برکه من

Tuesday, March 28, 2006

Me again


(مجدداً اینها رو دیروز نوشتم و چون در هتل آنتیک باز کانکشن نداشتم مجبور شدم بی خیالش شم.)

بالاخره من یک بار دیگه تونستم برنامه ام رو جور کنم و با مشقات زیاد بیام هتل که چک میل بزنم.
خیلی مختصر و مفید:
کارهایی کردم که به عمرم نکرده بودم. نترسین. دیسکو و دانسینگ رو نمی گم. پرده دوختم. پرده نصب کردم. سبزی خورد کردم. غذا از a to z خودم پختم (به این معنا که پیاز داغ هم در همون لحظه درست کنم، گوشتش رو هم خرد کنم و ...) در نهایت: خونه دیروز دیگه آماده آماده شد و زندگی توش شروع شد! از اونجایی هم که حاج آقا از کله سحر تا آخر شب سر کاره تمامی تمامی کارها دست تنها با خودم بود. No complains! چون اگه این طوری نبود حسابی بی حوصله می شدم! به هر حال زندگی داره روند عادی پیدا می کنه. باور نمی کنی، واسه گرفتن یه اینترنت تا الان 3 روز تمام ادارات مختلف رفتیم و هنوز هم درست معلوم نیست که کی باید به ما سرویس بده. امیدوارم امروز به نتیجه برسیم. (خداییش زور نداره که یه فنجون 5 سانتی اسپرسو الان برام آوردن به قیمت 13 *250 تومان!!)
هوا خیلی گرم شده. 33 دمای متعادلشه...! خدا به تابستونمون رحم کنه. (اااااههههههههههههه: بیان احساس به صورت آن لاین: از این اسپرسو یه قلپ خودم مزه دم مار می داد!!! خیلی زور داره والله....)
فعلاً بسه. باید برم.

اینها رو هم دارم امروز می نویسم، چون ماشینم الان جریمه میشه و باید برم دیگه زیاد نمی نویسم: تازه امروز فهمیدیدم که ما تا یه ماه دیگه منطقه مون اینترنت نخواهد داشت and this is like a hell to me! جدی دوری از اینترنت حتی بدتر از دوری از حاج آقا بود. الان هم اومدم یه قهوه خونه و با هزار مشکل که من نمی تونستم وصل شم یه چارلی نام مهربونی اومد و واسم از ADSL خونه اش وصل شد.

از ایران در رفتم که از شر انتظارات ملت خلاص باشم و نفس بکشم، انتظارات در اینجا به انتظارم نشسته بود. از انواع مدلهاش که فکر نمی کردیم واسه ما وقت نداشته باشی و ما مثلاً بزرگتریم چرا نیومدین عید دیدنی مون و ... از این چیزایی که تو ایران هم زیر بارش نرفتم و اینجا هم تلاش خواهم کرد که نرم...

امشب یه مهمونی قراره بریم که از قضا خونه یکی از مدیران ارشد خاور میانه Shell است و بنده هم اومدم که یه جوری رزومه پرینت بگیرم و با توصیه هایی که از جانب بزرگان فامیل شدم ببینم چی میشه. قالب می شیم یا نه! :دی

Tuesday, March 21, 2006

Me :)


(اینها رو دیروز نوشتم و متأسفانه دیروز هم دسترسی به اینترنت حاصل نشد. حسش هم نیست آپدیتش کنم)
خیلی زور داره والله! در اوج تمدن و تکنولوژی، کنار Internet City ، Media City، Knowledge Village و از این جور جاها نشسته باشی، 5 روز دسترسی به اینترنت نداشته باشی و مثل آدمی که پرت شده توی یه جزیره بشی. از همه جای عالم بی خبر. آخرش هم بیای بشینی توی یه هتل که بتونی با اینتر نت کار کنی... اینه روزگار!!!
اما اگر از حال ما می پرسی، حالمان خوب است و غمی نیست جز دوری شما و از این تیپ خالی بندی ها... به هر حال بنده که مشغول گذران هالیدی زودرسم هستم. اما معنی هالیدی همیشه این بوده که بری و حال بکنی. ولی وقتی در شرایطی قرار می گیری که همه "به شدت"!!! سر کار هستند، خب احساس پوچی بهت دست می ده و با خودت می گی: ای وای! من چه موجود بی مصرفی هستم! البته چنین احساسی به من دست نداده، اما خب، خیلی هم از اینکه صبح ملت می رن سر کار و من برنامه آزاد دارم هم خیلی برام جالب نبوده! من جداً موجودی در تناقضم. موقعی که سر کار می رم، فقط دنبال یه سبک زندگی هستم که آزادم بذاره و محدودم نکنه، وقتی هم که آزادم احساس می کنم که چرا باید اینقدر آزاد باشم که مجبور باشم خودم واسه خودم برنامه بچینم؟! به هر حال این هم احتمالاً یه مدل خل وضعیتیه.
امروز بالاخره بنده ماشین دار شدم. یعنی این چند روز چون ماشین به اسمم رجیستر نبود نمی نشستم. اما امروز دیگه با ماشین باحال اتوماتیک و خیابون و همه چیز جدید به قول شماها کلی حال در وکردم! اصلاً انگار نه انگار که اولین بارم بود تو این اتوبانها و خیابونها می نشستم. همیچین با اعتماد به نفس مسیر انتخاب می کردم و واسه خودم گم و پیدا می شدم که کسی نمی دونست فکر می کرد من یه عمره اینجام!
این چند روزم بیشتر صرف خرید وسایل خونه شده. خونه که چه عرض کنم، یه اتاق با یه آشپزخونه و یه حمام دستشویی که سرجمع 29 متر میشه. البته کلی محله اش خوب و باحال و شیکه. این هم به هر حال یه مدله. بد نیست تجربه بشه. به خودم قول داده بودم که توی این 3 هفته اصلاً دنبال کار نگردم. اما از روز اول بهش فکر می کنم. الان هم به مرحله ای رسیدم که قولم رو تقلیل دادم به 1 هفته و با خودم گفتم که اگه حسش بود، خب از هفته دیگه یه سرو گوشی برای کار پیدا کردن آب می دم.
هنوز کنار دریا هم نرفتم و احساس غبن می کنم! اما از اینکه می بینم دیگه اومدم و تموم شد خیلی خوشحالم. یعنی اگه قرار بود دوباره برگردم، دوباره غصه ها و ناراحتی های زندگی توی تهران همراهم می بود.
دارم سعی می کنم که هر اون چه که الان می تونم بنویسم رو بنویسم، چون دیگه معلوم نیست کی اینترنت دستم بیاد. ما که حالا اینجا خیلی سال تحویل و از این جور چیزها حالیمون نخواهد شد، اما خب، دعای لحظه سال تحویل یادتون نره. خیلی خیلی هم سال خوبی رو برای همه آرزو می کنم...


Wednesday, March 15, 2006

ای غم ای همدم...


من هم رفتنی شدم فعلاً. منتهی نمی دونم این همه اندوه و غم واسه چیه... این همه اضطراب و نگرانی چرا؟ مثل یه نارنجک ضامن کشیده شده ام، هر لحظه می خوام بترکم، منفجر شم، خرد شم و فرو بپاشم. بغض می کنم و اشک می ریزم و جیغ می کشم، بعد هم کز می کنم و زانو بغل می گیرم و... نمی فهمم. حتی الان نسبت به رفتن فردا صبحم هم احساس جالبی ندارم. خیلی همه چی واسم گنگ و نامفهوم و بدمزه شده. دو هفته است که دلم واسش پر می کشه و الان که می خوام برم پیشش، فقط به خاطر اینکه همین فردا رو هم از صبح تا شب با من نخواهد بود و شب می آد دنبالم، کلی ناراحت و پکرم...
یه روزگاری بود بنده از جنس هویج یا کلم یا بعضاً سیب زمینی بودم. اصلاً خیلی دیر پیش می اومد چیزی باعث بشه بهم بربخوره. الان در کوتاهترین مدت و با بی مزه ترین موضوع، بهم برمی خوره که چرا بهم بی توجی شده. زود هم نشانه های بارزش در تیرهایی که در استخوان لگنم و سوزش بین مری و معده، ظاهر میشه... خلاصه که نهایتاً این نیز بگذرد. ولی بسی سخت بگذرد. اشکال نداره.

الهی رضاً برضائک، تسلیماً لقضائک، لا معبود سواک...


Saturday, March 11, 2006

35 متر


چه جالب! بهش یهویی وعده می دی که سکینه ات رو به قلبش نازل می کنی، بعد به یکی می سپری که بیاد بشینه من رو راضی کنه که شرایط اونقدرها هم بد نیست، می شه توی یه اتاق 35 متری هم زندگی کرد، سخت نیست، شاید کیف هم بکنی، دردسرت هم کمتره. من هم به اصطلاح بقیه از خر شیطون یهویی پایین می آم و می گم، حالا ببینم چی می شه، بعد هم اوشون می ره یه خونه (اتاق!!) 35 متری می بینه و من هم اوکی می دم و ... الی آخر... بالاخره سکینه اصلشه دیگه. اگر توی 35 متر هم سکینه ایجاد می شه، خب بذار بشه!


Sunday, March 05, 2006


من در این تاریکی
فکر یک بره روشن هستم
که بیاید علف خستگی ام را بچرد ...


Saturday, March 04, 2006

دردها

انحنای روح من
شانه های خسته غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
...
دردهای پوستی کجا
درد دوستی کجا...


Friday, March 03, 2006

شكست سكوت


برق عشق در چشم است و رعد عشق در قلب. در صدا نيز چيزي از عشق مي توان يافت، برق نه، اما انعكاس... و در جدايي چيزي است كه تنها در قلب يافت مي شود و آن شكست سكوت عشق است، چونان شكستن سكوت كوه بلور از پي فرو افتادن و شكستن چلچراغي عظيم از سقف بي نهايت آسمان،‌ سكوت مرگي نو، به خاطر زيستني نو... و تحمل شكست اين سكوت در قلب ... بسي سخت است. باور كن!


Wednesday, March 01, 2006

آخرین ها...


آخرین روزی که با همسرم همکار بودم.... هرگز این روز رو فراموش نمی کنم!