برکه من

Tuesday, November 27, 2007

تهران چه خبره؟ هیچ بلیطی گیر نمی آد! اونی هم که گیر میاد قیمتش دو برابر قیمت عادیه. اینجا 1شنبه تعطیله. آیا واقعاً ملت ایرانی مقیم دبی همه اینقدر عشق ایران اند که تعطیلی 3 روزه همه میرن ایران؟ بابا جان یکی کنسل کنه. من سفر درمانی می خوام برم!

بعدالتحریر. جالب بید. از صبح به هر جا زنگ زدم نتونستم بلیط پیدا کنم. همچین که این پست رو نوشتم زنگ زدم یه آژانس هواپیمایی همین بغل محل کارم. همون جا برام بلیط رو جور کرد (با ماهان ایر) امیدوارم که سقوط نکنم و سرم فدای دستم نشه! خلاصه که دوستان دیگه نمی خواد کنسل کنند. اجازه دارین به زندگی تون عادی ادامه بدین.

بعدالتحریر. الان که اینجا رو ادیت کردم یه دفعه ای قلبم اومد توی دهنم که هنوز پاسپورتم به دستم نرسیده. اگه تا جمعه ای نرسه چی؟

بعد از بعدالتحریرجات. دوستان! یاران! همکاران! ما چاکر همه ایم. 4 روز ایرانیم. هر چه جمعیت عظیم تری رو ببینیم روحمون منور میشه. برای شادی روح ما هم که شده جور کنین بر و بچس یه تریپ با هم بزنیم.


Sunday, November 25, 2007

مختصر، مفید:
دست خراب، مچ افتضاح، احتمالاً بیام ایران، برم دکتر. پاسپورتم پیشم نیست. ببینم چی کار کنم؟ مچم کبود و دردناکه. این هم که نمی دونم چشه از همه بدتر و مسخره تره....
به قول یکی: مردن مسلم، جا کجا؟


Wednesday, November 21, 2007

مه ماه نوامبر

این روزها صبح ها عاشق هوای دبی ام. به واقع عاشقشم. صبح که پامیشم همه جا رو یه مه خیلی خیلی قشنگی گرفته. مهی که من رو یاد خاطرات زمستون ایران و سرماهاش می اندازه. این روزها هوا بی نظیره (البته نه در طول روز) شب و صبح هوا واقعاً دوست داشتنیه. هر روز که می گذره انگار ترس دارم از اینکه یه روز باحال دیگه گذشت و بیرون نرفتم. سعی می کنم توی هفته شبها 2-3 بار برم بیرون بدوم و پیاده روی کنم. توی ویک اند هم حتماً تلاشم رو می کنم به خصوص صبح رو از دست ندهم. مه ماه نوامبر دبی بی نظیره. ماهه!

بعدالتحریر. سعی می کنم وقت شد به این پست عکس هم اضافه کنم. فعلاً 7:30 شبه و بنده هنوز سر کارم!


Sunday, November 18, 2007

Quote of the day



Computers are incredibly fast, accurate and stupid. Human beings are incredibly slow, inaccurate and brilliant. Together they are powerful beyond imagination.

Tuesday, November 13, 2007

RedBull! Gives you wiiiiings!



ایام به سرعت نور داره می گذره. روزهام خیلی شلوغ و پر بوده. خیلی وقتی برای چیزی نبوده...
دیروز از صبح رفته بودم ابوظبی یه جلسه ای که بیشتر واسه من جنبه نتوورکینگ و اطلاع جمع کردن بود. چون قبلش هم دائم بیرون بودم و جلسه و سفر و این ور و اون ور و از طرفی هم همکارم مرخصیه و ایمیل هاش به من فوروارد میشه و n تا ددلاین جلوی چشامه و ... غیره، یک روز کامل گیر همچین چیزی بودن خیلی سخت بود. تمام روز رو هم به هر حال با BlackBerry مشغول رتق و فتق امور بودم. خدا باز خیر این BlackBerry رو بده. (5شنبه اگه توی قطر نمی داشتمش، میشه گفت بدبخت می بودم!)
خلاصه عصر که می خواستم برگردم، توی راه طولانی و خسته کننده ابوظبی داشتم با چشم بسته رانندگی می کردم. به شدت خسته بودم. نهایتاً دیدم اصلاً این طوری سالم نیست. پارک کردم کنار جاده و صندلی رو خوابوندم و قشنگ یک ربعی خوابیدم. بعد بلند شدم و به مسیرم ادامه دادم. وقتی رسیدم خونه شب شده بود و خسته بودم همچنان. اما اون همه کار و ایمیل مگه میشد بمونه. در کمال امیدواری، لپ تاپم رو باز کردم و گذاشتم 500 تا ایمیل در انتظار من دانلود شه. پریروزها که رفته بودیم خرید، یه ردبول خریده بودم همین طوری. احساس کردم اگه یه وقت باشه که به چنین چیزی نیاز داشته باشم الانه. بازش کردم و تا آخرش رو خوردم. ایمیل هام رو همه رو جواب دادم. نمازم رو خوندم. ام پی تری پلیرم رو برداشتم و زدم بیرون یک ساعت دویدم! بعد هم دوش آب گرم و شام و ظرف شستن و باز هم کار به همراه حاج آقا تا 11:30 شب! خداییش این ردبول نسخه خیلی خوبی بود... می ارزید.

بعدالتحریر. تایتل این پست شعار ردبوله!


Tuesday, November 06, 2007

سردرد

چند روزیه که سردردهای خیلی بدی میاد سراغم. نمی دونم از کم خوابی و بدخوابی یا خستگیه، از دندون درد و دهن درده (با توجه به اینکه سقف دهنم عمیقاً سوخته و زخم شده و زنگ زده!) یا از استرس و فشار کاره یا از گرسنگیه یا از بی ورزشیه یا ....
نمی دونم. فقط می دونم که چند روزه به خصوص بعدازظهرها خیلی خیلی سردرد می گیرم. کلاً عادت به قرص خوردن ندارم، اما هر روز دارم قرص می خورم بدون اینکه اثری ببینم. در این نقطه زمانی هم دارم مرحوم میشم از سردرد و نمی دونم این 50 دقیقه باقیمونده واسه تموم شدن روز رو چطوری دوام بیارم.
بیچاره کسایی که میگرن دارم. چند نفر دور و برم میگرنی بودند و می بینم چه دردهای وحشتناکی می گیرند. مال من که خدا رو شکر این طوری نیست. اما همینش هم پدرم رو داره در میاره.

یه سارای بیچاره...


Monday, November 05, 2007

سارای مسافر


دیروز رفته بودم قطر. خیلی سفر خسته کننده ای بود. ساعت 6 صبح از در رفتم بیرون و شب ساعت 8:30 پروازم نشست و برگشتم. اصلاً هم کلاً حال و روزم با هواپیما خوش نیست. با اینکه خیلی پرواز کوتاهیه، ولی دائم حالم در حال بد شدن بود.
خیلی خسته شدم. احتمالش هم می رفت که شب مجبور شم بمونم و واسه همین بار و بندیل داشتم. اما کارم رو تموم کردم و برگشتم. 5 شنبه هم دوباره باید با همین وضعیت برم! هفته هایی که این طوریه خیلی طولانی می گذره. انگار نه انگار امروز دوشنبه است. هیچی نشده احساس می کنم باید 4 شنبه باشه.

دوحه یه طورهایی خیلی شبیه دبی هست. البته احتمالاً 8 سال پیش دبی. هر کار اینها کرده اند رو ورداشته کپی کرده. ولی خیلی خلوت تر و مرده تره به نظرم. من که کلاً خیلی از قطر خوشم نمی آد. آخرش این کشورهای خلیج یه جورهایی همه شون عین هم اند. هر جا میری عکس شیخ هاشون رو می بینی و بندر و لنج و برج و مک دونالد و..... یه چی تو مایه های ایران!

بعدالتحریر. پست قبلیم اساس ضایعم کردها! تا من باشم اینقدر دیگه آنلاین و آپ تودیت نباشم. خیلی واستون مرام گذاشتم همچین که رسیدم رفتم عکسها رو آپلود کردم. دوبار هم این کار رو کردم و این پیکاسای مسخره ضایعم کرد.


Saturday, November 03, 2007

هوای خوب


از شروع نوامبر هوا خیلی عوض شد. زندگی در دبی با هوای خوبش واقعاً متفاوته با 6 ماه تابستونش. آدم می خواد دائم بزنه بیرون. دیروز و امروز ابری بوده. خیلی خیلی خوشحال کننده است. اصلاً وقتی صبح پاشدم دیدم ابر توی آسمونه از ذوق داشتم می ترکیدم. شبش ساعت 2 خوابیده بودم. نتونستم دوام بیارم و رفتم کنار دریا و یک ساعتی راه رفتم و دویدم. بعدازظهر هم رفتیم پارک و پیک نیک و ولو شدن. الان هم بساط بستیم بریم ماهیگیری (احتمالاً کدوم ماهی گیری؟!) خلاصه که واقعاً وقتی هوا این تغییر اساسی رو می کنه، آدم تازه یادش می آد که آدمهای عادی جاهای دیگه دنیا چطوری زندگی می کنند. این هم چند تا عکس از پیک نیک!








در ادامه این پست:
ما ماهیگیری مون رو رفتیم و چندین تا ماهی هم گرفتیم. آدم تا لحظه ای که منتظره اون شناور تکون بخوره که ماهیه نوک زده باشه به طعمه، چشمش منتظره. همچین که موتور رو می چرخونه و نخ رو از آب میاره بیرون و می بینه ماهی بهش چسبیده، ذوق می کنه. وقتی ماهی رو میاره بیرون... خیلی قصه فرق می کنه. واقعاً دردناکه. تمام مدت می گفتم خدایا! من رو ببخش. خدایا، من رو به خاطر این کارم عقوبت نکن. دیدن چهره ماهی مظلوم و در حال جون کندن....! وحشتناکه! اون وقتی که قلاب گیر کرده و می خوای آزادش کنی... خیلی بد بود. خیلی. بدتر از همه وقتیه که ماهی خوشگل بگیری. و وقتی که قلاب تا حلق ماهی پایین رفته و به آبشش هاش گیر کرده و نمی تونی آزادش کنی و داری به خودت نفرین می فرستی که چرا همچین کاری کردی و وقتی که قلاب رو می خوای بکشی بیرون تمام آماء و احشا ماهی بیرون میاد....!
خیلی شنیع بود، نه؟
از این که لذت بردن من به همراه آزار بقیه موجودات باشه خیلی خیلی خیلی بدم می آد. با اینکه ماهی گیری رو دوست دارم (خیلی هم دوست دارم!) اما از ماهی گرفتن لذتی نبردم. یکیش رو که تیکه کردیم و طعمه بقیه ماهی گیری. یکیش که موقع جون کندن درش رو نذاشتیم و پرید بیرون و رفت لای سنگ، یکیش هم که دل و جیگرش رو کشیدیم بیرون و خودمون دلمون سوخت جنازه اش رو انداختیم توی آب (واقعاً اون طرز کشتن ماهی دیگه خوردن نداشت!) خلاصه بگو ای انسان ابوالبشر! نونت کم بود، آبت کم بود، این همه شقاوت ....

خب! یه ذره شورش کردم. خداییش خیلی خوش گذشت. اما خب! خیلی ناراحت کننده بود. این هم عکسهاش:




Friday, November 02, 2007

When?

یک نکته جالب در زندگی توی امارات اینه که یکی از موضوعات گپ و گفتگو و حال و احوال اینه: "کی اومدی؟ تا کی می خوای اینجا بمونی؟" یعنی اگه ملت توی انگلیس به هم که می رسند،short talk اشون در مورد آب و هوا و وضعیت هوایی اون روزه، خیلی وقتها وقتی کسی رو اولین بار هم که می بینی، ازت می پرسه که تا کی می خوای اینجا باشی؟ فکر کنم در کشورهای دیگه این خیلی سوال احمقانه ای باشه. یعنی پیش فرض این نیست که کسی قراره اینجا بمونه. اصلاً ربطی به ملیت هم نداره. این سوالیه که هر ملیتی از هر ملیتی می پرسه. اگر هم کسی جوابش این باشه که می تونم ببینم که همیشه اینجا زندگی کنم، قطعاً ابروها میره بالا و آدمها تعجب می کنند.
یک علتش شاید این باشه که کلاً جمعیت بومی اینجا 15 درصد جمعیتش هست. همه خارجی اند. البته جاهای دیگه ای هم از دنیا هست که این جوریه. مثلاً با یک انگلیسی هفته پیش داشتم صحبت می کردم، می گفت بهترین جای دنیا از این نظر تورنتو هست. می گفت خیلی جمعیت خیلی قاطی و پراکنده ای داره. اما فکر نمی کنم توی تورنتو کسی بپرسه تا کی اینجایی. دبی این طوریه (شاید هم امارات کلاً این طوری باشه!)
یک علت دیگه اش قطعاً اینه که اینجا برای غیرخودی هیچ نوع حقوق شهروندی ای قائل نیستند. از طرفی حقوق شهروندی ای که واسه افراد بومی قائل هستند خیلی عجیب و بعضاً مسخره است. همین طوری الکی بهشون پول می دهند و خرجشون رو می دهند و مزایای زیادی می دهند. فعلاً در مورد درست یا غلط بودن این بحث نمی کنم. اما اینکه شخص غیربومی صد سال هم اینجا باشه هیچ نوع حق و حقوقی نداره و اگه کارش گیر یه local بیفته، بیچاره میشه، خودش می تونه عاملی باشه که افراد نخواهند اینجا بمونند. من کسای زیادی رو می شناسم که اینجا به دنیا اومدن و بزرگ شدن، اما کاملاً خارجی هستند. تحصیل، درمان، ازدواج، ...هم براشون مثل اماراتی ها مجانی نیست. پاسپورت هم که امکان نداره به کسی بدهند. خود به خود افراد اینجا هیچ وقت نمی تونند احساس تعلق کنند.
به نظر من یه علت هم قطعاً مساله آب و هواییشه. هوای فوق العاده extreme تابستون، واقعاً آدمها رو فراری می ده. البته اکثراً اروپایی ها و انگلیسی ها که توی کشورشون آفتاب کم دارند، یکی از علت هایی که می آن اینجا آفتابشه! (باور می کنین! من اولین بار که توی یه تحقیق خوندم یکی از علل مهاجرت انگلیسی ها به اینجا آفتابه شاخ در آوردم. البته می شه تصور کرد که آدم توی هوای دپ انگلیس بعد از چند سال واقعاً بخواد فرار کنه!)
از طرفی نداشتن طبیعت یک عامل خیلی عمده است به نظر من که آدمها نتونند اینجا دوام بیارند (واسه من که قطعاً هست)

حالا از حالت short talk دو نفر که تازه به هم می رسند و می پرسن تا کی می خوای بمونی اگر درش بیاریم، قطعاً یکی از بحثهای خیلی داغ و دائمی و بی انتهایی که در جمع های دوستی ما هم همیشه هست، همینه که آخرش تا کی می خواهیم اینجا بمونیم؟ خیلی جالبه. معمولاً افراد نه دلیل کافی برای موندن دارند، نه دلیل کافی برای رفتن. یک عده رو می بینی که همیشه دارند غر می زنند و می گن نه! من قعطاً تا سال دیگه اینجا هستم و 6 ساله که داره همین رو می گه، یکی رو می بینی که می گه، واقعاً دلیل کافی برای رفتن ندارم.

خلاصه آخر خط این که: تا کی می خواهیم اینجا بمونیم؟