برکه من

Sunday, October 25, 2009

گاهی دلم می خواد نامرئی شم. نامرئی نامرئی. در حدی که فقط خودم خودم رو ببینم.

گاهی هم دلم می خواد برم توی کما. یه کمای یکی دو ماهه که فقط نباشم. از همه جا قطع شم، از هر فکری.

گاهی هم ...


Sunday, October 11, 2009

شب لوس

در حالی دارم 567امین پست وبلاگم رو می ذارم که احساس می کنم کپک زده ام، انگیزه خاصی برای نوشتن ندارم به طور کلی (نه فقط اینجا)، دیگه وبلاگ هم نمی خونم، کلاً راستش اینترنت بازی هم نمی کنم، من جمله یوتیوب و فیس بوک و اورکات و هر اونچه که باهاش وقت می کشتم، عموماً هم به وبلاگم فکر نمی کنم و در طول روز مثل قبل در حال جمله چینی اینجا نیستم.

خلاصه کنم. این نوزاد نمی دونم چند ساله ما عمر کوتاهی داشته و در طی همین چهار پنج شش سال پیر شده و پوستش چروک خورده و دندونهاش ریخته و از قیافه افتاده و داره افول می کنه و کم کم می میره.

بعدالتحریر. یک شب خیلی لوس، در یک هتل خیلی لوس، در یک شهر خیلی لوس، برای کار خیلی لوس ... (با مسواک و بدون خمیردندون) بهتر از این هم نمیشه پست گذاشت دیگه!