صبحانه خوردیم. بعد ماها رفتیم دنبال خرید قلاب ماهیگیری که بالاخره تا عصری همه چیز رو خریدیم و واسه ماهیگیری به غروب خوردیم. در کمال پررویی بدون داشتن طعمه طبیعی و فقط با قلابهای شکل طعمه رفتیم ماهیگیری. بغل دستی هامون یه سفره ماهی گنده گرفتند و ما آب دهنمون رو قورت دادیم که ای کاش حداقل یه ماهی سفره هفت سین بگیریم. دریغ از اینکه جای ماهی صخره گرفتیم! فلذا قلابهای خوشگل ناز و گرونمون به همراه سربش پاره شد! البته پاره هم نشد. بنده مجبور شدم صخره نوردی در زیر امواج خلیج بکنم و قلاب رو پاره بکنم!! خیلی فکر کنم مضحک بود. بنده با مانتو و روسری و غیره در زیر امواج در حالیکه چنگ زده بودم به صخره که موج توی آب پرتم نکنه و حاج آقا که پابرهنه بود و اگه جلو می اومد روی خزه ها لیز می خورد فلذا از بالا طول امواج رو تخمین می زد و به من می گفت یکی بلند اومد!! و ... دیگه خیلی شرح نمی دم!!! دیگه با مجموعه شلوار و مانتو و جوراب خیس شنی کشیک کشیدم وقتی کسی توی لابی ساختمون نبود اومدم بالا در حالیکه داشتم بیدبید می لرزیدم و طبیعتاً مستقیم با لباس رفتم توی حموم!
کلاً تجارب ماهیگیری بنده به دوران سالها قبل برمیگرده که همگی هم ناموفق بوده! و نمی دونم چه اصراریه که من هر جا آب و دریا می بینم می خوام حتماً ماهیگیری کنم. اولین بارها که پیشنهاد خرید قلاب و ماهیگیری دادم فکر نمی کردم اقبالی داشته باشه. اما حاج آقا از من هم پایه تر و فکر کنم تا کوسه نگیره ول کن معامله نیست! خلاصه که تجربه خیس باحالی بود.

شبش هم ساعت 11 از خونه پیاده اومدیم بیرون و رفتیم دم آب خونمون که بهش می گن Marina یا به قول این عربها مرسی راه رفتیم و تا 12:30 قهوه خوردیم و گپ زدیم و فواره نگاه کردیم و ... در کل بهش می گن زندگی کردیم!!

هوا اینقدر ماه و عالی شده که اصلاً آدم دلش نمی آد توی خونه باشه. هرچقدر هم جنازه باشه. به عنوان مثال الان حاج آقا زنگ زده که داره می آد پیشنهاد بیرون رفتن می ده و منی که دیشب کلاً 5 ساعت خوابیدم و یه روز خیلی پراسترس و کار داشتم، در کمال پررویی استقبال می کنم. واسه همینه که شبها تقریباً از خستگی ضربان قلبم به ضربان انسان در حال احتضار نزدیک میشه! اینه دیگه! وقتی 6 ماه بکننت توی فضای بسته و نشه از گرما بیرون بری، وقتی هوا اینقدر خوب میشه، تا حد ممکن دیگه می خوای بیرون باشی. این هم یک سبک زندگی (این هم فارسی لایف استایل به خاطر طه!!)


Thursday, November 16, 2006

علل ...


علل کمتر نوشتن:
1- اتاق رییس عوض شده و دقیقاً اشراف کامل به لپ تاپ من داره و نمیشه زیرسبیلی درکرد. از هفته دیگه که آفیس عوض میشه و جا اونقدر تنگ و کوچولو خواهد بود که همه به همه اشراف خواهند داشت!!
2- سرشلوغی وحشتناک: شنبه GITEX شروع میشه و کارها چند برابر. هر چند که من تا الان متأسفانه با جایتکس کار نداشتم و سر کارهای خودم سرم شلوغ بوده، ولی می تونم توجیه ننوشتن روزهای آینده رو که بکنم!

شنبه که اولین روز جایتکسه و متأسفانه هم ویک اند ما، بنده presentation در دکون oracle دارم و هنوز حتی آماده اش هم نکرده ام! چه برسه به تمرین و تأیید و غیره. به خدا خیلی پرروام. یعنی اولش که دو ماه پیش رئیسم بهم گفت برام پرزنتیشن گذاشته ذوق کردم که چنین موقعیتی شاید کمتر نصیبم بشه. اما حالا دارم دوقلو می زام که می خوام چه خاکی بر سر خودم بکنم که آبروی شرکت و اجاره به oracle و غیره حفظ بشه!

پریروز نزدیک 400 کیلومتر رانندگی کردم. 7:30 صبح راه افتادم که از اون ور نصفه شب برنگردم. شهر العین یه کار خیلی طولانی داشتم. تمام مسیر رو با سرعت 130 رفتم و بالاخره 2 ساعته رسیدم. از صبح هم مثل چی در حال کار بودم. عصر هم بالاخره ساعت 4:30 راه افتادم. اومدم طبق تابلوها یه مسیر میان بر برم، غلط زیادی از آب دراومد! از شترها و بیابونها و خارها و چادرنشین ها و هر اونچه که بتونین گذشتم و در یک جاده مخصوص عبور ومرور کامیون قرار گرفتم که محض رضای خدا چراغ هم نداشت. من هم سعی می کردم در کمال مثبت نگری بگم که خب در عوض غروب خوشگل خورشید در بیابون رو می بینم! خلاصه که دیگه چشم و چارم دراومد از خستگی. سرم سنگین شده بود و آهنگ و تخمه و هر کاری هم که می کردم سنگینیش کم نمیشد. می دونستم خوابم نمی بره، ولی مطمئن نبودم که دوام بیارم. دو سه ساعت یه بار هم یه مسج از حاج آقا دریافت می کردم که ببینه حالم خوبه یا نه. خلاصه که خدا رو شکر به دیروقت شب نکشید و از بیابونها خارج شده بودم و به ترافیک های وحشتناک و لعنتی دبی رسیدم. ولی خدا رو شکر کردم. وقتی رسیدم احساس می کردم از زیر تریلی کشیدنم بیرون! بلافاصله رفتم نیم ساعت توی سونا ولو شدم. بعدش دیگه اصلاً ضربان قلبم آروم نشد. نهایتاً 9:30 خوابیدم تا صبح تا دوباره آدم شدم. خداییش در این شرایط کی می تونه انتظار وبلاگ نوشتن داشته باشه؟
به عنوان تکمیلیه یادآور بشم که بنده هر چقدر کار بکنم حقوقم ثابته. کارمند جزء حقوق بگیر بیچاره! نگین نشسته داره پول پارو می کنه. همین جوریش هشتمون گروی نهمونه و موندیم سه ماه دیگه چه جوری خونه سی متریمون رو با قیمت 18 ملیون تومان در سال اجاره کنیم!!! ماها که حتی اضافه کار و از این ماجراهام نداریم که بگیم زیاد کار می کنیم پول بیشتر بگیریم!

چند وقتیه دارم سعی می کنم لایف استایلم رو اصلاح کنم. از وقتی هوا خوب شده تصمیم گرفتیم که یه مقدار پیاده روی بریم. برای همین روزهای زوج صبح می ریم کنار دریا راه می ریم. هوا صبح ها و شبها خیلی عالی شده. دریا هم که ماه. حتماً عکس می ذارم. به خصوص اگه بشه یه روز مهی عکس بگیرم که دل آدم میره! بعدش هم عصرها رو سعی می کنم حتماً هفته ای 2-3 بار هم که شده برم gym. خیلی خوبه. باید خودم رو مجبور کنم. نکته مهمه دیگه هم اینه که حتماً هر روز با ناهارم یا سالاد می خورم یا میوه. همیشه زورم می اومد چند برابر پول بدم از این سالادها و میوهای آماده بکشم. اما وقتی دیدم که خودم آدم نیستم که درست کنم یا بخرم، ترجیع می دم ویتامین بدنم تأمین بشه. خلاصه که دارم سعی می کنم یه ذره این زندگی ماشینی رو درستش کنم. دو هفته هم هست که ماهی رو به مجموعه غذاها اضافه کردم که البته اقبال چشمگیری نداشته. برای شروع بد نبوده.
خلاصه اگه وبلاگ نمی نویسم، دارم سعی می کنم جای ولگردی در اینترنت، کمی به خودم برسم. یه ذره هم اگه وقت باز بشه سعی می کنم مطالعاتم رو بیشتر کنم.
به یکی از دوستهام گفتم که با من عربی حرف بزنه و من انگلیسی جوابش رو بدم. امیدوار کننده است. فکر کنم این طوری شانس داشته باشم که عربی یاد بگیرم.


Saturday, November 11, 2006

Camel C No C!


توجه!‌ اگه پست قبلی رو نخوندين حتماْ‌ اول اون رو بخونين!!


اگر کامپيوترتون رو فرمت کردين اگر روش ويندوز هم دوباره نصب کردين اگر بعد پی بردين به اين که فايل خيلی مهمی (مثلاْ‌ فايل outlook ايميل های کاری) رو برنداشتين يا اشتباه برداشتين اصلاْ نااميد نشين. اول از همه همين يادتون باشه. نا اميد نشين. چون با پرداخت ۳۰ دلار می تونين فايلتون رو به هر بدبختی هم که شده به دست بيارين!!باور می کنين؟ آره!‌ اگر نااميد بشين ديگه والسلام. ولی من از ديشب با اميد تمام مشغول اين مساله شدم. با اميد تمام بعد از اينکه بارها و بارها فکر کردم فايلم رو پيدا کردم بالاخره فايل درست رو پيدا کردم. بعد از اينکه بارها recovery fail شد ولی بالاخره تونستم ريکاورش کنم در حاليکه outlook تشخيص داد که فايل خرابه و باز نميشه. در تمامی اين لحظات مثل سرطانی ای که تحت شيمی درمانی قرار گرفته اميد و نااميدی رو تجربه کردم! اشک شادی و غمي بود که از چشم و چارم راه می گرفت. بالاخره با scanpst هم تونستم فايلم رو ريکاور بکنم و خودم هم يه ذره دستکاريش بکنم تا فايلهای گم شده پيدا بشه و نهايتاْ جيغ خوشحالی بکشم! باز هم مثل سرطانی ای که از شيمی درمانی کچل و لاغر شده بعد بهش می گن درمان شده! البته نه به اين فاجعه ای!خلاصه که به هر حال مرده رو زنده کرديم و دست مسيح و تمامی ۱۲۴۰۰۰ پيامبر و ۱۴ معصوم و تمامی اولياءالله رو که به مدت ۲۰ ساعت در احضار نگه داشته بوديم ديديم!مثل کسی که پشت در اتاق عمل جراحی عزيزش دعا و نذر و نياز می کنه دعا می کردم! خدايا!‌چقدر بنده مزخرفی ام. خودم هم می دونم. ولی قربون مرامت برم که هيچ وقت روم رو زمين نمی اندازی. و صد البته مسج برای مادر که دعای اون هميشه ختم همه چيزه و مشکل گشای هر مشکل لا ينحلی :دی

سرجمع اينکه ابزار لازم برای ريکاور کردن هر نوع فايل از دست رفته از اين قرار است:
۱- اعتماد و امید!!! امید فراوان.
۲- مقدار انبوهی دعا و التماس و التجا به درگاه حضرت حق و توسل شديد به ائمه و معصومين و خلوص و توکل زياد
۳- استفاده از نرم افزار Restorer 2000 که ورژن های Pro و شبکه هم داره. ولی همين کافيه. می تونين دانلودش کنين. دمو ببينين و استفاده بکنين. به فايلتون که رسيدين ۳۰ دلار بدين بخرينش. البته من قبل از اينکه به فايلم برسم خريدمش که خيالم جمع شه.
ديگه خلاصه الان بنده توی شادی و شعف غوطه ورم و ايمان و اخلاصم از شب قدر هم بالاتررفته (احتمالاْ‌ به مدت يک هفته بسته به ميزان تاثيرپذيری روح آلوده ام!)


SHOTOR


اون شتری که دم خونه هر کی خوابيده و ممکنه بياد توی خونه و بيچاره ات کنه بالاخره توی خونه من هم اومد و بيچارم هم کرد... به بدترين شکلی که می شد!!کامپيوترم يه مشکل جزئی داشت که حل نمی شد همکارم گفت بايد فرمتش کنی. من هم کردم!! بعد از اينکه همه چيز نصب شد بک آپ ايميلهام رو که خواستم باز کنم ... نشد! فايل اشتباه رو کپی کرده بودم ...هيچ کس می تونه احساس من رو درک کنه؟ هيچ کس می تونه حال من رو از ديروز بفهمه؟ کل ايميل های کاريم پريده. از ديروز مثل خوره ها افتادم به جون اينترنت نرم افزارهای ريکاوری بعد از فرمت اجرا می کنم که فايلم پيدا شه. يکيش رو هم آن لاين خريدم و دلار سرفيدم به اميدی... هنوز هيچ راهی پيدا نشده. فايله پيدا نميشه.احساس کسی رو دارم که توی خواب يه BMW معرکه رو کوبونده به ديوار و از خواب بيدار شده و داغون و بيچاره توی خيابون واستاده داره خودش و دور و برش رو نگاه می کنه!هر کس هر کمکی به ذهنش می رسه که می تونه به من بده دريغ نکنه. خيلی احساس بدبختی می کنم.


Wednesday, November 08, 2006

نصب العین


این من رو یاد این انداخت:

"… وأنصب الموت بینَ ایدینا نصباً و لا تجعل ذکرَنا له غبّاً وأجعل لنا من صالح الأعمال عملاً نستبطئ معه المصیرَ الیک و نحرصُ له علی وَشک اللّحاق بک حتّی یکون الموت مأنسنا الّذی نأنس به و مألفنا الّذی نشتاق إلیه و حامّتنا الّتی نحبّ الدّنوّ منها فإذا اوردته علینا و انزلته بنا فاسعدنا به زائراً به قادماً و لاتشقنا بضیافته و لا تخزنا بزیارته و اجعله باباَ من ابواب مغفرتک و مفتاحاَ من مفاتیج رحمتک امتنا مهتدینَ غیرَ ضآلّین طائعین غیرمستکرهین تآئبین غیرعاصین و لا مصرّین یا ضامن جزاء المحسنین و مستصلح عمل المفسدین"

"… و مرگ را نصب العین ما قرار ده، و یاد کردنمان را از مرگ گسسته و ناپیوسته مساز، و از اعمال شایسته توشه عملی برایمان قرار ده که با آن برای بازگشت به سوی تو شتاب کنیم، و به زود رسیدن به کوی تو حرص ورزیم، تا مرگ برای ما آرامگاهی باشد که با آن انس گیریم، و محل الفتی که به سویش مشتاق باشیم، و خویشاوند نزدیکی باشد که نزدیک شدن به او را دوست بداریم. پس هر زمان که آن را برما وارد سازی و به سوی ما فرود آوری، ما را از دیدار چنان دیدار کننده ای نیکبخت ساز، و چون درآید ما را با او مأنوس گردان، و ما را در مهمانی او بدبخت مساز، و از دیدنش سرافکنده مکن، و آن را دری از درهای آمرزش و کلیدی از کلیدهای رحمت خود قرار ده، و ما را درسلک هدایت شدگانی بمیران که گمراه نشوند، و فرمانبردارانی که اکراه نداشته باشند، و تائبانی که عصیان نکنند، و بر گناه اصرار نورزند ای ضامن مزد نیکوکاران. و ای مصلح کار تباهکاران."

بعدش هم به این برخوردم. انواع احساسات، نگاهها، ترسها و آرزوها در ابهام مرگ.


Sunday, November 05, 2006

تنبلی


این نشانه چیه که صبح یکشنبه که شروع هفته است منتظر آخر هفته تعطیل باشی؟ و همچنین هنوز سر کار نرفته منتظر شب باشی که بیای خونه؟ بعله! بهش می گن تنبلی! عبارات بی ادبی هم براش وجود داره که در شأن این مکان نیست!

اتفاقاً این آخر هفته که گذشت، به خصوص جمعه اش به شدت weekend بود. شب جمعه که خودمون تلپ کردیم خونه یکی از دور و بری ها و تا 2 نصفه شب گفتیم و خندیدیم و بحث کردیم و آهنگ گوش کردیم و شمع روشن کردیم و چایی خوردیم و سرجمع بهش می گن: حال کردیم! بعدش هم با اینکه من خیلی دلم می خواست شب می موندیم، حاج آقا راضی نشد و شاعت 2 برگشتیم خونه. توی راه هم برای اینکه خوابمون نبره، توی اون هوای عالی نصفه شب که دیگه قشنگ از تابش آفتاب روز گذشته و هوای نوامبر جرأت نداره اون موقع هم داغ بشه، پنجره ها رو کشیدیم پایین و بنیامین گذاشتیم و توی شیخ زاید ویراژ دادیم. بعد هم خب بالطبع خوابمون زیادی زائل شده بود و تا 4 صبح نشتسیم یه فیلم خیلی بامزه که فکرش رو هم نمی کردیم جونش رو داشته باشیم دیدیم (Six Days and Seven Nights) که هریسون فورد بازی می کرد. جالبه که من اصلاً جاهایی که فیلم سانسور شده بود رو حالیم نشد. فرداش داشتم به حاج آقا می گفتم، چه زرتی این زنه نامزدش رو ول کرد و هیچ نشده رفت چسبید به فلانی! بعد حاج آقا توضیح دادند که خب هیچی نشده که این طوری شد و اون طوری شد، ولی سانسور شده بود! من هم چشام چارتا گفتم آهان! از اون لحاظ!! با اینکه 4 صبح خوابیده بودم، 8.5 پا شدم. نمی دونم این چه وضع افتضاحیه که من دارم. بیدار شدن صبحم اصلاً ربطی به اینکه شب کی خوابیدم نداره. آرزوم بود اون موقع می تونستم تا 11 بخوابم. تا 9.5 هم در حال تلاش بودم، ولی نتیجه نداد.

دیشب هم چون من در وبلاگ یکی از دوستان دستور پخت یه نودل چینی دیده بودم و هوس غذای چینی کرده بودم، علیرغم اینکه دیروزش هم رفته بودیم رستوران و خروارها پیاده شده بودیم، دوباره رفتیم رستوران. اینقدر غذایی که سفارش دادم تند بود که نصفش رو به زور نوشابه خوردم و بقیه اش رو هم نتونستم تحمل کنم. بعدش هم رفتیم سینما یه فیلم خیلی باحال: Take the Lead. واضحاً ما آخرین نفرها بودیم که داشتیم فیلم رو می دیدم. چون فقط خودمون دو تا توی سینما بودیم!!! شده بود سینما خیلی خلوت باشه، مثلاً 3-4 نفر دیگه باشند، ولی این دیگه خیلی نادر بود. خیلی فیلم قشنگی بود. البته برای کسانی که نسبت به رقصهای کلاسیک و هنرهاش و معانیش علاقه یا اعتقاد خاصی ندارند نمی تونه فیلم جالبی باشه. جالب ترین چیز فیلم هم بازی معرکه آنتونیو بندراس بود که خب خیلی ها به خاطر قیافه اش می رن فیلم هاش رو می بینند، خیلی ها به خاطر بازیش، ما به خاطر هر دوش! به هر حال فیم هم بر اساس داستانی واقعی بود و جالب بود. فکر کنم فیلم بعدی ای که بخوام برم World Trade Center باشه که مربوط به 11 سپتامبره و احتمالاً می خوان جیگر همه رو بذارن روی ذغال باد بزنند که چقدر آمریکای حیوونی معصوم و مظلومه و مسلمونها تروریست و ال و بل اند! دیگه عادت کردیم به این حرفها؛ اصلاً گوشهامون سر شده!

از این همه روزمره نویسی بنده بفهمید که چقدر(!) روزمره شده ام. دغدغه هام همین چیزهاست. یه ذر این ور، یه ذره اون ور. به آرامشش می ارزه. ولی خب، یه ذره هم زیادی هویجیته!


Wednesday, November 01, 2006

نوشت


قبلاً به شدت توی دفتر خاطراتم فعال بودم. سالها بود که تقریباً هر شب می نوشتم. بعد از ازدواج کم شد و کم شد و کم شد تا اینکه بعد از دبی تقریباً حذف شد. شاید ماهی یه بار...
قبلاً خودم رو به خاطر ننوشتن توش همیشه سرزنش می کردم، اما حالا حتی سرزنش هم نمی کنم.
الان دو سه ماهیه که تقریباً تونستم یه چیزی رو جایگزنیش کنم که هم امکان نوشتن رو بیشتر برام فراهم می کنه (چون در این دنیای مجازی در دسترسه) هم اینکه بالاخره یه جور دفتر خاطراته دیگه: اون هم Google Notebook اه. خیلی کار کردن باهاش راحته و خیلی هم آسون و بی دردسر به خاطر اینکه گوگل به شدت از تکنولوژی AJAX استفاده کرده، می تونی یادداشت بذاری و دسته بندی کنی. البته یه مشکلش برای من اینه که spell checking نداره، اما خب مگه دفتر خاطراتم داشت؟
کلاً یه جورهایی به استفاده از Google Spreadsheet و به تازگی هم Docs عادت کردم. واقعاً گوگل همه چیز رو همچین تکون داده که ...
البته بماند که چند روز پیش به این پی بردم که مدتهاست روی کاغذ ننوشتم و اگه این طوری ادامه بدم نوشتن یادم میره!!! شوخی می کنم. نوشتن یادم نمیره، اما خطم قطعاً بد میشه. اصلاً من با خودکار و روان نویس نوشتن رو دوست دارم. آدمهای نزدیکم همه می دونند که من یه جامدادی در حال ترکیدن از انواع لوازم التحریر رنگی پنگی همیشه دارم و واسه اون جامدادی هم جون می دم. واسه همین الان دلم خیلی می سوزه که این همه وقته لذت پخش کردن جوهر روی کاغذ رو احساس نکردم...

دیشب نصفه شب یه لحظه به خودم فکر کردم و بغضم گرفت: زندگی دبی هم که شد عین زندگی ایران!! هیچ فعالیت اضافه ای جز کار ندارم! حتی ورزشی هم که یه مدت می کردم رو هم الان به خاطر کمرم ندارم! مثلاً خیر سرم می خواستم برم کلاس نقاشی و فرانسه و کاراته و .... اصلاً فکرش رو که می کنم بعد از کار بخوام کار دیگه ای بکنم می میرم. همین طوریش ساعت 7 می رسم خونه، بی وقفه تا ساعت 9 مشغول کار خونه و رتق و فتق امور خونه ام، بعدش هم همون حول و حوش حاج آقا برسه و شامی و چایی ای و بعد هم غش. خیلی فرصت خالی باز بشه، بیست دقیقه بتونم مجله Economist یا کتاب DaVinci Code ام رو بخونم که ظاهراً هیچ وقت قرار نیست تمومش کنم!!! این هم شد زندگی تکراری من! پس من بالاخره کی می خوام نقاشی کنم؟ کی می خوام فرانسه یاد بگیرم؟! کی یه ذره به این "سارا" برسم؟

دیروز یهویی دلم خیلی برای بابا و مامانم تنگ شد. خیلی زیاد. سر کارم بودم ها! نمی دونم چرا یه دفعه بغضم گرفت و اشک توی چشام جمع شد. خیلی دلم تنگ شد. زود فکرش رو از ذهنم بیرون کردم. فکر کردن به دلتنگی ها بدترین کاریه که آدم در دوری می تونه بکنه.


دوستی


یک دوست بهم یک یادآوری خیلی مهم کرد. از دستم ناراحت شده بود و بهم نگفته بود. بعد که گفت وقتی فکر کردم دیدم که چقدر درست گفت. اول فکر می کردم از ارتباط کم من با دوستانم برداشت اشتباه داشته. ولی وقتی دقت کردم و خودم رو جاش گذاشتم دیدم اگر خودم بودم چه برداشتی می کردم؟ وقتی که به اندازه یه دنیا آدمها رو دوست داشته باشی، ولی وقت این رو نذاری که بهشون بگی، وقتی که اطرافیانت برات مهم هستند، ولی به بهانه گرفتاری و پرکاری و بی حوصلگی زحمت این رو به خودت ندی که از وضعشون بپرسی و از وضعت بگی، چه انتظاری می تونی داشته باشی؟به خودم یادآور شدم که مهمه احساسم رو بروز بدم. وجود خارجی ای در بین دوستانم داشته باشم تا معنی دوستی ادامه پیدا بکنه. به هر حال، شنیدن ایراد از دوست آدم شاید آسون ترین نوعش باشه و زمینه رو برای اصلاح راحت تر ایجاد بکنه. هر چند که من آدمی ام که هر وقت ازم انتقادی میشه معمولاً درجا رد می کنم، اما همیشه اطرافیانم می دونند که بعد روش فکر می کنم و به نتیجه می رسم.