برکه من

Wednesday, January 30, 2008

موضوعات گم شده

عجیبه اینقدر دست و دلم سرد شده به نوشتن! نمی دونم چی شده. N بار میشه یه صفحه سفید باز می کنم توش یه چیز بندازم، می بینم نوشتنم نمی آد، موضوع مورد علاقه توی ذهنم چرخ نمی زنه، وووو. در طول روز بارها می بینم که دارم واسه خودم توی ذهنم پست تنظیم می کنم. اما نمی دونم چرا یخ کرده. نمی شینه.
موضوعات زیر بعضی از اون چیزهایی هست که در این یکی دو ماهه می خواستم مفصل در موردش بنویسم:

1- سفر اتریش: گشت و گذار و تعریف از مردمش و دیده هام و یافته هام
2- نازنین بچه خواهرم و حرف زدن هاش و جمله هاش و شیرین کاری هاش (قند توی دلم آب میشه حتی وقتی در این حد هم ازش می گم)
3- رانندگی راننده های ابوظبی: از شتر به بی ام و
4- قصه تصمیم گیری یک کدخدا برای جوونهای ده در راستای دوری از شهر و فرهنگ شهری
5- قطر، سرزمینی که اشک از چشمانم جاری کرد: گزارش یک کنفرانس بیزنسی که هفته پیش رفتم (و بسی عالی بود). دیدن و شنیدن رشد قطر فینگیلی در برابر رشد ایران پهناور دردناک بود.
6- ماجرای خرید لوازم خونه در طی دو شبانه روز تلاش مذبوحانه و برگشتن به خونه دست خالی خالی: در تاریخ خرید کردن ما دو موجود (خرید در هر سایزی و در هر زمینه ای، حتی خرید خود خونه) این بی سابقه بود!
7- ....

خلاصه موضوع از خودم دروکردم دیگه! حال کردین؟ حداقل این طوری می تونم بگم چقدر دلم می خواد اینجا بنویسم ولی نمیشه. تازه این تعداد اندکی از اون n تا موضوعه!

بعدالتحریر. امیدوارم با خوندن موضوعات با خودتون نگین: خدا رو شکر که ننوشت. چون احتمالاً بالاخره می نویسم! (هنوز هم امید دارم)

بعدالتحریر. پستی که می خواستم بذارم رو اینجا می ذارم. اگر از حال ما می پرسین، روزی سه وعده، صبح، ظهر و شب به این گوش می دم. هر کس شاید یه برداشتی داشته باشه. من هیچ برداشتی ندارم. فقط یه احساسی دارم...

اینجا گوش کنین

Another summer day
has come and gone away
In paris and rome
but i wanna go home
mm hmm

Maybe surrounded by
a million people i
still feel all alone
i just wanna go home
yeah i miss you, you know

And i've been keeping all the letters
that i wrote to you
Each one a line or two
im fine baby how are you??

Well i would send them
but i know that its just not enough
the words were cold and flat
and you deserve more, than that

Another aeroplane,another sunny place
im lucky i know
But i wanna go home
Ive got to go home

Let me go home
im just to far
from were you are

i gotta come home

Let me go home
ive had my run
baby im done
i wanna come home

And i feel just like im living someone elses life
it's like i just stepped outside
when everything was going right
And i know just why you could not come along with me
coz this was not your dream
but you always believed,in me

Another winter day has come and gone away
in either paris or rome
and i wanna go home
i miss you,you know

Let me go home
ive had my run
baby im done
i wanna go home

Let me go home

you know ill be alright
i'll be home tonight

I'm coming back home

Monday, January 28, 2008

و اما ما

ما هم شیرینی اینکه کلید خونه خودمون رو بگیریم دستمون و بریم آینه قرآن ببریم توش و متر دستمون بگیریم که بریم واسش لوازم بخریم رو تجربه کردیم! خدا رو شکر. جداً خدا رو شکر. یه خونه خوب خریدیم و کم کم داریم آماده میشیم که بریم توش. وقت زیاد داریم تا قرارداد این خونه مون تموم شه، اما احتمالاً یه سری کارها هم داریم که به هر حال وقت می خواد. به عنوان مثال خرید لوازمش. کل کارها رو هم فقط می تونیم دو روز آخر هفته انجام بدیم. واسه همین خود به خود وقتمون کم میشه. تا باشه از این مشغله ها باشه.

دپرشن ما هم طبعاً با گذشت زمان و درگیری های زندگی بهتر شده (نگفتم؟!) حداقل در سطح. تا شب عید احتمالاً دوباره ورم کنه و قلمبه از گلوم بزنه بیرون.

خیلی وقته ورزش نکردم. چون...

... نمیشه! این طوری نمیشه. همینه که نمی نویسم دیگه. همینه. وقتی میام بنویسم، اگه بخوام چیز جدی بنویسم احساس می کنم وقت و فکر می بره، واسه همین یه دفعه دو هفته هیچی نمی نویسم. بعد می گم این طوری که نشد. یه وبلاگ خالی بی بخار. بذار روزمره و عادی بنویسم. از در و دیوار و زمین و روزهام بنویسم، می بینم: که چی؟ مگه چقدر جالب می مونه؟ نمیشه... این پست رو هم بذارین همین نصفه بمونه.


Wednesday, January 23, 2008

بحران مهاجرت

وقتی داشتیم از ایران خارج می شدیم، بعضی ها می گفتند اگه بتونی از پس 6 ماه اول بربیای بقیه اش راحته. دیگه عادت می کنی. واسه من این طوری نبود... شاید صرفاً به خاطر اینکه نزدیک بودم و توی همون 6 ماه اول 3 بار رفتم ایران. بقیه هم مرام گذاشتند و اومدند پیشمون و ... کلاً هم شاید دبی چون نزدیک ایرانه این 6 ماه به دو سال تبدیل شده. به هر حال... من در این مقطع دچار بحران مهاجرت شده ام. نمی تونم هم توصیفش کنم. حتی نمی تونم در موردش صحبت کنم. فقط می شینم در موردش فکر می کنم و به خاطرش گریه می کنم. مثل بچه ها. آره! مثل بچه ها. حتی در موردش نمی نویسم. یا جرأت نمی کنم بنویسم، یا حسش رو هم ندارم بنویسم. الان هم احتمالاً یا این draft میشه. یا بعد از پست کردن حذف میشه. شاید هم بمونه و فقط پشیمونی ه همراه داره.
آدمهام از نظرم به چهار دسته تقسیم میشن. دسته ای که نمی فهمند دردم رو سرزنشم می کنند که خب خودت انتخاب کردی رفتی. دنده ات نرم. نمی رفتی. ایران گل و بلبل رو ول کردی رفتی تو غربت. یه دسته هم که باز دردم رو نمی فهمند رو و باز سرزنشم می کنند که انگار یادت رفته ایران خاک بر سر چی بوده و الان قدر نعماتت رو نمی دونی و دو روز بری ایران دوباره می خوای بزنی بیرون... الان محرمه و جوزده شدی. بذار ربیع الاول بشه می بینی که شنگولی.
شاید یه دسته سوم هم وجود داشته باشه. اونهایی که باز دردم رو نمی فهمند، سرزنشم هم نمی کنند، دلشون برام می سوزه. شاید، فقط شاید یه دسته خیلی کوچیک هم وجود داشته باشه که دردم رو بفهمند (احتمالاً دوستهایی که خودشون درد رو کشیده اند یا دارند می کشند) وسعی می کنند من رو با واقعیات تلخ و شیرین مهاجرت روبرو کنند و در عین حال راه ها رو برام بسته نشون ندهند.
حقیقتش احتمالاً هیچ کدوم از این چهار دسته به درد من نمی خورند. مشکل من از درونه. از درون در تغلغلم. از درون می سوزم. فقط بحث دلتنگی نیست. نه! اتفاقاً فقط بحث دلتنگیه. دلتنگی چی؟ نمی دونم. واقعاً نمی تونم بگم. می دونم هنوز مثل اونهایی نیستم که 20 سال از ایران دور بوده اند و دلشون برای بوی دود تهرون و عرق کارگرهاش هم تنگ شده. من اون طوری نیستم.
اگه بخوام یه ذره دور از احساس بشینم فکر کنم:
دلم برای آدمها تنگ شده. از دوری خسته ام. از بزرگ شدن بچه ها و پیر شدن بزرگ ها و دور بودن از همه چیز خسته ام. دلم می خواد 4 تا آدم بیشتر ببینم. اما واسه دوست جدید درست کردن دیگه پیر شده ام. راستش دارم دوست جدید درست می کنم، اما در سطح. عمق روابط اون چیزیه که دلم براش لک می زنه.

دلم به شدت واسه ایران می سوزه. اون قدر می سوزه که نمی تونم بگم. دو روزی قطر بودم و یه کنفرانس بیزنسی گنده. خیلی سطح بالا. یه جاهایی واقعاً اشک توی چشام جمع میشد. یه جاهایی می دیدم واقعاً از خشم و ناراحتی دارم دندون هام رو به هم فشار می دم. (یه موضوعهایی مثل LNG خونم رو به جوش می آورد) از اینکه ایران من چرا از قطر کوچولو جا مونده.

شاید خیلی تحت تأثیر این کتاب All the Shah’s Men هستم که دارم تمومش می کنم که ماجرای کودتای 28 مرداده. هستم می دونم. برای همینه که می گن Ignorance is bliss! وقتی ندونی راحت تر زندگی می کنی. وقتی می دونی دیگه نمی تونی زندگی کنی.
در کنار تمام اینها هر روز به این معتقدتر می شم که برای اینکه بتونم برای ایران کاری بکنم، با توانایی هایی که داخل ایران کسب می کنم، خیلی کمتر می تونم کار بکنم. تمامی آدمهایی که می بینم تونستند واقعاً کاری بکنند، آدمهای برجسته ای بودند که تجربه خارج از ایران داشته باشند. من تازه این موقعیت دبی رو دارم که مجبور نیستم تا اون سر دنیا مثل آمریکا و اروپا برم تا بتونم چهار تا چیز یاد بگیرم.

اما کی برمی گردم ایران؟ نمی دونم. فقط تصمیم خودم نیست. شرایطه. زندگیمونه. احساس می کنم من به راحتی ماکزیمم 2 سال دیگه دوام بیارم. اما هر جور منطقی بخوای نگاه کنی مسخره است که بخوای در اوج رشد و پیشرفتت پشت پا بزنی به همه چیز و احساساتی عمل کنی. برای همین واقعیتی که می بینم اینه که بسی بیشتر از 2 سال دیگه خارج از ایران خواهم بود. دوام میارم؟ نمی دونم. واقعاً نمی دونم. شاید 1 سال باید این وسط بیام ایران زندگی کنم تا بتونم دوباره برگردم و ادامه بدهم. می دونم. اینها هم احمقانه است.

توی این دو ساله تمام مدت سعی کرده ام خودم رو نگه دارم. به هیچ منفی ای فکر نکنم. به جلو نگاه کنم. موقع دلتنگی تنها گریه کنم. پاشم. اشکهام رو پاک کنم. به جلو نگاه کنم. سرم رو بالا بگیرم. اما یه ذره ترک خورده ام. یه ذره شاید خودم رو overestimate کرده ام. فکر می کردم سفرهای مکرر ایران نگهم می داره. فکر می کردم دوره 6 ماهه می گذره. این طور نبوده. گذشت زمان بدترش کرده که بهترش نکرده. درد رو از سطح به عمق برده. شاید پیک می زنم، شاید بالا و پایین می شم. باز هم نمی دونم. دست و پا می زنم و دوباره میام روی موج ها. باز هم نمی دونم.

نمی دونم اون دوستهام که خیلی دورتر هستند واینقدر خوب دووم آوردند بدون اینکه یک بار هم ایران بیان، جریانشون چیه؟ شاید چون تاریخ دستشونه که کی برمیگردن. می دونن برنامه شون چیه. من یه مهاجرت دیگه در 3-4 سال آینده خودم می بینم که اصلاً نمی دونم می تونم همچین کاری بکنم یا نه. فکرش هم حتی تمام انرژیم رو می گیره.

....
می دونم که صحبت کردن در مورد این چیزها خیلی برام گرون تموم خواهد شد. زیاده هم گفتم. بهتره خفه شم! منطق درست تر از احساسه. بکوبش و لهش کن و ignore اش کن. پیشرفت کن. گور بابای احساساتت که روی روحت خش می اندازه و ترک می اندازه و نهایتاً: 50 سالگیت ببین می خوای کی و چی باشی؟ به مقطع نگاه نکن....

آهنگ بذار. گوش کن. گریه کن. توی اون حلش کن. بعد هم برو کافی شاپ بشین و حال آرامش سطح این اقیانوس ناآرام رو ببر. عاقبت بخیری توی این چیزها نیست....

بعدالتحریر. اشتباه نشه. تمام این صحبت ها صحبت های بین خودمه و خودمه. هیچ کسی هیچ جهت این حرفها رو بهم نمی زنه. خودمم و خودم و خودم هم باید با خودم کنار بیام.

بعدالتحریر. بعد از همه این همه منفی جات: هنوز "فکر می کنم، پس هستم!"


Saturday, January 19, 2008

عشق

با اجازه از خواهرکم (که عمری با این شعرش عاشقی کردم، بخش کوچکیش رو می نویسم...)
عشق چیست؟
سرخی گلهای از شاخه جدا
سبزی دلهای سبز عاشقان
خشکی لبهای خشک لاله ها
سرخی کوچکترین گلبرگ عشق
سرخی دستان از پیکر جدا
بال بگشودن به سوی آسمان
بر سر نی گفتگویی با خدا
سبزی صبر کبوترهای حیران در شب تاریک غم
سرخی آتش میان خیمه ها
عشق یعنی سرو سبز
استوار و پایدار
یادگاری از تبار سبزه زار
عشق یعنی ماه در تشت طلا
عشق یعنی نطق گل در پیش خار

Wednesday, January 16, 2008

دلتنگی... هجو

دلم گرفته. خیلی کلافه و عصبی ام. شبها همه اش می شینم گریه می کنم. دلتنگم. از زندگیم خسته ام. از تنهایی هامون خسته ام. می خوام برگردم ایران. می خوام دوباره توی جمع باشم. می خوام زندگی کنم. نمی خوام فقط کار باشه. خسته شده ام. دلم گرفته. می خوام برگردم ایران. دلم می خواد دوباره یه سال ایران زندگی کنم. نه اینکه سفر کنم. زندگی کنم. همه اش بهانه می گیرم. محرم که مزید بر علت. این دلگرفتگی از بی مراسمی، بی برنامه ای، بی حسی... داغونم کرده.


Monday, January 14, 2008

بوش در خاورمیانه


در تور چند روزه بوش به خاور میانه، امروز هم دبی رو مزین به اقدامشون کرده اند! در این چند روزه که سفرش رو با اسرائیل و فلسطین شروع کرد و بعد هم بحرین و بعد هم امارات و الی آخر، هر جا که رفت از ایران گفت. خب پسر خوب! یه باره می رفتی ایران دیگه! هیچ حرف دیگه ای واسه زدن نداری، چرا یه سره به مای بدبخت گیر می دی؟
دیروز که عملاً سخنرانی اصلیش در ابوظبی در مورد این بود که ایران بزرگ ترین ساپورت کننده تروریسم در دنیاست. امروز اومدنش به دبی هم که خیلی جالب بوده. از دیروز کلی اخبار پراکنده بود که قراره خیابونها و بزرگراههای اصلی دبی بسته بشه. بعد هم که ساعت 4 اعلام کردند که امروز (دوشنبه) کل بخش دولتی وخصوصی تعطیله. ترافیک های دیروز وحشتناک بود و مردم ساعتها توی خیابونها بودند. بارش اولین باران هم به صورت بی وقفه مزید بر علت بوده (اینها شن و ماسه رو خوب می تونند manage کنند، ولی همچین که آب و بارون و ابر می شه، انگار با یه معضل خیلی عجیب غیرطبیعی روبرو شده اند!)
از صبح هم حالت خیابونها دیدنیه. انگار حکومت نظامیه. پرنده پر نمی زنه توی خیابون. همه جا ساکت و آروم و صدای دنگ و دونگ ساختمون سازی هم در کار نیست. جدی مثل حکومت نظامیه. هر از چند گاهی هم دو سه تا هلیکوپتر رد میشن و جالبیش اینه که نگاه که کردم دیدم هلیکوپترهاش مسلح بودند و دو تا از این موشک کوچولوها از کنارشون پیدا بود! نکنه خدایی نکرده این رئیس جمهور تحفه آمریکا اینجا بلایی سرش بیاد. بلا سرش نیومده کل خاورمیانه و محتویاتش تروریست اند، چه برسه به اینکه کسی بهش بگه بالا چشات ابرو!
چقدر از این بوش بدم می آد!


Saturday, January 12, 2008

حسینی ام حسینی



توی استارباکس نشستم پای لپ تاپم. ساعتهاست مشغول کار و بار خودمم. قهوه ام رو خوردم. توی عالم خودم. یه دفعه صدای یه روضه از گوشه استارباکس بلند میشه. تکون می خورم... دلم حال میاد. دلم حال میاد... دو تا پسر سوسول ایرونی اون گوشه نشستند و دارند توی لپ تاپشون روضه گوش می دهند. خدا خیرشون بده. دلم حال میاد. استارباکس و روضه امام حسین! فربونش برم. نمی ذاره ولش کنیم. خودش دنبالمون میاد که یادمون بندازه چیزهایی که توی روحمون حک شده.
اصلاً محرم رو حس نکرده بودم. برپا نداشته بودم. سیاه پوشی و عزاداری و جلسه و غذای امام حسین و نوحه و مداحی توی خیابون ...
محرم فقط باید ایران بود. فقط...
از این جدایی شاکی ام، خیلی شاکی ...

بعدالتحریر. هیچ چیز نتونست من رو این چند روزه وادار به نوشتن کنه. نه سفر مفصل اتریش و دیدنی های بی نظیر وین، نه مریضی سخت چند روزه ام، نه فیلم سیاسی Charlie Wilson's War، نه تولد حاج آقام، نه مرگ مادر جان... تلسمم رو هیچ چیز نمی تونست بشکونه. دست و دلم هم به نوشتن نمی رفت. روز اول محرم هر چی خواستم مثل هر ساله ژست محرم بگیرم و نوشته محرمی داشته باشم هم در درونم از تعطیلی روز اول سال شاد بودم، نه غمناک محرم حسین.... الان شنیدن صدای مبهم یه سینه زنی و نوحه اش دلم رو پرواز داد. دلم رو شیکوند. غم محرمش رو توی دلم جاری کرد. تلسم رو هم شیکوند. وبلاگم رو توی محرم به اسم خودش آذین می کنم. سیاه هم می پوشم. بذار دنیا هر چی می خواد بگه بگه. بذار تف بندازم به هر چی شادیه. محرمه. من... حسینی ام، حسینی!


Wednesday, January 02, 2008

از وين


چند روزی هست که در صدد گذاشتن یک پست بودم. اما اصلاً وقت نشده. این هم چند روز پیش نوشته شده...

تا الان خدا رو شکر سفر خیلی خوبی بوده. چند روزی هست که در اتریش هستیم. هم دیدن خانواده ام و هم گشت و گذار و دیدنی ها. وین خیلی شهر باحالیه.حسابی اروپای اروپاست. خیابونهای سنگ فرش، کبوترها، خونه های خیلی بزرگ قدیمی، کلیساهای خیلی بزرگ و زیبا، کوچه های تنگ و باریک ... الان هم که دیگه واسه کریسمس و سال نو کلاً شهر زینت داده شده و همه جا چراغونی های فوق العاده زیبا و جالبه. هیجان پریشب مردم برای سال نو (سال تحویل خودمون به اصطلاح) خیلی دیدنی بود. از عصرش که عین چهارشنبه سوری همه جا ترقه می زدند اساسی. شب که شد مرکز وین شده بود یه پارتی گنده. همه جا آهنگ و شادی بود و ترقه و آتش بازی. ما دیگه تا آخر شب رو نموندیم واسه fireworks اش (حیف) اما دور و بر خودمون هم حسابی آتیش بازی بود. خیلی هیجان داشت و زیبا بود. خیلی خوش گذشته.
زندگی اینجا زندگی آروم و سالمیه. مثل جاهای دیگه اروپا همه جا رو به راحتی میشه با مترو رفت و دسترسی هم خیلی راحته. سطح رفاه اجتماعی بالاست و طبیعتاً به چیزهای خیلی کوچیک هم فکر شده.
زمستان به شدت سرده. شاید هم ما که از دبی اومدیم زیادی سرمایی ایم. ولی واقعاً سرده. اما به هیچ وجه زندگی فلج نمیشه. برف آن چنانی ای نیومده، واسه همین یه ذره یه رو هم زود شن و ماسه می ریزند.
یه عالمه هم موزه و کاخ و جاهای دیدنی داره که ما چند تاش رو رفتیم و یه عالمه اش مونده.
در کل خدا رو شکر همه چیز خیلی خوبه و زندگی عالی و کلی هم بهمون خوش می گذره.

بعدالتحریر. این پیکاسای مسخره هم که ضایعمون کرد و عکسها رو باز آپلود نکرد. نمی دونم چه مرگشه!