دیدن بزرگترین آتش بازی تاریخ تجربه بسیار جالبی بود. پنج شنبه شب پروژه نخل (Palm Jumeira) دبی همزمان با بازگشایی هتل آتلانتیس، آتش بازی ای که 7 برابر المپیک پکن بود انجام شد. فوق العاده زیبا بود.
Sunday, November 23, 2008
Saturday, November 15, 2008
تردید
وقتی انتخاب بین رفتن به مکه است و اگر هم جور نشد رفتن به ایران و عمل کردن دماغ یا رفتن به مالزی و گردش... دیگه اصلاً گزینه دیگه ای می مونه؟ یکی باید از من بپرسه که چرا باید خدا مکه من رو جور کنه؟ یعنی مثلاً عرفا اینها که میگن باید یه چیز توی قلبت باشه، بنده در برنامه زندگیم هم چند تا چیزه، چه برسه به قلبم!!! یعنی انگاری برام فرق نمی کنه، مکه نشد، میرم دماغم رو عمل می کنم، نشد میرم مالزی!!! جالبه که عذاب وجدان هم دارم. جالبه که لجم هم گرفته و جالب تر اینکه اصلاً واقعاً نمی دونم ناراحتم، خوشحالم، چیم!!
Thursday, November 13, 2008
تصمیم مهم
پایین شرکتش، منتظر بودم که با هم بریم ناهار. گفته بود چند دقیقه ای کار داره. رفتم توی لوازم التحریری یه چرخی بزنم و یه ذره عواطف سرکوب شده مربوط به خودکار رنگی و مدادهای خوشگل و آرزوهای بربادرفته مربوط به گواش و رنگ و کاغذ طراحی برای نقاشی رو ارضا کنم. همین طور که دور می زدم یهویی رسیدم به بخش سالنامه های سال 2009. چند تا کوچیک ترهاش رو برداشتم و ورق زدم. از اون خیلی خوشگل ها که دورکاغذهاش طلاییه و کاغذش هم خیلی سفته. جلدش هم خیلی خوشگل و سفت بود. یه دفعه خودم رو در برابر یه تصمیم خیلی مهم دیدم: آیا باید بپذیرم که دیگه از سال شمسی دور شده ام و باید diary ام با سال میلادی پیش بره یا همچنان باید اصرار بر سال شمسی داشته باشم؟ الان سیزده ساله که با هر نوروز، من یه سالنامه خوشگل برمی دارم به هدف اینکه شبها یه چیزی توش بنوشتم. یه دفتر خاطره مانند. قبلاً (حتی در سال کنکور) یه شب رو هم جا نمی انداختم. بدون استثنا هر شب. الان دفتر خاطرات سال آشنایی ام با حاج آقا شاید زیباترین و عجیب ترین یادگارها برام باشه... بعد از ازدواج کمرنگ تر شد. احساس عذاب وجدان از ننوشتن هم باعث نشد که خیلی مداوم بنویسم. ولی هنوز که سفر برم، حتماً هر شبش رو می نویسم. اینها رو گفتم که بگم این سالنامه/ دفتر خاطره یه تاریخچه طولانی در عمر من داره. و این همیشه یه طوری نانوشته حک شده بوده که این تغییر با نوروزه. از بعد از مهاجرت به دبی روزهای شمسی از دستم خارج شده اند. تولدها رو از دست می دهم (تاریخ تولد اطرافیانم از مهمترین مسایل مورد توجه منه)، تولد امام ها و روزهای تاریخی و غیره رو هم. علتش هم شاید اینه که چون خاطره نمی نویسم که ببینم چه روز شمسی وجود داره. تاریخ تولدها رو تمام عمرم به شمسی بلد بودم، میلادیش رو حتی نمی تونم حفظ کنم.
حالا اگه بخوام تصمیم بگیرم بپذیرم که سالم رو باید تغییر بدهم به سال میلادی و قبول کنم که گاهنامه شمسی از دستم خارج شده ... این برام سنگینه. یعنی فقط در حد یه سالنامه خوشگل خریدن نیست. یه مسأله فلسفیه برای من. باید خیلی بیش از این روش فکر کنم. نمی تونم بخرمش و بذارم یه گوشه ای که وسوسه ام بکنه. سالنامه دور طلایی سال 2009 رو می ذارم سرجاش. باید این مسأله فلسفی اول حل بشه.
Monday, November 10, 2008
PATHETIC
I’m going crazy. I’m fully overloaded. I sit like a school girl crying over her homework, wiping off my stupid tears, feeling pathetic … PATHETIC. That’s what I am ….!
Sunday, November 09, 2008
بی ملاحظه
یه شب خیلی خوب و رمانتیک رو پیش رو داشتم. می خواستیم دو تایی بریم یه هتلی جایی یه شام خوب بخوریم. پیراهن نویی که واسه حاج آقا خریده بودیم رو اتو کردم. سر فرصت داشتم توی کمد لباسها رو جابه جا کردم تا انتخاب کنم چی بپوشم. پیراهن و شلوار سفیدم با سارافون کرم و روسری شیری – سفید. خوشحال بودم. سر شب هم بود و دیروقت نبود که بخواد دیر بشه. مشغول گپ زدن رفتیم بیرون و در حیاط رو باز کردم که بریم بیرون به سمت ماشین. همچین که پام رو گذاشتم توی حیاط یهویی یه عالمه آب از بالا خالی شد روی سرم. حول شده به بالا و پایین و این ور و اون ور نگاه می کردم. پشت سرمون دو تا خانوم انگلیسی بودند که این رو دیدند و داشتند می گفتند: oh that was gross! That was disgusting. It was beer! دستم رو بو کردم. بوی الکل حالم رو بهم زد. کم کم بوی الکل از مشروبی که روی زمین ریخته بود هم بلند شد. شوکه بودم. کارد می زدی خونم در نمی اومد. دلم می خواست میرفتم در تک تک خونه هایی که تراس داشت رو بزنم تا طرف رو پیدا کنم و یه چک بزنم توی گوشش. می تونستم کل شب رو خراب کنم و بی خیالش شم. سعی کردم آروم شم و منطقی. با خودم گفتم خب نجسه که نجسه. نمی خوام که نماز بخونم. رفتم بالا دستهام رو شستم و برگشتم پایین با همون لباس. اون شب دیگه شبی که باید می شد نشد...
Friday, November 07, 2008
بی قید
بی قید بی قید، رهای رها. بدن خسته ام رو ول می کنم توی آب گرم و کف. یه دونه چراغ هم روشن نکردم. شمع روشن کردم. به جای چراغ همه شمع ها رو روشن کردم. در حموم هم باز. بذار باد کولر هم بیاد. بذار یخ بکنه اصلاً. پرده حموم رو هم نمی کشم. می خوام اصلاً همه جا خیس و کفی بشه. بذار آروم این بدن رو سم زدایی کنم. و ای کاش این روح رو ... با دست کفی ام حمله می کنم به پاکت پفک. گشنه ام خیلی. دلم می خواد بی قید پفک ها رو کفی کنم و خیس بذارم توی دهنم. موبایلم رو هم برده ام توی حموم. فوقش خیس می شه دیگه، نه؟ اس ام اس می زنم. زنگ می زنم. غمناک ترین و آرامترین آهنگ عمرم رو توی موبایلم گذاشته ام و باز و باز تکرارش می کنم. دوباره خودم رو توی آب ول می کنم. با کف ها بازی بازی می کنم. حباب از توش فوت می کنم. یه مشت دیگه چیپس می چپونم توی دهنم. پاهام داره از هم وامی ره. خسته. ای کاش می شد کندش گذاشتش کنار، بعد که خستگی اش تموم میشد دوباره وصلش کرد. ضربان قلبم میره بالا. آب سرد رو از اون بالا ول می کنم روی کله ام. یه لحظه فکر چارچوبها میاد توی ذهنم: آب حتماً با این پرده باز میپاشه بیرون. خنده ام می گیره از خودم. ول کن اینها رو! آب سرد می ریزه روی سرم، می ریزه توی پاکت پفک. لبخندم رو صورتم کش میاد. دست خیس رو زیر آب می کنم توی پاکت و یه مشت دیگه می خورم. حتی یه دونه که افتاده بود کف وان و گذاشته بودمش کنار و الان دیگه کامل خیس کشیده رو می کنم توی دهنم. چه لذتی داره! اصلاً هم بدمزه نیست تازه! آب رو وا می کنم بره و نشسته کله ام رو کفی می کنم وآب رو از بالا ول می دهم روی تنم. بهش می گن گربه شور. تنم شاید نیمه کفی باشه. مهم نیست. خیس میام بیرون و تمام کف حمام رو خیس می کنم. حوله ام رو می پیچم دورم. یه مشت دیگه پفک ...توی تاریکی، با نور شمع، با غمناک ترین آهنگ دنیا، بدون قید ... ای کاش میشد همه چارچوب ها رو اینقدر راحت شکست و اینقدر راحت ازش لذت برد...
بعدالتحریر. نه ره و نه رسم دارم، نه دل و نه دین، نه دنیا/ منم و حریف و کنجی و نوای بینوایی....
همین طوری.
Sunday, November 02, 2008
آشوب
ذهنم آشوب است. حالم هم. دل و روده و جگرم هم. و همین طور مغزم و حوصله ام. به جنگ رفته ام. جنگ با خدا. جنگ با خودم. با احساساتم. احساساتم را بالا می اندازم، پایین می برم، دوباره بالا و دوباره پایین. مانند شعبده بازها، یا شاید مثل نقال هایی که با عصای مسخره شان دور آتش راه می روند و داستان می گویند و زیرک بازی در می آورند و... بی ربط می گویم، نه؟ آشوبم. ذهن و مغز و حوصله و احساسم... احساسم گم شده. احساسم در بین انبوهی از گره و پیچیدگی و بریدگی گم و گور شده. مثل کلاف کاموای مادربزرگها در یک کمد قدیمی لای هزاران کلاف دیگر. کلافه ام. آشوبم. به جنگ با خدا رفته ام. با او دعوا می کنم و از دستش عصبانی ام و حرص می خورم. بعد هم نگران می شوم از سکوت و بی محلی اش و بلاتکلیفی ام از احساسم. با خودم هم به جنگ رفته ام. از این همه احساس تودرتو گیج و منگم. خودم را و احساسم را در آهنگهای بلند و تند گم می کنم که نیندیشم و فکر نکنم. به هر چیزی میاویزم و پناه می گیرم که فقط به احساساتم نیندیشم که آشوب تر و گیج ترم می کند. نمی دانم چه احساسی دارم. خسته از جنگ با خودم به گوشه ای می افتم و به سختی و با مقاومت می اندیشم. من چه احساسی دارم؟ آیا امیدوارم؟ خوشحالم؟ نگرانم؟ آیا من واقعاً نگرانم؟ آیا می ترسم که نگران نباشم؟ نزدیک شد... احساسم خیلی شبیه ترس است... کمی هم نگرانی. اما ... آری نگرانی است. اما نگرانی اش مسخره است. نگرانی از اینکه شاید خوشحال باشم از این جنگ با خدا و جنگ او با من و شکست من. نگرانی ام از خوشحالی است و ترسم نیز. خیلی پیچیده است. خدا به جانم افتاده و بر رو حم پنجه می کشد. و باز احساس مرا پیچیده تر می کند. چرا به جنگ من آمده؟ این خدایی که سالها مرا فراموش کرده بود و حتی به من نمی اندیشید حال چرا با من چنین می کند؟ چرا به جان من افتاده؟ و راستش را بگویم. از جنگ و حتی شکست از او لذت می برم. انگار که ترس دارم، اما کمی هم خوشحالم. و باز هم این احساس مرا پیچیده تر و سخت تر و تلخ تر می کند.
اضطرابم توانم را از من ربوده. دل نگران و بیتابم. خیلی زیاد. خیلی سخت. و باز مثل همان که همیشه بوده ام این رنج روح، جسمم را به خود پیچیده و درد تمام اندامم را گرفته. و من... خسته، بی تاب، نگران و بلاتکلیف در گوشه ای ناتوان افتاده ام و به این جنگ و کشاکش خودم و احساسم و جسمم و خدایم می نگرم ... که کداممان پیروز می شویم. نگرانم مبادا باز هم ... من خدا را شکست دهم. آشوبم....