برکه من

Tuesday, January 31, 2006

مولا مددی


نمی دونم چرا اینقدر بدون آمادگی وارد محرم شدم. اینقدر که به خودم اجازه دادم به هر جایی پرواز کنم. صبح که داشتم لباس مشکی می پوشیدم، از دست خودم عصبانی بودم. خیلی هم عصبانی. چطور میشه با یه زیارت عاشورا خوندن و لباس مشکی پوشیدن حسینی شد؟ چطور ممکنه اینقدر مقطعی آدم تغییر ایجاد بکنه و آخرش آدم بشه. نمی دونم... یعنی می دونم. ممکن نیست!!
به اینکه فکر می کنم هفته دیگه عاشوراست چهار ستون تنم می لرزه. این وقت و این موقع اصلاً ظرفیتش رو ندارم. اصلاً...

یا حسین! از خودت مدد می خوام.

Saturday, January 28, 2006

هذیان


از اونجایی که تنشنش رفته بود بالا معلوم بود که کله اش داغ کرده. من هم بهش گفته بودم مواظب باشه اینقدر مال حروم گردش نکنه. گوش نکرد دیگه. گرد شد. مرد. خیلی احمق بود. حتی احمق تر از اون گندبکه که وسط خیابون مثل مترسک وامی ایسته. اون هم زودی می میره. یعنی باید بمیره. اگه نمیره هم مهم نیست، خودم می کشمش. فکر کرده به همین راحتی میشه عروس شد و صداش رو هم درنیاورد که گند این همه کثافت کاریش درنیاد. نخیرم. من هم اگه رسواش نکنم، یکی دیگه که می کنه. مثلاً خود داماد!! مگه احمقه مثل اون...؟؟!!!
شاید هم اصلاً تقصیر منه که حرصش رو می خورم. این دفعه که بادش کردم می فرستمش تو آسمون. اینقدر هم گاز هیدروژن توی اون هیکل بدریختش می کنم که دیگه جرأت نداشته باشه پایین رو نگاه کنه. بعدش هم مستقیم از آسمون به درک واصل میشه، همون طور که لیاقتش بوده. بد نیست اگه هم جای این که بفرستمش وسط یه عالم فِلِیم، وسط راه یه سوزن بزنم به مخش که منفجر بشه و دیگه اینقدر رو مغز من راه نره... شاید هم... شاید هم اصلاً از خواب بپرم و بیخیال همش بشم و ...

P.S.Sometimes, you just gotta get out of it all!

Friday, January 27, 2006


"اقل ما یکون فی آخر الزمان ، اخ یوثق به و درهم من حلال"

کمترین چیزی که در آخر زمان یافت می شود دو چیز است :
اول : برادریکه بتوان به او اعتماد کرد
دوم : مال حلال
(امام صادق (ع))

پناه بر خدا ........................


« المومن بین یدی الله کالمیت بین یدی الغسال »
مومن درپیشگاه خدا باید همانند مرده در دست غسال باشد

مرا با چشمكي كردی اشاره
دلم از آن اشاره گشته پاره
ندارم شاهدی تا راست گويد
مگر در آسمان ماه و ستاره

Wednesday, January 25, 2006

No words


بعد از قرنها که الان می خوام بنویسم حرف خاصی برای زدن ندارم...
پس نیازی نیست که بنویسم :)
همین که همین ...

بعدالتحریر.گاهی هم بد نیست آدم حتی حرف هم که داشته باشه بخوره...
بعدالتحریر. رفتنمون جلو افتاد. الکی مضطرب شده ام. دوریم از حاج آقا طولانی تر از برنامه ریزی مون شد، این هم اضطرابم رو بیشتر می کنه...
بعدالتحریر. بالاخره رفتم پیش یکی که بشینم براش بگم: بابا جان! من روحم زیادی به جسمم متصله. لطفاً یه ذره جداش کن. یه ذره هم کمکم کن سر عقل بیام که بتونم درست تر زندگی کنم. به قول خودش: Life Style ام رو درست می کنه و خلاصه یه Stress Management Package برام راه بندازه، اون هم دوره فشرده که توی کمتر از دو ماه باقی مونده، یه ذره صحیح سالم شم...
بعدالتحریر. داره محرم می رسه. این هم یه جوریه، یه ذره ترسناکه، یه ذره حول داره، علاوه بر تمام اینها... دریا دریا عشق داره.
بعدالتحریر. تو بعدالتحریر حرف زدن هم یه جور حرف نزدنه، نه؟

Friday, January 20, 2006

رفتن


عید غدیرتون مبارک باشه. در این باره نباید حرفی بزنم... با بیان واضحی که رسول الله در غدیر داشته اند و به این شکل همه چیز (نه فقط مسأله ولایت علی، بلکه به واقع همه چیز) رو کامل و واضح و جامع مطرح کرده اند، ترجیح می دم زمین دهن باز کنه و بنده برم درونش از این همه کوتاهی خودم – باز با وجود علم- رنج نبرم...

حس رفتن و کندن زندگیم رو پر کرده. همه چیز رو اونقدر موقتی می بینم که وقتی یه ظرفی می شکنه، اصلاً غصه اش رو نمی خورم، چون می دونم تا یک ماه و نیم دیگه فوقش ازش استفاده می شد؛ هیچ چیز نمی خرم، چون می دونم که به زودی دیگه به کارم نمی آد – ولو اینکه احساس کنم خیلی بهش نیاز دارم؛ لحظاتم رو خیلی بیشتر جذب می کنم (با اینکه همیشه برای این مسأله خیلی تلاش می کردم)، چون می بینم که این لحظات به زودی محو می شن ( و خیلی هم ملموس احساس می کنم که دیگه برنمی گردند، چون قرار نیست برگردند)؛ از وجود این لحظه اطرافیانم سعی می کنم خیلی لذت ببرم، چون دیگه همسن وسالهام که باهاشون حال می کردم بزرگ می شن، بزرگها هم پیر می شن، و دیگه فرصت این جور بهره ها نیست... خیلی خیلی خیلی نشونه های دیگه تو زندگیم از "رفتن" رد پا گذاشته. دائم دارم با خودم فکر می کنم که پس چرا اصلاً برای "رفتن" اصلی این طوری نیستم؟ چرا اینقدر همه چیز را باقی می بینم – در حالیکه فانی بودن جزو لاینفک همه چیزه! چطوریه که برای دنیایی که خیلی زود (خیلی خیلی زود) ازش می رم، چطور این همه تدارک می بینم؟ اصلاً نمی تونم حسم رو بگم. اصلاً نمی تونی باور کنی چه حسی دارم. انگار رفتم تو کما. همه چیز رو به زور می بینم، به زور به یاد می آرم و دائم، دائم به این فکر می کنم که چرا برای "رفتن" آماده نیستم. چرا در تهیه هر چیز ( هر چیز مادی، احساسی، معنوی) چرا مثل الانم این همه فکر نمی کنم. الان یک خروار لباس زمستونی دارم که مونده ام چی کارشون کنم، محاله الان برم یه لباس زمستونی دیگه بگیرم. عملاً وبال گردنمه. این دقیقاً عین شرایطم تو دنیاست. یک عالم وبال گردن دارم که نمی دونم چطوری از شرشون خلاص شم. بعد مونده ام که چطوری روز به روز به اینها اضافه می کنم؟ چطور در حالیکه ممکنه بلیط پروازم واسه فردا شب یا پس فردا صبح باشه، یه اپسیلون هم بار و بندیل جمع نکرده ام....؟ چطور؟ خیلی عجیبه... از این همه کوتاهی با وجود علم در رنجم...
دلم می خواد اگر قراره مرگم شهادت نباشه و مثلاً در جنگ و جهاد کشته نشم، با یه سرطانی چیزی که چندین ماه طول می کشه بمیرم که یه ذره چند ماه حداقل بتونم به این مفاهیمی که تا وقتی درش قرار نگیری بهش فکر نمی کنی، فکر کنم.


Saturday, January 14, 2006

Passion


زمستونها خیلی فصل خوبیه. چون شوهر آدم کاپشن می پوشه. کاپشن هم جیب گنده داره. وقتی شوهر آدم می ره خرید، واسه آدم توی جیب کاپشنش سورپریز می ذاره و آدم ذوق مرگ میشه، حتی اگر این اتفاق چند بار در هفته هم تکرار بشه... همیشه این passionهای کوچولو کوچولو در زندگی، مفهوم بزرگ بزرگی به اون می ده.

صبح رفتم بلیط خریدم. اصلاً فکرش رو هم نمی کردم که هیچی جا نباشه و مجبور باشم خودم رو از الان که دو ماه مونده توی یه پروازی بچپونم!!

برف بی نظیره، بی نظیر... هیچ طبیعتی زیباتر، رویایی تر، با شکوه تر، جذاب تر از برف سراغ ندارم. حقا که من یه زمستونیه کاملم....!


Friday, January 13, 2006


گاهی وقتها آدم فکر می کنه نوشتن شاید آرومش کنه. اما می دونه که نباید نوشت. یه وقتهایی هست که نمی ارزه آرامشش...


Tuesday, January 10, 2006

ع... ر... ف


گاهی باید فقط پرواز کرد. گاهی باید از همه چیز برید و به او پیوست. گاهی او به تو این فرصت را می دهد که به خویشتن خویش بیندیشی، بنگری و به یاد آری که چه بوده ای، چه شده ای، چه باید باشی... عرفه چنین روزی است...
اگر عرفه را درنیابم... باری کار بسی سخت خواهد شد، پریدن سخت تر... امروز از همه چیز بریده ام. دلم پرواز می کند به اینکه برخیزم...
هم می ترسم، هم شادم...


Monday, January 09, 2006

همین طوری


بالاخره در شرایطی که تقریباً به بدترین حالت سردرگمی در مورد آینده ام رسیده بودم و با خوشحالی تمام همه چیز رو بیخیال شده بودم، یا به عبارتی خودم رو به بی خیالی می زدم (!)- شاید یه طورهایی می شد عواقب این act out کردن رو به شکل تاثیرات فیزیکی بر فیزیک بدنم دید!- بالاخره به یه جایی رسیدم که جای خوبی هم هست. می شه گفت بهترین جایی هست که در شرایط من می شد بهش رسید! در نتیجه ما دانش آموزان نتیجه می گیریم که بهتره از همون ابتدا همه چیز رو بسپریم دست خود خدا که خیلی بهتر از ماها بلده بازی کنه.

در چند هفته اخیر چند تا موفقیت اساسی کاری حاصل نموده ام که به شدت از انفجارش دارم می ترکم که من اینقدر باحالم و کسی به روی خودش نمی آره (بماند که پاداش این quarter رو آخره این ماه احتمالاً باید بگیرم) خیلی برام جالبه واسم اینقدر مهمه که علاوه بر اینکه خودم از کارم راضی باشم و احساس خوب داشته باشم، می خوام حتماً بقیه هم فکر کنند که من چقدر باحالم و مهمم و اینا... خب یکی نیست بگه! بابا جان! زور نزن، مهم نیستی!! البته اون یکی بی جا کرده! چون من مهم هستم.

به تمامی کسانی که شاید زمانی کمردرد بگیرن می خوام توصیه بکنم (قدر بدونین، چون من وقتی در این شرایط قرار می گیرم هر توصیه ای که بهم می شه رو می خورم!) خوابیدن در وان آب گرم به مدت نیم ساعت، یک ساعت می تونه درد رو آروم بکنه. به طرز ناباورانه ای در دو شب تونست من رو از درد رقت باری نجات بده و یه فرصت 10-12 ساعته بهم داد که بتونم بزنم دوباره داغون ترش کنم!

این هم واسه اونایی که به "بع بع" افتادن... (این رفیق منه! Shaun Feng یا یه همچین اسمی... همون ببیی مربوط به آرامش و اینها)


Sunday, January 08, 2006

عشق و دیگر هیچ...


روزهایی رو طی می کنم که پنج سال از گذشتن یک عهد می گذره و دارم به یاد چنین روزهایی در پنج سال پیش پرواز می کنم و از شوق اشک می ریزم و خدا رو سجده می کنم که چنین درخواستی رو شنیدم و چنین عهدی رو بستم.

هر چند که هیچ خوش نداری چنین جایی جار بزنم، ولی احساساتم به حد اشباع رسیده: عزیزکم! تولدت مبارک و باز... تولدمون مبارک

TLFE is our secret

Tuesday, January 03, 2006

آرامش از نوع گوسفندی


- همچنان در عطش یک آرامش گوسفندی مانده ام در حالیکه باز هم به شدت با درد دست و پنجه نرم می کنم.

- سرنوشت همچنان برایم در حال رقم زدن است و من می بینم که هر آنچه در حال پیشامد است را خودم با دست خودم دارم رقم می زنم. کوتاه سخن: خودم انتخاب کردم که آینده ام چونان حالم باشد.

- هیجان رفتن از ایران و خوشحالی آن دارد خفه ام می کند! می ترسم از هیجان آن روز را نبینم.

- روزی را بر خودم می بینم که هیجان سر زدن به ایران خفه ام کند. می ترسم آن روز را هم نبینم.

- به هر آنکس که در این روزها به من می گوید چرا اینقدر بداخلاقی، چقدر کج خلق و بی حوصله ای: اگر تو 12 روز پشت سر هم بی وقفه درد داشته باشی، دردی که نتوانسته ای با هیچ چیز خوبش کنی، چه رنگی می شوی؟ قهوه ای یا طوسی؟