برکه من

Saturday, October 28, 2006

عکس

همین طوری:
خال به کنج لب یکی، طره مشک فام دو
وای به حال مرغ دل، دانه یکی و دام دو

این هم چند تا عکس از العین








Wednesday, October 25, 2006

عید مبارک


عید همگی مبارک!
ماه رمضون هم تموم شد. هر چند که اصلاً حس هر ساله اتمام ماه رمضون رو ندارم. راستش ما ماه رمضونمون رو یه دو روزی زودتر تموم کردیم. یکشنبه رو هم مرخصی گرفتیم و دو تایی رفتیم یه سفر 24 ساعته. ماهها بود که سفر نرفته بودیم و مهم تر اونکه ماهها بود جای سبز ندیده بودیم. در فاصله 2-3 ساعته ایه دبی شهری هست به نام العین که به خاطر یه کوه به نام جبل حفیت و باغهاش معروفه. تمامی هتل ها هم که طبیعتاً به خاطر این چند روز تعطیلی همه پر بودند. خلاصه یکشنبه ظهر رسیدیم العین. هوا هم هنوز خیلی گرم بود. ولی به هر حال ما از دیدن فضای سبز ذوق زده بودیم. تصمیم گرفتیم شب رو هم توی چادرمون بمونیم و کمپ کنیم که خیلی تصمیم خوبی بود. شب هم بند و بساط منقل و کباب راه انداختیم و بعد از قرنها صفایی کردیم. تا نصفه شب هم ولو بودیم و بالاخره ساعت 1 اینها بود که خواستیم بخوابیم. من فکر می کردم بالاخره مردم تا 2 و 3 می رن سر خونه زندگیشون! زهی خیال باطل. تا 5 صبح دقیقاً پشت چادر ما یه سری فیلیپینی بازی می کردند و جیغ و ویغ. بچه هاشون هم همین طور. من اصلاً همین طور مونده بودم که بچه چطوری می تونه تا 5 صبح بیدار باشه. خلاصه بیخوابی شبش خیلی بد بود. توی چادر کاملاً هوا گرم و خوب بود. هیچ جونوری هم راه نداشت بیاد تو. بیرون سرد بود. از اونجایی که بدون آمادگی برای تو چادر موندن رفته بودیم وسایل خواب نداشتیم و از چند تا تیکه لباسی که من به هوای هتل رفتن احتمالی برداشته بودم، به عنوان رختخواب استفاده کردیم. البته خیلی هیجان انگیز بود. صبح هم که چون روی چادرمون آفتاب افتاده بود، انگار که توی قابلمه روی گاز خوابیده بودیم، از گرما از خواب بیدار شدیم و تندی زدیم بیرون. کمرهامون خشک شده بود! ولی خیلی تجربه باحالی بود. خلاصه که الکی الکی دو روز روزه ماه رمضونمون دو در شد. البته خداییش به هر حال دیروز رو که عید اینها بود، قطعاً از شهر می زدیم بیرون که روزه نباشیم. به نظر من عید فطر یکی از مهمترین جنبه هاش اتحاد مسلمینه که الان بیا و ببین! بین مراجع هم اتحاد نیست، چه برسه بین مذاهب!!
خلاصه که خدا رو شکر حال و هوایی عوض کردیم. چند تا عکسش رو هم احتمالاً می ذارم.


Friday, October 20, 2006

ازم بی خبرین؟ عیب نداره


چند وقته که از صحنه روزگار وبلاگ و اینترنت و این جور چیزها حذف شده ام!
شبهای قدر: دو شب توی بیابون، زیر ستاره و ماه بی نظیر، با رادیوی بندرعباس از حرم امام و حضرت عبدالعظیم
من تا آخر عمرم یادم نمی ره که 12:30 شب، 00:30 هست ... شب اصلی بیست و سوم رو خواب موندم! نمی دونم چی کار کرده بودم که خدا نخواست بیام... سوختم. بد سوختم!

این روزها همچنان مشغول و درگیر کار. ماه رمضون هم داره تموم میشه. هفته دیگه یه ذره مرخصی گرفته ام با عید قاطیش کنم چند روز تعطیل باشم.
مهمون هستش، در حالیکه اصلاً وقت نکردم اون قدری که باید و شاید براش وقت بذارم. عیب نداره، هفته دیگه جبران می کنم!

اینجا ماه رمضون ها هتل ها به قول خودشون Tent می زنند توی فضای باز و ملت می تونن یه خروار پول بدهند و بعد از افطار برن اونجا ولو شن و بخورند و بچرند و قلیون بکشند و از اینها. ما هم یکی از اینها رو دعوت شدیم و رفتیم. شرمنده ام، ولی خیلی خوش گذشت!

دیشب دوربین دیجیتال نازنین گلم گم شد!... جا گذاشتیمش توی شاپینگ سنتر!

...
...
بعدش پیدا شد!!!! (:دی) به خاطر اینکه ملت دادند به نگهبانی، در کمال تعجب ما ندزدیدندش....
ببین من چقدر بچه باحال و مثبت و گلیم که همچین که فهمیدم دوربین گم شده زود مرور کردم و کلی خدا رو شکر کردم که عکس بی حجاب توش نبوده! واقعاً می بینی این ایمان چه می کنه؟؟؟؟!!!

صبح اومدم آفیس. یک ساعت بعدش با عجله اومدم بیرون که برم پیش یه مشتری. در هول هول رفتن کلید ماشینم رو پیدا نکردم. حدس زدم که ... بعله! رفتم دیدم در هول هول اومدن صبح کلید رو روی ماشین جا گذاشتم و در ماشین هم باز!!! البته ماشین رو نبردند!!!

دیگه فعلاً همین...


Thursday, October 12, 2006

بلاتکلیفی ماه رمضون


خیلی جالبه! با این همه حساسیتی که داشتم حالا شب قدر چی میشه چی نمیشه، چیزی شد که فکرش رو نمی کردم. یعنی اصلاً کلاً در حال حاضر قاطم که فهمیدم شیعیان اینجا هم ماه رمضون رو دو روز دیرتر- یعنی با ایران - شروع کردند!! یعنی امروز که نمی دونم چندمه نهایتاً با این وضع و بالاخره آخر دهه دومه ماه رمضونه و شبهای قدر، بنده تازه می بینم که دو روز جلو بودم! اول دیروز زنگ زدم مسجد ایرانی های اینجا، وقتی فهمیدم که دو روز دیرتر شروع کردند و شب قدرشون هم مثل ایران شب جمعه است کلی کفری شدم. گفتم حتماً سیاسیه و برای تفرقه شیعه و سنیه. با یکی از دوستان هندیه شیعه پیگیری کردم از مسجد شیعه ها. دیشب دوستم گفت که فکر می کنه اونها یکروز دیرتر شروع کردند. خلاصه که من حسابی قاط زدم و برام مشخص شد که دیشب به هر حال نبوده و تخت گرفتم خوابیدم. حالا الان که رفتم سایت این مسجد شیعه ها رو دیدم، دیدم اینها هم دو روز زودتر شروع کردند. ظاهراً همین وضعیت در مورد شیعیان بحرین و عراق و سایر جاها هم بوده!! خلاصه که حسابی با دیوار اصابت کردم. روزه شک داره دیگه! واسه شبهای قدر یه طوریه. هر چند که الان دیگه با دو تا قول شیعی می خوام با همین جمع اینها برم و قلباً هم خوشحال شدم که با مراسم احیای مسجد ایرانیها می تونم احیا بگیرم، ولی از اینکه اینقدر با شکه ناراحتم. بدتر از این هم وضعیت عید فطره. اینجا عید 3-4 روزی تعطیله. با این حساب دو روز اول تعطیلات عید اینها رو ما باید روزه بگیریم!! خیلی یه طوریه. احساس می کنم نصف ارزشه این مسایل به هماهنگی مسلمونهاست. این همه تفرقه برام خیلی دردناکه...
اللهم أهدنی من عندک ...


Wednesday, October 11, 2006

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم


أنت المولی و أنا العبد، و هل یرحم العبد الاّ المولی

در تمام طول سال نسبت به رسیدن ماه رمضان مضطربم. خوشحالی در عین اضطراب. تمامی طول ماه رمضان نسبت به رسیدن شب قدر مضطربم. آیا مرا می پذیرد؟ آیا حال عبادت عنایت می کند؟ آیا شیطان برنده می شود یا خدا؟ خواب غلبه می کند یا شوق حق؟ همواره در اضطرابم که شب قدرم چگونه خواهد بود. و در بین شبهای قدر مضطربم که شب بیست و سوم چطور خواهد شد... و الان شب نوزدهم است و من در شب قدرم و این بار برخلاف همیشه همچنان در اضطرابم که امشبم چه خواهد شد. آیا دوستم خواهد داشت؟ آیا تحویلم می گیرد؟ آیا نگاهی می اندازد. آیا دوست دارد صدای گریه ای، ناله ای، ضجه ای، التماسی از من بلند شود یا قلبم را آنقدر سنگی می کند که فقط در حال قبض باشد؟! او صاحب قلبهاست. او از رگ گردن به من نزدیک تر است. به او اعتماد دارم. قلبم گواهی می دهد که او هم منتظر من است. او هم منتظر است بنده ای که مدتها سرکشی کرده، کم ظرفیت بوده، بی توجه بوده، عبد نبوده، بد بوده ... را ببیند که سر کج می کند. او هم می خواهد صدایم را بشنود. من منتظرش بوده ام با اضطراب. چونان فرزند خطاکاری که در عین سرکشی نگرانی لحظه عذرخواهی را داشته، اما هرگز قدم پیش نگذاشته تا اینکه مادر با محبت پاپیش گذاشته، آغوش گشوده که بگوید: بیا! می دانم از سر جهل بوده، می دانم دوستم داری، می دانم ... بیا...
آیا واقعاً خدا برایم آغوش گشوده؟ اگر نگشوده بود هرگز به او حتی فکر می کردم؟ منی که شب و روزم دویدن برای دنیا بود، اگر او قلبم را به سمتش متمایل نکرده بود، قدر و غیر قدر، آیا سری به سویش برمی گرداندم؟ حتماً برایم آغوش باز کرده. حتماً می خواهد صدایم را بشنود. حتماً او هم به اندازه من و بل بیش از من منتظر است که من را زار و ناآرام بر سر سجاده ببیند که غلط کردم می گوید... حتماً او حداقل به اندازه من مشتاق است که من اکنون در این اندیشه ام...

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود


Monday, October 09, 2006

هم یحسبون انّهم یحسنون صنعاً


چرا این آیه همیشه با من این کار رو می کنه؟ چرا اینقدر... اینقدر به من می خوره؟!

قل هل انبئکم بالاخسرین اعمالاً؟ الذین ضلّ سعیهم فی الحیوه الدنیا، و هم یحسبون انّهم یحسنون صنعاً اولئک الذین کفروا بآیات ربّهم و لقآئه فحبطت اعمالهم فلا نقیم لهم یوم القیامه وزناً

الذین ضلّ سعیهم فی الحیوه الدنیا، و هم یحسبون انّهم یحسنون صنعاً
الذین ضلّ سعیهم فی الحیوه الدنیا، و هم یحسبون انّهم یحسنون صنعاً
الذین ضلّ سعیهم فی الحیوه الدنیا، و هم یحسبون انّهم یحسنون صنعاً
الذین ضلّ سعیهم فی الحیوه الدنیا، و هم یحسبون انّهم یحسنون صنعاً
الذین ضلّ سعیهم فی الحیوه الدنیا، و هم یحسبون انّهم یحسنون صنعاً
الذین ضلّ سعیهم فی الحیوه الدنیا، و هم یحسبون انّهم یحسنون صنعاً
الذین ضلّ سعیهم فی الحیوه الدنیا، و هم یحسبون انّهم یحسنون صنعاً
الذین ضلّ سعیهم فی الحیوه الدنیا، و هم یحسبون انّهم یحسنون صنعاً
الذین ضلّ سعیهم فی الحیوه الدنیا، و هم یحسبون انّهم یحسنون صنعاً


Monday, October 02, 2006

هیجانات


جداً این ماه رمضونی دارم معنی زندگی رو می فهمم. البته متأسفانه نه به معنی معنویش. به معنی کاملاً مادیش. اینکه زود می آم خونه جداً عالیه. هر چند که واقعاً بعدش هم جون ندارم. مثلاً دیروز که غذا هم داشتم و آشپزی در کار نبود، تلفن ها رو هم قطع کردم و یک ساعتی خوابیدم. خیلی خوب بود.
دیروز یه شرکتی کار داشتم که تو طبقه 41 ام برجهای دو قلوی دبی (Emirates Towers) بود. منظره اون بالا واقعاً بدیع و بی نظیر بود. کلاً من خیلی عاشق این دو تا برجم. شب بعد از افطار داشتم برای بچه ها تعریف می کردم که ملت تصمیم گرفتند بریم هتل این دو تا برج و یه آب پرتغال بزنیم. بالای برج طبقه 51 ام یه کافه کوچولو و رمانتیک وخیلی باحال بود که من نفسم بند اومده بود وقتی رفتم. به علت ارتفاع، همه چیز قوطی کبریت بود!! خلاصه یک ساعتی هم اونجا بودیم و شیطونی کردیم. برگشتنش هم از اونجایی که ایرانی بودیم و راههای خلاف کردن رو مثبت ترینمون هم بلد بود، در کمال کلاس از پله های اضطراری یواشکی خودمون رو رسوندیم به آسانسور شیشه ای هتل و از اونجا 40 طبقه رو با یک سرعت وحشتناک، توی یه آسانسور شیشه ای معرکه رفتیم پایین. فوق العاده هیجان انگیز بود. بعدش هم رفتیم توی یه شاپینگ سنتر خفن (بلوارد) پایین برج چرخی زدیم. از اون جور جاهایی که شاید در روز یک مشتری داشته باشند و از اون یک مشتری خرج ماهانه شون رو در می آرند!!! به هر حال خیلی باحال بود. من خیلی هیجان زده بودم و بهم خوش گذشت.
البته جوونی بازی های من و با سرعت توی اتوبان ویراژ دادن و آهنگ دیشدام بالا گذاشتن و این همه هیجان توی هتل به روحیه ملت خیلی خوش نیومد و ابراز ناراحتی بروز داده شد. هر چند که ما که جوونی نکردیم و هنوز خیلی جا داریم، ولی خب باید رعایت حال خانواده رو هم کرد. به هر حال اگه قرار بود دو نفر روحیه شون هر دو زیادی هیجان زده باشه، سنگ رو سنگ بند نمی شد. توی زندگی معمولاً آرامش لازم تره تا هیجانات. فوقش این میشه که مجبوری فتیله هیجانات خوشی ها رو بیاره پایین دیگه! به هر حال ...
مطمئنم دبی هنوز یه عالمه جای باحال داره که هنوز مورد کشف و بررسی ما قرار نگرفته و گاماس گاماس باحالی ها رو میشه.