برکه من

Thursday, December 27, 2007

Irresistible



خداییش این عکس خدا نیست؟ اینو چندین ماه پیش انداخته بودم. توی آرشیوم یهویی بهش برخوردم. دیدم حیفه...

Posted by Picasa

من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوست هایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هر کسی می خواهد
وارد خانه ی پرعشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند!


Wednesday, December 26, 2007

Count Down صفحه اصلی گوگلم داره دو روز رو نشون می ده. دو روز دیگه مونده...
جمعه... خیلی منتظرشم.


Tuesday, December 25, 2007

افّ لک یا دنیا



ظاهراً خوشی ها همیشه ناپایدارند. هر وقت زیاد خوش بودی باید نگران باشی. باید دلت بلرزه. باید فکرکنی که آرامش قبل از طوفانه. باید خوش نباشی. این قانون همیشگی و هر روزه دنیاست. مثل شهربازی پینوکیو. اگه خوش باشی خر میشی، بعد می برنت زجرت می دن و شلاقت می زنند. این قانون دنیاست.

اوهوی ساراهه! خیلی انگار مردی از خوشی. حالا بکش. اوهوی فلانی! انگاری تو هم مردی از خوشی، تو هم ظاهراً باید بکشی!

دنیا سیاه و زشته. روزهای آبیش کثیفی و لجن زار ریا و دوروییه. بدون لحظه ای مکث خودش رو بهت ثابت می کنه که زود خر شدی. اینجا خوشی ای نیست! حتی نمی ذاره برای دو ساعت از حلقت بره پایین.

تمامی عضله هام گرفته. کمردرد بیچاره ام کرده. صبح با سوزش زیادی که از استرس زیاد حاصل شده بود بیدار شدم. دیشب با قرص اعصاب خوابیدم. من آدم abnormal ام، نه؟ تو این طوری فکر کن. همتون این طوری فکر کنین. من روی یه چیزهایی غیرت دارم. من روی یه چیزهایی بدجور غیرت دارم. من تحمل "لم تقولون مالا تفعلون" رو ندارم. "کبر مقتاً عند الله أن تقولوا مالا تفعلون" خونم رو به جوش میاره.

یه وقتهایی خودم رو می زنم به بی تفاوتی و خوشی. ولی وقتی به اون نقطه میرسه که ارزشهام تکونده میشه و بی عدالتی و بی حرمتی حد خودش رو نمی شناسه، کنترل عضلات بدنم هم از خودم گرفته میشه.

بزرگنمایی می کنم؟ قبول. گنده می کنم؟ قبول. تو این طوری فکر کن. همه عالم این طوری فکر کنند. سکوتش هم واسه من استخوان توی حلقه. یه چیزهایی حقه.یا اینکه ... تو زندگی خودت رو بکن بچه؟ به تو چه اصلاً...

بعدالتحریر. سختی ها آدم رو می سازه. سختی ها رشد میاره. سختی ها آدم رو دست به دامن خدا می کنه. شاید تمام هدف اینه که به درگاه خودش بریم و از خودش راه حل بخواهیم. می کنم. می رم. دعا می کنم. به درگاهش میرم و زار می زنم. شاید ... یه آرامشی به همه بده.

"Merry Christmas"

بعدالتحریر. دلم خووووووووووووووونه. خون. تا کی؟

Saturday, December 22, 2007

واي خدا! مرديم از خوشي


این چند روز تعطیلات عید قربان رو به واقع خوش گذروندیم. یکی از بهترین دوره های خوشی مون در دبی بود. با مهمونی که بی اندازه با هم match بودیم و بی اندازه خوش و خوشحال و خندان. اینقدر در این چند روز میزان کورتیزول ترشح شده در خون من بالا رفت در اثر خنده که فکر کنم ضربان قلبم از حالت عادی خارج شده و شمایل یک خنده هم روی لبهام چسبیده و پاک نمیشه. یه مهمون خیلی باحال باصفا که خونه خودمون هم بود. شاید یکی از باحال ترین قسمتهاش هم همین بود. چون دائمی با هم بودیم و یکسره نباید قرار جور می کردیم. شبها زودتر از 3 و 4 صبح نمی خوابیدیم. حرف و گپ و خنده و بحث و تعریف و ... خلاصه که کامل کامل کامل بود.
در هر ساعت یکی دو بار از یکی مون صدای "وای خدا! مردم از خوشی!" بلند میشد. احساس می کردم که تک تک مون از ته وجود شاکر خدا بودیم به این همه نعمتش، به این همه لذت، به این همه خوشی بی حد و حصر، به این همه صمیمیت و صفا و نزدیکی. احساس می کردم که در تک تک خنده ها و قهقهه هامون شکر و سپاس بود. بعد از مدتهای طولانی دوباره در کنار هم بودن و روح هم رو کنکاش کردن و تغییرها رو شمردن و گفتن و بحث کردن و بالا و پایین کردن و روح هم رو جستجو کردن و در بینش هم صد البته مسخره بازی درآوردن ها و کیف کردن ها...
واااااااااااای خدا! واقعاً عجب خوشی گذشت. حیف که گذشت. از معدود بارهاییه که از تک تک DNAهای هر لحظه هم لذت بردم، اما حسرت تموم شدنش رو دارم.
حسابی هم پشتم باد خورده و فردا سر کار رفتن هم عذابیه در نوع خودش! دیگه دنیاست دیگه! سختی هم داره. خوبیش اینه که این هفته هفته کریسمسه و احتمالاً کارها خیلی سبک تره. البته بچه های شرکت ما هم که همه تعطیلات اند و همه ایمیلها به من بدبخت فوروارد میشه!
جمعه هم من دارم میرم تعطیلات واسه 10 روز. خیلی خوبه که داریم سفر میریم. وگرنه اینی که همه دور و بری ها ددر اند و مهمون نازنینمون هم که پرید و دوست و آشنا و فک و فامیلی هم که دور و بر در کار نیست، بنده دق می کردم. اما ذوق سفر آخر هفته من رو حسابی "های" نگه داشته! به به! خدا! مردیم از خوشی!

بعدالتحریر. الهی چشمتون بترکه اگه چشم بزنین ها! مهمونکمون می گفت اینها رو ننویس چشم می خوریم. من هم گفتم من ماشاالله می گم و شکرگزاری می کنم و صدقه هم می دم. دیگه کسی که
توان چشم زدن داشته باشه خیلی چشاش شوره.








Posted by Picasa

Monday, December 17, 2007

پراکنده


نوشتن بالاخره یه حس و یه وقتی می خواد دیگه. عبارت "این روزها کارهام خیلی زیاد بوده" دیگه معنیش رو از دست داده، چونکه انگار کارها اصلاً قصد کم شدن نداره. خدا رو شکر که از فردا به مناسبت عید خیلی خیلی سعید قربان 5 روز ما قراره حال کنیم.

از فردا صبح هم یک مهمان بسیار عزیز و لذیذ داریم که این چند روزه هیجانش منو کشته... بسی شاد گشته ایم.

این روزها کارهامون خیلی زیاد بوده. همه اش هم خیر بوده. مشغولیت های کاری و خانوادگی ... شاید یه روز بگم. اما خدا همراهمون بوده و ازش هم خیلی ممنونم.

امسال واسه اولین بار دچار جوزدگی شدید شدم و یه درخت کریسمس کوچولوی خیلی ناز گذاشتم و تزئینش کردم. کلی هم حال کردم. عکسش هم ایناهاش. یه دونه از این بادکنک هلیومی ها هم کنارش گذاشتم رو هوا واستاده که دل منو برده. خودم واسه خودم پپسی باز می کنم. هر چی دیدم من به ملت التماس می کنم که بابا جان، من از این بادکنک ها که روی هوا وای می ایسته خیلی دوست دارم، هیچ کس بهم توجه نکرد. خب عقده ای میشم دیگه! واسه همین خودم رفتم از نوع آی لاو یوش رو واسه خودم خریدم! :)





Posted by Picasa

Wednesday, December 12, 2007

ذی الحجه




خبر داغ این روزهای امارات تعطیلی 5 روزه عید قربانه! دیروز که اعلام شد بخش خصوصی از سه شنبه و بخش دولتی کل هفته رو تعطیله، هر جا می رفتی و هر کی رو می دیدی ذوق مرگ تعطیلات بود.

کل تعطیلات امارات (بخش خصوصی) طبق قانون کار 10 روزه. روزهایی مثل روز اول سال میلادی و هجری، روز اتحاد امارات، روز معراج، عید فطر، قربان و ... که طولانی ترینش مال همین عیدهاست. امسال 6 روز از این 10 روز افتاده بود شنبه و دولت هم ذره ای انعطاف نشون نداد و خلاصه که ما که همه اش چشم به راه یه تعطیلی بودیم، با جایی نرسیدیم. خلاصه که همگی ذوق از سه شنبه تعطیلی رو دارند.
اینجا عملاً یک روز عرفه رو تعطیل اند و دو روز هم واسه عید. چون به دو روز آخر هفته چسبیده شده 5 روز. تمامی هتل های منطقه (حتی ترکیه) و پروازهای به هر کجا همگی پره. دم کریسمس هم که هست و already ملت همه دارند میرن، خلاصه که خر تو خریه. ما هم چون هفته بعدش داریم میریم سفر 10 روزه دیگه به فکر یه خرج جدید سفر نیستیم. (اگر هم بودیم هتلی نبود که جامون بده، اگر هم بود این روزها قیمت خون باباشون می گرفتند)

این از معنویات مربوط به ذی الحجه.
گذشته از اینها از دیروز یه قبضی در دلم احساس می کنم. احساس غبن می کنم. از پارسال برنامه ریخته بودم که امسال برم حج. تمام زمین و زمان رو هم به هم دوخته بودم و استدلال هام رو به هم چسبونده بودم که اگر یک سال باشه در عمرم که سال درستی باشه واسه حج، الانه. بچه ندارم، حج در ایام خنکیه، اتفاقاً کلی هم تعطیلات افتاده و مرخصی هم خیلی سخت نخواهد بود وووو...
چند تا مسأله پیش اومد. یکی اینکه عربستان خانوم تنها رو راه نمی ده. اگر می خواستم میشد، اما دردسر داشت. دلیل اصلیش این بود که نامردها خیلی وحشتناک گرون می گیرند. حداقل هزینه اش میشد 14-15 هزار درهم برای هر نفر. اگر حاج آقا هم حاضر میشد بیاد، به هر حال اونقدر هزینه اش بالا بود که دهنمون صاف میشد. هر چند که به نظر من ما الان مستطیع شدیم و باید بریم. اما خیلی ها می گن وقتی از خودت خونه ای چیزی نداری و یه پس انداز کوچیک داری، مستطیع نیستی. اگر حتی هم نباشم، فکر کنم ارزش داره قرض بگیرم برم.
دلیل آخر هم که شلم کرد دلتنگی برای خانواده بود که تصمیمم رو قطعی کردم که خانواده ام رو ببینم و دلتنگی ها کمتر بشه.
اما هیچ جوره دلم راضی نمیشه. دیشب یهویی یاد نماز و واعدنا افتادم و خدا رو شکر کردم که گذاشتم نمازم رو آخر وقت بخونم که یادم باشه این رو بخونم. می خواستم شروع کنم دهه رو روزه گرفتن. امروز رو گرفتم. از فردا ماجرا پیش اومد که باید از صبح برم ابوظبی. این ابوظبی رفتن های من هم دردسری شده واسه نماز روزه هام ها! اه! یکی تو رو خدا یک حکم درست و حسابی برای من دربیاره من دائم السفر محسوب شم.

راستش رو بخوای دلم گرفته. دلم می خواد می شد من هم مکه برم. دو سه نفر رو که دیدم رفتند، خیلی دلم سوخت. احساس کردم چقدر امسال توی ماه رمضون با امید اللهم ارزقنا حج بیتک الحرام گفتم. فکر می کردم بهم نزدیکه.

از طرفی هم یاد اون کریستال فروشه توی کتاب کیمیاگر پائولو کوئیلو افتادم که تمام آرزو و رویا و هدف زندگیش رفتن به حج بود. اما حاضر نبود بره، چون اگه میرفت دیگه انگیزه دیگه ای برای زندگی نداشت. شاید رؤیاش بزرگتر باشه... اما نه! حیفه. بی انصافیه در مورد تمتع این حرف رو بزنم. دیدم آدمهایی که تمتع می رن چطوری جذب میشن. هر کی هم که هستند. چطوری شیفته و داغون میشن. چطوری سر از پا نمی شناسن. چطوری محو عظمت این تکلیف می شن....
دلم می سوزه. خدا خیلی وقته خیلی توفیقاتش رو گرفته یا اصلاً نداده. زیارت اینها که کلاً حذف شده. امام رضا هم که به این ور آبی ها اصلاً کاری نداره. کربلا هم که شده یه آرزو و رؤیای دست نیافتنی که هر از چند گاهی فقط داغش تازه میشه، یه مکه می موند که ... ظاهراً حالا حالاها کار داریم. الکی نیست همین طوری زرت خدا راهمون بده.
اما به هر حال... دلم می سوزه. دلم خیلی می سوزه....

به طواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی که درون خانه آیی؟


Sunday, December 09, 2007

و باز هم ... نشتی روح



یک آخر هفته کم نظیر، تجربه آرامش و سکوت، ولو شدن در یک قصر آرام و ملایم با نورهای کمرنگ زیر نخل، روبروی افق تاریک چسبیده به دریای تاریک و کورسوی کوچک کشتی های دور...
و بعد از لذت متفاوت قصر، تجربه بی مثال فرو رفتن در کنه سادگی طبیعت، بدون نورپردازی در نخل و بدون آبمیوه ترکیب شده با بستنی و بدون خدمه اتوکشیده مودب و بدون قصر....
فقط و فقط سادگی و آرامش ملکوتی دراز کشیدن در زیر آسمان تاریک کم ستاره بدون مهتاب و ... صدای آرام موجهای صبوری که کناره ساحل را نوازش می کنند و تو خیره به شتاب و گریز بین ابر و ستاره و متعجب از خطای چشم که آیا این گریز ستاره است چنین شتابان یا بازی ابر است در پس بادهای سبک پرواز دهنده...! آرامش پرواز نسیم خنک بین تمامی تارهای موهایم که عمق روحم را هم نوازش می دهد. تجربه بی نظیر باد و پریشان شدن موهایم بر روی صورتم – و چه لذتی! و همچنان صدای آرام موج و بازیگوشی ابر و ستاره و تاریکی و سکوت و سکوت و سکوت... لحظاتی که روح برای دقایقی خود را جدا از قوطی کوچک روزمرگی می بیند و گریزان خود را به پرواز درمی آورد و شتابان و حیران از سویی به سویی می رود. می خواهد خود را به اوج ستاره برساند و ... تا ابر هم بالا نمی رود. چقدر روح خسته و بسته بوده و چقدر به دنبال آرامش بکر در طبیعت که در کوتاهترین فرصت چنین خود را پرواز می دهد....و ذراتش در حیرانی خستگی روزمرگی و طراوت و شادابی تجربه این طبیعت: ربّنا ما خلقت هذا باطلا، سبحانک فقنا عذاب النار
...
و باز دوباره خود را در واقعیت برگشت به روزمرگی و محبوس بودن در یک قوطی کوچک روزانه می بیند و باز و باز و باز ... تا شاید دوباره روزی او را به قصر ببری، آرام آرام با نور ملایم و شمع و نخل و هزار ادا و اصول دیگر آماده اش کنی برای پروازی کوتاه در طبیعت بکر روی شنهای ساحل شبانه و با موجهای آرام خلیج و جست و گریز ابر و ستاره ...

بعدالتحریر. چقدر کلمات کوچک و ضعیف اند برای نشت روح. چقدر...! ای کاش قلمی در دست روحم بود ...


Thursday, December 06, 2007

نشتی عمق روح

بعد از دو سال توی ایران برف دیدم. هوای سردی که یخ کنم حس کردم. ژاکت پوشیدم و توی خیابون مثل بید لرزیدم و حالش رو بردم. جداً سرما یک نعمتیه که اینجا نداریم. البته اینجا هم داره سرد میشه. اما هوا خوب می مونه، داخل ساختمون چون کولر رو خاموش نمی کنند یخ می کنه! این هم یه مدلشه. با اینکه 4 روز ایران بودم، خدا رو شکر خیلی پربرکت بود و تونستم خیلی ها که دوست داشتم رو ببینم و با خیلی ها که دوست داشتم صحبت کنم. صدالبته هم که خیلی ها که دوست داشتم رو هم نتونستم ببینم.
دانشگاه تهران هم رفتم. یکی دو روز رو عملاً کلاً درگیر کارهای اداری بودم. اما سعادتی بود برم انقلاب. دانشگاه تهران. هوای یخ. درخت های لخت شده و برگ ریخته. روبروی فنی. نیمکت هاش. جلوی مسجد دانشگاه. لحظه لحظه هاش رو جذب کردم. فقط تونستم در حدی وقت کنم برم که از در شانزده آذر وارد شم و از در اون وری خارج. اما لحظه لحظه اش رو با عمق روحم تنفس کردم. اشک ریختم و رد شدم. مثل عبور از تاریخ بود. اشکهام رو از روی صورتم پاک می کردم که بتونم تمام اون لحظه ها و احساسات رو صاف و شفاف ببینم. یک چیزهایی هست که توی روح آدم حک میشه، کنده میشه. تمام قلبم پرواز می کرد که ...
یه چیزهایی واقعاً مال دله، مال اینجا نیست....

بعدالتحریر. این پست 4 4 4 وبلاگمه!