برکه من

Tuesday, February 27, 2007

(1) تکنولوژی و حریم خصوصی

یکی از تغییرات خیلی مهمی که در5-6 سال گذشته میشه به شکل ملموسی احساس کرد، تأثیریه که تکنولوژی روی مرزهای حریم شخصی گذاشته و فاصله عمیقی که بین نسل (های) گذشته (35-40 سال به بالا)، نسل میانه یا فعلی (20-35) و نسل نزدیک به فعلی (13-20) ایجاد شده که به نظر من درخور توجهه.
یک قسمت ماجرا حضور تکنولوژی به شکل ساده و در دسترس توسط عمومه. قسمت دیگه مربوط به رفتار، منش و فرهنگیه که به خاطر این دسترسی ایجاد شده و در نتیجه واکنشها و عکس العمل های گوناگون و بعضاً متضادی که از افراد مختلف در این سه گروه نسلی مشاهده میشه.
1- شروع از تکنولوژی نرم و مجازی مثل اینترنت، بحث رو مفهوم تر می کنه و خودش چندین بخش داره. مفاهیمی مثل وبلاگ، چت (که سالهاست در دنیا به شکل مسأله شده)، شبکه های مجازی دوستی مانند اورکات، Avatarهای سایت های ارتباطی مثل آواتار یاهو که هر روز هم پیشرفت می کنه، YouTube که به راحتی میشه روش فیلم گذاشت، Picasa یا سایر آلبوم های عکس، تنها نمونه هایی از تغییرات تأثیرگذاری هستند که در اینترنت رخ داده و با شتاب بی نظیری هم داره رشد پیدا می کنه و مثل قارچ به سراسر سرویسهای اینترنتی منتقل میشه.
با وجود این مفاهیم، افراد خیلی راحت تر خودشون رو بروز می دهند. راحت تر از خودشون، احساساتشون، زندگی روزمره شون، علایق جنسی شون، شکل و شمایل ظاهری شخصی و زندگیشون و غیره اثر باقی می گذارند. به راحتی خودشون رو به افرادی که اصلاً شناختی نسبت بهش ندارند به نوعی معرفی می کنند (چه وبلاگ که فرد از تفکر و خاطره و زندگی روزمره و ... میگه، چه چت که با غریبه ترین افراد در دنیا شخصی ترین صحبتها و عکس ها و خاطرات رد و بدل میشه، چه آلبوم عکس و فیلم که فرد از خودش، علایقش، تجربه ها و زندگی روزمره اثری باقی می ذاره، چه آواتارها که فرد ایده آل خودش رو از خودش به نوعی طراحی می کنه و به بقیه بروز می ده). اینها همه باعث میشه که مرزها خیلی تنگ تر از قبل بشه و افراد به اشکال مختلف به بقیه اجازه بدهند که وارد حریمی که قبلاً خصوصی دیده میشد، به شکل عمومی وارد بشن.
حتی سرویسی مثل Google Earth که اشخاص می توانند با داشتن آدرس یک نفر، ریزه کاری های محل زندگی اون رو هم بررسی کنند، خودش اطلاعات رو به نوعی در دسترس قرار می ده که شاید یک دهه پیش برای افراد به سختی قابل تصور بوده.

2- در حیطه تکنولوژی نرم، میشه از مجموعه اطلاعات بینهایتی که از طریق Cookie های browserها جمع آوری میشه هم اسم برد. عملاً با وجود کوکی ها، افراد حقیقی و حقوقی مختلف می تونند به انواع اطلاعات شخصی افراد که چه چیز رو مطالعه می کنه، از کجا خرید می کنه، عمدتاً چی می خره، کی ها خرید می کنه، چه سایت هایی رو زیاد توش می مونه، از کجاها سریع می گذره و ... جمع آوری کنند.

3- مجموعه اطلاعاتی که در جاهای مختلف (از جایی که واسه یه وبلاگ کامنت می ذاری، تا جایی که رجیستر می کنی که مجله اش رو دریافت کنی، تا خرید آنلاینی که می کنی تا هزاران هزار جای دیگه که روزمره خیلی بهش برمی خوریم که حداقل باید اسم و مشخصات اولیه مون رو وارد کنیم) از افراد جمع میشه و حتی به نظر من به راحتی می تونه مورد معامله قرار بگیره! (چند نفرمون موقع وارد کردن اسم و سن و تاریخ تولد و مشخصات اولیه مون توی یه وب سایت می ریم Privacy Policy اش رو مطالعه می کنیم که ببینیم چقدر اطلاعات ما محفوظه؟!)

4- مجموعه اطلاعاتی که از خریدهای Credit Card جمع می شه به نظر من درخور توجهه و یک مقداری هم با شماره 3 همپوشانی (overlap) داره. اگر قسمت خرید آنلاین رو فرض کنیم در قسمت 3 پوشش دادیم، سایر خریدهایی که با کردیت کارد انجام میشه، انبوهی از اطلاعات در اختیار بانک ما قرار می ده. بانک هم همواره ما رو به استفاده بیشتر از کردیت کارد ترغیب می کنه و کار برای ما هم خیلی آسون تر می شه و لذا مگه خریم که از کردیت کارد استفاده نکنیم؟! در نهایت از کوچکترین جزئیات زندگی ما می تونه مطلع شه (اگه بهش فکر کنیم حیرت آوره که ببینیم در چه حد می تونه از جزئیات خبردار شه: می تونه میزان مصرف شیر و لبنیات روزمره زندگی افراد رو بر اساس فرکانس خریدش استخراج کنه، بفهمه از کجاها لباس می خره و چقدر از پولش رو خرج لباس زیر می کنه، می تونه بفهمه فرد هر چند وقت یه بار آرایشگاه می ره و هر چند بار از این تعداد رو از ماساژ هم استفاده می کنه، می فهمه قرص ضدبارداری فلان خانوم کی ها تموم میشه و یا اینکه چند وقت یه بار کاندوم می خره! و خلاصه تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل)

5- تکنولوژی سخت که عمدتاً به نوعی به مخابرات مربوط میشه. مثل سرویسهای WAP از روی موبایل یا هر نوع سیستم GPS که به نوعی سیستم موقعیت یابی یا Positioning System محسوب میشه و افراد در هر جایی که باشند قابل locate شدن هستند. مثلاً حتی یک شرکت می تونه بدونه الان که کارمندش بیرون از دفتره، دقیقاً توی کدوم خیابونه (بیخودی موبایل Cell Phone گفته نمیشه. از روی همین Cell های مخابراتی به راحتی میشه با سرویس WAP موقعیت شخص رو استخراج کرد)

من اصلاً طرفدار تئوری توطئه نیستم، فقط می خوام میزان دسترسی به اطلاعات شخصی رو در یک حدی مورد ارزیابی قرار بدم. فعلاً به همین چند نمونه اکتفا می کنم و بعد نگاههای مختلف به این واقعیت و رویکردهای متنوع و شکاف بین نسل ها در این رابطه رو بررسی می کنم.

Sunday, February 25, 2007

Mass Post

اول از همه: تولد امام موسی بن جفعر (ع) بر همگی مبارک باشه!

نوشتنی هام خیلی زیاد شده، خیلی... به شدت هم تشنه نوشتن شده ام. نشستم یه ذره توی دفتر خاطراتم نوشتم که وزنش کم شه!
مختصر و مفید:
در یک جمع جالب غیرمهندسی غیر تکنیکال ارتباطاتی ادبیاتی وبلاگیه ایه هنریه جالب شرکت کردم! خوشم اومد. به همت اوشون که بالاخره من رو کشوند. خوب شد که من و اوشون حداقل یک قرار وبلاگی قبلش گذاشته بودیم! اکثر آدمهای دیگه هم که اونجا بودند، اولین بار بود هم رو رودررو می دیدند، ولی کلی با هم صمیمی بودند. توی ایران هیچ وقت نشد (به خاطر انواع دلایل!!) که در هیچ کدوم از جمع ها یا مراسم وبلاگستان شرکت کنم. اینجا که امیدی نبود، ولی اولین جمع حاصل از وبلاگ رو توش شرکت کردم . خیلی هم استفاده کردم. فکر کنم کم کم پوسته ها کمی شکسته بشه و یه ذره بتونم از این لاک بیرون بیام، همچنان با ترس و لرز. به هر حال که همون طور که گفتم من نخودی وبلاگ نویسها محسوب میشم. وبلاگ من یه وبلاگ کاملاً شخصی روزانه است که استفاده رسانه ای نداره. ولی به هر حال، ظاهراً وبلاگ نویس بعداً چیزهای نویس دیگه هم می تونه بشه!!

با قایق کذا، یه قایق سواری کذایی تر هم کردیم. این دفعه متمدن تر بودیم. هر کدوممون جدا سوار شدیم و پارو زدیم. واسه همین تونستیم توی آب جلو هم بریم. هر چند که خیس کاری و توی چادر لباس عوض کردنش و دردسرهاش خیلی دیگه زیادی و خسته کننده بود، ولی خیلی هم باحال بود. دیروز هم دوباره رفتیم کنار دریا و ددر و پیک نیک و لالا توی آفتاب زمستونی! تازه یه سایه بون هم خریدیم که حسابی مدل دریا بشه!

تنیس هم که خدا! با یه عالم خستگی ای که داشتیم به هر حال تنیسمون رو رفتیم و کلی هم حال کردیم. بالاخره کلاس هم پیدا کردم و از هفته دیگه انشالله شروع می کنم. بی شک این هدیه سالگرد ازدواج (مجموعه لوازم تنیس) از کاربردی ترین و متحول کننده ترین هدیه ها در زندگیم بود.

یه فیلم معرکه رفتیم: The Pursuit of Happyness. به حدی این فیلم جالب، تأثیرگذار و آموزنده بود که حد نداشت. در تمام طول فیلم من خوددار بودم که گریه نکنم. یه جاهایی به سختی بغضم رو فروخوردم. ولی آخر فیلم اشکهام مثل چی جاری بود. اصلاً اینقدر تحت تأثیر قرار گرفته بودیم که نگو. ساعت 12 تا 2 شب که داشتیم از خستگی می مردیم رفتیم. ولی وقتی از سینما می اومدیم بیرون ذره ای احساس خستگی نمی کردیم. از اونجایی که توی شوی Oprah هم قبلش هم با هنرپیشه اش(Will Smith) و هم با شخصیت واقعی داستان(Chris Gardner) صحبتش رو دیده بودم، برام جالب تر هم بود. البته بعدش یادم اومد! به هر حال هر جور شده این فیلم رو ببینین. واقعاً ارزشمنده.

بعدالتحریر. Mass post واسه اینه که هی پست نذاری، بعد یه دفعه یه دونه گنده و پر بذاری که جبران کنی! این هم توضیح دلیل نام گذاری :)


Tuesday, February 20, 2007

جنگ جنگ تا....؟


چند روزه اخبار نگران کننده تر از قبل شده. اخبار جنگ با ایران و ال و بل کردن ایران که همیشه بوده. برای من هم هیچ وقت احساس نگرانی ای ایجاد نکرده، هیچ وقت. اکثراً اخبار روز و شب سی ان ان و بعضاً بی بی سی اینه که هیچ راهی واسه دنیا نمونده جز اینکه ایران رو بزنند! ولی این بار چون از اخبار امارات هم دائم این بحث رو دارم می شنوم که آمریکا به شکل جدی حمله به پایگاههای هسته ای ( وطبق اخبار امروز صبح پایگاههای نظامی) ایران رو داره پیگیری می کنه و اهداف رو کامل مشخص کرده و این بابای سیایی هم گفته که بهار قراره حمله بشه، یه مقداری درجه نگرانی در خون من افزایش پیدا کرده.
روند به نظرم مشابه روند جریان عراقه. اول هیچ کس فکر نمی کرد بزنه و زد... و اون طوری هم زد.
درسته که الان منطقه اصلاً در وضعیت جنگ نیست و هر نوع حمله و تنشی می تونه به کشورهای منطقه هم کشیده بشه و اوضاع خیلی قاراش میش بشه، ولی لابی اسرائیل هم احتمالاً قوی تر از اونیه که از این آب گل آلود ماهی نگیره و به جنگ دامن نزنه. بی شک الان بحران وارد مرحله جدی تری شده. ای کاش یه ذره کسانی که فکر قهرمان شدن هستند، قهرمان شدن رو در رفع بحران ببینند، نه در رویارویی و به فکر کشاندن پای امام زمان و انقلابش به میان!


Sunday, February 18, 2007

Bday



هیچ وقت کیک با اسم خودم و یک سورپرایز پارتی نداشتم. اینقدر شوکه شده بودم که نگو! خیلی خیلی تولد باحالی بود. یکی نیست بگه من قلبم ضعیفه، تحمل این همه هیجان و شادی و محبت ندارم بابا! غش می کنم ها!

Posted by Picasa

Saturday, February 17, 2007

از عشق سخن باید گفت


"از عشق سخن باید گفت، همیشه از عشق سخن باید گفت ..."
اما گفتن از عشق سخت است، عشق مقوله ای نیست که در بستر محدود دنیای سه بعدی بگنجد. چگونه می توان بی نهایت را در کلمات، نهایت بخشید؟ از بیان عشق، اوج آن، بالا و پایین آن، شرح آن، توصیف آن، سراییدن آن، از هر گونه بیان "عشق" عاجزم و هر گاه که تلاشی برای به زنجیرکلام کشاندن عشق نمودم، چشمان، اوج عجز روحم را دریافت و "اشک"، این گنجینه همیشگی عشق را به یاری زبان رساند... شاید هم برای اینکه زبان را به سکوت وادارد تا طهارت عشق را با کلام آلوده نکند. کمترین کلمه عشق را اشک بیان می کند؛ چه، تنها شاهراه قلب به خارج چشم است (مگر جز این است که بزرگترین جرقه های عشق در "نگاه" معنا پیدا می کند؟) و تنها نهانگاه عشق قلب است، عمیق ترین بطن قلب که هیچ احساس و کششی جز عشق در آن جای ندارد...
...
و باز چه بیهوده کوشیدم که عشق را به اسارت کلام دربیاورم، در حالیکه عشق رهاتر از چنین اسارتی است.

6 سال عشق را در تک تک سلول های روح احساس کردن، آن را به یک عمر تبدیل کرده است؛ می توان گفت کیمیایش جوهر وجودم را دگرگون کرده است که ذره ای 6 سال نیست، بل تمام عمر من است، تمام هستی من است و بزرگترین سرمایه وجودم "عشق" است، عاشق بودن و معشوق بودن. چه رحمتی بالاتر از این تاکنون بر وجودم ساری گشته است؟ و چه شیرین رحمانیتش گره خوردگی عشق را در سمبل ظاهری دنیا، به لحاظ بعد زمان در سالروز اولین قدمهایم در دنیا قرار داد تا همیشه یادآورم باشد که خلقتم جز برای عشق نیست و معنای خلقتم بدون عشق باطل است. شاید در اذهان اغراق باشد، اما در وجودم جز این اعتقاد، سوخته و خبط است، چه، در پس این ظاهر، باطنی است با عمق بینهایت.


Wednesday, February 14, 2007

از زایمان تا والنتاین


- چه خبرها؟ بچه دار نشدی هنوز؟
- نه هنوز. اما دیشب خواب دیدم دارم می زام!
- خب خیره انشالله. خواب زایمان خیلی خوبه. از رنج و سختی فارغ میشی.
- اما توی خواب نزاییدم. فقط می دیدم که حامله ام و درد زایمان دارم. اما مطمئن نبودم که همین درده که نهایتاً به زایمان منجر میشه یا نه.
- خب پس حتماً حتماً امشب ادامه خوابت رو ببین که بزایی. چون خواب زاییدن خوبه، نه فقط دردش رو کشیدن....
- ؟؟!!!

خواب بامزه ای بود. یه ذره هم ترسناک بود. شیکمم گنده شده بود و درد داشتم. ولی احساس می کردم الان وقت زایمانم نیست. همه اش شک داشتم که باید برم بیمارستان یا نه. توی خواب یاد زینب افتاده بودم که می گفت وقتی رفت بیمارستان گفته اند بیخود کردی الان اومدی، چون ضربان قلب جنین آروم شده بود. خیلی توی خواب مستأصل بودم...

نصفه شب که بیدار شدم دیدم از درد خبری نیست. وقتی دوباره خوابیدم، خواب دیدم دوباره دارم عروسی می کنم با حاج آقا. می دونستم که 6 سال پیش یه بار عروسی کردم. بعدش هم می خواستم مرخصی بگیرم برای روز عروسی و فرداش که مدیرم نذاشت. ساعت 4 روز عروسی بود و هیچ خبری نبود. فقط اضطراب داشتم. دنبال لباس عروسی ام از توی خاکروبه ها می گشتم! به موبایل خواهر و برادر و پدر و مادر حاج آقا زنگ می زدم که خبر بدم شب عروسیمه، ولی کسی برنمی داشت. باز هم خیلی مستأصل بودم... خواب عجیبی بود. اذیتم کرد.

هیچ وقت نتونستم واسه والنتاین احساس خاصی داشته باشم و مثل خیلی ها به همه زنگ بزنم و تبریک بگم! به همون اندازه که واسه عیدپاک هیچ حسی ندارم. حالا امروز والنتاین هست که هست، اگه اون معادل ایرانیش که چند روز دیگه است رو یکی بهم یادآوری کنه، من اون رو بزرگ می دارم.


Monday, February 12, 2007

(3) پیامبر: فقط الهی یا ...؟


چندین بحث باز در ذهنم مونده که می خوام ابتر باقی نمونه و حداقل در موردش یه تصمیم بگیرم. فعلاً همین بحث پیامبر رو ادامه بدهیم:
در مورد بحث پیامبر، هیچ حرف قطعی ای برخلاف اینکه بالاخره یک رده ای از حرفهای پیامبر (ولو اینکه فقط در حد حرفهای روزمره بوده) از وحی نبوده. یعنی یک جنبه دیگه زندگی پیامبر رو داشته، نه جنبه پیامبریش. یکی یک بار مثالی می زد که با عقل جور در می آد، ولو اینکه نمی دونم منبعش کجاست. ظاهراً یک بار پیامبر در جنگی در یک جا کمپ می زنند. یکی از فرماندهان به پیامبر میگه اینی که گفتی اینجا کمپ بزنیم از خدا بوده یا از خودت؟ حضرت می گویند: نه وحی نبوده، نظر خودم بوده. اون هم میگه که فلان جا در پشت فلان تپه به دلایل ال و بل بهتره. پیامبر هم قبول می کنند و جابجا می شن. این مثال به نظر من اصلاً بعید نیست و خیلی هم عادیه. یعنی اون جنبه انّی أنا بشر مثلکم.
به هر حال با این زمینه بد نیست به این مطلب بپردازیم که این مرز جدا بودن جنبه های مختلف پیامبر رو 1) چه کسی؟ 2) بر چه اساسی؟ 3) و چگونه باید تعیین کرد؟
اگر کسی احساس می کنه که روی قسمت اول بحث همچنان می تونیم مثبت ادامه بدهیم، می تونیم برگردیم سر قسمت اول. وگرنه این رو ادامه بدیم.


Thursday, February 08, 2007

ایام


روزهای خیلی شلوغ و پری رو گذروندم. ولی خدا رو شکر آخرین موفقیت های نهایی دیشب حاصل شد که بعد از چندین روز پرکار، خستگی از تنم دراومد.

به دلایل بالا و نیز به دلیل تنبلی و بی حسی، این هفته خرج رستورانمون زیاد شد. واقعاً به صرفه نیست آدم از گشنگی بره بیرون غذا بخوره! هر چند که هر بارش خیلی بهمون خوش گذشت.

سه روزه پشت سر هم هست که با وجود کار خیلی زیاد نیم ساعت ورزش کردم. خیلی عالی بود. شاید اگر ورزش نمی کردم این روزها خیلی خسته تر می بودم. وقتی ورزش می کنی که عرق از پیشونیت می چکه رو صورتت، احساس می کنی سلامتی داره در وجودت جاری میشه. کاشکی بشه روتینش کرد.

شب جمعه ای که از روزش برنامه ای براش نریختیم از دو حالت خارج نیست: 1) یا اینکه یه برنامه به اصطلاح pop-up (اگه کلمه فارسی با همین وزن می شناسین پیشنهاد بدین) که بی نهایت خوش می گذره ایجاد میشه 2) به شدت لوس و ننر و یخ میشه و حتی از شبهای عادی هم خنک تر میشه. جهت جهت دهی انرژی مثبت جهانی به امشب، موفقیت ها و اخبار خوبی که این روزها شنیدم رو به فال نیک می گیرم و فرض می کنم امشب یه شب حالت اولی خواهد بود، حتی بهتر!!

یه کسی مریض هستش و منتظر جواب آزمایشاتش هستند که خیلی مهمه که چیزیش نباشه. عمدتاً هم به خاطر فرزندش. خواهشاً هر کس که می تونه، امشب شب جمعه است 5 تا امّن یجیب بخونه و به هر کس هم که می تونه بگه و دعا کنه برای سلامتیش.
این روزها چند تا خبر خوب بهمون رسیده، یه صدقه گنده کنار گذاشتم. خدا خیلی الطاف بزرگی بهمون می کنه. می دونم خدا رحیم و رحمانه. کارهاش مثل ما آدمها بده بستونی نیست، ولی یه چیز ته دلم میگه که آخرش مرامت هم که شده باید یه چیزی بدی. و کی می دونه: شاید واقعاً هم چیزی می خواد! شاید آزمایشه. والله اعلم ...


Sunday, February 04, 2007

شیرین، اما گذرا



در 72 ساعت اخیر تقریباً 15-16 ساعت خوابیدم.
در 72 ساعت اخیر، تقریباً 50-55 ساعت به واقع خوش گذروندم.
...
توی این دنیا نمی دونم آدم چند تا از این 72 ساعت ها داره. یه جمع کوچولوی خیلی باصفای راحت، یه جمع کوچیک مهربون دوستانه که بتونی از ته قلب خوش بگذرونی، دلت نیاد بخوابی، چون می دونی کمتر از 72 ساعت وقت داری واسه جذب لحظه ها... شوخی ها، خنده ها، بحث ها...

جمعه شبی که بخشی از این 72 ساعت رو تشکیل می داد خود بهشت رو دیدم! یعنی بهشت می تونه زیباتر از این باشه؟ شب مهتابی پر از ستاره، سوار قایق در در نورپردازی عالی، در حال گپ و گفتگو و خنده بینهایت (آرواره هام دیگه آویزون شده بود از شدت خنده!)... عجب شبی بود. عجب لحظاتی بود. با مادری بهتر از برگ درخت و دوستانی بهتر از آب روان....

چند وقت بود یادم رفته بود. آهنگ راک به همراه جازهم دوست دارم، اون هم با این صدای محزون و این آهنگ تند! با صدای بلند. وقتی سی دی اش رو خریدم فکر نمی کردم این طوری بشم. اول اینقدر منزجر بشم و بعد اینقدر دوستش داشته باشم. همه چیزش به این تناقضاتشه!

آخر هفته قراره یه پارتی بگیریم! بالاخره... ببینیم چی میشه. بنده هم احتمالاً قراره DJ بشم! بالاخره آدم یه بار زندگی می کنه، حیفه چنین تجربیاتی ارزشمندی کسب نکنه. ولی جداً هیجان انگیزه بخوای یه پارتی ای که اصلاً ایده ای نداری آخرش چی قراره بشه رو کمک کنی.

روزهای شلوغ و پرکاری رو داشتم و دارم. یک ماهی می شه دوباره ورزشم نصفه نیمه شده. وقت نکردم کلاس تنیسم رو پیگیری کنم. باید یه ایمیل بهشون بزنم. مسخره ها انگار نه انگار که مشتری ام!

دوباره باید زندگی عادی رو شروع کرد. هوا هم ظاهراً قصد داره شروع به بد شدن بکنه. امروز که طوفان شن به همراه بادهای داغ داریم.