برکه من

Sunday, April 15, 2012

ظواهر

از این همه ظاهر و ظاهربازی، نگه داشتن قیافه و اتوکشیده بودن بیخودی و لبخندهای پوسیده و ماسیده به صورت و تأییدهای بی معنی غیر باور کردنی خسته ام. لجم می گیره. از این که یه ماسک به صورت طرف می بینی که ابراز علاقه به تو و موضوع مورد علاقه ات می کنه، از اینکه لبخند کجش از صورتش پاک نمیشه، از اینکه چشمهاش رو نیمه خمار می کنه و به تو به عنوان یه موجودی که الان می خواد بذارتت زیر میکروسکوپ نگاهت می کنه و ارزیابی ات می کنه، از اینکه ته و سر هر چیزی یه عبارت ثقیل به کار می بره و از هر چیز بی معنی می خواد مفهموم فلسفی عمیق به خوردم بده، از اینکه نمی فهمه با زندگی حال کردن یعنی چی، با چیزهای این دنیا حال کردن یعنی چی، متنفرم. دلم معنویات می خواد. اما وقتی از معنویات حرف می زنه می خوام بالا بیارم. وانمود می کنه هر چیزی معنویه. این همه ظاهر واسه کی؟ واسه چی؟ احساس می کنم برای اینکه به درونش دسترسی پیدا کنم باید 12 تا حداقل لایه مثل پوست پیاز از روش بکنم تا به خودش برسم و ببینم واقعاً این آدم کیه و چیه و چه احساسی داره. اینقدر که همیشه ازش ادا دیدم ... اه!

Wednesday, April 11, 2012

خاطرات باستانی

غرق در خود باستانی ام شده ام، در گذشته ام. صفحات خاطره از پیش چشمم می گذرد. گذرهای احساس و احساس های گذران ... و بعد احساس های غیر گذران. احساس هایی که با نگریستن به تاریخ باستان ام همواره مانده، گاهی جوشیده و گاهی فرو رفته. گاهی غلیان کرده و باز فروخورده شده. اما همواره وجود داشته. و حتی نمی دانم چرا؟ و حتی نمی دانم باید باشد یا نباید. حتی نمی دانم درست است یا غلط. یا نمی دانم آیا بقیه هم این احساسات را تجربه می کنند؟ احساساتی به دوری 12 سال قبل، اما به نزدیکی پارسال و امسال و امروز و فردا.
باز دوباره در خاطرات و مرورشان فرو می روم. جاهای خالی را پر می کنم. فراموش شده ها را بیرون می ریزم و مرور می کنم و تا دوباره خاطرات از نو بازسازی شود. نه احساسات! خاطرات. اما خاطره احساس، اگر احساس را لزوماً زنده نکند، به غلیان آن، به چرایی آن، به سوال گونه بودن آن می انجامد... و باز جاهای خالی را پر می کنم. حتی می پرسم. از کسانی که در آن خاطرات و احساسات شریک بودند. شاید هم اشتباه می کنم. باید در انباری فرو کنمش، درش را ببندم و چشم را به آینده داشته باشم، نه خاطرات باستانی. حتی اگر بکنم، این غلیان ها که تمام نشده، در آینده هم خواهد بود. باید باشد یا نه؟ اشتباه است؟ گناه است؟ زیادی است؟ نمی دانم. اما هست. من هم بی تقصیرم، به همان اندازه که آن روزها بی تقصیر و بی گناه بوده و هستند. اما هستند و بخشی از من و هویت و احساسم را و شیطنت و شورم را تشکیل داده.

Tuesday, April 10, 2012

دوری و دوستی

در دوری همواره در رنجی، همواره غم داری، همواره خاطرات رو مرور می کنی، آه حسرت می کشی، تردید می کنی، بازبینی می کنی ... اما دوستی.
همچین که نزدیک بشی، حتی کمی، حتی مجازی، فقط با فرکانس بالا، یا جمع بزرگتر، درک می کنی، یادت میاد که نزدیکی آسون نبوده و نیست. حتی شاید سخت تر، بیش از پیش. چه، مدتی دور بودن تو رو در کنج خلوت خودت به آسایش نسبی رسونده و از دوری برات فقط گردی از غم گذاشته، اما احساس رهایی و استقلال و شاید کم تحملی ای در توی ایجاد کرده که حتی انسان قبل از دوری نیستی. بی صبری. به دنبال خلوتی. به دنبال خزیدن به گوشه مستقل خودت، بدون دخالت، بدون جنجال، بدون لطمه و صدمه ...
به محض بروز دغدغه مشکل آشوب می شی، فرار می کنی، دوری رو می پرستی و شانه از پذیرش مسوولیت کمی نزدیک بودن خالی می کنی.
هنوز نمی دونم دوری رو می خوام یا نزدیکی رو. هیچ کدوم رو بر نمی تابم!

Monday, April 09, 2012

حس خوب

فرق کرده ام. خیلی فرق کرده ام. الان از حس یه طرفه نوشتن خوشم میاد. قبلاً به کامنت ها فکر می کردم، الان علیرغم اینکه می دونم کسی هم نمی گذره، اما حتی دلم می خواد کامنت دونی رو ببندم. بدونم که خودمم و خودمم. هیچ کس نیست خلوتم رو به هم بزنه. بدونم که فقط اینجا هست. انگار همین.
دیگه به فونت زشتش توجه نمی کنم. به لینک دونی این طرف که اصلاً معلوم نیست چقدر درسته یا نه (اصلاً کار می کنه؟ نگاهش هم نکردم!) انگار همین که گاهی رد شم و جوهری بپاشم و سینه ای خالی کنم واسه خودم، پر از کافیه! یه حس مرموز، اما دوست داشتنی، یه حس قدیمی گم شده، اما نزدیک. حسی که ته ذهن و خاطره ام هست، اما به مرور دارم می کشمش بیرون. حتی یه سری اضطرابهای جوون تر بودنم رو گاهی در دلم قلقلک میده. هم نوستالژیکه، هم جدید.
خوشحالم که هنوز برکه ام هست. همین. یه ذره کثیف و خشک شده. اما بالاخره، روزهایی که چشمها و دلم بارونیه، داره پر میشه ... خوبه! خوب! یک حس خوب و قدیمی ...

Sunday, April 08, 2012

مشطحطات!

همچین دلم غنج می کنه براش که یه وقت فکر می کنم واقعاً وجود داره!
همچین دلم ضعف میره از غمش که انگار واقعاً غمی هم داره!
همچین دلم توی قفس دنده هام فرو میره که نتپه و بهش فکر نکنه که تیزی دنده ام دلم رو سوراخ می کنه!
همچین ذهنم و مغزم رو تسخیر می کنه که دیگه مثل یه عاقل نباشم، یه شیفته سرکش و نامحدود باشم!
همچین فضای فکر رو سرشار می کنه که تمام سوراخهای غربالش بسته میشه و هیچ فکر دیگه ای ازش رد نمیشه!
همچین دستهاش رو گرد می کنه دور حلقم و فشار می ده که نفسم جز به دستهای اون بند نباشه!
همچین حالم به هم می خوره از این حالت که دیگه نمی خوام بهش فکر کنم و دل بهش بسپرم و بنویسم ...

Tuesday, April 03, 2012

دل تنگ

وقتی هجمه ای از احساس قفسه سینه ام رو فشرد و جایی برای بازگو کردنش نداشتم، پی بردم به این که بد نیست هر از چند گاهی لکه هایی بر این صفحه سفید بنشانم و سنگ سینه ای بترکانم.
قلبم در گوشه سینه ام کز کرده و بغضی راه خود را از تنگه گلویم به بیرون پیدا می کند. نه فرو می رود و نه بالا می آید و از چشمم سرازیر می شود. انگار فقط در آن گوشه خزیده که خفه ام کند.
خفه ام از دلگیری، از این همه رخوت و کسالت، از این همه غصه بادکرده در دلها. دلهایی که بعضی را حتی نمی شناسم، اما می خوانم.
بد نیست گاهی لکه هایی سیاه بر این صفحه سفید بپاشم که بدانم هنوز هم هست جایی که بعضاً در خلوتگاه خودم سنگ دلی بترکانم. حیف است در برکه ای فقط غرق شوم. ای کاش اقیانوس بود و ارزشش را داشت ...
 دلم برایت می سوزد ...