برکه من

Monday, November 29, 2004

من....دام

صيد چشمان توام افتاده ام در دام عشق
يا بكش يا دانه ده يا از قفس آزاد كن
.........
...................
........................
...........................
................................
...
..................
اي واي بر اسيري كز ياد رفته باشد
در دام مانده باشد..... صياد رفته باشد

Sunday, November 28, 2004

دالاكو

(اين پست ديروز بوده كه نيومده بوده!)
(Topicاین دفعه یه اسم مستعار بنده است که ... نشانی از تحبیب داره)
• خب! من از کرمان برگشتم. در حالیکه بهم الحمدلله خوش گذشت و تجربه خوبی هم به دست آوردم. البته همچین که برگشتم یهو اینقدر تحت فشار قرار گرفتم که به کل قاط زدم. صبح همسرم اومد دنبالم و توی راه بهم گفت که پدربزرگم هفته پیش سکته کرده و بی مزه ها به من نگفته بودند که مثلا با آرامش برم سفر! واقعا گاهی اوقات از این ملاحظات مسخره ایرونی سر در نمی آرم. دیروزم در کل روز خیلی پری بود. به شدت هم در دلشوره درسهای عقب مونده و جلو نرفته و تمارین انجام نشده و امتحان در راهم. تازه فهمیدم که حضورم توی خونه مفید بوده. به خاطر اینکه نازنین همسرم خیلی در تنهایی بهش سخت گذشته بود. فکر کنم هر چند وقت یک بار این چنین فرصتهایی در زندگی لازمه. آدمها بیشتر قدر همدیگر رو می دونن. دیروز رو کلا با مامانم اینا و بعد هم با بروبچس و رفقا گذروندیم. مرمرم رو خیلی وقت بود ندیده بودم وباهاش بهم خوش گذشت. غصه ام گرفته که داره برمیگرده. کاش می شد یا ما بریم یا اون بیشتر بمونه تا ما بریم!!
• یه خورده حساس شدم. از حرفا، تیکه ها، بی صبری ها، شوخی ها... نمی دونم. کلا ناراحت میشم. خودم هم برام خنده داره. همیشه از افتخاراتم این بوده که اند جنبه ام و از این حرفا... می گذره. دوباره خودم میشم. • اگه دقت کرده باشین دیگه حرفی از اپلیکیشن و اینا دیگه نزدم. به طرز احمقانه ای برای حل مساله صورت مساله رو پاک کردم و بی خیالش شدم. به این امید که یه راهی از یه جایی خودش باز شه. دیگه حتی فایلهای اپلیکیشنم رو هم باز نکردم. البته هنوز دارم غصه اش رو هم می خورم.
• یه رخش قرمز خریدم. امروز هم رفته ام گرفتمش. دارم حال می کنم. هیچی به جیگری این رخش قرمزم تا به حال نداشتم. Unique و بی نظیر. خیلی حرف خوردم سر قرمز بودنش. ولی همچنان سر مواضعم هستم و بینهایت دوستش دارم! فکر نمی کردم حاج آقا دست از مواضعش برداره و قبول کنه چنین چیز جلفی بخرم!!! البته خداییش اند کلاسه ها! اصلا قرمز گوجه فرنگی نیست. حسابی متالیک و مدیر عاملیه! البته حاج آقا خودشون هم خوششون اومد و قبول کردن! خدایی ناکرده بنده چیزی رو تحمیل نکردم!(به خدا راست می گم! از خودش بپرسین!(


Thursday, November 25, 2004

سارا در کرمان


می بینم که... حتی در دورافتاده ترین نقطه هم که احساس می کردم دیگه حتما دور از تکنولوژی ام هم بالاخره تونستم دسترسی به اینترنت داشته باشم!! پریشب تو قطار خوب خوابیدم. خوب خوب! فقط دو بار بیدار شدم! با حال و روز سرما خورده ام هم شاید میشه گفت بهترین موهبت بود. البته دیشب به طرز فجیعی از گلودرد در حال خفه شدن بودم و بیچاره شدم. الان هم صدام عینهو خروس شده. هر چند که ذره ای از پرچونگیم کم نکرده. به عنوان اولین سفر خیلی زنونه! که دیگه جدی هیچ مردی نیست که بخوام احساس کنم protectام می کنه و واسم تاکسی می گیره و قیمتش رو هم چونه می زنه و هتل رو هم برام ردیف می کنه و ... اصولا مسوولیتهایی که آقایون در سفرها به عهده می گیرن همش بر عهده خودمه--- دارم کیف می کنم!!! دوست داشتم احساس کنم که خودم کامل دارم از پسش بر می آم. دیروز یه چند تا از پسرهای آزمایشگاه رو هم دیدم و ناخودآگاه احساس خوشحالی کردم و بعد هم خودم رو تنبیه کردم که خوشحال شدم. چقدر واسه ماها بد جا افتاده که بدون مردها زندگی سخت تر میشه! خلاصه که شب که می خواستم برگردم هتل فهمیدم اونا بی مکانند و بهشون اسم هتلمون رو گفتم و اونا هم اومدن همونجا اتاق گرفتن. بعدش هم بهشون گفتم که ما امروز برنامه داریم بریم ماهان و اگه دوست داشتن می تونن با ما بیان!!! خلاصه دیگه آخر رو رو نشون دادم. خلاصه فعلا که تو حسم( امیدوارم که تو حسم نخوره)
دیروز اینجا بدون چادر رفته بودم بیرون بگردم. از معدود بارهایی بود که احساس امنیت نمی کردم و آخرش چادرم رو از تو کیفم درآوردم و سرم کردم. اینقدر که این مردهای اینجا بی ادبند و تیکه می اندازند و لیچار می گن و آدمهای بی کله ای هستن-هرچند که با چادر هم خیلی فرقی نکرد!! دیشب داشتم واسه یکی از پسرها همین رو تعریف می کردم برگرشت گفت" اتفاقا من احساس کردم که دخترهای اینجا چقدر بی ادبن! امروز با یه قیافه گرگوری و تی شرت و ژولیده رفته بودم بیرون دو تا دختر با کلی عشوه اومدن جلون گفتن:جوووون!!" منو میگی! آب شدم. باورم نمی شد دختر برگرده به پسر تیکه بندازه! پناه بر خدا!
دیشب ارایه من بود که خیلی هم خوب برگزار شد بحمدالله! کلی هم ملت ازم سوال کردن که همه رو خوب جواب دادم. خودم کلی خوشم اومد.
فعلا که این سفر خیلی خوب بوده. انشالله اگه شد بازم می نویسم. وگرنه تا فردا که برسم تهران
یه چند تا عکس اینجا می ذارم:

سردر کتابخونه ملی کرمان

حمام گنجعلی خان

راستی می خوام یه چند تا عکس تو اورکاتم از این سفر بذارم برین ببینین. اونایی که باید اورکاتم رو بشناسن, می شناسن


Monday, November 22, 2004

تنفس

درگیرم ها! بد درگیرم! تو خود درگیری مزمن گیر کردم. حسابی اعصابم شکری شده. شبها نمی تونم بخوابم. روزها نمی تونم بیدار باشم! ---> در این مورد می گن: به شتره می گن چرا ...(urine) ات پسه؟ می گه چی چی ام مث همه کسه!

ببخشید. من اصولا سعی می کنم حداقل در اینجا مودب باشم. ولی این بد مصداق داشت. چی چی ام مثل آدمیزاد بوده که این یکیش باشه! دیشب هر کار کردم خوابم نمی برد. ذهنم بد درگیر بود. یه دفعه احساس کردم فشار خیلی زیادی داره بهم می آد. یهویی ترسیدم! این همه جوون هایی که الکی سکته می کنن می میرن. خلاصه جهود خون دید! ترسیدم نکنه یهویی سر این چیزای مسخره و بیهوده زندگی سکته کنم بیفتم بمیرم! خلاصه خودم رو زدم تریپ بی خیالی. بالاخره لالا کردم. صبح که پا شدم انتظار داشتم مثل همیشه خواب تمام زخمهام رو heal کرده باشه. هه! نحس تر هم شده بودم. فردا شب می خوام برم برای کنفرانس سیستم های هوشمند کرمان. مقاله ای که قراره ارایه بدم رو حتی یه بار هم نخوندم. چه برسه به Power point آماده کردن و غیره. خیلی خوشحالم. خیلی خیلی ها... نه به خاطر کنفرانس. کنفرانس رو که فکر نکنم برم. فقط برم مقاله خودم رو ارایه بدم. به خاطر اینکه دارم فرار می کنم. دارم تنهایی می رم. دلم می خواد یه چند روز به حال خودم باشم. کسی هم به کارم کاری نداشته باشه. نمی خواستم موبایل رو هم ببرم که دیگه آسوده و با فراغ بال یک لحظه هم به تهران فکر نکنم. منتهی مامانم امشب زنگ زده و کلیه توصیه حرومم کرده که موبایل ببر من گیرت بیارم! دیگه... دل مامانم از من خونه. خون ترش نکنم.

... یه تصمیماتی در مورد وبلاگم گرفته ام. می خوام دیگه یه ذره رو بیام. حالت transient ام تقریبا bypass شده. تا الان یا باید این وبلاگ می مرد یا اینکه تصمیم می گرفت زنده بمونه. ظاهرا تصمیم گرفته زنده بمونه. اون هم به خاطر اینکه من کلا سبکم اینجا عوض شده و ... به عبارتی: کمی حرف دهنم رو بیشتر می فهمم!!! و یه خورده هم محافظه کار شده ام. واسه همین شروع کردم تو کامنتهام آدرس هم نوشتن. کی به کیه؟ تاریکیه!

.... امیدوارم!

Saturday, November 20, 2004

احساس

بالاخره این کار پرفشار این چند روز تموم شد. جالبه! ولی من احساس خوشحالی نمی کنم!!! آدمیزاد خیلی موجود عجیبیه. چقدر زود دلبند می شه. چقدر زود به یه شرایط جدید عادت می کنه و در حدی عادت می کنه که دیگه وابسته هم می شه که بعد به سختی دل می کنه. چطوریه که یه کار 5 روزه می تونه آدم رو به خودش وابسته کنه. وقتی امروز نمایشگاه تموم شد احساس خوبی داشتم. احساس می کردم با آدمهای جالب و جدیدی کار کردم. با علاقه هم کار کردم. اولش فقط پول برام مهم بود. به قول یه همکاری که می گه طماع! قارون!! ولی یه ذره احساسات دیگه ای هم درم وجود داشت! خیلی برام جالبه. وقتی می خواستم با کارفرمای هندیم خداحافظی کنم احساس می کردم دلم تنگ می شه!!! واقعا آدمیزاد موجود عجیبیه. البته چون خیلی آدمهای خوب و مهربون وانسانی بودن. هر چند که فردا که برم دانشگاه و بشینم سر تزم و قیافه استاد راهنمام رو ببینم کل احساستم یادم می رم.


Friday, November 19, 2004

لهیدگی

این منم:


خسته ام! خسته؟ خداییش کم عبارتیه برای احساسی که من دارم! له ام... له؟ خب! این یکی همچین بد نبود :)
فرض کن وقتی بعد از چهار روز کار وحشتناک خسته کننده می آی خونه و خونه ات مثل متروهای بوگندوی لندن شده که آشغال و کثیفثی همه جاش ریخته و بو میده، چون که چهار روزه ظرف جمع شده و بر حسب خوش روزگار چاه فاضلاب زده بالا و تا وسط آشپزخونه مملو از کثافت شده، و تو هم تنها و خسته ای و بیش از 10 روزه که مامانت رو ندیدی، چی کار می کنی؟ خب معلومه! فقط یه راه داره، وقتی تنها شدی می زنی زیر گریه!! البته من این راه رو نرفتم. چند تا نفس عمیق کشیدم، بغضم رو خوردم و تو ذهنم نشستم وبلاگ نوشتن و بعد مشغول شدم…
قدیمی ها یه اصطلاحی دارن که می گن:"تا تره، یادت نره!" بعله! در مورد ظرف کثیفه. بنده امروز این اصطلاح رو وجدان کردم. وقتی که بعد از 8.5 ساعت روی پا واستادن توی نمایشگاه و بعد از چهار روز کار بی وقفه و پرفشار، مجبور شدم بیام خونه و 1 ساعت تموم دیگه هم روی پا واستم-در حالیکه تمام سلولهای بدنم می طلبید که خم بشن و دیگه صاف نباشن- و ظرفهای چهار روز گذشته رو دو برابر وقت بذارم و بسابم و بشورم، مسلما این اصطلاح رو وجدان کردم! مگه شک داری؟
در این چهار روز گذشته که نمایشگاه بوده و من هم درگیرش بودم خونه به شدت نقش پارکینگ رو ایفا کرده. همسر مربوطه هم که فرصت رو مغتنم شمرده واسه خرخونی و با وجودی که بنده تا 6.5-7 می رسم، حضرت اجل ساعت 9.5-10 تشریف می آرن و چیزی پیدا کرده میل می کنن و ظرفهاش رو "تل ان بار" می کنن و بعد و در کنار جنازه بنده که ساعتهاست بیهوش رو تخت افتاده جنازه خودشون رو می خوابونن تا صبح دوباره همون زندگی رو تکرار کنن! واسه همینه که خونه نقش پارکینگ رو بازی می کنه. بنده هم حسین فهمیده می شم و ایثار کرده وشبها خودم رو با خرت و پرت سیر نگه می دارم که غذا بمونه واسه حاج آقامون چون دیگه از من که کاری ساخته نیست. حداقل یه جوری سیر بشه ( موندم امشب که هیچ چی نداریم و همه خرت و پرتها رو هم بنده در کمال بی وجودی کوفت کردم چی کارش کنم؟! :O )
البته این چند روز حسابی تمرین انسانیت و صبر و از این جور چیزا هم کردم. مثلا در مواقعی که احساس می کردم باید درک شم و بهم کمک بشه و دستم گرفته بشه و از این جور حرفایی که دخترها می زنن، جایی که جیغ و ویغ کنم و قهر کنم و مثل همیشه زر زر کنم– با عذرخواهی شدید از ساحت مقدس خودم!- مثل خانومهای گل سکوت کردم و بی خیال تمامی وقایع در خونه-که بلا تشبیه شبیه طویله شده- به محبت به همسر پرداختم و سعی کردم خودم تمیز و خوشگل و مهربون باشم که حاج آقا احساس نکنن به خاطر کار حاج خانوم سیم قرمزه رو سیم آبیه افتاده! و کارت ابراز محبت درست کردم و خلاصه کنم، انسانیت و همسری رو ... اوف... ترکوندم!!! البته یه وقت ریا نشه ها! :D




Monday, November 15, 2004

باز هم

چرا باز هم... من؟
ديگه اين دفعه نمي خوام ببرم. سكوت هم بسه! سعي مي كنم برگردم. اول از اين جنگ پيروز بيام بيرون... باز هم مي نويسم .


Wednesday, November 10, 2004

مويه


ای دستهای سبز برایم دعا کنید/ از انتظار سرخ دلم را رها کنید
در ما غمی نشسته به تنهایی غروب/ مردان آفتاب نگاهی بما کنید
سرما تمام وسعت ما را فرا گرفت/ ای ابرهای صاعقه آتش بپا کنید
تا دستهای تشنه دعا گویتان شوند/ ای ابرها به گریه ما اقتدا کنید
تا کی به سجده کردن خود فخر میکنید/ کاری شگرف محض رضای خدا کنید
یکبار عاشقانه نمازی نخوانده اید/ هم خوانده و هم ناخوانده خود را قضا کنید
ای تیغها که تشنه در خون نشسته اید/ از زخمهای کهنه ء مردم حیا کنید

دلم بد گرفته...
دلم بد گرفته...
دلم بد گرفته...
دلم بد گرفته...
دلم بد گرفته...

Tuesday, November 09, 2004

نهروانيها

مثل هميشه اميرخواني عزيز: اينجا يه مطلبي در مورد فرار مغزها گفته.
يه مصاحبه بي بي سي با ابطحي: كليك

********
و اما از اين مملكت هردمبيل ما: صبح مثلا زود اومدم دانشگاه كه بالسرعه مشغول فعاليتهاي علمي و آكادميك خودم (!) بشم. از پله ها كه اومدم بالا ديدم روي برد آموزش يه آگهي زدن با فونت درشت كه در تاريخ 19/8 در راستاي هم دردي و اعاده حيثيت استاد و از اين جور حرفا قراره كه از ساعت 10 تا 12 اساتيد در كلاسها حاضر نشن! خب طبيعتا بنده به عنوان يه دانشجوي ساعي وظيفه دانشجويي خودم رو به جا آوردم و ابراز خرسندي فراواني كردم و از اونجا كه كلاسهاي ما 9:30 تا 11 و 11 تا 12:30 سم پاشي كردم كه كسي كه براي نيم ساعت نميره سر كلاس و ديگه از وقت openاي كه برام پيش اومده بود خوشحال شدم و وبگردي مفصلي نمودم. ساعت 9:45 رفتم يه سر و گوشي آب دادم و ديدم كه استاد گرامي داره در مذمت اعمال شنيع صورت گرفته صحبت مي كنه و داره اين عملكردها رو محكوم مي كنه. قصد ندارم تحليل سياسي بدم. چون نه اين كاره ام و نه اعصابش رو دارم. منتهي برخي روندها و عملكردها اونقدر بديهيه كه حتي من بي سواد سياسي هم ديگه مي تونم دنبال كنم و گير و گورهاش رو در بيارم. مشابه حماقتهاي افراد راديكالي كه منجر به قتلهاي زنجيره اي و كوي دانشگاه و هزار تا كار ديگه مي شه و امروز هم به شكلي سر باز مي كنه كه يه عده –ببخشيد- يابو در اثر تحريكات يه آخوند از خودشون يابوتر راه بيفتند و برن رييس دانشگاه بدبخت رو تا مي خوره بزنن و بعد گروگان بگيرن. جالبيش اينه كه تمامي اين آدمها هنوز دارن ول تو دانشگاه مي چرن و هر روز توي اين هفته جلوي مسجد دانشگاه علم و صنعت جمع مي شن و واسه بقيه شاخ وشونه مي كشن. اين وسط كه مثلا قراره اعاده حيثيت بشه و عذرخواهي صورت بگيره هيچ كس اصلا مسووليتي قبول نكرده كه بخواد عذر خواهي كنه! بسيج هم كه گفته اونا آدمهاي بسيج نبودن و تازه طلبكار شدن كه شيشه هاي ما رو هم شكستن!!! اين همه حماقت فقط براي اينه كه يك عده تحمل بك عده ديگه رو ندارن. يه عده مي خوان قوانين خلقت رو كه base اش بر اساس تفاوتهاست مي شكونن و مي گن همه بايد مثل ما باشين. در حدي كه نمي تونن تحمل كنن يكي بياد در مهد گفتگو و مباحثه كه دانشگاه باشه سخنراني كنه. كجاست امام صادق كه از هر دين و فرقه اي مي اومدن و تو كلاسهاش با شاگردهاش مباحثه داشتن و همه همه جور حرفي مي زدن و مي شنيدن؟ وقتي حكومت امام ها رو نگاه مي كني مي بيني سراسر دموكراسيه و هيچ شباهتي با نظامهاي توتاليتري كه اينا دارن دنبالش مي رن نداره. اينا شدن نهرواني هاي روزگار كه اون زمان دور هم جمع شدن و گفتن ما مي دونيم. اينا نمي دونن. علي و عمروعاص و معاويه بميرن حله. توسل به خشونت در افكار اسلامي اولين بنيانهاش روي افكار منافقانه و استبدادگر نهرواني ها گذاشته شد. خدا هميشه تو قرآن مي گه شما كه اين قصه ها رو مي شنوين؟ چرا درس نمي گيرين؟ واقعا چرا اينا نمي فهمن كه سرنوشتشون ناگزيره از نابودي... اين از سنن الهيه... ولكن لا يفقهون!


Monday, November 08, 2004

رياضيات !!


يك بلايي به سر ما آوردن كه الان دارم حسرتش رو مي خورم. ماهايي كه اومديم مهندسي يكي از علتهاش علاقه و نيز استعدادمون توي رياضي بوده. به هر حال تو مراحل دبيرستان به اين قوه و علاقه پي برديم و رياضي خونديم و كيف كرديم و بعد هم با شناختهاي محدودي كه از مهندسي مورد نظرمون داشتيم اومديم اون رشته رو در دانشگاه بخونيم. حالا يكي مثل من كه نرم افزار خوند دو سال اول دانشگاه همچنان با رياضي غليظ مهندسي اومد بالا. اولش لذت مي بردم. بعد كم كم اين علاقه بر اثر عدم وجود كاربرد در رشته ام كم شد و كم شد و به همين منوال رنگ رياضيات هم در درسها كم شد تا اينكه سال سوم به بعد ديگه كامل حذف شد. يعني در حد رياضيات ديفرانسيل دبيرستان هم حتي به اونا احتياج نداشتيم. خلاصه كه در اين روند كاهش علاقه به آنچه كه ياد گرفتيم و آنچه كه مورد كاربرد بود، در كمال ناراحتي دوري از رياضي و علاقه به اون رو تجربه كرديم. بالاخره تا سال چهارم پذيرفتم كه خب! اين يه مهندسي ما رو دور زد و از رياضي دورم كرد. در حدي دور كرد كه من سال چهارم جرات نكردم برم رياضي سوم دبيرستان رو تدريس كنم. چون با تمام معجزاتي كه اون زمان در حل هاي آنچناني حد و انتگرال از خودمون نشون مي داديم، كاملا خودم رو از مفاهيم اوليه هم حتي دور ديدم!(نمي دونين چقدر اين موضوع ناراحت كننده بود) بعد بالاخره اين چرخ گردون چرخيد و دوباره ما رو در فوق ليسانس رباتيك و هوش مصنوعي به انواع رياضيات برگردوند!! با اين فرق كه ديگه نه اون علاقه وجود داره، نه اون حال و حوصله! تازه با اين همه فاصله فرض هم بر اين گذاشته مي شه كه تمامي رياضيات سنگيني كه تا آخر سال دوم به خورد ما دادن همه دم دست و بغل ذهنمونه و نيز يه فرض اشتباه هم گذاشته شده و كامل مسكوت مونده كه ما نرم افزاريهاي بيچاره ننه مرده اي كه ديگه رياضياتمون نم كشيده، درسهايي مثل جبر خطي و ماتريسي رو هم گذرونديم در حالي كه اصلا تو كار ما نبوده!!! ملاحظه بفرمايين كه با اين اوصاف بنده دارم به چه شكل فجيعي مي زام!! ديگه حس و حال يه ذره حتي هندسه دبيرستان رو هم ندارم- تازه اون هم هندسه كه همون موقعش كه جبرم توپ بود، توش قوي نبودم و خوشم هم نمي اومد! حالا يه درسي مثل رباتيك با يه عالم هندسه فضايي و ماوراي فضايي! كار داره و يه عالم هم با حساب ديفرانسيل و مفاهيم پايه اي اون و يه عالم جبر ماتريسي و ... ديگه ديگه! و بنده هم دائم در كلاس احساس مي كنم: اه! چقدر اينا آشناست!! و بعد سعي مي كنم توي فسيل هاي باقي مانده از قبل در مغزم يه ذره information retrieval بزنم و با يه ايندكسينگ بفهمي نفهمي كاربردي، چارتا مفهوم رو ياد بگيرم! نه خداييش... زور نداره. شما بگين!


Saturday, November 06, 2004

women



يه موضوعي يه هفته است كه خلي مسخره ذهنم رو مشغول كرده. اون هم اين كه چرا ما از بين 124000 پيغمبرو رسول هيچ پيامبر زني نداشتيم؟؟! نگين اصلا از كجا مي دوني نداشتيم. اول پرسيدم بعد كه بهم گفتن نداشتيم سوال ايجاد شد

علت بروز اين سوال هم يك كتابيه كه دارم مي خونم به اسم "زن" مال جميله كديور. عجيب كتاب تاثيرگذاري بود! با خوندن 45 صفحه اش يهو ديدم از طرز فكرم تا طرز عملم تا مشغوليت فكريم همه يهو دچاره نوسان شد. ديدش خيلي علمي و جالبه. البته اين سوال اون جا مطرح نشد. با مطرح شدن مسايل مربوط به زن و مرد چندين هزار سوال و ابهام كه هميشه در گوشه ذهنم بوده دوباره رو اومد. من خود به خود در روند فكري قرار گرفته بودم كه زن و مرد در نزد خدا يكي اند و برابر. نه برابري مزخرفي كه عده اي با مرد كردن زن!! مي خوان اون رو برابر نشون بدن. برابري كه زن و مرد در عين تفاوتهاشون برابرند. خدا اول مرد رو نگاه نمي كنه بعد زن رو. خدا اين دو موجود رو متفاوت خلق كرد و متفاوت انتظار داره ولي ديدش روشون برابره. اين كتاب كمك كرد ديدم جهت پيدا كنه. اگه تونستين بخونينش خيلي خوبه.

كلا قضيه زن و مرد خيلي بحث برانگيزه. اين همه ديد تحقير آميز چرا؟ خيلي كلي بخوام دسته بندي كنم، اينكه ديد تضعيف كننده تحقير آميز نسبت به زن به وجود اومد مي تونه منشاش دو تا چيز اوليه باشه. يكي اينكه در تعاريف نقشي كه صورت گرفته مرد موظف شده كه پول در بياره و خرجي بده. با اين تعريف و جايگاه براي مرد خود به خود يه وابستگي در مورد زن به مرد وجود مي آد. پول هم قدرت مي آره. هر جا پول هست قدرت هست. خلاصه اينكه مرد به خاطر چيزي كه وظيفه اش هست به اشتباه در جايگاه برتر فرض شده.- اينه كه برخي مردها كه معني واقعي قدرت رو نمي دونن از ترس اينكه از اين نظر در يك رده با همسرشون قرار بگيرن نمي ذارن همسرشون كار كنه- در حاليكه اگه به وظايف زن نگاه كني مي بيني كه يه نوع قدرت خاصي در نوع وظايف اون وجود داره كه بارز نيست، البته در صورتيكه ديد غلط روابط جنسي و زناشويي زن و مرد و اينكه زن يه وسيله لذت بردن مرده و تنها وظيفه تعيين شده براش اينه كه هميشه available باشه و تلاش بكنه حداكثر لذت رو به مرد بده رو بخواهيم فاكتور بگيريم. اين به نظر مي رسه كه از اون اسرايلياتيه كه بد توي دين و فرهنگ ما نفوذ كرده. اگه قرار باشه وظيفه زن رو در اين خلاصه كنيم زن خيلي ضعيفعه و طبعا قدرتي هم نداره، قدرت و تاثيرش در حديه كه ... جاي عرض نيست...يعني خيلي بود و نبودش فرقي نمي كنه!!(جالبه كه اين بحث رو احمق هايي كه مي خوان از زن طرفداري كنن مي گن كه زن حتي موظف نيست به بچه اش شير بده، اما در برابر خواسته شهواني مرد بايد تمكين –بدون اينكه بدونن تمكيني كه در اسلام مطرح شده حقيقتا چيه- داشته باشه!) اين بحث خودش يه فاز ديگه است و يه بحث مفصل ديگه هم مي بره.


يه منشا ديگه اين برداشت برتري به اشتباه قدرت افزون جسماني مرده. مرد از نظر ساختار بيولوژيكي و فيزيكي از زن قويتر و تنومندتره. خود به خود اين قوي بودن يك نوع حس برتري رو ايجاد مي كنه. چنان كه از قديم هم قلدتر ها در جمع مردها هيكلي ترها بوده اند و در جمعهاي خاصي بوده كه قواي فكري و انديشه و تحصيلات بخواد برتري رو تعيين كنه.از طرفي اين قدرتمندي مرد براي زن هم جذابه و خود به خود مشكل رو دو چندان مي كنه. يعني اين جذابيت قدرتمندي به شكلي در مي آد كه زن به اشتباه براي اينكه جذاب بودن طرف رو بهش نشون بده، خودش رو در موقعيت ضعف نشون مي ده! در اين شرايط خب خيلي سخته كه قدرت بدني زن در كارهاي ظريف رو مثلا كسي به بخواد به رخ بكشونه. چون خيلي كمتر ملموسه و خود به خود انسان چون هميشه براي ادامه بقاي خودش به طرز اجتناب ناپذيري به قدرت بدني هم نياز داشته، لزوم اين ظرافت در بدن و قدرتهاي بدني، هيچ وقت اون قدر آشكار نمي شه. و خلاصه... اين مي شه كه شده!!!

اين بررسي خيلي سطحي و اجمالي بود و نتايج تفكرات پراكنده و گاه و بيگاه بود. البته بنده در تفكرات و غوري كه كرده ام! به نتايج ديگه اي هم رسيدم. منتهي اين پست رو شماره نمي زنم كه اگه حسش بود بعدا ادامه بدم. اگه نبود هم كه هچ...
حالا در اين راستا كه زن و مرد در نظر خدا برابرند و فقط تكاليفشون فرق مي كنه :چرا ما نبي زن نداشته ايم؟...؟ دوست دارم اگه نظري دارين بدونم.

Thursday, November 04, 2004

قدر

اینقدر کوچیکم، اینقدر حقیرم که به خودم جرات نمی دم که از علی بخوام حرفی بزنم. اینقدر بزرگه و اینقدر بلند... که حتی رویای من هم اجازه نداره بهش برسه، چه رسه به دستم. اینقدر بی حیا نشده ام که به خودم اجازه بدم در چنین روز و شبی نام علی رو بر زبان آلوده خودم جاری کنم. متن ادبی نمی نویسم. واقعا می ترسم. واقعا می ترسم. احساس می کنم باید از دوردست، سرافکنده و حقیر، زیر چشمی نگاهی به نامش بیندازم، بلکه... بلکه مرا نیز... بنوازد.

پس از شبش بشنویم:

الهی ! امشب که شب قدر است همه قرآن به سر می کنند . حسن را توفيق ده که قرآن به دل کند . الهی ! من از گدايان سمج درس گدايی آموختم . الهی ! از سجده کردن شرمسارم وسرازسجده برداشتن شرمسارتر. الهی ! در بسته نيست ، ما دست وپا بسته ايم . الهی ! خوشا آنان که در جوانی شکسته شدند ، که پيری خود شکستگی است ! الهی ! پيشانی بر خاک نهادن آسان است ، دل از خاک بر داشتن دشوار است . الهی ! گروهی کوکو گويند حسن هوهو. الهی ! آن خواهم که هيچ نخواهم .
الهی نامه استاد حسن زاده آملی

قال موسى (عليه السلام):الهى اريد قربك، قال: قربى لمن استيقظ ليلة القدر، قال:الهى اريد رحمتك، قال: رحمتى لمن رحم المساكين ليلة القدر، قال:الهى اريد الجواز على الصراط، قال: ذلك لمن تصدق بصدقة فى ليلة القدر، قال:الهى اريد من اشجار الجنة و ثمارها، قال: ذلك لمن سبح تسبيحه فى ليلة القدر، قال:الهى اريد النجاة من النار، قال: ذلك لمن استغفر فى ليلة القدر، قال:الهى اريد رضاك، قال: رضاى لمن صلى ركعتين فى ليةالقدر

خداوندا! مى‏خواهم به تو نزديك شوم، فرمود: قرب من از آن كسى است كه شب قدر بيدار شود، گفت: خداوندا! رحمتت را مى‏خواهم، فرمود: رحمتم از آن كسى است كه در شب قدر به مسكينان رحمت كند: گفت: خداوندا! جواز گذشتن از صراط را از تو مى‏خواهم فرمود: آن، از آن كسى است كه در شب قدر صدقه‏اى بدهد. گفت‏خداوندا! از درختان بهشت و از ميوه‏هايش مى‏خواهم، فرمود: آنها از آن كسى است كه در شب قدر تسبيحش را انجام دهد گفت: خداوندا! رهايى از جهنم را مى‏خواهم، فرمود: آن، از آن كسى است كه در شب قدر استغفار كند: گفت‏خداوندا خشنودى تو را مى‏خواهم، فرمود: خشنودى من از آن كسى است كه در شب قدر دو ركعت نماز بگذارد.

Wednesday, November 03, 2004

Hope?

گاهي ...خسته مي شم!

Tuesday, November 02, 2004

بوی خدا

بیست روز! طولانی بود. بالاخره اومد. به قول خودش ماه خدا تو خونه خدا... لیاقتش رو هم داشت. خیلی هم داشت. اگه یكی باید می رفت اون بود. تنها رفت. چقدر هم خوب شد كه تنها رفت. همیشه برای خدا در جمع به خدا می رسه و ما برای لذت خودمون لذت تنهایی رو ازش گرفتیم. همه چی برای خدا... همیشه برای خدا!! عجیب بشریه این آدم! معلمه! مادره! استاده! عشقه! عرفانه! رفیقه! شفیقه! همه چی هست. بهش می بالم. این بار خوشحالم كه تونست این لذت رو در تنهایی، اون هم اونقدر نزدیك ببره. لیاقتش رو هم داشت! مثل همیشه!دیشب برگشته. دلم داره پر می زنه برم ببینمش. در آغوشش بگیرم و بوی خدا رو دوباره ازش استشمام كنم.

دیروز فرق دو تا فرهنگ رو دیدم. فرق روراستی و اثرش و كجی و ... اثرش. یكی كه بخواد صاف و روراست باشه و با پاكی و صافیش آدما رو جذب كنه و یكی دیگه، با یه دنیای دیگه هیچ ایده ای نداشته باشه كه معنی روراستی چیه... از معامله كردن بیزام. حالم به هم می خوره. هر بار بخوای توش صاف باشی یا ضرر می كنی یا پاكیت رو می گیرن یا لهت می كنن. بهترین معامله با خودشه كه با ثمن قلیل مقابله نشه... خدا امشب ثمن قلیل ما رو بپذیر. خدا! ما كه ناپاكیم. تو منزهی. ما كه كوچیكیم. تو بزرگی. ... چی دارم می گم. خدا خیلی ساله خدایی كرده! دیگه اوستا شده! خوب كارش رو بلده. من باید برم ببینم چطوری بندگی كنم و خودم رو لوس كنم تا بالاخره- بالاخره- حاضر شه منو سر سفره اش بنشونه.

مولا مددی

Monday, November 01, 2004

پرواز


- برکه رو باید pond بگی! lake میشه دریاچه.
... وقتی خالیه چه فرقی می کنه؟
********
بالاخره خدا یادش اومد که من رو هم خلق کرده بود! جالبه! چند وقت کلا دیگه دورم خط قرمز کشیده بود و من رو گذاشته بود توش و حاضر هم نبود وارد این محدوده بشه. چقدر لجم رو درآورد! ولی ای ول! دمش گرم! کلی حال کردم. یه جوری بهم سر زد که... کف کردم! مثل اون موقع ها شد. مثل اون موقع ها که ازش می خواستم بعدش یکی – از آسمون- می افتاد رو زمین و بعد... راه باز می شد. خیلی وقت بود دیگه این طوری نبود.

ماه رمضون که می خواستم ختم قرآنم رو شروع کنم با قرآنی که می خواستم برم مکه و بهم داده بود شروع کردم. شرط هم برای دادنش گذاشته بود. گفته بود باید اونجا ختمش کنی... من هم کردم. خوب هم ختم کردم. شاید از بهترینها بود. اول ماه رمضون که قرآنی که بهم داده بود رو برداشتم نا امید بودم. دیروز بالاخره استارتی زده شد. خیلی جالب بود که با خودش صحبت کردم! خیلی جالب بود که این بار هم خودش واسط فیض شده بود. خیلی هم مستقیم!!! انگار که از تو قلبم گیر و گورها رو بکشه بیرون و یکی یکی چار تاkeyword در جواب بده و لوله کنه بذاره تو مغزم... سجده شکر می کنم به وجودت ای خدا! و به تو می بالم. چقدر من خرفت و نفهم بودم که خودم حالیم نمی شد گیر کجاست؟ انگار ... انگار یه موتاسیون تو روحم صورت گرفته! مثل بچه ای که یهو سواد بهش بدن! خداییش حال نمی کنه. وقتی صبح پا شدم یه بسط قلبی عجیبی حس می کردم. وسط دعای سحر یه حدیث خوند از حضرت علی(ع): " خانواده و خویشانت را گرامی دار. زیرا آنها پرو بال تو هستند که با آن پرواز می کنی"!! ... و پروازم داد. خدا خودش می دونه که من پرشکسته چقدر تو پریدن ضعیف و بی رمق بودم و بعد ... چقدر عرضه می خواست که یکی منو بپرونه! دم حضرت علی هم گرم!
صبح که قرآن می خوندم- همون قرآن رو- یه دفعه که ورق زدم رسیدم به همون آیه ای که در لحظات رفتن به مکه همون سال با همون قرآن برام اومد: و انا اخترتک فاستمع لما یوحی!!!!!!!!!!! این آیه اون موقع پدرم رو درآورد. واقعا صبح شوک شدم وقتی به این رسیدم. رابطه ها.... خیلی وقت بود مغزم پکیده بود و دیگه تو رابطه پیدا کردن فاز نمی داد. دو تا رابطه تو یه روز! حسابی کیفور شدم!


P.S. بعد از اندی دیشب با دوستان بهتر از آب روانم بودم و چه نفسی تازه کردم. دیروز دیگه خدا واسم سنگ تموم گذاشته بود (از مقایسه حجم این پست با پستهای قبلی هم میشه حدس زد چقدر رو اومدم!)