برکه من

Monday, July 31, 2006

این و اون


اگه حواسم بود که دیروز 8 مرداد بود حتماً یه چیزی در مورد واقعه ای که پارسال در 8 مرداد رخ داد می نوشتم. الان دقیقاً یک ساله که دفاع کرده ام و از درس رها شده ام. خلاص شده ام. یعنی بعد از یک سال هنوز می شه که شب می آم خونه و به حاج آقا میگم چه کیفی داره که شب بیای خونه و مال خودت باشی، درس نداشته باشی. گاهی حس نوستالژیک یادآوری خاطره های درس خوندن دست می ده. ولی هیچ وقت، "هیچ وقت" حس حسرتی درش نیست. همیشه حس رضایت، سعادت و خوشحالی از اتمام اون دورانه که خودش به نوع دیگه ای خوش بود. هر چند که اذعان می دارم به اینکه تیر ماه پارسال از سخت ترین ماههای عمرم بود ( و صدالبته اسفند و خب بسیار البته که کلاً سال 84 سال خیلی ناآرام و بیخود و مزخرفی بود و جشن گرفتن سال 85 برای من بیشتر جشن انتهای سال 84 بود!)
شاید بد نباشه یک بار بیشتر به این بپردازم که من به عنوان یک بچه درس خون و موفق و بااستعداد و احتمالاً یک عالم چیزهای دیگه که بشه واسه خودم پپسی باز کنم (!) چطور یهویی از این رو به اون رو شدم. هر چند که تأثیر استاد راهنمای اعظم بر اینکه پی ببرم که چقدر بیهوده در راستای اهداف بقیه دارم تلاش می کنم رو نمیشه انکار کرد. شاید هم اصلاً به این موضوع کهنه ای که ازش یک سال می گذره نپردازم.

یه وقتهایی دوست دارم من هم تریپ خفن تو وبلاگم بحث جدی بیزنسی، جامعه ای و حتی شاید یه وقت سیاسی بکنم. ولی اینقدر که همیشه پراکنده و بدون تمرکز و جهت تفریح و تفنن یا تخلیه روانی (!) می نویسم، هیچ وقوت اونقدر متمرکز نمیشم که بتونم دو کلمه حرف جدی بزنم. وگرنه من انشام هم حتی قوی تر از این چرندیاتیه که اینجا می نویسم. یه طورهایی هم به این محاوره ای نوشتن عادت کردم و خود به خود از بحث جدی خارجم می کنه. هر چند که خیلی ها می دونم که محاوره ای سیاسی می نویسند. ولی فعلاً که حسش نیست....

امروز برای اولین بار در دبی روزه گرفتم. همه اش یه ترسی از روزه اینجا داشتم. همه اش احساس می کردم توی این روزهای گرم و طولانی، بدون آب حتماً می میرم و نمی تونم. فعلاً که از ساعت 4 تا الان که ساعت 11 است هنوز نمردم. ولی با قاروقورهایی که شیکمم می کنه احتمال مرگ وجود داره. یه قصه گرماست، یه قصه هم شیکمو بودن منه که به عنوان تفریح دوست دارم بخورم (جهت اطلاع کسانی که من رو ندیدن، من بشکه نیستم ها! خیلی هم عادی ام. منتها خوردن از بزرگترین لذاتمه) خلاصه که امروز مثل دختربچه های تازه به سن تکلیف رسیده که روزه می گیرن شده ام و کلی به سر عرش و ملکوت منت گذاشتم که روزه گرفتم و عین نی نی ها ذوقش رو دارم!! (چقدر هم ضایع می شم که نهایتاً مثل همون دختر بچه ها مجبور شم روزه کله گنجیشکی بکنمش!) یه قصه هیجان روزه امروزم هم به این علته که مجدداً چند وقته معده ام دوباره به همون فاجعه ای قبلاً شده و همه اش این ترس رو دارم که ماه رمضون دوباره نتونم روزه بگیرم. دو سال این اتفاق برام افتاد و خیلی بد بود. حالا یه طورهایی زره پوشیدم و به مبارزه با خودم اومدم که اثبات کنم امسال می تونم روزه بگیرم... تا خدا چه خواهد!

دلم می خواد در مورد این اسرائیل لعنتی بنویسم. اما واسه معده ام خیلی بده. دیروز ماجرای غانا اون قدر من رو به ریخت که بی اختیار وسط روز اشکهام رو باید از روی صورتم پاک می کردم. موقعی که داشتم شام می پختم همین طور شعر عجب صبری خدا دارد با خودم می خوندم. یک احساس انزجار و تهوعی نسبت به این دنیای گند بهم دست داده که نگو. چطوری این زمین، این بشر لجن رو می تونه روی خودش تحمل بکنه. بماند که این زمین اونقدر نامرده که هیچ وقت بشر لجن رو توی خودش نمی بره و فقط به بدبختهای مادرمرده ای مثل مردم اندونزی و سوماترا و اون جور جاها رحم نمی کنه... خدا چطور تحمل می کنه؟ یه وقتهایی احساس می کنم که فرشته ها دوباره از خدا اطمینان می خواهند که از خلقت آدمیزاد مطمئنه و نگران این همه فساد و کثافت توی زمین نیست...
هیچ می تونین تصور دنیای بدون اسرائیل رو بکنین؟ فکر کنم یه فاصله ای بین جهنم تا بهشته!


Sunday, July 30, 2006


از در خويش خدا را به بهشتم مفرست
كه سر كوي تو از كون و مكان ما را بس

يار با ماست چه حاجت كه زيادت طلبيم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس


Saturday, July 29, 2006

A night to remember

Sailing on the sea of love ...



I look forward to every new day of loving you.

Wednesday, July 26, 2006

رجب المرجب


رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

یا علی...

الان تازه فهمیدم که امروز اول رجبه. خیلی دلم تکون خورد. فکر می کردم فردا یا پس فردا باشه. یه جوری شدم. از صبح داشتم به این فکر می کردم که امروز سالگرد عروسیمونه و با خودم به طرق مختلف داشتم 5 سالی که با هم زندگی کردیم رو می شمردم و ... ولی یک لحظه نرفتم حتی نگاه کنم که به تقویم اینجا "رجب" شده یا نه! چقدر رجبم قبلاً فرق می کرد. مدرسه که می رفتیم توی راه پله های مدرسه تمام ادعیه و اذکار مربوط به ماه رجب رو می زدند و مسیری که سه طبقه رو بریم بالا، فرصتی بود که اینها رو مرور کنیم. خیلی ها خوششون نمی اومد. اما من همیشه دعاشون می کردم که چنین فرصتی رو برام فراهم می کنند که اگر خودم نمی رم مفاتیح باز کنم، کارم رو کم می کنند. ظهرها زیارت رجبیه پخش می کردند.... وای! چقدر دلم برای حال و هوای رجب تنگ شده. رجب آغاز نزدیک شدن به ماه رمضونه. رجب زمینه فراهم می کنه برای اینکه وارد شعبان شی و بعد با آمادگی هر دو رمضان رو دریابی. خدا همیشه لطف رو بر ما تموم می کنه که هر چند وقت یک بار به بهانه های مختلف ما رو از باتلاقها و گردابهایی که خودمون رو توش انداختیم بکشه بیرون، یه دستی به سر و رومون بکشه بعد دوباره برگردیم. مثل، ذی الحجه، محرم، صفر، رجب، شعبان، رمضان... هر از چندگاهی به طرق مختلف که هر کدوم فرق می کنه. اما برای من رجب یه طور دیگه است. اسم "علی" روش حک شده. آغاز شادیه. هم ماه عبادته، هم ماه شادیه. خیلی دوستش دارم... اصلاً دلم نمی خواد این غفلت ها این طوری به زندگیم سایه بندازه...

مولا مددی


Tuesday, July 25, 2006

باز هم...


فرض کن چقدر من باید گندشانس باشم که رئیس اعظم از سکشن اروپا که عملاً نظارت بر کار ما رو داره پاشه از انگلیس بیاد. سر ظهر هم برسه آفیسه ما که هیچ کس نیست و همه رفته اند ناهار. در ابتدایی که من رو می بینه با همون گرمی وصمیمیت اروپایی خودش بیاد به سمتم، دستش رو دراز کنه و من در حالیکه دارم حرف می زنم وسط حرفهام بگم که “Sorry I don’t shake hands" و اون هم که ظاهراً نفهمیده نزدیک 15 ثانیه (15 ثانیه مرگ بار برای من!) دستش رو نگه داره. بعد در حالیکه کمی شوکه است به دستش نگاه کنه و عقب بکشه!!!
هزار بار به خودم فحش می دادم که چرا زودتر نرفتم ناهار، چرا قبلاً تو ایمیل ها بهش نگفتم من دست نمی دم (!!)، چرا، چرا....
خدایا! دیگه حوصله این ماجرای ننر رو ندارم.


Sunday, July 23, 2006

تفاوتهای فردی



جالبه! یعنی خیلی بامزه است. بهم میگه من اصلاً با شخصیت تو مشکل دارم. خیلی جدی هستی، اصلاً فکر نمی کنم توانایی اینکه توی یک جمع خانم ها وارد بشی و بتونی باهاشون حرف مشترکی داشته باشی! بیشتر روحیاتت مردونه است و بحثهای در مورد کار و درس و بحثهای اینطوری برات جالبه. خب درسته، آدمها متفاوت اند. اما من یادم نمی آد من و تو هیچ وقت هیچ ارتباط دوستانه یا حرف دوستانه ای با هم داشته باشیم. تو شخصیتت خیلی مستقله. من که به شخصه ازت حساب می برم. من خودم این طوری نیستم. من (صداش رو بچه گونه می کنه) "این طوری ام". نمی دونم، شاید هم به خاطر اختلاف سنمون باشه. ولی نه! من دوستهای بزرگ تر از خودم دارم و اصلاً باهاشون این طوری نیستم.
من هم ناباورانه دارم همچنان به حرفهاش گوش می دم. یک ذره سعی می کنم حرفهاش رو تجزیه تحلیل کنم. من هیچ وقت از جمعشون خوشم نمی اومد و همیشه ازش پرهیز می کردم. هر وقت هم که توش قرار می گرفتم، نهایتاً اکراه داشتم. همواره حرفهای خاله زنکی قوم شوهر و از این تیپ حرفها. من همیشه افتخارم این بود که نمی شینم توی یه جمعی که پایه حرفهاش خاله زنکه. هر وقت هم که بودم و می شنیدم و می گفتم، بعدش پشیمون تر از پشیمون بودم. عمدتاً سعی می کردم در جمع ترکیب آقایون خانومها باشیم که این حرفها نباشه. معمولاً دوست نداشتند.
خیلی بامزه بود. هر اونچه که من عملاً جزو افتخاراتم بود، همه اش برای اون منزجر کننده و ناراحت کننده بود. این که من مستقلم و آیزون شوهرم نیستم، این که کار می کنم و جهت تفریحات سالم کار نمی کنم، با جدیت و علاقه و انگیزه، در حد یک مرد کار می کنم. اینکه حرفهای مشترکم، در مورد کار، درس، جامعه، بحثهای سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و ... است.
سعی کردم اول حرفهاش رو کامل بزنه تا بعد بدونم که از چه چیزهایی ناراحته. نهایتاً احساس کردم چون من اعتماد به نفس دارم و با اعتماد به نفس هم حرف می زنم و عمل می کنم، احساس خوبی نداره. براش توضیح دادم که من به هیچ وجه در قالب بایدها و نبایدهایی که از خارج برام تعریف شه قرار نمی گیرم. چارچوبم رو خودم می چینم. برخوردن و برنخوردن ها خیلی برام مهم نیست. وقتی یه سری خانوم نشستن جمع خاله زنک تشکیل داده اند و من دوست ندارم، هیچ دلیلی نمی بینم بشینم و می رم در جمع آقایونی که حرف مشترک بیشتری باهاشون دارم. نمی فهمم چرا اینکه اعتماد به نفس بلند شدن از جمع و خارج شدن از اون رو دارم، اذیتش می کنه. من به خاطر همین اعتماد به نفس تونستم خیلی گناهها رو نکنم و خیلی جاهای نامشروع رو هم ترک کنم!!
دو تا دنیای از زمین تا آسمون متفاوت بودیم که داشتم ازش می شنیدم چقدر این همه تفاوت از نظرش زننده است. سعی کردم توجیهش کنم که خیلی جمعهای خانوم ها هست که برای من جذابه. یه سری حرفهای مختص خانومها از جمله حرفهای مربوط به قیمت وخرید و حراج و آرایشگاه و مدل مو و لباس و مش و این چیزها برام جالب نیست. اما حرفهایی مثل روابط خانوادگی و زن و شوهر و مادر و پدر و عواطف و بچه و این چیزها خیلی هم برام جذابه. حرفهای مربوط به مسایل اجتماعی و تحلیلی و مذهبی و اعتقادی هم همین طور. خیلی حرفهای آقایون –مثل بحثهای زیادی کشدار سیاسی و اقتصادی – هم خیلی وقتها برام خسته کننده است. پس اینکه یک جمع خانومهای با یه سری ویژگی های خاص برام جالب نیست، به این معنی نیست که من نمی تونم وارد هیچ جمع زنونه ای بشم و باهاشون رابطه برقرار کنم. از طرفی، اینکه تو تا حالا شخصی مثل من ندیدی و با هیچ کس جز من تا الان مشکل نداشتی (!) لزوماً مشکل من نیست! می تونه مشکل از تفاوتهای فردی ما باشه....

خیلی بامزه بود. خیلی. هر چند که خیلی مختصر و کوتاه در حد 10 دقیقه چهار تا جمله رد وبدل شد. ولی دیدم که چقدر در ارتباط برقرار کردن مشکل داشته ایم!


Saturday, July 22, 2006

مرغ باران خورده تنها


به سان مرغ باران خورده ای در آسمان بی قرار عصرگاهی سرد
دلم در گرگ و میش حزن سنگینی پرد تنها

ولی از این بیابان، هیچ امیدی به آزادی نشاید بست
چرا که هر امیدی پیش از این بستم
سرابی بود بی حاصل
امیدی بود بی فرجام


و دشت و آسمان تا بی کران خالی
و تنهایی همیشه تا ابد باقی ...

بعدالتحریر. همیشه از اینکه شعرهات رو بدون اجازه واسه کسی بخونم یا به کسی بدهم منزجز بودی و کله ام رو می کندی. فکر کنم هیچ وقت در این حد به حریمت تجاوز نکردم و هیچ وقت در این حد "بی اجازه" و اینقدر "علنی" ننوشتم. اما چه کنم خواهرکم؟ دلتنگتم.


Thursday, July 20, 2006


ربّ اشرح لی صدری...

بعدالتحریر. معلوم نیست چرا این طوری شده ام؟ من که این جوری نبودم!!


Tuesday, July 18, 2006

خون آشام


از دوران کودکی همیشه پرچم اسرائیل را در زیر پا داشتیم، مرگ بر اسرائیل می گفتیم و می شنیدیم که آمریکا و اسرائیل شیاطین بزرگ هستند. می شنیدیم که بزرگانمان می گویند بزرگترین دغدغه اسلام، امروزه اسرائیل است. می شنیدیم که اسرائیل باید از میان برود – همانطور که معلوم نیست از کجا به میان آمد! می شنیدیم که اسرائیل جهنمی است که در خاور میانه از طریق غرب کاشته شده است... می شنیدیم و می شنیدیم و ...
و اکنون مثل قطعات پازل این شنیده ها برایم مشخص می شود. تک تک این شنیده ها را اکنون به شکلی لمس می کنم، تحلیل می کنم و نه فقط از روی احساس و شعار، بلکه از طریق بحث و مطالعه و ... پی می برم به فاجعه ای که بعد از جنگ جهانی دوم رخ داد و اهداف کثیفی که در این میانه چیده شد و شیطانی که از وسط زمین دهان باز کرد و ... این چنین کرد که کرد. و روز به روز، لحظه به لحظه، وجودم از نفرت و تعفن این همه پستی، ظلم و کثافت که همه به پول منتهی می شود، لبریز می گردد.
... و باز حزب الله، عملکرد و اهدافش را از ته قلب تحسین می کنم و به این شجاعت شیعی احساس افتخار می کنم که در اوج تنهایی در دنیای پول پرست، تنبل، بی انگیزه، بی هدف، وابسته و خائن جهان عرب، یکه و تنها ایستاده و از تمامیت ارضی، ناموس و اعتقادش دفاع می کند. از انتهای وجودم و انّ حزب الله هم الغالبون می شنوم – به شرط آنکه حزب الله، حزب الله باشد و آلودگی های مرسوم جاه و قدرت، دامنش را نگیرد.

Sunday, July 16, 2006

زهرا


عطر گل زهرا رائحه ای است که هر سیاهی و تاریکی را می پوشاند و یاد و نام و ذکر او از هر دل هم بوی خوش بلند می کند. زهرایی که تمام هستی، تمام کائنات و عالم ملک و ملکوت به پای این دردانه ریخته شده است و خداوند به خلقتش بالیده است، بالیدنی. زهرایی که ممتحنه است؛ زهرایی که "امَ" است بر رسالت و دین "اب"ش. زهرایی که کوچکترین جرعه های معرفتی که در ظرف وجودیمان ریخته شده، مدیون اوست. زهرایی که "علم" را و "امامت" را در عالم کون تمکین نمود. زهرایی که ... چه می گویم؟ سعی در وصف زهرا دارم؟! چه کودکانه ... از شدت هیجان وشادی از تصور اندیشیدن به ماهیتش به رقص می آیم، می خواهم بسرایم، بنوازم، اشک بریزم و بخندم. تمام وجودم شوق و شور حضور و وجودش شده است.

روز زهرا، روز زهراست. حس شرم دارم از اینکه بخواهم آن را در کنار هیچ چیز دیگری قرار دهم... مگر "مادر". حتی نه "زن". "مادر" و چه نیکو رسمی که میلاد حضرتش را به نام مادر نام نهاده اند که در مثال شباهت هایی از مو نازک تر وجود دارد. چه، مادر، به وجود آورنده، پرورش دهنده، بالنده و رشد دهنده، بی مثال و یکه تاز عرصه محبت و یگانه رکن وجود عاطفه است و زهرا نیز تکامل عمل مادر است در پهنه گسترده تری از روح، روان، معرفت و سرشت انسانی. بدون مادر، انسان وجود ندارد، بدون زهرا انسانیت، ماهیت حقیقت بشری...
و هر دو، زیباترین، ملیح ترین، جذاب ترین، شکننده ترین، حساس ترین و بی نهایت ترین دیگر عاطفه، عشق و ایثار، بی ریایی، پاکی، سلامت و نماد حقیقی جمال حضرت حق هستند.

در خود نمی گنجم و در وصف عاجزم و به این قلم بی عار بی سبک بی معنی می خندم که سعی در بیان احساس بی نهایت و وصف لایزال را دارد.

و آخرکلام:
بالاترین و کامل ترین و جامع ترین سلام، برکت و تبریک را به مولایم امام زمان (عج) تقدیم می کنم که از معدود روزهای شادیش است.

و ...

هر چند که نمی خواند و نمی بیند، اما لمس می کند: به مادرم، که هرگز، هرگز، هرگز نتوانستم وصفش کنم. زیرا که کامل ترین مادر بوده است و این لطف را در حق من تمام کرده است که لمس کنم، بفهمم و معرفت پیدا کنم که "مادری" یعنی چه و "مادر" کیست. مطمئنم که تعداد مادرانی که چنین امری را به درک فرزندانشان رسانده اند، از تعداد انگشتان دست هم کمترند... و مادر من چنین کرد.


Friday, July 14, 2006


خونه مون رو کردیم یه کافی شاپ کوچولو. 4 تا آدم با 4 تا لپ تاپ و یه اینترنت وایرلس نشستیم با خودمون اینترنت بازی می کنیم!! چقدر نحوه برقراری ارتباطات عوض شده که آدمها توی زندگیشون توی یه خونه 30 متری چنین شرایطی رو برای خودشون ایجاد می کنند. از تفاوتها و تغییراتی که صورت گرفته صحبت می کنم، نه لزوماً مثبت و نه لزوماً منفی. ولی برام جالبه و البته لذت بخش!! دلم می خواست می تونستم عکسهایی که گرفتم رو می تونستم اینجا بذارم!

دیروز روز جلسه بود. در دو تا جلسه با دو تا شرکت غولی که داشتیم 6 بار در شرایط دست دادن با آقایون قرار گرفتم و عذرخواهی کردم و خیلی هم بهم فشار اومد. همکارم می گفت که اشتباه از خود اون آقایون بود. به خاطر اینکه کلاً رسم مؤدبانه دست دادن اینه که خانوم دستش رو دراز کنه، نه آقا. چون شاید خانومی به هر دلیلی نخواد دست بده. اما به هر حال من در این شرایط قرار گرفتم و کلی هم از نظر روحی بهم فشار اومد. علت اصلیش هم این بود که می دیدم چقدر بهشون برمی خورد. اما به هر حال اینجا یه کشور اسلامیه و وقتی که یه خانوم محجبه رو می بینن خودشون باید حدس بزنن. به هر حال این مسایل وجود داره. از خدا می خوام که هیچ وقت این فشارها باعث نشه به اندازه اپسیلون از مواضع و اصولم عدول کنم.



Monday, July 10, 2006


هيچ كس منتظر خواب تو نيست
كه به پايان برسد
لحظه ها مي آيند، سالها مي گذرند
و تو در قرن خودت ميخوابي
هيچ پروازي نيست كه برساند ما را ، به قطار دگران
مگر انديشه و علم
مگر انگيزه و عشق
مگر آيينه وصلح
و تقلا و تلاش
بخت از آن كسي است كه مناجات كند با كارش
و در انديشه ي يك مساله خوابش ببرد
و كتابش را بگذارد زير سرش
وببيند در خواب حل يك مساله را
باز با شادي يك مساله بيدار شود.

Sunday, July 09, 2006

For the never ending time:

Oh m'Lord! Embrace me; I do not know myself!

Saturday, July 08, 2006

روزانه


اون روز ماشین نوی خوشگلم رو که بهم دادند، تمام تلاشم رو کردم که یک طوری حاج آقا رو سورپریز کنم و پز ماشینم رو بدم. آخرش هم نشد و طاقت نیاوردم و خونه بهش گفتم که ماشین نو گرفتم. با اینکه مال شرکته، ولی به هر حال خیلی باحاله. این رو داشته باشین...
عصر پنج شنبه خواستم مثل همیشه برم دنبال حاج آقا. زنگ که زدم گفت من خسته بودم و زودتر اومدم خونه که از خونه کارم رو انجام بدم. شبش می خواستیم بریم دعای کمیل. کلی هم دیر شده بود و بنده در حال حرص خوردن بودم. از قبلش هم ماشین نوم رو بیرون گذاشته بودم که زود بریم. وقتی سوار آسانسور شدیم گفت ببین بیا من یه لحظه یه چیز نشونت بدم بعد بریم. من هم اول گفتم نه و وقتی اصرار کرد غرغر کردم و گفتم باشه. همین طور دنبالش رفتم تا رسیدیم توی پارکینگ جای مخصوص ماشین خودمون یه میتسوبیشی بود. خیلی راحت کلید انداخت رفت سوارش شد!!! من دهنم همین طوری باز مونده بود، خنده ام هم گرفته بود. باورم هم نمی شد. رفته بود یه ماشین (که البته قبلاً روش به توافق رسیده بودیم یا بعبارتی من ایشون رو به توافق رسونده بودم) خریده بود. نکته جالبش هم این بود که توی کل این مدت هیچی به من نگفته بود که سورپریز شم. خیلی باحال بود. (بد نیست جهت اینکه ریا نشه بگم که به دعای کمیل هم نرسیدیم!)

تمام هفته به شدت منتظر آخر هفته هستم که بیاد. از اونجایی که آخر هفته حاج آقا فقط جمعه است، خیلی سریع تر از اونچه که انصافه و نیاز برای رفع خستگی یک هفته ای، می گذره. دیروز رو هم که حاج آقا از صبح تا ساعت 3 توی خونه مشغول کارهای شرکت بود. خود به خود به نوعی بیشتر تعطیلات آخر هفته هم منتفی محسوب میشه. خلاصه که من بدون دو روز تعطیلات کامل اصلاً نمی کشم.
امروز هم که تعطیلی بنده است، از صبح کارگر توی خونه است و مشغول نصب دو سه قفسه و کمده که دیروز خریدیم. علاوه بر اینکه از صبح با مانتو و روسری ام، عزای این رو دارم که کل خونه رو باید از بالا تا پایین گردگیری و جارو کنم. همین الان که دارم تایپ هم می کنم، دستهام از لای سه من خاک به دکمه های کی بورد می رسه!


Wednesday, July 05, 2006


تنم لرزید:

"یا أیّها الانسان! ما غرّک بربّک الکریم؟!"


Tuesday, July 04, 2006


ربّنا لا تکلنا إلی أنفسنا طرفة عین ابداً


Monday, July 03, 2006

آزمایش!


کمردرد! هسته جداناپذیری از زندگی من!! همیشه هست، بعضی وقتها کمتر، بعضی وقتها بیشتر، بعضی وقتها خیلی بیشتر. فقط مدت محدودی یادمه که نبود. هر وقت که می آد و اینقدر هم زیاد می آد، زندگی رو بهم سیاه می کنه، روحیه ام رو خراب می کنه، خوش ترین روزها رو هم برام خاکستری می کنه، صبرم رو کم می کنه، شکرم رو قطع می کنه، ایمانم رو ضعیف می کنه و ... خیلی کارها باهام می کنه. ظاهراً به خاطر همین کارهایی که باهام می کنه باید بپذیرم که آزمایش الهیه و باید حواسم بهش باشه، باید محکم باشم، باید سست نشم، باید بهش بها ندم، باید ... خیلی بایدها. ولی بعضاً کمر ضعیفم این بایدها رو نمی فهمه و از پا درم می آره. دیگه خسته ام کرده...