برکه من

Saturday, May 28, 2005

بی تابی


چشام رو باز کردم و دیدم یه تروژان گنده افتاده تو جونم! نه از اونهایی که سوارش می شی و می تازی. از اونهایی که سوارت میشه و می تازه. یهو دیدم که به سمتم حمله ور شده و دائم پنجره هایییه که داره تو اکسپلورم باز میشه. دیگه این تروژانه داشت رو مغزم راه می رفت. از دستش عصبانی شدم. شمشیر هرکول رو از توی کیف لپ تاپش کشیدم بیرون و فرو کردم تو شیشه ال سی دی مانیتور. یه دفعه هرکول زد زیر گریه. بعد بچه شد. اینقدر گریه کرد که حوصله ام رو سر برد. بغلش کردم و گذاشتمش رو تروژانش که بتونه باهاش تاتی تاتی کنه. عجب هرکول سنگینی بود! بعدش دیدم که استاد راهنمام از تو لباس تروژان در اومد و بهم لبخند ملیحی زد و یه دفعه ای موبایلم رو ازم گرفت و کوبید تو مغزم. باور کن از لپ تاپم هم سنگین تر بود. مغزم وسط چمن ها ولو شد. داشتم با وحشت به مغز له شده روی زمینم نگاه می کردم که دیدم مغزم از روی زمین داره فکر می کنه و یه دفعه یه ایده خیلی خوبی برای سیستم های مولتی ایجنت برای تولید به ذهنش رسید. به مغزم حسودیم شد. با خودم گفتم چرا وقتی تو کله من بود بلد نبود اینطوری فکر کنه. خاک بر سرش! دیدم استاد راهنما فهمید که مغزم ایده پیدا کرده. سوار بر تروژان شد و به مغزم حمله برد و مغز در به داغونم رو از روی زمین جمع کرد ریخت توی جیبش و برد. یه دفعه گم شد. فکر کنم رفته بود سوئیس! داشتم گریه می کردم. دیگه مغز نداشتم که بخوام فکر کنم. نه دیگه می تونستم یه سیستم تولید ایجنت بیسد درست کنم، نه می تونستم واسه آدمها کار پیدا کنم.
شاید بی مغز راحت تر بود. وسط چمن ها و ولو شدم و به گلهای لاله ای که هنوز ندیده بودم فکر کردم. با اینکه مغز نداشتم می تونستم با قلبم به گلهای لاله فکر کنم. همونهایی که فقط تا آخرهای اردیبهشت گلهاش بازه و بعد می میره. مثل مترسکی که وسط یه مزرعه گندم آویزونه و کلاغها پیداش کردن و به مغزش نوک زده اند تا پوشالهای مغزش رو بریزن بیرون.



P.S. Sometimes, you need to be mindless! That's it… You need it.


Thursday, May 26, 2005

ببخشید زنگ نزدیم!


چند تا سناریو:

(بعد از 5 روز که من تنهام):
- الو سلام!
- به سلام! چه عجب یادی از ما کردی!
- تو که هیچ وقت نیستی. جای حاج آقا خالی نباشه.
- ممنون (تازه الان یادش اومده)
- چه خبرها؟
- هیچی... چرا ازت خبری نیست؟
- می گم. تو که هیچ وقت نیستی! گفتم زنگ بزنم هم نیستی دیگه
- شبها که خونه بودم؟
- آخه تو که خونه نیستی.می دونی که... این بچه هم نمی ذاره من یه زنگ بزنم.
- من که موبایل دارم!
- آره. ولی من شماره اش رو حفظ نیستم.
- به به! دستت درد نکنه. خب دفتر تلفن که داری! از توی اون زنگ می زدی.
- فکر کردی این بچه واسه من وقت می ذاره دفتر تلفن باز کنم؟
-...!؟ آه! حواسم نبود.

****

- سلام سارا.
- به سلام. چه عجب یادی از ما کردین!
- ما که به یاد شما هستیم. جای حاج آقا خالی نباشه.
- مرسی، برگشته.
- اه؟ خب به سلامتی. ببخشید من بهت زنگ نزدم ها. اما یادت بودم.
- نه. من که انتظاری ندارم.
- می دونی که این بچه ها نمی ذارن.
- بعله. می دونم.

***

- سلام.
- سلام. احوال شما؟
- مرسی. جای حاج آقا خالی نباشه.
- ممنون. داره بر می گرده.
- اه. چه زود گذشت.
- بعله! (به شما زود گذشت) می گذره دیگه.
- ببخشید زنگ نزدیم ها. احوال پرستون بودیم.
- ممنونم. لطف دارین.
- کاری از ما بر می آد؟
- (اگه یه تلفن هم بر نمی اومده، پس چه کاری می تونه ازت بر بیاد) نه ممنونم.

***
- الو؟
- سلام. من سارام.
- سلام. چه عجب یادی از ما کردی؟
- منتظر بودم ببینم شما یاد ما هستین؟
- تو که خونه نیستی. بعد هم دلت واسه شوهرت تنگ شده. به ما کاری نداری.
- ...!!! بعله. ببخشید حواسم نبود که چون من تنهام باید هوای شما رو داشته باشم....!!!!!
- ما که بهت می گیم بیا اینجا.
- ممنون لطف دارین.
- ...
- ...
- خب کاری نداری؟
- نه. ببخشید وقتتون رو گرفتم.
- خداحافظ

....
نه انتظاری داشتم نه چیزی. منتهی گاهی اوقات حرفم ته حلقم گیر می کنه. بعد نیست آدم یه ذره تو وبلاگش راحت باشه. نفسش شاید (فقط شاید) آزاد شه.

***

اینقدر از دستش عصبانیم که نگو. اصلاً نمی تونم یه لحظه هم فکرش رو کنار بگذارم. چطور می تونه با من این طور رفتار کنه و این قدر طلب کار باشه. ذره ای هم با خودش فکر نکنه که ... چقدر بی انصافه. برای اولین بار تصمیم گرفتم عین خودش باهاش رفتار کنم.


Tuesday, May 24, 2005

وقاحت تا چه حد؟


هیچ وقت قصد نداشتم در وبلاگم وارد بحثهای سیاسی شم. این رو هم بیهوده می دونستم. چون دانش سیاسی کاملی ندارم. اما دیگه تابلویی کارهای حکومت ما به حدی رسیده که بدون دانش سیاسی هم میشه اثرات دیکتاتوری بر جامعه رو دید.
پیش از این دیگه داشتم انتخابات بالا می آوردم. اصلاً نمی خواستم بهش فکر کنم. در اینکه در انتخابات شرکت می کنم یا نه، تقریباً شک داشتم. حالا شکم به یقین تبدیل شد. حکومت بیاد هر گندی به سر ما بکشه، آخرش هم به خاطر ترس از آمریکا و اتحاد ملی و کوفت و زهرمار بیایم در انتخابات شرکت کنیم که حکومت رو تایید کنیم!! خیلی جالبه! طرفداران انتخابات دائم بهانه شون برای تشویق شرکت در انتخابات، برنامه های آمریکاست. ولی مگه چقدر میشه روی این کثافت رو با پارچه پوشوند و پارچه رو از این طرف بکشی که یه طرفش پیدا نشه، دوباره یه طرف دیگه اش بریزه بیرون؟
کار شورای نگهبان که معلوم بود چیه. از سر انتخابات مجلس هفتم شمشیر رو از رو بسته بودن. نوع حکومت شورای نگهبان بارها در تاریخ دیده شده (لو علم المدبرون!) عین حکومت عباسی هاست. قلع و قمع می کنن. هر کی حرف بزنه. هر کی تعظیم و تکریمشون نکنه.
شورای نگهبان با این کارش رسماً اعلام دشمنی با مردم کرد. معین هیچ آش دهن سوزی نیست. بنده هم به هیچ وجه قصد نداشتم بهش رای بدم. اون رو آدم ضعیفی می دونم. منتهی اینکه حق حرف زدن رو، حق انتخاب کردن رو از مردم بگیرن، جز دیکتاتوری چیزی نیست.
از اون مسخره تر هم حکم حکومتی آقای خامنه ای که یکی به میخ می زنه یکی به نعل. جنتی هر ... دلش می خواد می خوره، خامنه ای تاییدش می کنه. بعد جنتی رد صلاحیت می کنه، خامنه ای حکم حکومتی می ده که مردم بگن وای! آقا چقدر صبوره! چقدر روشن و آزادی خواهه! نیگا چقدر به مخافان اجازه ابراز اندام می ده؟ بعد هم جنتی بره کار خودش رو بکنه. احمقانه است که اینها مردم رو در این حد گوسفند تصور کرده اند. مگه میشه این طوری مردم ساکت بشن...
شاید یه مدت بشه صدایی بلند نشه. شاید بشه صدا خفه شه، ولی اگه الان سال 42 باشه، بالاخره یه 57 ای وجود داره.


Sunday, May 22, 2005

مشروح


روز هجران و شب فرقت یار آخر شد ...

بعداتحریر. هر دوانه! هم از این جهت، هم از اون جهت! :)

***

وقتی آدم میره یه هوای دیگه رو تنفس می کنه، وقتی خدا یه وسیله هایی قرار می ده که آدم تا یه ذره بالاتر از نوک دماغش رو ببینه، وقتی سنگین سنگین، به سنگینی کوه می ره، وقتی نا امید نا امید، ناامیدتر از یونس در دهان نهنگ می ره ... و بعد ... سبک سبک، مثل پر، آبی و آروم بر می گرده ... یه نگاه به دور و برش می اندازه و می بینه که آه! چقدر، چقدر پرت افتاده بوده. یه نفسی می کشه، یه لبخندی می زنه و دوباره از اول شروع می کنه نفس کشیدن. همین! بیشتر از این هم مگه می خواد؟

***

توی زندگی های امروزه (حداقل برای من) کمتر پیش می آد که با مردان خدا بگردم. با آدمهایی که می بینی مشغله ای جز خدا ندارن، با آدمهایی که یه جورهایی بلدن بهت بگن کجاها را داری اشتباه می ری. فرض کن دو شبانه روز کامل با فراغ بال بتونی در کنار چنین آدمهایی باشی، آدمهایی که به شدت باهاشون انس می گیری، به شدت باهاشون راحتی، و به شدت، به شدت (با تشدید شدید دال) واسط فیض اند. نمی دونم زنان خدا هم می گن یا نه، ولی از اون زنایی که مردان خدا هستن رو می گم. نه! نمی دونی چی می گم ...

***

یه صله رحم کوتاه و بی تکلف، اما از روی علاقه بکنی، بعد یه عالمه از یه آدم باخدای خیلی پیر مریض و علیل، دعا بشنوی.... چه حالی میده به خدا! همینش واسه من کافی بود: الهی داغ هم رو نبینین!

***

امام رضا دیگه نعمت رو بر من تموم کرد. اولش می ترسیدم برم تو حرم. خیلی می ترسیدم. یه جورهایی زورکی رفته بودم. احساسی که داشتم شبیه احساسم در رفتن مکه برای دومین بار بود. بذار اینو بگم، حیفه! اون هم درست یک سال بعد از مکه اولم. اون هم با اون وضعم. اون هم ... اون موقع بیشتر از شور و شوق اضطراب بود. خیلی می ترسیدم. می گفتم این خدا از جون من چی می خواد؟ دستم انداخته؟ من که نباید الان برم. من که "می دونم" اصلاً الان نباید برم. اینقدر می ترسیدم، اینقدر هول داشتم که نگو. دیگه وقتی موقع رفتن شده بود می خواستم بترکم. با خودم می گفتم حتماً قراره منو ببرن اونجا و یه دفعه یه صاعقه بزنن وسط مخم که درس عبرت بشم! باور کن! حتی به این چیزا هم فکر می کردم. همین موقع ها یه مرد خدا بهمون نفری یه قرآن داد و ازمون عهد گرفت که اونجا ختمش کنیم. از همون اول شدید با قرآنه انس گرفتم. خیلی شدید. می دونی که چی می گم؟ همیشه باهام بود. همیشه! موقع رفتن به فرودگاه که شده بود دیگه اضطراب امونم رو بریده بود. خیلی عاجز و بیچاره شده بودم. همین که راه افتادیم یاد قرآنم افتادم. چشمهام رو بستم. از ته قلب از خدا خواستم که جوابم رو بده. یه نشونه ای، حرفی ... حداقل کتکی! نه! خیلی می ترسیدم آیه عذاب و تنذیر بیاد....

"فأنا اخترتک فاستمع لما یوحی ..."

مردم! واقعاً مردم. تمام تنم تکون می خورد. چقدر نرم بود... چقدر صبورانه و با گذشت بود. چقدر غفار بود...
بگذریم. اونجا هم همش چشمم به این بود که واسه چی من؟ چی رو باید ببینم؟ خیلی ساده بودم. حتی با خودم فکر کردم نکنه قراره امام زمان رو ببینم! آخه خیلی آرزوش رو داشتم... آخرش فهمیدم... بگذریم. بگذریم.

این مشهد همون حال و هواها رو زنده می کرد. موقعی که می خواستم برم له بودم. داغون بودم. همه چی رو هم جمع شده بود، یه روح زخمی و دریده واسم گذاشته بود. دیدن ریختم کفاره داشت. خودم هم می دونستم. باید می رفتم. باید. خیلی اوضاعم خراب بود.

... پا داخل حرم نمی ذاشتم. فقط زار می زدم. می ترسیدم. احساس می کردم که امام رضا کاریم نداره. خودم رو به زور چپوندم. اشتباه می کردم. امام رضا کارم داشت. خیلی هم زیاد کارم داشت. منم کارش داشتم.

ءادخل یا رسول الله که گفتم دیگه تموم شد. طاقت نیاوردم تا تهش برم. همین طور خوندم و رفتم تو ... انگار خوابم برد. یه دفعه هوا عوض شد. قلبم سبک شد. قبلش انگار یه کسی دستش رو گذاشته بود رو قلبم به زور داشت می چلوندش. بعد ... یهویی آروم گرفت. پر کشید. شاید یک بار بود که خواب رو تجربه کردم. چون می گن تو خواب روح آزاد میشه. روح بدبخت من کمتر همچین فرصتی بهش داده شده بود.

سبک سبک بر می گشتم. سبک سبک ... مثل پر... حتی ترافیک و صدای بوق و بد و بیراه مردم و زرنگ بازی های مشهدی ها هم به چشمم نمی اومد. به همه چی می خندیدم!

****

داشتم می گفتم. وقتی با مردان خدا بگردی، راهت روشن میشه. فکر کردی توی یه پست وبلاگ میشه 48 ساعت به اون پری و فشردگی رو نوشت؟

همین بگم که از لحظه ای که دعا می کردم، دعاهام شروع به استجابت می کرد! نه بابا! من مستجاب الدعوة نشدم. یه طوری بود که همون اتفاقی که داشت واسه قلبم می افتاد دعای من بود. همون دعایی که می کردم واسه قلبم اتفاق می افتاد.

پرنگم. همین رو بگم که ... اگه خیلی وقته نرفتی برو. گاهی یادمون می ره که قفل رو باید با کلیدش راحت باز کرد، نه با پنچ و دندون که بعد خسته شی و بگی، گره تو کارمه! همه چی قفل شده. اگه قفل کردن، کلید رو هم دادن. فقط باید برش داری.

به همین سادگی ...
به خدا به همین سادگی!


بدون شرح


شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم/ ما را به سخت جانی خود این گمان نبود!!


Wednesday, May 18, 2005

مرد...


اینقدر گریه کرده ام که داغونم. اینقدر داغونم ... که داغونم. این قدر می لرزم. این قدر نا امیدم. اینقدر خسته ام. این قدر بی ....... حوصله ام. از پسش بر نیومدم. فکرش رو هم نمی کردم. نا امید شدم. خیلی ضعیف. خیلی!
می خواستم نشون ندم. اما دیگه چاره ای ندارم. ترجیح می دم ضعف نشون بدم. کم ظرفیتم. احمقم.
خدایا! کمکم کن.
...
...
بعدالتحریر. آره! این وبلاگ همش خسته کننده است. همش نابودیه . همش ضعفه. همش نا امیدی و ناراحتیه. چی کارت کنم؟ نخونش.

بعدالتحریر. خسته ام. به خدا خسته ام. دلم می خواد بخوابم. یک مااااااااااااه بخواااااااااااااابم.


بدون شرح


آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست/ هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

...

بعدالتحریر. آمین!


Tuesday, May 17, 2005

بدون شرح


دل بی جمال جانان میل جهان ندارد...


Saturday, May 14, 2005

بدون شرح


من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود ...


گلستان


اعرابی را دیدم در حلقه جوهریان بصره که حکایت همی کرد که وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده و دل بر هلاک نهاده که همی ناگاه کیسه ای یافتم پر مروارید هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریان است باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مروارید است
دربیابان خشک و ریگ روان/ تشنه را در دهان چه در و چه صدف
مرد بی توشه کاوفتاد از پای/ بر کمربند او چه زر چه خزف

****

چندی بود که دائم به این فکر می کردم که چقدر زشته که من به عنوان یه ایرانی تو خونمون گلستان و بوستان ندارم. نه تنها ندارم، بلکه از وقتی که ادبیات دانشگاه رو هم پاس کردم، اصلاً هیچ شعر و حکایتی هم از اینها نخونده ام. خیلی دلم می خواست دوباره برگردم تو فاز سعدی. موضوع رو که با حاج آقا مطرح کردم، کلی به خودم امیدوار شدم. چون در جوابم گفت: وا! مگه گلستان بوستان هنوز چاپ میشه؟؟؟!!!! بنده هم حاج و واج نگاش کردم.
....
تا اینکه دیروز رفته بودم برای یکی از اقوام خارج کشور هدیه بخریم که من زود رفتم سراغ گلستان و بوستان و براشون اینها رو خریدیم. یه جلد گلستان هم واسه خودم خریدم (علت عدم خرید بوستان این بود که نه تنها بوستان چاپ می شد، بلکه تموم هم شده بود!!!)



Tuesday, May 10, 2005

panic


بعضی ها در شرارت دست شیطون رو از پشت بستن. امروز اتفاقی افتاد که خیلی باعث ناراحتیم شد. اول از همه ناراحتیم از خودم بود. حالا ناراحتیم از یه چیز دیگه است.
ظهر که رسیدم دانشگاه داشتم از سلف بر می گشتم. یه دفعه دیدم یکی از استادها (خانم) توی حیاط دانشگاه داشت با موبایل حرف می زد و جیغ می زد و گریه می کرد. دویدم به سمتش ببینم چی شده. تا منو دید خودشو انداخت تو بغلم و جیغ می زد: بچه ام! ای خدا بچه ام! حالا چی کار کنم؟ منو ببر بیمارستان. منم خودم کپ کرده بودم. همونجا نشوندمش رو زمین تا بتونم آرومش کنم. ولو شده بود و می زد تو سر و صورتش. آخرش فهمیدم که بهش زنگ زدن گفتن که پسرت افتاده . باید عملش کنیم. اجازه عمل می خواهیم. دیگه من زیر بغلش رو گرفتم و آوردمش دم پله نشوندمش. خودم هم حالم بد شده بود. شونه هاش رو می مالیدم و سعی کردم دلداریش بدم. چند تا بچه رو که دیدم داد و بیداد کردم که یکی بره آب قند بیاره. اون موقع بیچاره خانم دکتر تند تند داشت می زد تو سر و صورت خودش و منم دستهاش رو سفت گرفته بودم و چسبونده بودم به تنش که خودشو نزنش. تو فریادهاش فهمیدم که شوهرش هم نیست. سر چند تا بچه ها باز جیغ و ویغ کردم که برن دخترش – که دانشجوی همین جاست – رو پیدا کنن. کم کم ملت داشتن جمع می شدن. می گفت منو ببرین بیمارستان شهدا. منم (در اینجاش از خودم بدم اومد) به ساعتم نگاه کردم و دیدم 1 ساعت دیگه کلاس دارم. چیزی نگفتم که ماشین دارم. همون موقع دکتر شاه آبادی رو دیدم. صداش کردم و گفتم زنگ بزنه آژانس که ببریمش بیمارستان. خلاصه دخترش هم که اومد زد زیر گریه و اومد جیغ و ویغ کنه، شونه هاش رو گرفتم محکم تکون دادم، گفتم:لیلا! تو قاطی نکن. دادشت هیچیش نشده. به مامانت تلفن کردن گفتن بیمارستانه! مامانت شوکه شده. اگه تو هم قاطی کنی نمی تونم عموت رو پیدا کنم و خبر بدم. خلاصه بلندش کردم بردمش یه طرف دیگه، مجبورش کردم آروم بشه تا بتونه فکر کنه و شماره عموش رو بگیرم. آب قند رو هم دادم دست یکی از بچه ها! دکتر کمره ای هم واستاده بود می گفت: خانوم فلانی! بابا اینقدر پریشون نباش! عمله دیگه!!!! می خواستم هلش بدم که فقط دیگه حرف نزنه. بیچاره خانوم دکتر هم جیغ می زد می گفت: ای خدا من بچه ام رو از تو می خوام! خلاصه شهر حسابی شلوغ بود.
بالاخره بعد از اینکه تمام دانشگاه جمع شدن دور و برمون یکی از بچه ها گفت من ماشین دارم می برمتون. می خواستم باهاش برم، دیدم من که بیمارستان رو بلد نیستم. بعدش آژانس هم رسید ودیدم دکتر شاه آبادی دنبالش رفت و خیالم جمع شد. تمام تنم عرق کرده بود. حال تهوع گرفته بودم. ته حلقم تلخ شده بود. همچین که رفتم بالا همه بچه های آزمایشگاه ریختن دورم که تو که در مرکز واقعه بودی بگو چی شده. سر و تهش رو هم آوردم. رفتم سر کلاس. ارائه هم داشتم. اصلاً حواسم جمع نبود. می خواستم شماره خانوم دکتر رو گیر بیارم ببینم چی شده. هر کی هم یه چیز می گفت. یکی می گفت حتماً مرده، نخواستن یهو بهش بگن. یکی می گفت نه، شاید ضربه مغزی شده. خیلی ذهنم آشوب بود. بعد از کلاس زود زدم بیرون که شماره خانوم دکتر رو گیر بیارم. همچین که اومدم تو آزمایشگاه، حاج آقامون گفت: خانوم دکتر رو فهمیدی؟ قلبم ریخت. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم نه چی شد؟ گفت هیچی! الان دیدمش! گفت مردم آزار بوده ….
ترکیدم. مردم. اولش از عصبانیت قرمز شدم که کدوم بی وجدانی چنین کاری کرده؟ بعد هم کلی خوشحال شدم که اتفاقی نیفتاده. فهمیدم که خانوم دکتر رفته بوده بیمارستان و تمام بخشها رو گشته بوده و تو سر خودش زده بوده و اشک ریخته. بعد پیدا که نشده زنگ زده مدرسه و فهمیده بچه اش مدرسه است!!!

نتیجه اخلاقی:
1) چقدر بعضی ها پست اند!
2) اگه چنین اتفاقی افتاد، اول مطمئن شین که درست بوده، بعد برین ببینین چی شده و خودتون رو داغون کنین…
3) … نمی دونم. حتماً باز هم نتیجه داره و من بلد نیستم دیگه.


Monday, May 09, 2005

بچه دماغو


به دلایل امنیتی پست قبلی رو بستم. حوصله دردسر ندارم. ناشناخته موندن سخته. اما لذت بخش تره. فعلاً این طوری صلاحه. (نه که خیر سرم من هم خیلی ناشناخته موندم!)

واسه کمرم مثلاً یه پروسه جدید دکتر رفتن رو شروع کردم. دوباره ام آر آی. دوباره ترافیک های وحشتناک رسیدن به دکتر. دوباره پولهای قلمبه به آژانس دادن. دوباره ... نه! این یکی جدیده! بیچاره پای راستم سالم بود که یه آمپول فجیع عضلانی کورتون اون رو هم فلج کرد. لامذهب اینقدر بد زده که اصلاً تعطیل شدم. خواستم رعایت کنم پیش مرد حاضر نشدم برم. حالا هم دادم دست یه زن ناشی که بزنه داغونم کنه.

بالاخره یه دکتری حاضر شد بگه که معتقده من یه مشکلی دارم و نمی شه که آدم یک سال درد بکشه و گرفتگی و عصبی و از این جور چیزا باشه. آخیییییییییش!!! یکی بالاخره گفت که من مخم سالمه! جسمم ناقصه!! چون تا حالا همه می گفتن: خلی! فشار روته! عصبی هستی! کارت رو کم کن. درس نخون. بشین تو خونه. استراحت کن. گردش کن.... خلاصه که علیرغم اینکه اوشون هم می خواست بهم قرص اعصاب بده، ولی فعلاً به همین اکتفا شده که قرص و آمپول ... تا جواب ام آر آی بیاد.

دل همه بسوووووووووووزه! اینقدر به جون امام رضا غر زدم که بالاخره تصمیم گرفتم برم. فردا هم می رم بلیط می خرم. کلی کیفورم!

در دوران پس از ازدواج هیچ وقت بیش از 1.5 روز از هم دور نبودیم. بیش از این هم نمی تونستیم تحمل کنیم که دور باشیم. باورم نمیشه باید 8 روز دوری رو تحمل کنم. یه ذره اش رو که می رم پیش امام رضا که دووم بیارم. منتهی با اینکه به روی خودم نمی آرم، ولی سفر حاج آقا بد تو دلم بغض می آره. باورم نمی شد که قبل از رفتنش این همه با خودم زار بزنم. احتمالاً بعد از رفتنش دیگه خونمون رو آب می بره. اااااه! چه بچه دماغویی شدم ها! خودم هم دیگه می دونم خیلی بچه ننه ام (بچه شوهر در اینجا درستشه!) خلاصه که دعا کنین شب هجرانی که هنوز نرسیده زودتر به پایان برسه !



Wednesday, May 04, 2005

Has it ever been different?!


هیچ چیز از این برام سنگین تر نیست :

بل ضلَ اعمالهم فی حیاة الدنیا
(اینجا رو داشته باش)
و هم (یعنی ...) یحسبون انهم یحسنون صنعاً
....
....

و همیشه...
داره تو مغزم می کوبه:
دنگ ....
دنگ ....
و من ...
مثل تو ...
مثل او ...
مثل همه (!) ...
در این پوسته فرو رفته ایم !!!

****

- ...؟
- اوهوم!
- خب چی کار کنم؟
- ...
- باور کن. زندگی کار خودشو می کنه. هر چقدر هم که تو واسش برنامه بریزی!
- اوهوم!

****
- ...
- می دونم.
- نه! نمی دونی.
- چرا! فکر کنم می دونم!
- "از اون بترس که دست تقدیر، تدبیرت رو جا به جا کنه!"
- اوهوم!
- ...!؟

بعدالتحریر. مگه هیچ وقت جز این بوده؟

****
بعدالتحریر.عاشق بارونم. در حد بی نهایت. عاشق رعد و برقم. در حد بی نهایت. عاشق بهارم. در حد بینهایت.

****
بعدالتحریر. ...
بعدالتحریر. ......
بعدالتحریر. .............
بعدالتحریر. .........................
بعد از بعدالتحریر. مگه جز اینه؟



Sunday, May 01, 2005

Death ... the only reality!

ای دل لبریز از شوق و امید!
کاش می دیدی که فردا نیستیم.

کاش می دیدی که چون پنهان می شدیم؛
در همه آفاق پیدا نیستیم.

گرچه هر مرگی تسلی بخش ماست
کاندر این هنگامه تنها نیستیم!

بدتر از مرگ است آن دردی که:باز،
زندگی می خندد و ... ما نیستیم!

...

بعدالتحریر. ناگه اجل از کمین برآید که: منم!