برکه من

Saturday, January 31, 2009

Going back home!

"مسافرین محترم پرواز ... به مقصد ... لطفاً جهت آماده شدن برای پرواز به گیت ... مراجعه فرمایند ..."
صدای خانومه توی بلندگوی گوشم هم می پیچه. نشستم توی فرودگاه. همین طور اشکهام رو پاک می کنم. بغض گلوم داره خفه ام می کنه. چرا این طوری شدم؟ مگه اولین بارمه دارم جدا میشم؟ مگه بار اولمه که میام ایران و برمی گردم سر خونه و زندگیم؟ چرا اینقدر دلم سنگینه؟ چرا اشکهام بند نمیاد؟ چرا مثل دختر لوسها شده ام که نمی تونند با مامان و باباشون خداحافظی کنند؟ شاید ضعیف شده ام. حتماً همینه. مال عمله. ضعیفم. طولانی نشستن هم اذیتم کرده. بخیه هام هم که درد می کنه. این لپ تاپ لعنتی رو هم که باید حمالی کنم. همین طور دارم با خودم کلنجار میرم. پروازم رو جلو هم انداختم. دلم برای مَردم تنگ شده. دلم براش ضعف میره. اما چرا نمی تونم دل بکنم؟ چرا اینقدر سخت خداحافظی می کنم؟ من که دارم میرم به حاج آقام که دوریش اینقدر اذیتم کردم می رسم. پس چرا این طوریم؟ انگار یکی دستش رو انداخته دور گردنم و داره خفه ام می کنه. از مامان که جدا میشم بغض نمی ذاره درست و حسابی خداحافظی کنم. دستی تکون می دهم و روم رو این وری می کنم که اشکهام رو نبینه.
وای خدا! چرا اینقدر گرمه اینجا. دارم خفه میشم. عرق از پشونیم میاد پایین و یه پنجه ای هم به چشام میکشه و با اشکم قاطی میشه. زندگی هامون سرتاسر شده وصل شدن ها و جدا شدن ها. این دنیای دوروزه بی ارزش رو ببین... دیگه طولانی ایران نمیام. هر وقت طولانی می مونم این طوری میشم. هر چند که انتخابی نداشتم و به محض اینکه سرپاشدم به یک هفته ختمش کردم و دارم برمی گردم، اما انگار یه هفته هم طولانیه... خیـــــــلی طولانی.


Monday, January 26, 2009

گزارش

خب. از شر این مریضی عجیب مذکور در پایین خلاص شدیم. سنگ صفرا بود و شنبه ای عمل کردم و کیسه صفرام رو درآوردم. اومدم ایران این کار رو کردم. عمل هم از طریق لاپروسکوپی بود که شیکم آدم رو مثل گوسفند باد می کنند و سه جاش رو سولاخ می کنند، توش لوله و دوربین و چراغ و از این بند و بساط ها می فرستند و شئ مذکور رو می کنند می اندازند بیرون! شئ مذکور رو واسم توی الکل نگه داشته بودند. خیلی بی ریخت بود.
فعلاً در دوره نقاهت به سر می برم. هر چند که به هر حال نسبت به عمل باز خیلی حالم بهتره. خلاصه که علیکم بلاپراسکوپی اگر نیاز به عمل پیدا کردین. البته بماند که حمله های درد ناشی از گاز باقی مانده در بدن که نفس رو می بره و کتف و گردن و شونه همه دچار اسپاسم می شن و آدم نعره می زنه و اطرافیان آدم هم از وحشت می میرند رو دست کم نگیرین، اما این تنها عوارضشه عملاً. چند روز آدم بتونه با این درد ناشی از گاز دست و پنجه نرم کنه در کل به نظر من خیلی بهتره.
خلاصه که واقعاً وقتی می گن تشخیص نصف درمانه، بیخود نمیگن. همین که می دونم دیگه دچار اون دردهای وحشتناک نمیشم خیلی خوشحالم.
فعلاً نمی تونم خیلی بشینم. در همین حد گزارش هم خوبه.


Saturday, January 17, 2009

درد



یه مریضی عجیبی رو دارم تجربه می کنم. یه حمله درد عجیب که از ناحیه سر دل شروع می شه و ظرف 5 ثانیه می پیچه توی کمرم و تمامی بالا تنه ام و کامل فلج ام می کنه و ظرف یک دقیقه اون قدر شدید میشه که نمی تونم حرکت کنم. فقط گریه می کنم و جیغ می زنم و به خودم می پیچم. یه ترکیبی از دل درد و کمردردی که در ناحیه قلنج هست. (قدیمی ها می گفتن قلنج کرده! فکر کنم همونه) و یه نفخ شدید و شکمم مثل سنگ میشه. نزدیک بیست دقیقه این درد شدید ادامه داره و با چای نبات و ماساژ دادن کمر کم کم تلاش می کنه که آروم بشه. اما بعد درد ادامه داره تا چند ساعت.
هیچ ارتباطی بین چیزهایی که خورده ام و بعد درد رو تجربه کردم پیدا نکردم. اولین بار اوائل نوامبر بود. توی رستوران نشسته بودم و سالاد و آب سیب خورده بودم. ظرف 5 ثانیه روی صندلی رستوران ولو شده بودم و گریه می کردم و به خودم می پیچیدم. اولین بار از ترس داشتم می مردم. فکر کردم مسموم شدم و دارم می میرم. بعد از اون هم ورم معده ام شروع شد که 6 هفته قرص خوردم و هنوز هم بهتری اون طوری نشده. بار دومش دوشنبه این هفته 12 شب بود که باقالی پلو خورده بودم. این روزها ترس داشتم که دوباره برگرده. با یه ذره دل درد نگران می شدم. در حالیکه فکر می کردم دوباره یه دو ماهی طول بکشه. اما حمله سوم دوباره دیشب بود و خیلی بد بود. آخر شب هم بالا آوردم (گلاب به روتون) اما بهتر نشدم و با دل درد شدید خوابیدم و تمام شب درد داشتم. تا صبح که دردم سبک تر بود.
با این جزئیات گفته ام که اگه کسی دور و برش همچین موردی دیده یا دکتره یه نظری ایده ای چیزی بده که خیلی وضع کمپلکسیه و بیچاره ام کرده. دکتر رفتن توی اینجا هیچ کمکی بهم نمی کنه. چون هیچ سوادی ندارند. هفته دیگه میام ایران و میرم دکتر. اما می ترسم توی همین یه هفته دوباره این طوری بشم.
بعدالتحریر. یکی می گفت به این میگن IBS -Irritable Bowel Syndrome . کسی در مورد این چیزی می دونه؟ هیچ خانوم دکتر یا آقای دکتری از اینجا رد می شه اینها رو بخونه یه کمکی به من بکنه؟ چیزهایی که آنلاین ازش خوندم خیلی به من نمی خورد.


Wednesday, January 07, 2009

...سر او را به خط نی رقم زد


خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریاد کردن
خوشا از نی خوشا از سر سرودن
خوشا نی نامه ای دیگر سرودن
نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد دلنشین است
نوای نی، نوای بی نوایی است
هوای ناله هایش نینوایی است
نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گل بیماری سنگ
قلم، تصویر جانکاهی است از نی
علم، تمثیل کوتاهی است از نی
خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد
دل نی ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پرسوز
چه رفت آن روز در اندیشه نی
که اینسان شد پریشان بیشه نی؟
سری سرمست شور و بیقراری
چو مجنون در هوای نی سواری
پر از عشق نیستان سینه او
غم غربت، غم دیرینه او
غم نی بند بند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست
دلش را با غریبی آشنایی است
به هم اعضای او وصل از جدایی است
سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال
ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد
سری بر نیزه ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل
چگونه پا ز گل بردارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟
گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی
چو از جان پیش پای عشق سرداد
سرش بر نی، نوای عشق سرداد
به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود زنی شکرفشانی
اگر نی پرده ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش می کشاند
سزد گر چشمها در خون نشینند
چو دریا را به روز نیزه بینند
شگفتا بی سرو سامانی عشق!
به روی نیزه سرگردانی عشق!
زدست عشق در عالم هیاهوست
تمام فتنه ها زیر سر اوست

[قیصر امین پور]


Tuesday, January 06, 2009

یا قمر بنی هاشم


مثل هر تاسوعا:
در حسرت آن کفی که از آب /برداشت، فرو فکند و بگذاشت
هر موج به یاد آن کف و چنگ /کوبد سر خویش را به هر سنگ
چون ماه به چارده برآید /دریا به گمان فراتر آید
ای بحر بهل خیال باطل /این ماه کجا و بوفضائل

Sunday, January 04, 2009

2009

2009 شروع شد. دیگه همین تعطیلات نیم بندی هم که داشتیم تموم شد و رفت تا عید فطر! توی ا یران باید بیشتر قدر تعطیلات دائمی هر از چند گاهی رو می دونستیم. چون سال نو 5شنبه بود و بعدش هم دو روز آخر هفته، سه روزی استراحت بود. کار خاصی نکردیم، اما خوش گذشت. صرف تعطیل بودن خودش خیلی باحاله.
همه سال نو رو به هم تبریک می گن. کلی ایمیل های کاری تبریک! احساس می کنم همه اش مسخره است. احساس می کنم پشت همه این تبریکات یه اضطرابی نهفته است. سال 2009 سال آسون و جالبی نخواهد بود. به خصوص برای ما که رکود دیر به اینجا خورد و تازه امسال مشخص میشه که وضعیت بیزنس ها چطوری بشه. هیچ نوع حس سال نویی چیزی وجود نداره، عمدتاً به نظر من ترس و نگرانی که کسی هم خیلی ازش الان حرفی نمی زنه مثل یه تابو، اما همه یه جورهایی خبر دارند.
دبی در یک حرکت کم نظیر (برای دبی، نه واسه بقیه جاها) تمام مراسم آتش بازی و جشن و سرور سال نو رو برای همدردی با غزه کنسل کرد. اول قرار بود تمامی جشن ها کنسل باشه، اما تمامی برنامه های بیرون کنسل شد. نمیشه هم گفت از بی پولی بوده، چون تازه 4شنبه اعلام شد که به هر حال همه خرج ها رو کرده بودند. نسبت به دبی که همیشه نگاهیش بیزنسی و پولیه به نظر من حرکت سمبلیک قشنگ و قابل تقدیری بود. کمترین کاری بود که میشه کرد. نرخ تماسهای تلفنی با فلسطین رو هم نصف کردند و به تمامی فلسطینی هایی که ویزاشون تمام شده بود اجازه دادند به هر میزان که می خواهند بمونند و هر تقاضای ورود به کشوری رو هم از فلسطین می پذیرند. اینها همه خوبه. اما خیلی فاصله داره با کافی. فقط اگر عربها متحد می شدند علیه اسرائیل، یه قدم فراتر برم، اگر کشورهای اسلامی این منطقه به همراه ایران متحد می شدند، آیا هیچ قدرت زورگو و مفت خور و خونخواری مثل اسرائیل می تونست وجود داشته باشه؟
ما را چه می شود؟ ....