رخسار مه سیما
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زینت تاج و نگین از گوهر والای تو
آفتاب فتح را هر دم طلوعی می دهد
از کلاه خسروی رخسار مه سیمای تو
جلوه گاه طایر اقبال باشد هر کجا
سایه اندازد همای چتر گردونسای تو ...
میلاد امام حسین (ع) مبارک باد.
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زینت تاج و نگین از گوهر والای تو
آفتاب فتح را هر دم طلوعی می دهد
از کلاه خسروی رخسار مه سیمای تو
جلوه گاه طایر اقبال باشد هر کجا
سایه اندازد همای چتر گردونسای تو ...
میلاد امام حسین (ع) مبارک باد.
این دو سه روز که به خاطر آبله مرغون توی خونه بودم، جهت نداشتن عذاب وجدان و حصول اطمینان از اینکه من با فاصله نیم ثانیه در دسترس هستم اگه کسی اسکایپم کرد، وقت نسبتاً زیادی رو هم آزادانه پای اینترنت داشتم. وقتی که شاید مدتها نداشتم.
آزادانه هم به این معنی که بری سر و گوشی توی وبلاگت بدی و فیس بوک آپدیت کنی و از این قبیل امورات. کمی هم وبلاگ خوندم. کاری که سالها بود نکرده بودم. حس خوبی بود.
اما اون چیز برجسته ای که برام بود خوندن اینجا بود. رفتم به سالهای قبل، به سالهای خیلی قبل. قبل از مهاجرت به دبی. 2004-2005 یا اون اوایل توی 2006. حس غریبی بود. اول از همه حس می کنم که چقدر قشنگ می نوشتم. یعنی انگار الان قادر به اون جور نوشتن نیستم. خیلی مسخره است آدم بشینه وبلاگ خودش رو بخونه، نه؟ اما خب من دارم این کار رو می کنم!
چقدر همه چیز عوض شده. شاید یه چیز که توجهم رو خیلی جلب کرد این بود که چقدر احساسات پررنگ تر بوده. نه به معنی خوبش ها! یه جورهایی انگار خیلی الکی استرس و هیجان توی زندگیم بوده که من دیگه تحملش رو نداشتم. با خوندن اون پستهای قدیمی کامل اون احساسات رو می تونستم لمس کنم. در حالیکه الان زندگیم خیلی آرومه. قطعاً نوسانهایی داشته، اما به نسبه خیلی آرومه. داشتم پستهای مربوط به ماههای نارضایتی کاری و تغییر کشور و کار رو می خوندم. ماههای اول سال 2010 هم یه جورهایی مشابه بود و تا اینکه کارم عوض شد و زندگیم آروم شد.
الان احساس می کنم چقدر آرومم ... و خوشحال. خدا رو شاکرم.
الحمدلله
- آبله مرغون شده ام!
- وا؟! مگه بچه ای؟
- نه، ولی شدم دیگه.
- چند سالته؟
- 29 سال
- خب، پس ... بچه هم نیستی. اما...
- ؟
- look at the bright side: یعنی هنوز خیلی جوونی، در حدی که آبله مرغون میشی!
بعدالتحریر. همه جام می خاره. می سوزه و می خاره.
بعدالتحریر. بدتر از همه اینه که بدجور از کارم عقب می مونم. با اینکه از خونه دارم کار می کنم، اما همینکه نمی تونم جلسه برم حسابی کارم رو ضربه می زنه.
بعدالتحریر. به قول یکی با تعجب می گفت خب وقتی مریضی باید تارگتت هم عقب بیفته دیگه! می خواستم بگم ای کاش دنیا به همین سادگی بود. برم به CEO شرکتمون توی ملبورن بگم: لی! خب من آبله مرغون شدم! برای اینکه عادلانه باشه بیا دو هفته کوارتر رو دیرتر ببند من برسم تارگت بزنم!
بعدالتحریر. Look at the bright side: در عوض چون توی خونه ام لاک قرمز زده ام! لااااااک قرررررمزی. به دست و پاهام! خیلی بامزه است. احساس 5 سالگی ام رو دارم که خاله ام برام لاک می زد. لااااااااااک قررررررررررررمز!
این رو توی ایمیل گرفتم. خیلی خوشم اومد. نمی دونم از کجاست:
ميخواهم بگويم ......
فقر همه جا سر ميكشد .......
فقر ، گرسنگي نيست .....
فقر ، عرياني هم نيست ......
فقر ، گاهي زير شمش هاي طلا خود را پنهان ميكند .........
فقر ، چيزي را " نداشتن " است ، ولي ، آن چيز پول نيست ..... طلا و غذا نيست .......
فقر ، ذهن ها را مبتلا ميكند .....
فقر ، بشكه هاي نفت را در عربستان ، تا ته سر ميكشد .....
فقر ، همان گرد و خاكي است كه بر كتابهاي فروش نرفتهء يك كتابفروشي مي نشيند ......
فقر ، تيغه هاي برنده ماشين بازيافت است ، كه روزنامه هاي برگشتي را خرد ميكند ......
فقر ، كتيبهء سه هزار ساله اي است كه روي آن يادگاري نوشته اند .....
فقر ، پوست موزي است كه از پنجره يك اتومبيل به خيابان انداخته ميشود .....
فقر ، همه جا سر ميكشد ........
فقر ، شب را " بي غذا " سر كردن نيست ..
فقر ، روز را " بي انديشه" سر كردن است ..