برکه من

Monday, October 31, 2005

پراکنده


24 سال! نمی دونم. شاید بقیه حق دارند. شاید هنوز 24 اونقدر هم عدد گنده ای نیست. ولی ... اطرافیان بنده وقتی 24 ساله بوده اند هر تصمیمی در زندگیشون گرفته اند. بعضاً یکی دو تا بچه داشته اند (یعنی که دیگه خیلی گنده بوده اند!) پس چرا نوبت ما که می شه ما کوچیکیم؟ عقلمون نمی رسه؟ ای کاش، ای کاش یه ذره بزرگترهامون به تصمیمات ما، اون هم تصمیماتی که خودشون شاهدش بودند که ماهها روش وقت گذاشتیم و بررسی کردیم و مشورت کردیم و خیلی هم تازه عاقلانه جلو رفتیم، احترام می گذاشتند. ای کاش هر کی انتظار نداشت اون طوری زندگی کنیم که اون دلش می خواد. خدا می دونه توی چند ماه آینده ( و احتمالاً سالهای نزدیک آینده) چقدر باید به عالم و آدم جواب پس بدیم که بابا! به پیر، به پیغمبر، ما هم یه چیزهایی حالیمونه. خیلی وقتها صلاح خودمون رو بهتر از شماها می دونیم. یه ذره به ما میدون بدید. یه ذره بدبینی ها رو کنار بذارید. تازه خوشگلیش به اینه که همه چون خودشون رو خیلی اُپن مایندِد می دونن، حاضر هم نیستن که بگن ما داریم زور می گیم. تحت واژه های خوشگلی مثل "نگرانی من از اینه ..." و "ای کاش به این موضوع هم توجهی بکنید که ..." و امثالهم سعی می کنن حرف خودشون رو زورچپون کنن. آدم حق نداره در این شرایط به استیت فرار برسه؟

*** ***
مشتری هندی از ایرانی هم بدتره. باور نمی کنی این رو ببین:
آقای هندی ای که پروژه اش شروع شده و وسط کاره، تازه یادش اومده که می خواد تخفیف بگیره:
"We really like to be professionals, but we're not, we're Indians. you can't charge us like Europeans…"
تو رو خدا استدلال رو داری؟ من حق نداشتم پای تلفن ریسه برم؟! باز هم به ما ایرونی ها که هر چقدر هم وضعمون سه باشه، باز هم کراواتمون رو صاف می کنیم، سرفه ای می کنیم و با چهار تا انگلیسی بلغور کردن سعی می کنیم بفهمونیم که ما اتفاقاً خیلی اروپایی هستیم – منتهی از نوع فقیرش! این بدبخت واسه یه تخفیف گرفتن کل نیشن اش رو برد زیر سوال...
*** ***
سال اول دانشگاه بود که شروع کردمش. "آتش بدون دود" رو میگم. 7 جلدش رو در 6 هفته تموم کردم. دیوانه ام کرد. فکر می کردم بار اولش این طوری باشه. منتهی مثل حشیشه. بار اول و بار دهم نداره. مستت می کنه. از خود بیخودت می کنه. دوباره شروع کردمش. بین شروع کردن و تموم کردنش اصلاً اونقدر فاصله ای نمی افته. با اینکه دایم سر کار بودم، اول هفته جلد اولش رو شروع کردم و آخر هفته تموم. چقدر یک قلم می تونه تاثیرگذار باشه؟ چقدر یک انسان می تونه آدم رو با خودش بالا و پایین ببره؟ تازه ... این جلد اولشه که از همه لوس تر بوده...
(قمست سرکش گالانی روحم دوباره داره اوج می گیره... خدا به دادم برسه)


Friday, October 28, 2005

دل / نوستالژی من


دیشب دلم لرزید... لرزشی مثل ... مثل اوایل عاشق شدن. لرزشی که به همراه اضطراب همراه می شه. لرزشی که ازش گریزانی که وجود نداشته باشه، ولی داره. لرزشی که آرزو می کنی ای کاش دروغ باشه، ولی قلبت خیلی واضح داره فریاد می زنه که راسته. لرزشی که تو قلبت پنهانش می کنی که نکنه کسی اون رو ببینه، ولی ... چشمهات خیلی راحت لوت می ده، و تو عاجزانه باید شاهد نیشخند کسانی باشی که به لرزش دلت پی برده اند. لرزشی که دایم انکارش می کنی. هر کاری می کنی که باهات نیاد. همراه نباشه، خودت رو مشغول می کنی که بهش فکر نکنی، ولی تمام مشغولیتت هم با همون لرزش همراه میشه. فقط کسی که مثل من عاشق شده باشه می فهمه چی می گم.
سالها از اون لرزش های هیجان انگیز بدو عاشقی ام می گذره. عشق بعدش پخته می شه. وقتی به وصل ختم می شه اضطراب جای خودش رو به آرامشی بی نظیر می ده. لرزشهاش هم یه طور دیگه است. مال یک لحظات خاصه، مال اون عشق اولیه نیست...
سالها از اون لرزش های اولیه دلم که پراز هیجان و ترس و اشک بود می گذره. ولی وقتی دیشب دلم لرزید، انگار همه اش پیش چشمم مرور شد. با اینکه ماهیتش خیلی متفاوت بود. با اینکه اصلاً لرزشی به پایداری عشق نبود، اما جوهره اش از همان بود. چیزی که از مقوله اولین تجربه دل محسوب میشه. چیزی که دل داره برای اولین بار تجربه اش می کنه، ... و به شدت هول میشه. آدم دست و پاش رو گم می کنه، می ترسه، مضطرب میشه، حتی گریه می کنه که ازش فرار کنه، اما به هر حال دل... اون رو تجربه کرده، و به راحتی هم حاضر نیست کنار بگذاردش. هر چقدر هم که عقل و منطق بخواد روی اون احساس رو بپوشونه، به هر حال دل خودش تجربه اش کرده و تا وقتی بهش نرسه، آروم نمی گیره (من این دل رو می شناسم! خیلی موجود ترسناکیه)
و من دیشب دلم لرزید. و می بینم که دل، بالاخره خودش رو به خواسته اش می رسونه، حتی اگر مثل یه بلدوزر به راحتی از روی من رد بشه...
... گاهی از زن بودن خودم می هراسم. گاهی بیزارم. گاهی عاشق زن بودنم هستم. الان... فقط نمی دونم!؟!

Wednesday, October 26, 2005

یاویات


نفس تنگ است. لایه های چرکین و آلوده بر قلب نشسته، به گونه ای سخت شده گویی که هرگز این قلب رنگ سفیدی را بر خود ندیده است. سیاهی، سفیدی را برنمی تابد. حتی اگر نوری باشد که با تلاش بسیار بر خود روزنه ای باز می کند. روزنه ای که تنها در برخی بستر زمان یا مکان می تواند ایجاد شود. اما سیاهی سیاه است. نور را برنمی تابد. سیاهی به سادگی روزنه را پر می کند... و تو ... دیگر سیاهی را نمی بینی. این سیاهی از یک طیف نازک خاکستری شروع شد... و اکنون ... ناگاه به خود می آیی و می بینی که ... سفیدی را نمی شناسی – اگر ... به خود آیی.

چه سنگین است دشتستان قلبم را شوره زاری می بینم که در آن هیچ بذری دانه نمی دهد. هر چه در آن بپاشم یا بپاشند، برهوتی بیش نیست. چه انتظاری می رود از شوره زار؟ ماهیتش بی باری است. آبش دهی بی وقفه فرو می رود و تنها رگه های نمک دیده می شود. کاشتن بذر در شوره زار بیهوده است. این را فهمیده ام. جای یافتن بذر باید به فکر آبادی شوره زار باشی... اما چگونه؟ با کدام وسیله؟ با کدام همراه؟ با کدام؟

قدر و عاشورا و ذی الحجة و محرم، دیگر برای من همراه نیستند. تنها بذراند. تنها دانه هایی هستند که اگر در خاک خوب حاصلخیز پرورشش دهی، به بار می نشیند. باید فکر دیگری کرد... باید حاصلخیزی دل را جست.

چه سنگین گفته است: ... بل ضلّ اعمالهُم فی حیاة الدّنیا وَ هُم یَحسَبونَ انّ هُم یُحسنونَ صنعاً (!) چقدر سخت این را حس می کنم. چه ناگوار جاری شدن صنع اشتباه را در رگه های روحم لمس می کنم و چه عاجزانه تنها شاهدم.

می ترسم به در خانه خدا بروم. باور نمی کنی، حتی اگر گذرگاهم به در خانه اش باشد، می ترسم در خانه اش را بزنم. دیشب حتی می ترسیدم به در خانه ولی اش بروم. فقط ایستادم. نگاه کردم. بقیه را نگاه کردم. و هرگز... جرأت دق الباب را به خود ندادم. در خانه که را بزنم؟ علی را؟ چگونه بتوانم سنگینی نگاهش را بر شانه های خسته ام تاب آورم؟ چگونه بتوانم غضب نگاه حیدری اش را بر وجودم تحمل کنم؟ چگونه وجود هیبت علوی اش را در کنار وجود پست و بیهوده خود احساس کنم؟ خیلی جسارت می خواهد. خیلی... من دیگر ندارم. از علی می ترسم. آنقدر می ترسم که نمی توانم صدایش کنم. از خود تعجب می کنم. همواره امیدوار و جسور بودم. الان اگر بتوانم مهدی را صدا کنم، هرگز جرأت صدا زدن مولا را ندارم. وجودش سنگین است، مسوولیت وجودش بالا... می ترسم.

قدر برای کسی قدر است که قدر بشناسد. قدر بداند، قدر برای کسی قدراست که درک داشته باشد. ما کجا و قدر کجا؟ ما کجا و احیا کجا؟ به سبک بزرگان شب را به هزار ترفند به صبح می رسانم تنها از این رو که به خدا اثبات کنم حتی اگر رهایم کرده باشد، من همچنان با همان سماجت هستم. شب را احیا می دارم تا بل احیا شوم... هر چند که می دانم، هر چند که .... می بینم... این داستان همیشگی تکراری است. از تکرارها خسته و بیزار شده ام. از یأس هم... چه کسی دست به سوی من دراز می کند؟ در حالیکه یأس بر شیشه تاریک و مات روحم ترک برداشته است و ابلیس از لحظه لحظه وجود ناپاکش برای مأیوس کردن بیشتر من بهره می گیرد...

و روح من، گنجشگ پرشکسته ای که از دره ای عمیق به پایین پرتاب شده است. خسته و خون آلود در گوشه ای افتاده، به این امید که شاید، رهگذری – در این شبها- او را دریابد. چه، دیگر تاب پرواز ندارد.

و ابلیس هم چنان هست که تو را به مرزی از ناامیدی برساند که هرگز به فکر پرواز هم نباشی. پری دراز نکنی که کسی پر و بالت را بگیرد. و دستهای دراز شده به سوی خود را هم نبینی، صداها را نشنوی، نورها را درک نکنی، جز سیاهی نباشی، و آنقدر سیاه باشی که فراموش کنی سفیدی هم وجود داشته و قلب تو نیز آنرا تجربه کرده است...

روزگاری بود که امید بالاترین سرمایه ام بود... نفس تنگ است. نفس، خسته.


Saturday, October 22, 2005


درین سرای بی‌کسی، کسی به در نمی‌زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی‌زند

یکی ز شب‌گرفتگان چراغ بر نمی‌کند
کسی به کوچه‌سار شب در سحر نمی‌زند

نشسته‌ام در انتظار این غبار بی‌سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی‌زند

گذر گهی‌ست پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی‌زند

دل خراب من دگر خراب‌تر نمی‌شود
که خنجر غمت ازین خراب‌تر نمی‌زند!

چه چشم پاسخ‌است ازین دریچه‌های بسته‌ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی‌زند!

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی‌زند...



Thursday, October 20, 2005

Fear


تمام مدت می دونستم دیروز 15 ماه رمضونه. ولی وقتی شوکه شدم که فهمیدم شنبه اولین شب قدره و چهارشنبه آخریش. یعنی انگار فاصله ام رو از شب قدر خیلی بیشتر می دیدم. خیلی هول برم داشته. خیلی. اصلاً احساس نمی کنم آماده باشم. اصلاً احساس نمی کنم یه ذره هم تونسته باشم خودم رو به اندازه کمی هم تکون داده باشم و چرکیها رو ریخته باشم که بتونم قرآن رو سرم بگذارم... خیلی می ترسم. این شب قدر خوب می دونم باید واسه چی بدوم... خوب می دونم ... اما... می ترسم.

***
من جاء بالحسنة ... هیچ وقت بهش فکر کردی؟ یعنی حسنه ای که بیاری. تو یه حسنه ببر. باشه 10 برابرش رو می دیم. تو ببرش... خیلی وحشتناکه ها! فردا بری ببینی هیچی نبردی. هیچی...


Wednesday, October 19, 2005

Too busy to breathe...

Saturday, October 15, 2005

غرغر

بدون شرح (خیلی خیلی خیلی خودم رو کنترل کردم که در مورد شعور بعضی ها حرف نزنم و نترکم)

****
واقعاً بعضی وقتها برنامه های پشت سر هم ماه رمضون برام بی معنیه. افطاری دادن های پشت سر هم بی مزه که یه عالمه آدم شلوغ و پلوغ دور هم جمع شن. بعد از اون هم همون یه عالمه آدم در شصت تا افطاری دیگه هم به فاصله دو روز یه بار باز جمع بشن. آدم اگه نخواد شرکت کنه باید کی رو ببینه؟
****
مثلاً مراسم چهلم پدربزرگم بود. مثلاً.... اه! حالم به هم می خوره از یه مشت سنت عرف مسخره و بی معنی و بی تعریف. تازه این یکی رو خودم شاهد بودم که همه چقدر تلاش می کردن که پرمحتوا بشه. ساعتهای متمادی جلسه می ذاشتن که ببینن چه کتابی به مردم بدهند مفیدتره، اگه چی کار کنن، اگه به کدوم مریض خونه و بیمارستان کمک کنند و افطار بدهند مناسب تره... اما به هر حال، هیچ وقت توی این همه کلیشه نمیشه معنا یافت. نمیشه معنویت داشت... بعضی چیزها فقط باید بگذره... بگذریم.
****
خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن

غم دل چند توان خورد که ایّام نماند
گونه دل باش و نه ایّام چه خواهد بودن

مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که براو
رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن

باده خور غم مخور و پند مقلّد مینوش
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن

دست رنج تو همان به که شود صرف به کام
دانی آخر که ناکام چه خواهد بودن

پیر میخانه همی خواند معمّایی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن

بُردم از ره دل حافط بدف و چنگ و غزل
تا جزای من بدنام چه خواهد بودن

Wednesday, October 12, 2005

SOS


در حالی که از خستگی و گشنگی و بیماری رنج زیادی دارم می برم، به شدت دارم با این تکنولوژی خفن AJAX دسته و پنجه نرم می کنم.
بی نمک! صبح ایمیل زده که تا early afternoon (تقریباً دو ساعت بعد از ساعت زدن ایمیل) یه سیستم ranking با AJAX( یه چیز تو مایه های yahoo news) که با عکس باشه و خیلی fancy و گوگولی و جینگیلی مستون باشه درست کن بفرست. در حالیکه بنده دارم از صبح می زام ک 1000 تا ایمیل با این mail merge آشغال وور بفرستم. قدم بعدی هم اینه که برم بیل گیتس رو با دست خفه کنم ... و صد البته که گشنگی و بی حالی بدجور زده مخم رو سوزونده و دیگه سیم قرمزه روی آبیه افتاده و بیلی بیلی بیلیل بولی بول ...لیلی گیلی ...

قاط شدم ها!


Tuesday, October 11, 2005

نردبون


نردبان این جهان ما و منی است
عاقبت این نردبان افتادنی است

ابله است آنکس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست

بعدالتحریر1. ... لو کنتم تعلمون
بعدالتحریر2. المال و البنون زینة الحیوة الدنیا... چه جالب؟ یه وقتهایی باید یادآوری بشم! خیلی ... تکون خوردم.
بعدالتحریر3. چی بهت بگم؟ ... ممنونم.


Friday, October 07, 2005

AJAX


دو روز ویک اند نازنینم رو گذاشتم برای سر و کله زدن با یه تکنولوژی جدید به نام AJAX که می خواهیم واسه سایت خودمون استفاده کنیم. بنده به عنوان یکی از اعضای مهم (!) گروه (!!) عریض و طویل (!!!) آی تی شرکت، قراره این تکنولوژی رو مورد تحقیق و بررسی قرار داده و کدش رو بزنم و شنبه هم تحویل بدم. خیلی بی انصافیه والله! یه هفته منتظر آخر هفته ای، آخر هفته یه کار گذاشته می شه تو دامنت که باید حسابی روش مخ بذاری (اون هم زبون روزه) اگه جز برنامه نویسی بود تو کتم نمی رفت که انجام بدم.
این تکنولوژی AJAX خیلی هم تکنولوژی نیست. یعنی یه استعداد نهفته در ترکیبJavascript و XML بوده که تا الان ملت کشفش نکرده بودند. اون هم برای اینه که وقتی می خوای یه تیکه از صفحه رو بفرستی به سرور، همون یه تیکه رو بفرستی. طوری که توی UI اصلاً خودش رو نشون نده و طرف پای browser اش اصلاً احساس نکنه که چیزی به سرور فرستاده شده. اصلاً کل صفحه refresh نمی شه و فقط همون یه تیکه اون تغییر کوچیک رو تو خودش نشون می ده. Google به طرز بی جنبه ای داره از این تکنولوژی استفاده می کنه و همه هم به تقلا افتاده اند. به طور مثال این و این رو نگاه کنین.
در راستای این تقلای بقیه می تونین به news.yahoo.com هم یه سری بزنین و login کنین و سعی کنین یکی از خبرها رو recommend کنین. می بینین که ستاره ها کاملاً در زمانی که موس رو کلیک می کنین رنگ عوض می کنن. البته این فقط رنگ عوض کردن نیست. هم زمان یه تراکنشی هم با سرور صورت می گیره که کاملاً مخفیه. به کسانی که به HTML و این تیپ داستانها علاقه دارند پیشنهاد می کنم برن کد این بخش صفحه رو جدا کنن و خودشون به صورت جدا deploy اش کنن. آدرس recommend رو فقط عوض نکنین که به همون آدرس کد مخفی یاهو دسترسی داشته باشه. نتایجش جالبه! چیزی که تو صفحه می بینین کاملاً متفاوت است از اون چیزی که تو صفحه خبر یاهو دیده می شه.
این هم یه مقاله مختصر و مفید برای آشنایی علاقه مندان به این تکنولوژی.
از این به بعد در جاهای بیشتری استفاده از این تکنولوژی رو می بینین.
Enjoy!


Wednesday, October 05, 2005

At last...


بالاخره توفیقی نصیب بنده شد که این عکسها رو آپلود کنم. از کیفیت مفتضح عذر می خوام. اول تو فوتوشاپ کلی خوشگلشون کردم که کیفیت عالی باشه. منتها به خاطر سرعت واقعاً توپ اینترنت امکان آپلودش در حجم خیلی کوچیک هم ممکن نبود. (بماند که فایلم رو هم یه جا جا گذاشتم. به هر حال اینها هم شمه ای است از زیباییهایی که بنده باهاشون در شمال حال نمودم.














در ضمن به شدت اومدن ماه رمضون رو به همه تبریک می گم. الهی به حق امیرالمومنین همه مون یه تغییر اساسی مثبت بتونیم تو این ماه بکنیم. الهی به حق امیرالمومنین ذره ای از زیباییها و معرفتهای مختص این ماه به همه مون داده بشه. الهی خدا به همه مون توفیق بده. وقتی به این فکر می کنم که دور و برم تعداد زیادی آدم می بینم که ماه رمضون پیش آخرین ماه رمضونشون بوده، تنم می لرزه که به سادگی ممکنه برای من هم همین طور باشه. البته خودم خوب می دونم که اینها همه حرف مفته. یعنی آخرش هم بعد از گذروندن این بیست و سه چهار تا ماه رمضون بنده همونی هستم که بوده ام. اما واقعاً از لطف خدا و محبتش ناامید نیستم و هر سال احساس می کنم که شاید، شاید بالاخره این ماه رمضون اونی باشه که قراره بنده توش یه ذره تکون بخورم. الان هم به شدت ذوق مرگ مهمونی باحال خدام. جداً هم در کمال پررویی احساس قلبیم اینه که خدا مهمونی داده و من هم قراره لای آدم خوبها برم بشینم و چون اونجا همه خیلی مهربون و گل اند، ولو اینکه چپ چپ نگاهم کنند که این کیه که اومده، ولی به هر حال ازم پذیرایی می کنن و بیرونم نمی کنن (می دونی این خودش چقدر ارزش داره؟ نمی دونی دیگه! چون وضعت مثل من خیط نیست :) )
خیلی حال می ده به خدا! خیلی... حس گدایی رو دارم که در کمال پررویی و بی ادبی و هر صفت بیخودی که یه گدای سیریش داره، بالاخره تونسته به یه کاخ که یه مهمونی مهم توشه راه پیدا کنه و با تمام بی نزاکتی و لباسهای کثیفش، ولی سعی می شه باهاش مثل یه آدم متشخص رفتار بشه. آخرش هم... شاید گدای مربوطه یه ذره بهش بربخوره از وضعیت خودش و یه دستی به لباسهای آلوده اش بزنه که یه خورده هم که شده خاکهاش بریزه...

خدایا! گرد و غبار دلم رو خودت بروب. سیاه شدم ها!

Sunday, October 02, 2005

آب


خاک مرده رو سرد می کنه، آب زنده رو. تجربه کردمش.
با این روحیه داغون و افسرده ام فقط آب می تونست آرومم کنه. این سه چهار روز رو هر روز رفتم شنا. بی وقفه شنا کردم. طوری که اونقدر خسته شم که به هیچی نتونم فکر کنم. اونقدر زیر آب بمونم که تمام مدت فقط فکرم به روی آب اومدن و نفس تازه کردن باشه. مگه زندگی اصلاً جز اینه؟ دائم نفس تازه کنی واسه یه ماجرا و قصه جدید. بعضی وقتها هم فرصت نفس گرفتن هم نداری. زندگی دستش رو می ذاره رو سرت و نگهت می داره زیر آب.
آب آرومم کرد. یه ذره حرارتم رو کم کرد. خیلی آب خوب بود. خیلی...
تنهایی هم مثل آبه... آروم می کنه.