برکه من

Sunday, July 31, 2005

وبلاگیه بعد از دفاعیه


دفاعیه به خوبی انجلم شد. خیلی بهتر از خوب! عالی
19/5 شدم. فعلاً نمی تونم بیشتر بلاگم. روز ائل رئ به بچه خواهرداریه. فعلا در نقش نردبونم که ازم بالا بره و بیش از این نمیشه نوشت....


Saturday, July 30, 2005

وبلاگیه پیش از دفاعیه


خب! نمی دونم وبلاگیه پیش از دفاعیه می تونه چطوری بشه. به هر حال اونچه که منو به تحیر واداشته اینه که آرامشی در خودم می بینم که در خودم سراغ نداشتم! خیلی باحاله! اصلاً انگار نه انگار که یک و نیم ساعت دیگه دفاع دارم و بعد .... خلاص!!! بسیار باحاله! بسیار هم خوشحالم که خدا به حرف من گوش نکرد و اون جور که خودش می خواست پیش برد. چون می بینم که اون جور که اون می خواد خیلی بهتر و باحال تر بوده. اگه قرار بود خود استاد راهنمام باشه، اینقدر آرامش نداشتم! دم خدا گرم!

دیگه اینکه حسابی آماده ام و واسه هر کی هم ارائه دادم کلی خوشش اومده! بذار یه ذره خودم رو تحویل بگیرم! فقط یه ذره سرفه هام زیاده که انشالله تا یک ساعت دیگه اون هم خوب شده. فوقش سرفه می کنم دیگه! مگه چیه؟

فعلاً تا بعد از دفاعیه ...


Wednesday, July 27, 2005

Almost there... almost



I'm almost there…. Saturday, 11 AM.

Preparing presentation, checking with the "so-called-advisor", putting him in what he doesn't have a single clue!!

…Almost there! almost! don't care about the score, but do care about the session… almost there…

guess I'll sleep for a week after that… a sleep with no rush and worries, guess I'll even go to theater, I might go to restaurant as well…. no, I will read, read and read and read, read story books, no papers, no thesis, no science, just stories…I might even get time to talk to god…(at last)… I might even write in my blog or even write in my diary (don't think that would ever come true!)

no! I will just sleep, I will go to sleep and I will go cycling in my dream, next to a beautiful sea when sun is rising (where sun is not this hot!!!)

I will sleep next to a waterfall in my dreams, I will rush to the nature, I will climb trees, I will go riding with my beloved one down in the green hills, I will dream, dream of nature, dream of walking with bare feet on sand, I will dream and sleep and dream, I will …

Almost there… almost…

Tuesday, July 26, 2005

Defense


داستان و قصه زیاد بود. خلاصه که خسته ام و الان هم حس توضیح ندارم. شما هم گوش شنیدن احتمالاً ندارید. با هزاران مشکل بی شاخ و دم به هر حال به جایی رسید که قرار شد فردا دفاع کنم. خیلی هیجان زده نشید. بعدش قرار تغییر کرد! در نهایت قرار شد بدون استاد راهنما که در حال بردن تشریفشون هستم دفاع کنم. همه چی در نهایت به خیر و صلاح من شد. این رو به طور قطع می دونم.جدا احساس عسی ان تحبوا شئیاً فهو شر لکم رو دارم لمس می کنم. اون جور که من برنامه ریزی کردم نشد. ولی برنامه خدا خیلی باحال تر و بهتر بوده. من هم خیلی راضیم. در عوض الان فرصت دارم با فراغ بال و آرامش کامل خودم رو برای دفاع آماده کنم. همین خیلی ارزشمنده. خدا رو شکر می کنم بابت همه مشکلاتی که پیش اومد و من جلوی هیچ کدوم زانو نزدم. خدا رو شکر می کنم که استوار نگهم داشت و خدا رو شکر می کنم که آخرش حرف خودم نشد که خیلی باد نکنم. خیلی این طوری بهتره. مطمئنم. به هر حال من باید یاد بگیرم که واسه یه چیز به اندازه ارزشش خرج کنم. خدا من رو ببخشه بابت تمام فحش و نفرین و بد و بیراههای این مدت. خدا از ته قبلم که آگاه بوده.
خیلی بهم فشار اومد. واقعاً گاهی فکر می کردم دیگه دارم کم می آرم. ولی فکر کنم واسه همه همین طوره. هیچ کس هم با دفاع نمرده. من خودم برای خودم گنده کردمش. به هر حال ظاهراً از شنبه تا دوشنبه یه روزش دفاع من خواهد بود. البته هیچ چیز هنوز قطعی نیست. تا وقتی آگهیش رو خودم نچسبونم قطعی نیست. حتی شاید بعدش هم قطعی نیست. به میزانی که از تزم در زمینه احتمالات و تصادف و عدم قطعیت بریدم و زدم، واسه خودم عدم قطعیت پیش اومده...

دوستان! همچنان سفت سجاده ها رو بچسبین.

یه پیپرم هفته پیش قبول شد که حضرت استاد راهنما بدون اینکه بدونه اسمش چیه گفت نمیشه برای تزم ارائه بدم که نمره بیارم.
یه پیپر هم 24 ساعت وقت گذاشتم نوشتم که گفت این رو هم وقت نمی کنه بخونه که من بتونم سابمیت کنم و روش نمره بیارم!!! کسی نمره سراغ داره برای من؟



Saturday, July 23, 2005

Vomiting



تا جونم رو به خود حلقم نرسونه ولم نمی کنه. بابا! دست از سرم بردار. من نمی خوام پروفسور شم. نمی خوام یه کار توپه باحال که از توش شونصد تا پیپر در بیاد بدم. من می خوام خلاص شم. می خوام دیگه سرفه نکنم. می خوام کمردرد و معده درد نداشته باشم. می خوام سرم رو بذارم زمین راحت بخوابم.... تو رو خدا ولم کن...

آخه چطوری اینو بهش بگم که بره تو مغزش؟
گذاشته رفته سفر. تز رو دادم دستش. زنگ می زنم بهش که ببینم بالاخره برم مجوز دفاع بگیرم؟ می گه نه. هنوز کار داره. کارت کامل نیست. ظهر بهم زنگ بزن تا بهت بگم. بنده خدا! تو که می دونی آموزش و اداره و همه چی تا ظهر بیشتر باز نیست. تو ظهر هر تصمیمی هم واسه من بگیری دیره. من کی می تونم تا آخر هفته که تو می خوای بذاری بری دفاع کنم این طوری؟ کی؟

دیگه امونم رو بریده...
p.s. خوان های بعدیش تازه شروع شد


Thursday, July 21, 2005

Fever


خوان اول گذشت...
p.s. عجب زجری کشیدم!



Tuesday, July 19, 2005

برکه خشک


و ما اوتیتم فمتاع الحیاة الدنیا و زینتها و ما عندالله خیر و ابقی افلا تعقلون....!!!

خیلی وقت بود خدا این جوری نزده بود تو دهنم...

P.S. برکه ام خشک شده! خودم هم! مغزم هم! تک تک سلول های وجودم هم!! نبریده ام! ناامید هم نشده ام. خسته ام...


Wednesday, July 13, 2005

Anxiety


مثل بچه های دبستانی شدم که صبح که پا میشن از شدت دلشوره و اضطراب دل درد و حال تهوع می گیرن و گلاب به روتون، 50 بار می رن دستشویی!!
خیلی حالم خراب شده. یه اضطراب وحشتناک دائمی به روحم پنجه می کشه که تمام بنیه ام رو برده. دایم دارم با خودم افوض امری الی الله میگم. اما... بی تقوا شده ام. نمی تونه آرومم کنه. فقط گاهی...
واسه خودم هم مسخره است، ولی نمی دونم چرا اینقدر راحت می شکنم؟ خیلی از خودم لجم می گیره. هزارتا حرف دایم به خودم می زنم که یعنی اگه نتونم دفاع کنم هم هیچ اتفاقی نمی افته، اما نمی تونم دلم رو آروم کنم...

P.S. صبح که وبلاگ نوشی رو خوندم، از خودم شرمنده شدم. دردر من چیه، درد بعضی دیگه چیه!!


Tuesday, July 12, 2005

Exhausted


آدم گاهی جداً از نتایجی که می گیره تعجب می کنه...

P.S. پروژه ام جواب نداد...



Friday, July 08, 2005

Exhaustless


آدم واقعاً گاهی از تواناییهای خودش تعجب می کنه و می مونه که اگر در تمام عمرش اینقدر بهینه از این توانایی استفاده کرده بود، چقدر عمر متفاوتی داشت! و بعد ... حسرت می خوره. پیک تجربه من در زمینه توانایی های خودم به نظرم در دوران کنکور (کارشناسی) بود. طوری کار می کردم که علاوه بر اطرافیانم که به شدت در حیرت بودند از سخت کوشی و پشت کارم، خودم هم به اصطلاح تو کف خودم مونده بودم!! جداً به شکلی کار کردم که همیشه با خودم می گم: در عمر هر کس باید حداقل یک بار چنین یک سالی باشه تا بدونه که چه کارها که می تونه بکنه. خیلی دوره خوبی بود، یادش بخیر..

این هفته جداً زیاد کار کردم. نه لزوماً به اندازه روزهای کنکور، اما یه چیزی تو اون مایه ها. یعنی منی که سالها بود "اینقدر" حجیم، پرتنش و پربار کار نکرده بودم، خیلی به چشمم اومد. قبلاً اگر تو یه روز 8 ساعت درس می خوندم، فکر می کردم خیلی توپ بودم. الان اگه یه روز نشه 12 ساعت، کلی ناراحت می شم. من رو با خودتون مقایسه نکنین. من اصلاًٌ دیگه الان اونقدر باحال نیستم. اونایی که تو ام آی تی ان عادت دارن به روزی 14 ساعت کار. من اگه یه بار 8 ساعت درس می خوندم کلاهم رو می انداختم هوا.

خلاصه که دارم تمام تلاشم رو می کنم. خوشحال هم هستم. فقط اینقدر ذهنم کیپ شده که مثلاً توی روز می خوام نیم ساعت بخوابم که کاراییم بیاد بالا، اگه بعد از 10 دقیقه تمرکز بر فرض خوابم ببره، بلافاصله 10 دقیقه بعدش با اضطراب تمام از خواب می پرم. خیلی سعی می کنم خودم رو آروم کنم، اما از تعداد سرفه های عصبی که تو روز می کنم و کمردرد مزمن و دست چپی که از کتف انگار کنده شده و دیگه بالا نمی آد و معده به هم ریخته... خودم می بینم در درونم چی می گذره. دوست ندارم این طوری باشم. لطفاً کسی هم سعی نکنه توجیهم کنه که نه، ارزش نداره، نباید خراب شی. خودم می دونم. منتهی ظاهراً بنده یه طوریم که زود فشار رو به اصطلاح روانشناسها بدنی (psychosomatic) می کنم.

دارم تلاشم رو می کنم. حاج آقای بنده خدا که داره بیش از من تلاشش رو می کنه. جالبه که آدم در یه شرایطی به تواناییهای اطرافیانش هم خیلی پی می بره. من همیشه ایشون رو توانمندترین مرد اطرافم دیدم (البته بعد از پدرم!) ولی الان دیگه حسابی کف کردم. حاج آقا در آن واحد هم داره فوق لیسانس خودش رو می گیره، هم من رو، هم آزمایشگاه رو، هم احتمالاً دو سه تای دیگه رو... خدا در منصب حاج آقایی و بالاتر حفظش کنه.

دیگه اینکه هنوز از سر سجاده هاتون پا نشین. من دارم تلاشم رو می کنم. می دونم که میشه. می دونم می تونم دفاع کنم ... و البته می دونم که اگه نشه خیلی ضربه می خورم! ... ولی انشالله میشه.

p.s. به طرز مضحکی دوباره رفتم سراغ خدا! خیلی احمقانه است که یه بنده این مدلی باشه که هر وقت آرامش نیاز داره یه ذره هم یاد خدا کنه. اینقدر خجالت می کشم که اصلاً حتی وقتی به دلم می گذره واسه تزم دعا کنم، بی خیالش می شم. احساس می کنم خیلی ضایع است... ولی به هر حال... خدا که خداست.


Tuesday, July 05, 2005

دفاع


استاد راهنمام گفته باید سه هفته دیگه دفاع کنم. خودم هم همین رو می خواستم... حالا فهمیدم که تو چه هچلی افتادم...

هر کی هر کار می تونه بکنه. از سر سجاده هاتون پا نشین تا من تموم کنم.

result تموم نشده...
تز نوشته نشده...
ژورنال پیپرم کجام بود بابام جان...

بنده را دعا بفرمایید که در پایان این سه هفته بهشت زهرا یا بیمارستان رازی مشرف نشم.

قاعدتاً انتظار آپدیت هم نمی ره دیگه. خودتون که در جریانین!

P.S. اونایی که تو MIT نشتسن و به منابع علمی غنی دسترسی دارن و دارن روپوش سفید می پوشن و کم کم خانوم و آقا دکتر می شن، لطفاً یه سرچ بزنن با ترکیب کلمات Agent based manufacturing و fault tolerance و learning. من باید در اسرع وقت literature ام کامل و غنی شه. یکی واسه من بسرچه کارهای اخیر در بیاد من بچپونم تو کارم...

مامااااااااااااااااان! مخم داره می ترکه.


Sunday, July 03, 2005

جوجوهکه


من واسه این جوجوهکه می میرم. تو رو خدا نگاش کن:








Friday, July 01, 2005

چالش نگارش


ساعتها وقت می ذاری که یک خودنویسی که سالها انداختی اون گوشه رو با آب پر از جوهر کنی! (البته نه دقیقاً به این شکل) یعنی آب توی تیوپ جوهرش بریزی و بعد کلی ذوق مرگ شی که چقدر innovative تونستی این کار رو بکنی. خودت هم می دونی که داری سر خودت رو شیره می مالی که فقط ننویسی. در حالی که نوشتن داره خفه ات می کنه. از اون حسهایی که فقط می خوای بنویسی. نمی دونی چی، نمی دونی واسه کی، نمی دونی چرا، فقط باید بنویسی. احساسی داره در درونت شعله می کشه. دفترت رو از این اتاق به اون اتاق می بری. گاهی صحیفه باز می کنی، گاهی قرآن، گاهی حافظ... فقط شاید که بتونی فکرت رو پرواز بدی و یه لحظه متمرکز بشی. یه ذره اون جوهر صاب مرده رو بچکونی رو کاغذ... نمیشه... داری خفه می شی. یعنی چه؟ چرا نمی تونی بنویسی؟ واقعاً این تویی که وقتی قلم رو کاغذ می ذاشتی، هیچ چیز دیگه جلودارت نبود؟ بذار. نترس. بنویس. خودش می آد...

بعدالتحریر. جونم در اومد. نمی تونم بنویسم. سحر شدم ....