افتاد... آن برگ
افتاد
آنسان که برگ
- آن اتفاق زرد -
میافتد
افتاد
آنسان که مرگ
- آن اتفاق سرد -
میافتد
اما او سبز بود و گرم
که افتاد
بعدالتحریر. ... قیصر رفت.
بعدالتحریر. ... هیچی نمی تونم بگم. هیچی.
افتاد
آنسان که برگ
- آن اتفاق زرد -
میافتد
افتاد
آنسان که مرگ
- آن اتفاق سرد -
میافتد
اما او سبز بود و گرم
که افتاد
بعدالتحریر. ... قیصر رفت.
بعدالتحریر. ... هیچی نمی تونم بگم. هیچی.
داشتم امشب از سر کار می اومدم خونه. خیلی هم خسته بودم وسردرد داشتم و توی عالم خودم بودم. توی مسیر بزرگراه، خروجی ای که می ره به سمت خونه ما، یک خروجی نسبتاً باریک با دو تا لاینه که همون دو تا لاین خودش بلافاصله 4 تا می شه با دو تا خروجی. من برای خارج شدن اول باید دست راست بپیچم و بعد هم بلافاصله بگیرم دست چپ که میره به سمت پل دم خونه مون (اشخاصی که اومدین خونه ما به خودتون خیلی زحمت ندین یادتون بیاد. این پلها و مسیرها همه در 4-5 ماه اخیر که کسی به ما سرنزده کامل شده!). از اونجایی که معمولاً این خروجی خلوته و در خلاف جهت ترافیک در ساعات رفت و آمد من، واقعاً خطر و مشکلی نداره.
خلاصه توی عالم خودم بود و خروجی دست راست رو رفتم و بلافاصله راهنما زدم که برم دست چپ که یهو به خودم اومدم دیدم یک صدای زوزه تانک به سرعت باد داره از بیخ گوشم میاد. توی آینه نگاه کردم و دیدم یک ماشین سیاه تخت از این ماشین ها که جناب راننده باسنش تقریباً روی زمینه داره با سرعت نزدیک 200 وارد خروجی میشه و به صورت اریب داره خروجی رو به سمت راست میاد. ساده بگم که اومده بود به شکل ضربدری بنده رو صاف کنه. سریع کشیدم راست تا بتونه لاییش رو بکشه و رد شه. از جلوم که رد شد، دیدم یه فراری سیاه معرکه بود. اگه در شرایط دیگه ای بود، تا آخر مسیر که چشم می دیدش نگاهش می کردم و در کف زیبایی بی نظیرش می بود. اما وقتی نصف شدن رو در دو ثانیه ای خودم دیدم، فقط حیرت زده از این بودم که چقدر یه راننده می تونه بی شعور باشه که در یک منطقه شهری و سکونی، این طوری جون بنده رو بگیره توی کف دستش.
بعدالتحریر. ولی خداییش فراریه خیــــــــــــــــــــــلی خوشگل بید!
بعدالتحریر. به این پست میگن”Return of Weblog Spirit”. یعنی روحیه ات طوری بشه که یه اتفاق خیلی ساده روزمره هم ذهنت رو درگیر کنه که چطوری می تونی ازش یه پست واسه وبلاگت بذاری و عنوانش چی باشه و چه عباراتی به کار ببری! منظورم این نیست که بنده الان ساعات متمادی وقت گذاشتم و روی کلمه کلمه این پست فکر کردم! (به عبارتی عمراً!) منظورم اینه که اون روحیه وبلاگی در روحم دمیده شد که پست به این بی مزگی بنویسم! نتیجتاً اینکه: سر کارین بابا! بی خیال!
دیروز روز اکتشاف دبی بود. خیلی جاهایی که ملت توریست وقتی می آن میرن می گردن و ما ندیده بودیم رو رفتیم دور زدیم و دیدیم. عمدتاً مربوط به دبی قدیمی یا به قول بعضی هاthe dark side of the city بود.
من خودم علاقه ای اصلاً به دیره ندارم و همین بدم نمی آد که به صورت توریستی برم دوربین بگیرم وعکس بندازم و بعدش هم برگردم to the bright side! ولی با حال بود. لنج های توی خور و بازارچه های تو در توی پارچه در منطقه بستکیه. البته ما همین جا رو فقط رفتیم. روی خور هم از این اتوبوس های آبی سوار شدیم که از این ور آب می رن اون ور آب! با حال بید. خیلی خسته شدم. ولی خیلی خوش گذشت.
چند وقته که شروع کردیم کلاس اسکی می ریم! اسکی روی شن هم نیست و روی برفه. خیلی خیلی هم باحاله. شرمنده ام که بگم یه عمر در کنار آبعلی و توچال و دیزین و شمشک زندگی کردم و هیچ وقت نرفتم اسکی یاد بگیرم. در عوض اینجا دارند پول خون باباشون رو ازمون می گیرند تا اسکی یادمون بدهند. خیلی هم خوب هر دومون پیش رفتیم و فکر کنم تا چند جلسه دیگه از قله لیز بخوریم بیایم پایین. خیلی حسرت این رو دارم که این همه سال ایران توی اون برفهای باحال نرفتم اسکی یاد بگیرم. همیشه آرزوش رو داشتم، اما ظاهراً امکانات نبود!
خلاصه که الان داریم حسابی با این کلاس اسکی هم خودمون حال می کنیم هم جیبمون.
هوا چند وقته خیلی بهتر شده. شبها میشه رفت رستوران و بیرون نشست. به خاطر خوب شدن هوا هم من سعی می کنم هفته ای دو سه بار بعد از کار برم بیرون و jogging! البته من خیلی نمی دوم. تا می دوم خسته میشم. از 50 دقیقه شاید در کل 20-25 دقیقه اش رو بدوم. بقیه اش رو تند راه می رم. کلی قرمز می شم و عرق می کنم و احساس خوبی دارم که بالاخره یه ذره قلبم ضربان پیدا می کنه.
چند وقته بعضی ها دارند بدجور توی کله ام می کنند که حقوقم نسبت به مارکت خیلی پایینه و باید درخواست افزایش حقوق بدم. خودم هم می دونم که الان حقوقم می تونه خیلی بیشتر بشه. اما تا بحث این چیزها میشه من جونم درمیاد. اصلاً نمی تونم برم درخواست کنم که لطفاً حقوقی رو بهم بدین که به میزان جون کندنم هم بخوره و نزدیک هم باشه به اون چیزی که توی بازار حاضرند بهم بدهند. احساس خوبی نیست. اصلاً احساس خوبی نیست.
در ماجراهایی با یک مشتری هستم که کارم رو خیلی پر استرس کرده و به شدت منتظرم تا هفته دیگه تموم بشه و استرس کارم هم بخوابه. احتمالاً یا باید کل هفته دیگه رو برم قطر یا حداقل اول هفته و آخر هفته دو بار برم. از تمامی بندگان خدا خواستارم که دعا و التماس به درگاه حضرت احدیت بکنین که ماجراهای با این مشتری خیلی خیلی کله گنده خاورمیانه خوب پیش بره و به خیر بگذره. هیچی نشده من کمردردش رو گرفته ام!
یه هفته ای بود که قاب عینک آفتابیم رو گم کرده بودم. عینکم هم گرون بود و اصلاً دلم نمی خواست با این ور و اون ور انداختنش خرابش کنم. رفتم همون مغازه ای که ازش خریده بودم. داشتم از آقاهه می پرسیدم که می تونه همون قاب عینک ری بن رو بهم بفروشه یا نه. آقاهه هم داشت می گفت که نه. گفتم یه دونه اش رو بیاره که با مال خودشون مقایسه کنم. دختری که صاحب مغازه بود اومد کنار میزم و به کتابم که روی میز گذاشته بودم نگاه کرد:The Alchemist.
- کی داره این کتاب رو می خونه؟
- من.
- خیلی کتاب قشنگیه، خیلی.
- آره چند سال پیش یه بار خونده بودمش. دوباره دارم می خونم.
- مال کجایی؟
- ایران.
- کجای ایران؟
- تهران.
- (با یه لبخند معنی دار) من مال جنوب لبنانم.
- چه جالب....
- ...
- حالا چی کار کنم؟ از کجا می تونم قاب خود عینکم رو پیدا کنم؟
- (آقاهه پرید وسط) مال خودش رو نمی تونیم بهتون بدیم.
- (دختره ادامه داد با لبخند) من مال خود عینک رو بهت می دم.
- جداً؟ خیلی ممنونم. چقدر باید بدهم.
- قیمتش 50 درهمه. ولی من خودم می خوام این رو بهت بدم. ببرش.
- محبت می کنی. من چیزی باید پرداخت بکنم؟
- من اجازه نمی دم تو چیزی پرداخت بکنی. ببرش....
خیلی احساس جالبی بود که چنین احساس جالبی نسبت به ایرانی بودنم نشون داد. اشک چشام رو پر کرده بود. نه چون قاب عینک بهم داده بود. از اینکه این احساس عجیب رو بهم نشون داد...
همچنان مشغول فصل دوم سریال 24 هستیم. واقعاً دیوانه کننده و وحشتناکه. این سه روز تعطیلات عید رو دائم مشغول دیدنش بودیم. از این وضعیت هم ناراحتم. چون دقیقاً آدم عین معتادها میشه. اصلاً نمی تونه نبینه. هی می زنه قسمت بعد. دیشب 5 قسمت دیدیم. وقتی می خواستم بخوابم کلاً آشوب بودم. اضطراب داشتم و خوابم نمی برد. دائم ماجرای داستان توی ذهنم چرخ می زد و فکرش ولم نمی کرد. صبح هم برای نماز با یه همچین حالی از خواب بیدار شدم و بعد از نماز هم خیلی سخت خوابم برد و دائم خوابهای پریشون می دیدم. خوابهای تروریستی و جنایی و بزن بزن و فرار کن! با اینکه صبح ساعت رو گذاشته بودم 8:20، باز با همین خوابها و افکار پریشون، یک ساعت زودتر از خواب پریدم!
یکی نیست بگه دختر! مگه مریضی؟ خب نبین!
البته موضوع پست من قرار نبود در مورد بدخوابی من و اعتیادم باشه! اما این به عنوان پیش درآمد طرح شد.
در مورد خود سریال نمی خوام توضیح زیادی بدم. هر فصل سریال 24 قسمته که در یک 24 ساعت شبانه روز اتفاق می افته. مربوط به یک گروه دولتی (Counter Terrorist Unit) مقابله با تروریست ایالات متحده (یا همون شیطان بزرگ خودمونه!) و خب طبعاً کلی جنگولک بازی و بزن بزن و بکش بکش داره. اینها موضوع بحثم نیست هنوز.
فصل دوم این سریال هم مربوط به یک گروه تروریستی در خاور میانه است که می خوان یک بمب اتم رو در لس آنجلس توس سر مردم منفجر کنند. سریال یه طوری نشون می ده که انگار خاور میانه یک کشوره و خب البته عربه و هر کی هم توش هست تروریسته و ایالت متحده هم چاره ای براش وجود نداره جز جنگ (و حتی جنگ جهانی سوم!) پرزیدنت آمریکا هم یک آدم به شدت باشخصیت و انسان دوسته که وقتی بهش می گن یه پسربچه خاور میانه ای توی کشورش کشته شد در درگیری ها به شدت متأثر میشه و اسم و رسمش رو می خواد و ... الی آخر! بدبختها با این رئیس جمهور در پیت داغونی که دارند خب حق دارند رؤیاهاشون رو فیلم کنند. اگه به ما هم یه هالیوود می دادند، همچین جای احمدی نژاد یه رئیس جمهور باشعور فهمیده خوشگل می ذاشتیم که بیا و ببین!
چیزی که به نظر من جالب توجهه اینه که توی این سریال و فیلم ها و سریالهای مشابهش، یک پیام کاملاً اشتباه از خاور میانه، مردمش، اسلام، مسلمونها، اعراب داده میشه. قطعاً درصد بالای بیننده های اینها خود آمریکایی های داخل آمریکا هستند. هالیوود به این بدبینی و نگرش اشتباهی که هر روز بهش دامن می زنه (و خب صد البته فقط هالیوود نیست و به عنوان مثال سخنرانی های روزمره بوش و دار و دسته اش هم هست) فقط باعث میشه که شکاف بین غرب و اسلام زیاد بشه. این شکاف هم از طرفی باعث میشه که قطعاً فاندامنتالیست های اسلامی و بنیادگراها که مثل قارچ از زمین دارند رشد می کنند و زیاد میشن، خیلی رشدشون سریع تر بشه و با وجود این فاصله انگیزه های تروریستی هم بالا بره. از طرفی غربی ها هم با نگاه حقیرانه و وحشت زده کردن به مسلمونها، باعث انزوای بیشتر اونها و در نتیجه تشدید فاصله بشن. خلاصه که این مسیر، یک مسیر حلزونی هست که هر چی توش هیزم بریزی، باز هم سیری پذیر نداره و راه آشتی باز نمیشه. غربی ها روز به روز در مورد مسلمونها سنگین تر و حقیرانه تر عمل می کنند، مسلمونهای فاندامنتالیست بنیادگرا تر میشن و عملیاتهای خشونت بار به اسم اسلام بیشتر میشه.
این روند و مسیر پر از تنش قطعاً به نفع هیچ کس نیست. آمریکا قطعاً از این روش عملکردش ضربات بیشتری خواهد خورد.
عید همگی مبارک. امسال هم نشد که بالاخره عید اینجا و ایران یکی بشه. اولش خوشحال شدیم که هر دو اعلام کرده اند که بر اساس گزارش منجمین پیش می روند، اما بالاخره ماه اینجا زودتر رؤیت شد و در نتیجه اینجا دیروز عید بود. این عبارت "شما عیدت کی اه؟" یه عبارتیه که از دیروز چندین بار شنیدیم و تکرار کردیم.
به هر حال، چه دیروز، چه امروز، عیدتون مبارک باشه.
در کامنت های پست قبلیم چند تا کامنت بود که دیدم اگه بخوام نظرم رو اونجا بدم طولانی میشه، بعدش هم که وقتی میشه یه پست بذارم حیفه. چرا پستش نکنم؟ خلاصه این چند روز می خواستم بذارم که نشد.
دو تا نکته توی کامنت ها بود که جدا جدا نظرم رو میگم. در مورد کامنت باد صبا (سیاوش) می تونم یه ذره جداگانه بحثش کنم. برام جالبه که فرهنگ و تربیت اسلامی و جامعه ما طوریه که وقتی حرف از "اسلام" می زنیم، عمدتاً در جزء صحبت می کنیم. مختصراً اینکه سیاوش مطرح کرده که شاید اسلام با خو و آب و هوا و عادات زمان قدیم عرب جور بوده و شاید با خیلی جاها و زمان ها و جوامع نخوره.
من این حرف رو در مورد خیلی از احکام قبول دارم. یعنی احساس می کنم احکام باید خیلی بهتر و به روزتر ترجمه بشه و اعتقادم هم اینه که اسلام و ادعاش برای همه زمانها و مکانها بودن به خاطر باز بودن باب اجتهاد و تبیین متناسب با شرایطه.
اما اونچه که از همه بیشتر اینجا مد نظرم هست و روش تاکید دارم اینه که "اسلام چیست؟" وقتی ما از اسلام حرف می زنیم، باید چارچوب بحثمون مشخص باشه. از نظر من اسلام حجاب نیست، نماز نیست. اسلام یک بحث خیلی کلی تر و جامع تری هست. یک انسان برای اینکه "مسلمان" باشه، باید به توحید، معاد و نبوت اعتقاد داشته باشه. برای اینکه مسلمان شیعه باشه، باید امامت و عدل رو هم قبول داشته باشه. من چون در مورد تشیع می دونم، با اصول دین تشیع بحث رو ادامه می دم. باور به این پنج اصل عملاً اسلامه و شخصه ملزم به اون مسلمون (توجه کنید "باور" میگم. نه تایید، نه ظاهرسازی، ایمان قلبی. چون اسلام از نظر من تنها وقتی می تونه وجود داشته باشه که این "اعتقاد" و "باور" به شکل ریشه ای و قلبی وجود داشته باشه)
این پنج اصل به نظر من مستقل از زمان، مکان، آب و هوا، عادات و خو و تفاوتهای جوامع هست. اینها به عنوان واقعیات وجود هست. اینکه تنها و تنها یک خالق برای این هستی وجود داره و اون تنها مؤثره (اصلاً نمی خوام وارد بحثهای فلسفی و منطقی این مقوله بشم که نه بلدم، نه خیلی خوشم می آد. توحید رو در همین تعریف می کنم که یک خدای واحد خالق وجود داره) نبوت به این معنی که پیامبر اسلام فرستاده خدا بوده. معاد هم یعنی بعد از این زندگی، زندگی دیگری هست و رستاخیزی و قیامت و جزئیاتش. امامت هم که برمیگرده به اهل بیت پیامبر و امامتشون. عدل رو هم راستش خیلی نمی شناسم که بخوام حرف بزنم. فکر کنم همون باور به عادل بودن خداست و اینکه خدا به بنده هاش ظلم نمی کنه و آنچه می کنه عدله (در اینجا جای داره بگم خاک بر سر من که خیر سرم چند سال پیش عدل الهی مطهری رو هم خوندم و الان در زمینه این اصل اسلام حرفی ندارم بزنم!!)
از نظر من اسلام اینی بود که بالا گفتم. "باور" و "اعتقاد" به اینها. اینها واقعیاته. نمی تونه تحت تأثیر زمان و مکان قرار بگیره.
اما بعد از اصول دین یک سری هم فروع دین هست که به نوعی نحوه اجرای اصول در زندگی شخصی – اجتماعی است. باز هم به نظر من اگر کسی در پیاده سازی فروع مشکل داشته باشه، اما به اصول باور داشته باشه، همچنان مسلمه. بعد از فروع هم یک سری احکام هست که میشه گفت ریزه کاری های پیاده سازی فروع و دستورالعمل زندگی است.
اما اونچه که مثلاً در جامعه ایران و شاید خانواده های مذهبی و مدارس و غیره پیاده میشه، اینه که کسی روسری سرش نکرد مسلمون نیست اصلاً. از نظر من جا داره یکی بگه که حجاب حتی جزء فروع دین هم طرح نشده. چه برسه به اینکه بخواد ملاک مسلم بودن باشه!!!
این اون مسأله اولویت های مختلف هست که در همین جا هم من بارها در موردش پست گذاشته ام.
خلاصه اش که در جواب آقای سیاوش می تونم بگم، نه! از نظر من اسلام یک امر ثابته. اسلام شامل یک سری واقعیات مستقل از پارامترهای موجود هست. اونچه که می تونه بر اساس مقتضیات زمانی و مکانی دستخوش تغییرات بشه، احکام و نحوه اجرای اونها هست که این بخشی (حتی شاید جزئی از اسلام باشه). کاملاً قبول دارم که این به هیچ وجه چیزی نیست که در جامعه ما پذیرفته بشه. اما این نظر من در مورد اسلامه.
یکی از دوستان هم به نام همکلاسیم چند تا نکته رو گفته که باز به نوعی به نظر من برمیگرده به حرفهای بالا.
نکته جالبش برای من این بود که گفته " ما همیشه سر دعوت کردن دوستامون به خونه مشکل داریم، چون مجبوریم با حجاب ها رو یه دفعه بگیم و بی حجابها رو یه دفعه دیگه!! تازه یه سری از دوستای با حجابمون رو اصلاً نمیتونیم بگیم بیان خونمون، چون سر این مسآله قضاوت میکنن."
این به نظر من یکی از بیماریهای جامعه ایرانه. مردم دائم در حال قضاوت کردن هم هستند. هر کس فقط تحمل خودش رو داره و تنها خودش. من کسی رو دیدم که برای آزادی سینه چاک می کنه، در مورد ارزش و اهمیت خلقت انسان و مختار بودنش حرف می زنه و از این میگه که اهداف حکومت ائمه بلوغ آزادی بوده و امام زمان (ع) هم که بیاد، آزادی رو بارور می کنه. واقعاً هم جیگرش به حال آزادی مملکتش می سوزه. اما حتی در حریم خانواده خودش ذره ای تحمل تفاوت فکر و اعتقاد رو نداره. با تمام داعیه آزادی ای که داره، رفت و آمدهای خانوادگیش با افراد بی حجاب یا نیست یا اگر باشه به شکلیه که اون بخواد.
اینها کلاً به نظر من برمیگرده به مسأله تربیت خانوادگی. تا وقتی که خانواده های مذهبی بچه هاشون رو طوری تربیت کنند که وقتی یکی بی حجابه، اون "اخ" باشه و رفت و آمد باهاش مورددار و مسأله اخلاقی دار و اگر هم رفت و آمدی هست به معنی این باشه که ما خیلی روشن فکریم که حتی با "شما" هم رفت و آمد می کنیم!! بچه ها همین خواهند بود. تحمل در کنار یکدیگر بودن رو ندارند.
من همیشه تنوع خیلی مختلفی در فامیل و دوستانم از بی حجاب و باحجاب، با ایمان و بی ایمان داشتم. همیشه پیش چشمم دیدم که آدم غیرمذهبی، می تونه آدم خیلی خیلی خیلی خوبی باشه و آدم به ظاهر مذهبی می تونه خیلی خیلی پست باشه (در بزرگسالیم قسمت دوم دیگه به شکلی برام واضح شده که از آدمهای به ظاهر مذهبی می ترسم، به واقع می ترسم! چون دیدم که اگر کسی اخلاق نداشته باشه، هیچ چیز جلودار پستیش نخواهد بود.)
همه نوع دوستی همیشه داشته ام. از ته قلب هم دوستهام رو دوست داشتم. با یک سری دوستهام حرفهای مذهبی داشتم بزنم، با یک سری دوستهام حرفهای غیرمذهبی و حرفهای دیگه. از همنشینی همه شون هم بی نهایت مسرور بوده ام. واسه همین هیچ وقت نمی تونم حجاب رو ملاک هیچ چیزی قرار بدم. اگر حتی قبلاً این اشتباه رو می کردم که باحجاب بودن کسی می تونست برام مفهوم مثبتی داشته باشه (نه به این معنی که بی حجابی کسی مفهوم منفی داشته باشه!) دیگه این هم نیست. چون باحجابهایی دیده ام که ابلیس رو هم درس می دهند.
آخر کلام اینکه مسأله همنشینی باحجاب/ بی حجاب از خانواده بلند میشه. از نحوه برخورد و نگرش مادر و پدرها و اونچه که به فرزند منتقل میشه. اگر ما به عنوان والدین یاد بگیریم قبل از اینکه از بچه مون بپرسیم "چادریه؟ باحجابه؟ مادرش باحجابه؟" سوالهای کلیدی تر و اساسی تری که شاید خدا هم بیشتر به اونها اهمیت می ده بپرسیم، بچه مون یاد بگیره حجاب ملاک هیچ نوع قضاوتی نیست. از نظر من حداقل نیست.
پرگویی کردم. اما تنها بخش کوچیکی از اونچه که می خواستم بگم رو گفتم.
جمعه صبح حاج آقا خواب بود (بعد از عبادات سنگین!! شب قدر) بنده هم که ظاهراً عباداتم خیلی سنگین نبود و (البته ریا نشه) 5 صبح خوابیده بودم، 8 صبح از خواب بیدار شدم. هر جونی هم که کندم دیگه خوابم نبرد که نبرد. رفتم از توی کتابخونه کتاب "مسأله حجاب" شهید مطهری رو برداشتم و مشغولش شدم. خیلی وقت بود می خواستم این کتاب رو بخونم. اما هیچ وقت نشده بود. 170-180 صفحه ایش رو خوندم (کتاب قطع کوچیکه) اما خیلی چیز جدیدی برام نداشته. یک جاهایی که بیشتر برام دلزدگی ایجاد کرده، یه جاهایی به نظرم خیلی شوت بوده. در کل می تونم تصور کنم در بستر زمانی دهه 40-50 می تونسته کتاب جالبی باشه. یعنی اون موقع ها که اصلاً کسی در مورد حجاب احتمالاً بحث عقلانی و منطقی نمی کرده و باحجابهاش از روی عادت باحجاب بودند و بی حجابهاش هم از روی عادت بی حجاب (!) این کتاب می تونسته خیلی جالب باشه. شاید هم بیمزگی کتاب واسه من باشه و برای هم نسل هام همچنان مفید باشه.
نکته اش این نیست که من دانش خاصی در این زمینه دارم. یه سریش که بحثهایی هست که به هر حال توی معارف راهنمایی و دبیرستان بالاخره به خوردمون داده شده، یه سریش هم توی جلسات مذهبی همیشه مطرح شده. عمدتاً هم آیه و حدیثه که متأسفانه وقتی خودم همه اش رو در کنار هم خوندم، گیج تر هم شدم. مثلاً در مورد "الاّ ما ظهر منها" که خیلی هم واسه خود من جای سوال داره که حد وحدودش چیه، توی هر حدیثی یه چیزه. یه جا از یکی نقل می کنه که فقط لباس هست، یه جا می گه سرمه و حنا هم هست، یه جا می گه دستبند و النگو و سرمه و آرایش ملایم هم هست!! شاید برای شهید مطهری که اینها رو می نوشته خیلی فرق نکنه، اما برای یه زن که بخواد حکم خدا رو اجرا کنه (یا بدونه!) مهمه که کدوم هست کدوم نیست.
البته خداییش همه جا تاکید کرده که من حکم فقهی نمی دم و برین از مرجع خودتون بپرسین. اما آدم وقتی احادیث رو می خونه و می بینه که consistent نیست، واقعاً گیج میشه.
چیز دیگه ایش که خیلی روی اعصابم راه رفت اینه که یک توجیهات و تفسیرهای کلیشه ایی از مطالب در بعضی موارد ارائه می ده که بیا و ببین! وقتی می خواد از آدم بی حجاب حرف بزنه انگار داره درمورد فاحشه حرف می زنه! آدم بی حجاب رو کسی نشون می ده که از 5 صبح مشغول مالیدن و سابیدن خودشه، توی محیط کار و حرفه ای هم یه سره داره قر می آد و با کرشمه و ادا فقط دنبال جلب توجهه و توجه همه مردها از کار به اون خانوم جلب میشه!
من موندم شهید مطهری یعنی یک بار هم نشده مثلاً سرش رو بکنه در یه جمع عادی خانوم های ساده بی حجاب! یا یک بار هم پاش رو خارج از کشور نگذاشته که ببینه بابا! به علی، به ولی، این طوری که اینها نشون می دن نیست. آدمها بی حجاب هستند، پوششون هم خیلی عادیه، کسی هم به کارشون کاری نداره، کار حرفه ای هم می کنند، خیلی هم بااخلاق اند....
ادامه ندهم بهتره که خیلی حرص می خورم. منی که محجبه ام اینقدر با خوندن اینها حرص می خورم، چه برسه به دوستانی که حجاب ندارند و خیلی هم آدمهای عادی ای هستند.
با خوندن این کتاب می تونم بگم بیشتر بار حجاب برام بار منفی پیدا کرد تا بار مثبت. نه خود حجاب. نگاه به حجاب. وقتی مطهری ای که فیلسوف و دانشمند و محقق بوده این تعریف رو از حجاب و غیرحجاب ارائه بده، دیگه مشخصه تفکر حاکم بر جامعه بیمار ما از کجا داره آب می خوره که با حجاب پاچه بی حجاب رو میگیره و بی حجاب پاچه با حجاب. همه هم با هم سر جنگ دارند! کافیه یه صف باشه که توش دو تا چادری و دو تا فکلی باشند.تا به هم گیر ندهند و به ناموس و جد و آباد هم بد و بیراه نگن و روده هم رو سفره نکنند، خیالشون جمع نمیشه! هر دو گروه فکر می کنند اون یکی حقشون رو خورده!
بماند. بحث در مورد مسأله حجاب (معضل حجاب به عبارتی!) در جامعه ما یه داستان بینهایته.
منی که همیشه باحجاب بودم از اینکه آدمها همیشه روی این ظاهر قضاوت می شدند و قضاوت می کنند بیزار بوده و هستم. در حدی پیشرفته ایم که در مورد نوع حجاب هم چه قضاوتها که نمی کنیم؟ چادر و غیرچادر رو در نظر بگیرین که در جامعه چه تفکری بهش وجود داره....
دلم برای مظلومیت اسلام می سوزه. دلم برای مسلمون ها می سوزه. دلم برای امت رسول الله می سوزه. دلم برای محمّد (ص)، پیامبر رحمت و محبت، می سوزه که امتش چطور گوشت هم رو به دندون می کشن و به اسم اسلام، بیرحمانه هم رو می درند و بعد سرفراز، بر سر جنازه اسلام داعیه امر به معروف و پیاده سازی اسلام "ناب محمدی" دارند. دلم برای خدا هم می سوزه که چطوری با ما بنده هاش که این بلا رو بر سر دینش آوردیم، داره سر می کنه... همه مون رو میگم. خودم رو میگم، تو رو میگم. هیچ استثنایی وجود نداره که ما همه سوار یک کشتی هستیم و همه با هم پایین می ریم....
بعدالتحریر. اصلاً قصد نداشتم این غم و غصه هام رو این طوری بریزم تو صفحه. خودش این طوری شد. بیشتر می خواستم لجم رو بگم.
بعدالتحریر. این آمادگی رو داشته باشین که من کتاب رو تموم کنم و یه نظر کاملاً متضاد و متناقض با این پست بذارم ها! این منم. حواستون باشه!
به نقل از امام سجاد (ع):
"امام سجاد خطاب به خدا می گوید: خدایا حال بدی دارم. هر وقت که تصمیم می گیرم خودم را آماده دعایی، مناجاتی و یا نمازی بکنم و با تو درد دل کنم، کسل، خواب آلود و تنبل می شوم. هر وقت هوس می کنم درونم را اصلاح کنم، با آدم های اهل توبه نزدیک شوم، یک اتفاقی می افتد و از این کار در می گذرم.
خود امام سجاد خطاب به خدا دلائل احتمالی این تنبلی در ارتباط گیری با خدا را چنین بیان می کند: شاید خدایا مرا از درگاهت طرد کرده ای؛ یا این که در حق بندگی ات کوتاهی کرده ام و مرا از خودت دور کرده ای؛ یا این که دیده ای آدم دروغ گویی هستم، عنایتت را از من گرفته ای؛ یا به خاطر این که اهل شکرگزاری تو نیستم، محرومم کرده ای؛ یا چون در مجالس علم و دانش سر نمی کشم، خوارم نموده ای. اصلاً وقتی دیدی که با اهل غفلت هستم، از رحمتت نا امیدم کرده ای. خدایا نکند فهمیدی که من از مجالس و محافل آدم های عاطل و باطل حال می کنم، ولم کردی که با همان ها باشم؛ و یا این که اصلاً دوست نداری صدای من را بشنوی و اجازه دهی دست به دعا بردارم. از خودن دورم کرده ای. خدایا شاید به خاطر این همه جرم و گناهی که دارم من را به حال خودم وا گذاشته ای؛ و در آخر این که شاید بی شرمی و بی حیایی من باعث شده تا مجازاتم کنی.
با همه این حرف ها، خدایا اگر مرا ببخشی و دوباره اجازه دهی با تو رابطه برقرار کنم، جای دوری نرفته است. خیلی ها را قبل از من عفو کرده ای. تو بزرگ تر از آنی که من را به خاطر اعمالم طرد کنی. می خواهم برگردم به آغوشت ای خدا.
...
در یک جای دعا با خدا دهن به دهن بامزه ای میکند و میگوید: خدایا اگر گناهانم را به رخم بکشی، من هم عفو و بخششت را به رخت میکشانم. یا اینکه اگر تصمیم بگیری من را به خاطر گناهانم به آتش جهنم بسپاری، عیبی نداره، تا وارد جهنم شدم داد و فریاد میکنم که آی جهنمی ها! من خدا را دوست داشتم و باز هم من را به جهنم آورده! و اضافه میکند که خدایا گیرم ما را بردی جهنم، خب از جهنم رفتن یک بنده ی گناهکارت که وقتی گناه میکرده باز هم اعتقاد به خدائی تو داشته و فقط هوای نفس بر او غلبه کرده بوده، دشمنت خوشحال میشه؛ ولی اگه من را ببخشی پیغمبرت شاد میشه. تو هم حاضر نیستی که دشمنت را خوشحال کنی و پیامبرت را ناراحت. بعد از این بگو مگوی دوستانه، امام سجاد بحث را عوض میکند و می گوید خدایا اگر قرار بود فقط اولیاء و مؤمنان و اهل طاعت و عبادت را مورد عفو قرار بدهی، ما گناهکارها باید به کی پناه ببیریم؟ مگه تو خدای ما گناهکارها نیستی؟"
منبع: [.] و [.]
همیشه قبل از ماه رمضون، از خیلی قبلش، من همه اش اضطراب اومدن ماه رمضون رو دارم. بیشتر اضطراب دارم تا ذوق. یه اضطراب از یه مقوله غریب. نزدیک ترین حسی که می تونم بگم رفتن سر کلاس استادیه که خیلی درس دادنش خوبه، با تو هم خیلی رفیقه و هر کار می کنه که تو خوب درس یاد بگیری، اما تو درس نخونده بخوای بری سر کلاسش و امتحان بذاره جلوت. نمی خوام تعبیر ادبی و مثال و تشبیه و از این چیزها زده باشم. حسم رو دارم میگم. یه نوع حس ترس و اضطراب و در عین حال شرمندگی و خلاصه یه چیز قاطی پاتی. وقتی ماه رمضون میرسه، این ماجرا ادامه داره و هر چی به شبهای قدر نزدیک تر میشم این حسم شدیدتر میشه. اصلاً یه طورهایی آشوب میشم. همه اش نگرانم. از قبلش هی تقویم باز می کنم و روزهای پس و پیشش رو نگاه می کنم ببینم چند شنبه است و موقع جلسه گذاشتن و اینها هم یه جورهایی هی هولش رو دارم که مثلاً فردای شب قدر نیفته (طبیعتاً یه مقداریش نگرانی اینکه مثلاً شب نخوابیدم و فرداش کارم سبک باشه). اما یه اضطراب بدیه. در مورد شبهای قدر همه اش نگرانم نکنه خواب بمونم، نکنه بی حال باشم و حس بیدار موندن نداشته باشم، نکنه به زور بیدار بمونم و اما حسش نباشه، نکنه بیدار بمونم و حال خوبی هم داشته باشم و ... بخشیده نشم. نکنه شب قدر بخشیده نشم... آخر توی تجزیه و تحلیل این همه اضطراب، از اضطراب رسیدن ماه رمضون و بعد اضطرابهای مختلف رسیدن شبهای قدر، به این نتیجه میرسم که اضطراب اصلی من اینه که "نکنه بخشیده نشم"! میگن اگه کسی در این شبها بخشیده نشه دیگه حسابش با کرام الکاتبینه، مگه اینکه عرفه اون سال در صحرای عرفات حاضر بشه ( که اون هم خداییش دیگه آخرشه! یعنی خیلی اوضاعش بی ریخته اگه اونجا بخشیده نشه. باز هم میگن اگه کسی اونجا این حس "اگه بخشیده نشم" الان من رو داشته باشه، خود این تردیدش گناهه. اینقدر که وعده عفو خدا محکمه)
خلاصه من همه اش دلشوره دارم که نکنه بخشیده نشم. البته این احساسم خیلی هم پرت نیست. هر چی برمیگردم به خودم می بینم ریشه اش اینه که من اصلاً تو کار عذرخواهی اینها نیستم. یعنی حتی یه لول شوت تر. اصلاً حالیم نمیشه که گناه کرده ام که بخوام واسش طلب توبه کنم. چند دفعه ای تلاش کردم و یه ذره خودم رو فشار دادم بتونم توبه کنم، اما دیدم واقعاً شرایط اولیه توبه رو ندارم. شرط اول اینه که بدونی مرتکب خطا شدی. من اگه بخواهم خطایی رو به یاد بیارم، در عین به یاد آوردن می بینم که انواع توجیهات رو براش دارم، چون که اصلاً قصد ترکش رو ندارم و اون رو درست می دونم! خلاصه این میشه گروه خطاهای غیر خطا. بعد میرسم سراغ خطایی که به خطا بودن قبول دارم، انواع توجیهات رو براش میارم که در اون شرایط چاره ای نبود و نیت من که فلان و بهمان نبود و هر کی دیگه هم بود همین کار رو می کرد و ... خلاصه که برای بنده امر "توبه" شده امری!
بگذریم.
اضطراب من برای شبهای قدر همچنان باقیه. یه شبش گذشته. بی تعارف بگم به لحاظ ظاهر امر که بر ما خوب نگذشت. مگر اینکه خدا با حساب کتابهای خودش اعمالی که من روش حساب نمی کردم رو اون شب روش حساب کنه. دل نگران دو شب باقی مونده ام. این هفته ای که شبهای قدر درش قرار می گیره خیلی به لحاظ روحی به من فشار وارد می کنه. ایام عزاداری هم که خودش یه فشار روحی بالاتری وارد می کنه و به ازای هر کار عادی اضطراب این رو دارم که من که عزادار واقعی نیستم وقتی الان دارم همین کارهای عادیم رو می کنم و فیلم می بینم و تفریح می کنم و الی آخر.
تمام ماه رمضون هم این فشارها وجود داره، اما توی خود این هفته خیلی سخت بهم می گذره. عملاً شیرین اصلی ماه رمضون رو من وقتی حس می کنم که این شبها تموم شده، ایام شهادت و عزاداری تموم شده، هفته آخر ماه رمضون در راهه و نزدیک شدن عید عزیز فطر. حس بدیه اگه بخوام این طوری تجزیه و تحلیلش کنم، اما انگار من بیشتر از رفتن ماه رمضون کیف می کنم تا اومدنش. چون با رفتنش کلی اضطراب ازم دور میشه!!
احتمالاً به من میگن یه آدم خود درگیر. یه آدم مازوخیست! که دوست داره از مهمونی به این شیرینی و زیبایی و لذت بخشی خدا به جای بهره بردن، واسه خودش کوفت درست کنه!
به هر حال امشب واسه شفای همه مریض ها دعا کنیم، علی الخصوص مریضه منظوره!!!
بعدالتحریر. شماها بگین خداییش. من دپ بنویسم بهتره یا ننویسم؟
بعدالتحریر. ما قسمت خوفش رو نوشتیم. یکی برای ما رجائش رو بگه.