برکه من

Friday, June 22, 2007

لوور


قطعاً لوور یکی از جالب ترین و زیباترین جاهایی بود که به عمرم دیدم. هم خودش، هم محتویاتش. چند تا عکس.





از طرفی 21 ژوئن شب اول تابستون و طولانی ترین روز سال به اسم Fête de la Musique نام گذاری شده و در بیش از 100 کشور دنیا هم وجود داره. به این شکل که هر کس (هر آماتور یا حتی بچه ای) می تونه بیاد توی خیابون موسیقی بزنه. به نوعی تشویق و ترغیب روح موسیقیه. واسه همین در سرتاسر شهر دسته های کوچیک و بزرگ موسیقی وجود داره و خیلی جو شادیه. این هم عکس. حيف که با اين پيکاسا نميشه بيشتر عکس گذاشت.


Posted by Picasa

Wednesday, June 20, 2007

پاريس، روح زندگي شهري


دیروز بعد از اینکه رسیدیم هتل هم بیشتر موندیم و استراحت کردیم. می دونم که پاریس عمدتاً شبش هست که اون ambiance و حالت فوق العاده رو داره... و حقا که درست بود. ساعت 10 شب هوا تاریک میشه تا 2:30 صبح که اذان میشه و 4:00 که هوا روشن میشه فرصت خیلی کمی برای لذت بردن از شب هست. 10:30 رفتیم بیرون و بعد از بارون های فوق العاده زیبایی که اومد (ما هم از کویر فرار کرده!) زدیم بیرون و رفتیم به سمت شانزه لیزه. شانزه لیزه همونی بود که یک عمر شنیده بودم و تصور می کردم. البته قطعاً در شرایطی که آدم با معشوقش راه بره. وگرنه تنها بودن توی شانزه لیزه کاملاً بی معنیه. واقعاً روح و حالتی که داشت خیلی بی نظیر و لذت بخش بود. تا 2:30 توی خیابون بودیم.

صبح رفتیم Sacré-Coeur. واقعاً جای زیبایی بود. واقعاً کلیسای قشنگ و روحانی ای بود. فوق العاده حالت معنوی قوی ای داشت. واقعاً هم زیبا بود. بعدش رفتیم Notré Dame معروف. معماری فوق العاده ای داشت. واقعا زیبا و در عین حال عجیب بود. من که قبلاً کتاب Davinci Code از Dan Brown رو خونده بودم و الان هم مشغول خوندن Angels & Demons اش هستم، به شدت محو سمبل ها و علامات و نشانه ها بودم و خیلی دلم می خواست مفاهیم رو می فهمیدم. سه طرف خارجی کلیسا یه طورهایی به شدت علائم شیطانی و حیوونهای عجیب و غریب داشت در حالیکه داخل کلیسا و ورودی اون حالت خیلی معنوی زیبایی داشت. البته اصلاً مثل Sacré-Coeur نبود به لحاظ معنوی. ولی زیبایی زیادی داشت. در کنارش هم سن و قایق های روی اون و ... واااای! کلاً اینجا خیلی شهر باروحیه. شاید اگه از تهران می اومدم اینقدر به این شدت احساس نمی کردم که الان از دبی اومدم. چون که دبی واقعاً شهر fake و غیرواقعیه. همه چیزش فیلمه. کافه Le Notré رو توی دبی هم رفتم. ولی اونی که اینجا می بینم اصلاً قابل مقایسه نیست. همه چیزش روح داره و واقعیه. نمی دونم چه طوری بگم! بعدش هم رفتیم ایفل. اون هم خب طبعاً خیلی زیبا بود. فکر کردن اینکه چنین چیزی سال 1888 ساخته شده واقعاً جالبه. وگرنه سازه های جالب تر از این هم الان ساخته میشه. صف های ایفل خیلی طولانی بود و گذاشتیم یه وقت زود بریم که بتونیم بریم بالا.

الان که ساعت 8:30 شبه و هوا مثل 4 بعد از ظهر روشنه! برم یه استراحتی بکنم که شب پاریس رو از دست ندم!





Posted by Picasa

Tuesday, June 19, 2007

From City of Light


باحاله! دارم 400 امین پست این وبلاگم رو توی پاریس می نویسم! :)

دیروز کل روز رو با یه تور با کشتی رفتیم سه تا از جزایر یونان رو دیدیم. فوق العاده عالی بود و خیلی خوش گذشت. البته از اونجایی که من کلاً دچار Motion Sickness میشم، توی کشتی هم خیلی تلاش کردم که حالم خوب بمونه. آبهای مدیترانه فوق العاده زیبا بود با جزایر سرسبز و خوشگل روش. جزیره ای که اسپارتاهای یونان، پارسی ها رو شکست دادند رو هم دیدیم. توی کشتی هم که توریستهای دیگه علاقه به برقراری ارتباط داشتند و ما هم که بدمون نمی اومد و من هم توی اون جمعیت لخت و پتی به اندازه کافی مورد توجه برای برقراری ارتباط بودم. سر ناهار سر میزی بودیم که دو تا آقای میانسال آمریکایی نشسته بودند بودیم و مشغول گپ و گفتگو شدیم. خیلی باحال بودند. یکیشون قیافه اش عین عین جورج بوش بود. سر ناهار هم شعر و آواز و رقص یونانی و hopa کشیدن های خیلی بامزه شون بود. بعد از تور آخرین جزیره که برگشتیم نزدیک میز اونها بودیم که گفتند بریم سر میزشون و عمدتاً صحبتهای خانوادگی و یه اپسیلون هم سیاسی بود. همگی به شدت از صحبت سیاسی پرهیز می کردند. اما وضعیتی که از آمریکا توضیح می دادند به لحاظ سیاسی ظاهراً عین ایران بود. می گفت 4 تا دوست می تونند خیلی صمیمی با هم سر میز باشند، اما همچین که بحث سیاسی میشه کامل جدا میشن و یکی طرفداری می کنه و یکی مخالفت.

آتن رو شهر زیبایی یافتم. خیلی خیلی شبیه تهران بود به نظرم. بافت خیابانها و اتوبانها و چهارراهها. اما کوچه پس کوچه هاش همه کامل تیپ اروپایی و ساختار قدیمی بود. یونانی ها فوق العاده آدمهای گرم، شاد، راحت، برون گرا یا extrovert و جالبی بودند. عمدتاً خیلی تحویلت نمی گیرند. اما کمک می کنند. انگلیسی هم بلدند. نسبت به سرزمینشون احساس افتخار می کنند و باید هم بکنند. واقعاً وقتی این جاهای تاریخی رو ازشون می دیدم و اسطوره ها و افسانه هاشون رو می خوندم، جداً احساس می کردم باید خیلی به خودشون ببالند. همه جا پرچم های بزرگ یونان رو میشه دید. حتی توی دهات در جزایر. اما اصلاً آدمهای دماغ بالایی نیستند. خیلی خون گرمند.







امروز رسیدیم پاریس. با اینکه صبح زود راه افتادیم و یک ساعت هم اینجا از آتن ساعتش عقب تره، اما حول و حوش 3-3:30 به وقت اینجا رسیدیم هتل ... و با چه وضعیتی. در وهله اول خیلی خورد توی ذوقم. با مترو اومدن از فرودگاه مصیبتی بود. کلی که طول کشید تا بفهمیم کدوم متروها رو باید سوار شیم. چند تا حرف های اولیه فرانسوی رو یاد گرفتیم که حاضر شن باهامون انگلیسی حرف بزنند. خیلی از ایستگاهها پله برقی نداشت و حاج آقای بنده خدا چمدون 30 کلیویی رو از 20 تا پله خرو کش می کرد بالا و پایین. ماها دیگه توی دبی بدعادت شدیم. اگه چنین اتفاقی توی دبی بیفته، همین فرانسوی های تحفه، تنبون به سر همه فکل می کنند. هنوز که اصلاً شهر رو ندیدم، اما به وضوح با بقیه جاها فرق داشت. ساختمون های قدیمی و خیابونهای سنگ فرش، تریپ همه جا هنری و صد البته به وضوح هم مسایل سکسی مکسی اپن به نظر می رسه. هنوز که مستفیض نشدیم، اما یکی دو تا چشمه اول همچین بد منو برد توی دیوار. البته آتن هم همین بود. وجود مغازه ها و مجلات مفتضح و اینها خیلی حس می شد، اما اینجا به نظرم یه مدل دیگه است. فعلاً از پاریس نه عکس دارم، نه حرف. گشنه ام و نشسته ام حاج آقای بنده خدا که رفته یه غذایی، آذوقه ای چیزی بگیره برگرده تا زنده شم. با اینکه 4 روز از سفرم میگذره، احساس می کنم یک هفته است توی سفرم. خیلی منتظر دیدن پاریس و پاریسی هام!
Posted by Picasa

Sunday, June 17, 2007

باز هم آتن


با اینکه فقط دو روزه اینجاییم اما اینقدر مفصل بوده که احساس می کنم یک هفته ای هست.

خیلی دوست داشتم بیشتر در مورد تاریخ و اسطوره ها و افسانه های مربوط به یونان باستان بدونم و بعد این آثار رو ببینم. واسه همین صبح یه سری سرچ سریع توی ویکی پیدیا کردم و توی راه هم یک کتاب در مورد خدایان و قهرمان ها و روئین تن ها کردم و دانشم الان که شبه با صبح در این زمینه قابل مقایسه نیست! خیلی خیلی هم برام جالب بود. یه شجره نامه کامل هم از خدایان داشتم که می تونستم روابط و فرزندان و خلاصه اطلاعات این ریختی خدایان رو دنبال کنم. ماجراها خیلی مفصله و از حوصله اینجا خارج. شاید بعداً یه ذره تحلیل ها و برداشتهام رو بگم.

صبح رفتیم معبد زئوس که فوق العاده زیبا بود. بعدش رفتیم مقر اولین المپیک در سال 1896. اونجا هم برای من هیجان انگیز بود. بعد هم بغل پارلمان مراسم عوض کردن گاردهای خیلی مسخره شون رو دیدیم که ظاهراً در خیلی کشورهای اروپایی مرسومه. اون هم به نظر من خیلی بامزه بود. موزه باستان شناسی اصلیشون رو هم رفتیم که ما شاید یک بیستمش رو دیدیم اینقدر که مفصل بود. من دیگه احساس می کردم هرگز نتونم روی پام واستم. آثاری از عصر حجر و عصر برنز هم بود. فکر کنم قدیمی ترین آثار دنیا بود. یک سری مجسمه ها و کوزه ها مربوط به 7000 سال قبل از میلاد مسیح بود. واقعاً باورنکردنی بود. در آغاز انجیل عصر حضرت آدم رو نسبت می ده به ده هزار سال قبل. یعنی کل تاریخ بشریت ده هزار ساله و بعد از 3000 سال بعدش که فکر کنم زمانهای حضرت موسی هم هنوز نشده آثار وجود داشته باشه! خیلی هیجان انگیز بود! حیف که آدمیزاد بدنش اینقدر محدودیت داره. من بخش مجسمه هاش رو کلاً 4 تا سالنش رو دیدم و فکر کنم 2 ساعت طول کشید. واقعاً هم جالب بود. به قول بعضی ها به شدت مجسمه ها رئالیستیک بود. خیلی برام جالبه که زمان یونان باستان واقعاً پوششی نداشته اند و حتی سربازان موقع جنگ هم فقط یه شنل داشتند. برای من بیشتر کنجکاو کننده بود که بفهمم تاریخ گذشته چطور بوده، اما دیگه حاج آقا غیرتی شده بود و به ازای هر عکسی که ما از این مجسمه های تیکه پاره می گرفتیم یه تیکه ای به ما پاره می کرد!!

اما ناهار: یکی از فاجعه آمیزترین اتفاقات روزمون بود. خواستیم مثلاً به قول خارجستانی ها به خودمون treat بدیم و پاشدیم رفتیم یکی از همین رستوران های کنار باغ و بستان ها نزدیک آکروپولیس. بنده هم تصوری که از میگوی سرخ شده داشتم خیلی متفاوت بود با اون جونورهای با دست و پا و چشم و آما و احشامی که جلوم گذاشتند. همیشه می دیدم این خارجی ها این میگوها رو تقریباً زنده می خورند، خودم فکر نمی کردم این کار رو بکنم. در کمال روحیه هم کردم. اما دیگه از دیدن دست و پاهاشون اینقدر دل به هم زده شدم که یه دستمال انداختم روی غذام که نبینم و بعد هم کاهو و گوجه های کنارش رو خوردم. وضعیت حاج آقا هم مشابه بود. با این فرق که مجبور شد ماهی خام به اسم دودی بخوره.

این هم چند تا عکس:




Posted by Picasa

Saturday, June 16, 2007

از سرزمين خدايان


امروز صبح رسیدیم این سرزمین فوق العاده باحال و عجیب و تاریخی:آتن! تصوری که از یه شهر اروپایی داشتم همین بود. کوچه پس کوچه های داغون، کافی شاپ های کنار خیابون های سنگی، ... اما آتن با این تاریخ خدایانی که داره یه جورهایی فرق می کنه. فقط چند تا دونه عکس نمونه خروار می ذارم. حول و حوش 7 ساعت داشتیم بین این سنگ و کلوخ هایی که مربوط به 500 سال و بعضاً 1400 سال قبل از میلاد مسیح می شد راه می رفتیم. فوق العاده زیبا بود. دیدن آکروپولیس رویایی بی نظیر بود. معبد زئوس و پاپاروس و مجسمه های افلاطون و سقراط و یه عالمه فیلسوف و دانشمند و خدایان یونانی دیگه خیلی هیجان انگیز بود. هر چند که آفتاب تقریباً کباب کبابمون کرد و مثل بچه دهاتی ها لپ هامون گل انداخته، ولی دیدن جاهای به این زیبایی و تاریخی واقعاً فوق العاده بود. بعد از اینکه کل منطقه مربوط به آکروپولیس و کاخ ها و معابد خدایان رو دیدیم، رفتیم یه رستوران باحال کنار همون جا نزدیک یه کلیسایی که زنگش دنگ دنگ می کرد نشستیم و غذا خوردیم. اتفاقاً گارسونش هم یه ایرانی ای که 7 سال اینجا بود دراومد. ماشالله دامنه فعالیت ایرانی ها خیلی گسترده است. فکرش رو نمی کردم توی یونان هم ایرانی ببینم! فعلاً یه دو سه روزی اینجا هستیم تا بعد بریم به مقصد اصلی! ;)
این هم چند تا دونه عکس کوچولو:





Posted by Picasa

Wednesday, June 13, 2007

انفجار حرم عسکريه



الّلهم انّا نشکو إلیک فقد نبیّنا و غیبت ولیّنا و کثرت عدوّنا و قلّت عددنا و شدت الفتن بنا و تظاهر الزمان علینا...

در راه جلسه امروز با یک همکار شیعه، بحثهای مفصلی در زمینه شیعه و سنی و اختلافات و وهابیت و القاعده داشتم. احساساتم پنجه در روحم می کشید از این همه اختلاف و از سودی که نامسلمانها از این اختلاف می برند. خواندن خبر انفجار مجدد حرم عسکریه روحم رو شکافت. واقعاً دلم شکست. دشمنی تا چه حد؟ از انفجار پارسال تنها دو مناره حرم مانده بود که چشم دیدن همین را هم نداشتند. شاید بگویی این احساسات کاذب چیه؟ منطقی نگاه کن... نمی خوام. می خوام احساساتی نگاه کنم. می خوام به پای این اسلام تکه تکه شده اشک بریزم. می خوام به حال محمد و امتش بسوزم و خاکستر شم. دشمنی تا چه حد؟

Tuesday, June 12, 2007

گردگیری


امروز یه کفش نسبتاً نو پوشیده بودم. همچین که یه ذره روش خاکی شده بود، زود یه دستمال کوچولو برداشتم و تمیزش کردم. در حین این پروسه داشتم با خودم فکر می کردم که چه جوریه که منی که به ثواب و گناه و قیامت و بهشت و جهنم و این چیزها تازه اعتقاد هم دارم، وقتی لباس یا کفشم کثیف میشه زود همون موقع می خوام تمیزش کنم که لکش نمونه، اما وقتی روحم خاکی و کثیف میشه و گناه ها روی هم تل انبار میشه، اصلاً نگاهش هم نمی کنم که کثیفیش رو نبینم، چه برسه به اینکه بخوام لک ها رو هم پاک کنم؟ چطوریه که همین دستمال کوچولویی که خدا هر روز داده دستم که روزی 5 بار حداقل به فکر یه گردگیری بیفتم، اینقدر بدجور به همه جا می مالم و دستمال رو کثیف می کنم که روحم رو تمیز نمی کنم؟! شاید هم مثل کفش نویی هست که روز اول پامیشی باهاش میری توی گل و شل و بعد هم بارون می آد و بعدش هم از یه جای تازه آسفالت شده رد میشی و قیر به پات می چسبه و دیگه اون قدر کثیف میشه که دیگه بی خیالش می شی. به همین راحتی بی خیال روحت بشی. بگی اینکه لجن شد، دیگه چی کارش کنم؟ بذار همین لجنی که هست بمونه. البته مشکل اصلی رو در این می بینم که اصلاً کثیفی رو نمی بینم. مثل اینکه کفش آدم گلی و خاکی و قیری بشه، تو بهم بگی، اه! چه گندی زدی به این کفش. من هم مثل مات ها نگاهش کنم و بگم:وااا! کجاش کثیفه؟ تو هم با دهن باز منو نگاه کنی که این یارو چه شوته! شاید هم مشکل اینه که کسی که داخل آدمیزاد حسابش کنم هیچ وقت برنگشته بگه اه! چه گندی زدی به این روح! نکته اش اینه که اونی که داره می بینه خیلی صبورتر از این حرفهاست. شاید هم خیلی بی خیال تر از این حرفهاست. اصلاً بی خیال ما شده ببینه آخرش چی میشم! چی میشم؟ هیچی! مثل ملیونها هیچی دیگه. میرم سر کار، برمیگردم خونه، سرگرم کار و زندگی میشم، دغدغه هام میشه همین خورد و خوراک و خواب و پوشاک و خرید و تفریح و سفر و روز و شب و شب و روز، کم کم هم پیر میشم و زمین گیر و مریض و غرغرو و حسرت به دوره خوش جوونی و بعد هم سرم رو میذارم زمین می میرم، مثل ملیونها هیچی دیگه که مردند. بعد سرم رو اون ور بلند می کنم و می بینم بــــــــــــــــعله! چه خوش خوابیدم و چه بد بیدار شدم...
ای کاش گاهی این دستماله رو دستم می گرفتم، یه گردگیری ای می کردم، یه ذره حداقل روی این لک و پیس ها رو پاک می کردم کپک نزنه. دریغ!
این ها هم هیچ کدومش به معنی این نیست که بنده از الان متحول میشم و این کار رو می کنم. نخیر. به قول خارجستانی ها : been there, done that …! همونی که هستم هستم و ظاهراً هم خواهم بود. مگه اینکه یه تکونی از بالا باشه... که تکون های بالا هم معمولاً خیلی هولناکه! وقتی می بینم که در درونم از وضعیت فعلی راضیم و حتی تغییری هم نمی خوام و از تکون بالا هم می ترسم، چه انتظاری میره؟ خدا وصفش رو گفته: ولشون می کنم بچرند تا بعداً حالشون رو بگیرم!
اما باز هم ... دریغ!

بعدالتحریر. علت اینکه این دستماله رو روزانه نمی گیرم هم فهمیدم. وقتی نماز می خوندم در حال تنظیم این پست بودم. احساسات معنوی ام هم فقط به درد پست شدن در وبلاگ می خوره، اگر بخوره!


Sunday, June 10, 2007

اگر از حال ما می پرسی ....


همچنان حس پست بامعنی و اینها ندارم. می خوام از خودم و زندگی عادی بگم تا حسش برسه و پست کمی پربارتر بذارم. از هفته دیگه می خوام به مدت دو هفته برم تعطیلات و کلی هم واسش خوشحالم. تازه شاید از سفرم هم پست بذارم که می دونم خیلی باحال میشه.

فقط نسبت روماتیسم بهم نداده بودند که اون رو هم کمابیش دادند! عین اون موقع که مشکل کمرم شروع شد: دیسک کمر، انحراف ستون فقرات، لقی مادرزاد مهره، گرفتگی عضلات اطراف ستون فقرات، التهاب مفصل بین استخوان لگن و استخوان ران تنها تعدادی از تشخیصاتی است که نسبت به کمر بنده داده شد! حالا این بار سر مچم از التهاب تاندون شروع کردیم و این بار پیشرفت سریع بود و به روماتیسم رسیدیم! ماشالله به علم پزشکی و علوم غیرقطعی غیرریاضی! فعلاً درخواست ام آر آی دادیم تا ببینیم بیمه چه می کنه. بدبختی اینه که چون اشاره کردم که اولین بار حین تنیس درد شروع شد، باید ثابت کنم که بازیکن حرفه ای نیستم تا بیمه پوشش ام آر آی بده. سر این بدبختی ها که شد حالا ما بازیکن حرفه ای شدیم! Will keep you posted!

همین که دارم می رم تعطیلات خودش بهم انرژی میده. چون نمی دونم چرا کلاً انرژیم از بین رفته. عمدتاً به خاطر دستمه و فشار کارم. توی همین آخر هفته ای بیست بار فقط گریه کردم. تحملم کم شده و زودرنج شدم. تمام بدنم هم درد می کنه و مثل یه پیرزن کفگیر خورده دائم غر می زنم. امروز بعد از کارم وقت ماساژ گرفتم بلکه یه ذره بتونم این گره هایی که در تمام عضلات افتاده رو باز کنم! آدمیزاد واقعاً چشه؟


Thursday, June 07, 2007

کار می کنم، پس هستم!


همی گویم وگفته ام بارها: تا باشه، سلامتی باشه، آدم بتونه کار کنه. اما "اینقدر" کار کنه؟ با اینکه در دو سه تا پست فوق العاده بی نمک اخیر هم ابراز احساسات در مورد میزان کارم کردم، ولی راستش اینقدر ذهنم درگیره کارمه و اینقدر حجم کارم زیاد شده که اصلاً در مورد چیز دیگه ای نمی تونم بنویسم. البته معمولاً ساعت اضافه تر از کارم خیلی نمی مونم. اما در ساعات کاری کارم وحشتناکه. این هم که الان نشستم دارم می نویسم از این روست که می خوام یه ذره به آدمیزاد شبیه تر شم. مثلاً الان ساعت 3 گذشته و ناهار نرفتم و می دونم هم که نمی رسم برم. واسه همین دل خودم رو خوش می کنم که عیب نداره، از اون ور زودتر می رم خونه.

اما در ادامه حرفهای خیلی خنک و بی مزه:
دیروز که رفتم سوار ماشین شم دیدم یه جریمه قلمبه روی پنجره است و 600 تا ماشینی هم که اونجا پارک بود همین وضع رو داشتند. ساختمون ما هزاران آدم رو در خودش جا میده، اما به ماها پارکینگ نمی دن. مثلاً شرکت ما فقط دو تا پارکینگ داره. فلذا همه بیرون روی سر هم پارک می کنند. عجب پلیس عقده ای احمقی بوده که اومده توی پارکینگ به این بزرگی همه رو جریمه کرده. خاک بر سرش!

این هفته دو شب تونستیم با یه مهمون بریم بیرون و شام بخوریم. در کنارش نزدیکانی که اونها هم گرفتارند رو بعد از یک ماه زیارت کردیم و زندگیمون باز نزدیک تر شد به زندگی انسان!

در مورد دستم هیچ حرفی نمی خوام بزنم. شاید این طوری سنگین تر باشه...
...
...

اون روز حاج آقا با هیجان زنگ زده بهم که مامانت واست کامنت گذاشته! من هم داشتم شاخ درمی آوردم. خیلی احساس بامزه ای بود. توی راه که داشتم می رفتم حتی داشتم واسه خودم یه پست تنظیم می کردم در مورد حس اینکه آدم مامانش کامنت بذاره توی وبلاگش و نصف مامان آدم احتمالاً زیرزمین بوده و تا حالا کشف نشده و از این دست. بعد که اومدم خونه دیدم کامنت مذکور رو خودم قبلاً دیده بودم و مربوط به یه بنده خدای دیگه میشده که تشابه اسمی داشته فلذا پست تنظیم شده هم به تاریخ پیوست.

امروز پنج شنبه است. من پنج شنبه ها را دوست دارم. چون فردایش جمعه است. من جمعه ها را حتی بیشتر از پنج شنبه ها دوست دارم، چون فردایش شنبه است! البته وقتی که پنج شنبه شب ها برنامه درست و حسابی ای ندارم خوشم نمی آید. اما به هر حال پنج شنبه ها بهتر از روزهای دیگر هفته است. چون هفته به غایت غایی اش که رسیدن به تعطیلات آخرش هست رسیده! (در همین راستا قبلاً به نوعی بلاگیده بودم که الان با تنظیم زمانهاش به دبی می شه بهش ارجاع داد...!)


Sunday, June 03, 2007


چندین تا پست مد نظر دارم که بنویسم. در حال حاضر به خاطر وضعیت دستم افسرده ام و نمی تونم بنویسم. دستم قصد نداره خوب شه و بدتر هم داره میشه. مثل تمامی مریضی های دیگه ام. هیچ وقت از بین نمی رن، فقط روی هم جمع میشن. کارهام هم خیلی زیاده. همین. مثل همیشه... از ریخت غمگین خودم بدم اومده. بقیه هم از ریخت غمگینم بدشون اومده.