برکه من

Wednesday, April 30, 2008

گرفتار

فعلاً غیبت صغری رو به پایان برسونم.
مشخصاً بنده به شدت اینجا حضور فعال از خودم به هم رسوندم! نوشتنی ها زیاده، ولی این Q1 و Q2 به لحاظ کاری آدم رو طوری می چلونه که خب آدم وقت نداره، اگر هم وقت داشته باشه جون نداره.
الان 6-7 هفته است که هر هفته یک سفر 1-2-3 روزه داشته ام. یکشنبه عصری رفتم عمان، یک سمینار رو هماهنگی هاش رو انجام دادم، سمینار دوشنبه انجام شد. شب برگشتم. سه شنبه کله سحر رفتم ابوظبی و همین کار رو دوباره اونجا انجام دادم. دو تا همکاری که نیستند رو هم دارم کارهاشون رو کمابیش پوشش می دم. ساعت 4:30 عصر که اومد آفیس، 307 تا ایمیل رو دانلود کردم (!) مشغول حداقل خوندن شدم و رتق و فتق خیلی مهم هاش تا 7:30 شب. خدا رو شکر حداقلش شب تونستم 2 ساعتی رو با یک مهمون عزیز که 48 ساعته اومده بود طی کنم.
ماجرا و قصه خیلی زیاده. چقدر هم مسخره و حیفه که این وبلاگ من این طوری پکیده و بی خیالش شده ام!
راستی لپ تاپم رو هم عوض کردم و بعد از 2 سال بالاخره ذوق لپ تاپ دارم. هم ویستا دارم روش و هم آفیس 2007. البته در ایران احتمالاً خیلی جالب نیست. اما اینجا وقتی واقعاً باید هر لایسنس اینها رو بخری، می فهمی که ارزش داره. خیلی هم بدبین بودم به نصب هردوشون. اما فعلاً که دارم حسابی حالشون رو می برم.
خیلی خوبه. بعد از مدتها ذوق لپ تاپ خوب رو داشتن! این مدت لپ تاپم یه وسیله صرفاً بود و هیچ وقت اصلاً بهش فکر هم نمی کردم :)
فعلاً همین. گفتم تا سر کارم بنویسم، چون می دونم توی خونه امکان نداره کاری به وبلاگ داشته باشم. جالب ترش اینه که دیگه مدتهاست وبلاگ هم نمی خونم! یه چیزیم شده واقعاً!


Wednesday, April 16, 2008

تار


یه عکس کاملاً همين طوري!
بعدالتحرير (کاملاً بي ربط). کامپيوترم پکيده. ايضاً دلم، ايضاً جسمم ...


Posted by Picasa

Thursday, April 10, 2008

دزرت سافاری



با توجه به اینکه ما دو سال دبی بوده ایم و خیلی زشت است که تا به اکنون دزرت سافاری نرفته ایم و هوا هم مجدداً رو به به شدت گرم شدن (کوفت شدن) می باشد، بنده به شدت به دنبال بوک کردن یک عدد دزرت سافاری برای شخص خویشتن و حاج آقای عزیز هستم. ولیکن مردم ظاهراً خیلی بی کار می باشند و همگی تورها پر می باشد. به عنوان مثال بنده 2 ساعت پیش زنگ زدم به یکی از بهترین تورها و داشتم اطلاعات کردیت کارت می دادم که قیمت را که عرض کرد، بنده کپ نمودم و گفتم: داداش نگه دار، من پیاده شم! بگذار چند تا قیمت از مارکت بگیرم ببینم اینجا آیا گوش بری است؟ عرضم به حضور حضرت عالی که از مارکت قیمت گرفتم و 25 درصد هم ارزان تر هم پیدا نمودم، ولیکن نه تنها برای فردا شب موجود نمی باشد، حتی برای پس فردا و هفته بعد هم خبری نیست. و مطمئناً از هفته بعدتر هم هوا آنقدر گرم می باشد که ما در دزرت هلاک شویم. فلذا گفتم جهنم پول. همان اولی را می گیرم. اما چه نشستی که در حین دو ساعت تصمیم گیری بنده، 60 تا جای خالی همه پر شد و بنده ماندم و حوضم! فلذا این هفته هم مثل دو سال قبل دزرت سافاری بی درزت سافاری! از اکنون هم برای هفته آینده رزرو نخواهم کرد، ببینم هفته دیگر بهانه ام چه خواهد بود؟!
پس شاید فردا جهت تفریحات سالم همان به ابوظبی و مسابقه ردبول ایرریس پناه ببریم و وقتمان را زیر آفتاب عالم تاب و در نگاه کردن به خودنمایی هواپیماها بکشیم (جان خودمان!)


Sunday, April 06, 2008

باز هم بیزنس تریپ... اه



واقعاً سفرهای بیزنسی و کاری مزخرف و سخته. الان توی یه هتل خیلی خوشگل و شیک توی قطرم. فقط دلم می خواست اینقدر خسته نبودم. به واقع معنای یک جنازه متحرک رو کامل کرده ام! دیشب کلاً خیلی به هم ریخته بودم. مثل دختر 14 ساله ای بودم که می خواد تنهایی بره مثلاً آمریکا و مهاجرت کنه!!! خودم خنده ام گرفته بود که چرا اینقدر مستأصل برنامه سفرم بودم. تمامی جلسه ها و برنامه های سفرم رو هم از دو هفته پیش داشته ام می چیدم. ولی خیلی دلواپس برنامه هام بودم. از اینکه شب سفرم هم برنامه بیرون رفتن داشتیم هم ناراحت بودم. ساعت 10 شب هم دیگه دووم نیاوردم و از دوستهامون خداحافظی کردم و با سردرد و خستگی تمام اومدم خونه چمدون بستم. 11:30 رفتم توی رختخواب و خوابم هم نبرد. فکر کنم حول و حوش 12 خوابم برد. یهویی ساعت 2:30 با حول از خواب پریدم که نکنه دیرم بشه. تا نزدیکهای 4 بالاخره خوابم برد (واقعاً دیگه داشتم دیوونه می شدم) ساعت 4:55 هم ساعتم زنگ زد و تاکسی اومد و رفتم فرودگاه. پروازم ساعت 8:25 بود. اما ساعت 5:40 خودم رو رسوندم به فرودگاه که ببینم می تونم به پرواز 7 برسم یا نه. ماجراهای فرودگاه رو دیگه نمیگم که واقعاً خسته کننده بود. همینکه فقط بهم گفته اند نمیشه! و من تا ساعت 7:40 که بوردینگ تایم من بود علاف بودم و از خستگی منگ. توی همین وسط ها که داشتم کشان کشان خودم رو می رسوندم به گیت یکی از هم دانشگاهی های یک سال بالاتر از خودم رو دیدم. اولش خیلی شک کردم خودشه یا نه. اما رفتم جلو و صدا زدم و جواب داد!!! خلاصه اون رفته بود چین گردش و من هم که دبی زندگی می کردم و چند سال هم از هم بی خبر. یک ساعتی با هم گپ زدیم! جالب بود… قسمت ما این بود که زود بیایم فرودگاه هم رو ببینیم.
از صبح به صورت خیلی فشرده و پشت سر هم میتینگ. همه شون هم مزخرف و روی اعصاب راه برو. آخرش ساعت 5 به وقت دوحه (6 به وقت دبی!!) با همکارم رفتیم ناهار! یک ساعتی با هم ناهار خوردیم و گپ زدیم و بحث کردیم. یک پسر پاکستانی شیعه است که آمریکا تحصیل کرده. کلی بحثهای فرهنگی و اجتماعی و خانوادگی کردیم. بعد از دو سال عملاً تازه تونستیم چهار کلام حرف غیرکاری بزنیم! از این نظر شرکت ما خیلی بده که آدمها خارج از کار هم رو نمی شناسند و نمی بینند.
خلاصه که همین. فعلاً این از امروز وحشتناک سخت و خسته کننده. فردا هم که شب نصفه شب میرسم دبی و پس فردا هم سر کار. می دونم تا آخر هفته بی جونم!
بعدالتحریر. می دونم الان همه تون می گین یه سفر رفته چقدر غر می زنه! شماها که نمی دونین من چقدر خسته شدم. پس حرف نزنین! یه وقتهایی واقعاً فشار کار سخته. اصلاً چه معنی داره زن اینقدر کار کنه! زن باید بشینه توی خونه غذا بپزه و بچه داری کنه. ما رو به بیزنس چه کار که مردها رو از کار بی کار کردیم؟!


Wednesday, April 02, 2008

سیزده به در در مسقط

ترسیدم سال 87 براتون خراب شه بخوام زیادی پست بذارم، از اول سال دیگه چیزی ننوشتم. اصلاً از روی تنبلی و بی حوصلگی و اینها نبوده ها! اشتباه نشه خدایی نکرده. از روی بی موضوعی هم واقعاً نبوده، چون موضوع زیاد داشتم. شاید هم یه علتش این بوده که می دونستم نوشته های بنده فارسیه و نصف ملت فارسی زبان عزیزمون در سفر و ددر و مهمونی و عیددیدنی به سر می برند و دیگه کی به فکر وبلاگ بیچاره منه! واسه همین وقتم رو تلف نکرده. حالا که خوش ها تون رو گذروندین و دوباره برگشتین سر کار کوفتی! می تونین وبلاگ من رو هم چک کنین. اون وقت تصور کنین که در تمام این مدت ددر شماها، بنده مشغول کار بودم. (چقدر من طفلکم! دلتون خوب برام سوخت؟) و اما دیروز سیزدهم رو رفتم عمان در کردم. البته تا آخر شب اصلاً خبر نداشتم سیزده به در بوده. دچار April's fool day و دروغش هم نشدم که حالیم شه. سفر کاملاً بیزنسی و از 6 صبح تا یازده شب. وقتی رسیدم خونه دلم می خواست پاهام رو از مچ قطع کنم و بذارم کنار اینقدر درد می کرد و خسته بود! بیزنس تریپ جزو گندترین قسمت های کاره.
مسقط واقعاً شهر قشنگی بود (در مقایسه با دبی) پر از کوه بود و گیاه و سبزه. هواش به گندیه همین جا بود. اما فضاش خیلی قشنگ بود. چون شهر در پستی و بلندی قرار داشت از خیلی جاهای شهر کل دریا پیدا بود. دریاش هم خیلی خیلی قشنگ تر از مال دبی بود. مثل اینجا گند نزدن راه به راه وسط دریا جزیره مصنوعی نخل و زمین و کذا درست کنند. آب صاف و پاک و ساده.
ساختمون بلندتر از سه طبقه پیدا نمی شد. همه خونه ها ویلایی یا دوبلکس بود. وقتی بهشون می گفتم ساختمون ما 17 طبقه است و خیلی کوتاهه، بهم می خندیدن.
فضا خیلی عربی بود. 90 درصد مردم محلی بودند و عمانی. به قول یک دوست آمریکاییم که مدتها توی دبی بود می گفت تا وقتی توی دبی بودم نفهمیدم که اومدم به Arabia. اما عمان کاملاً Arabia بود. و البته برای اونها عربیا اون حالت رمانتیک و وحشی و زیبا رو داره.
یه مسجد خیلی بزرگ وسط مسقط بود که من رفتم نمازم رو توش خوندم (البته در خانومها رو پیدا نکردم و کنار دیوار واستادم خوندم!) اما خیلی مسجد بزرگ و قشنگی بود. خیلی فضا زنده بود.
البته جو بیزنسی اونجا مثل 15-20 سال پیش دبی اه. جو تنبلی. کارها خیلی کنده. آدمها خیلی بی خیال اند. رقابتی در کار نیست. خلاصه همیشه یه trade off هست بین یه محیط پرشتاب و رشد کاری یا محیط آرام برای زندگی. هیچ وقت انگار در هیچ جای دنیا اینها با هم جمع نمیشه. اگه توی تهران زندگی کنی بیزنس هست و زندگی نیست، شمال و شیراز باشی زندگی هست و بیزنس نیست. همین طور لندن و نیویورک و توکیو و دبی و .... خلاصه که مجموع هر دو مثبت یافت می نشود جسته ایم ما!
حتماً برای سفر میرم مسقط. از همین یه ذره ای که توش بودم خیلی خوشم اومد. 5 ساعت با ماشینه. ساکنین امارات و عمان اصولاً خیلی به کشور هم سفر می کنند. به هر کی می گفتم من 2 ساله دبی ام و تاحالا مسقط نیومدم شاخ درمیاورد....
این بود انشای من در مورد طبیعت و سیزده به در و زندگی کاری...