برکه من

Tuesday, January 30, 2007

دومین عاشورا


خیلی سخت بود که الان فهمیدم اینجا هم امروز عاشوراست! فهمیدم فقط خاص ایرانی ها نبوده. یه همکار دیگه ام هم که هیچ وقت مستقیم اشاره نکرده بود شیعه است و پاکستانیه گفت که امروز عاشوراست و چرا اومدی سر کار؟
خیلی سخته. خیلی ناراحت کننده است. عاشورا بشه و حتی ندونی که عاشورا کیه! احساساتم قاطی کرده. احساساتم قاطی شده. شاید یکی بگه خب دیروز حس عاشورا داشتی، چه فرقی می کنه. اما من به تفاوت زمان و مکان اعتقاد دارم... احساساتم قاطی شده...

یا حسین


Monday, January 29, 2007

یه نوع عاشورا


از بعد از اینکه نتونستم واسه عاشورا مرخصی بگیرم، از خدا می خواستم که یه سفری چیزی برام پیش بیاد که حداقل یه فاصله خلوتی با خودم داشته باشم و مثلاً بتونم روضه گوش بدم. دیشب آخر شب که داشتم از شرکت می رفتم بیرون دیگه ناامید بودم از اینکه عاشورایی داشته باشم! وسط راه خونه بودم که همکارم زنگ زد و گفت یه موردی پیش اومده که می خواست ازم من جاش برم ابوظبی. با اینکه همیشه از این جور سفرها خیلی خوشحال نمیشم، این دفعه جداً خوشحال شدم. صبح رفتم ابوظبی و توی راه روضه گوش کردم. خدا رو شکر مهمونمون برام 3 تا نوار روضه آورد که این روزها بجومش! وقتی در قحطی قرار می گیری، می بینی که می تونی توی ماشین، با نوار تکراری واسه خودش گریه کنه.
اما به نظر من بعد از کربلا جای عاشورا توی تهرانه و اون همه مراسم و حال و هوای خوبش ... نمی تونم از حسرت بی نهایتم واسه از دست دادن این ایام خودداری کنم. امروز، به شکل هرچه بادا باد سرتا پا سیاه پوشیدم. خدا رو شکر کسی چیزی نگفت. فقط همون همکار شیعه ام گفت: پس امروزه؟ گفتم آره....
دیشب از سر کار راه افتادم برم مسجد ایرانیان که مراسم هاشون بر اساس ایرانه. یک سردرد و خستگی وحشتناکی هم داشتم که نگو. 1 ساعت و 20 دقیقه توی ترافیک بودم و بالاخره آخر مراسم رو رسیدم. همون مراسم در پیت خیلی عامیانه شون واسه من بهشت بود. فهمیدم اینی که می گن روضه امام حسین بهشته، واقعاً یعنی چی. هر چی هم که باشه باید بری. با اینکه خیلی نمی تونستم حس و حال خاصی داشته باشم، اما برام مهم بود بتونم توی یه بهشت حسینی با اون همه علاقه مندان به حضرت جمع بشم و بلکه بتونم توی لیست عزادارها ثبت بشم...

دیشب از شرکت که می اومدم بیرون رئیسم صدام زد و سریع یه چک 2000 دلاری داد دستم به عنوان پاداش و گفت Keep up the good job! خیلی شوکه شدم! خیلی هم خوشحال شدم. احساس می کردم واسه پاداش زود بود. بیشتر از پولش از اینکه ازم راضی بودند خوشحال شدم. یه جورهایی احساس کردم خستگیم در رفت. مادیات مهم هست. ولی اون چیزی که فراترش برای من مهمه اینه که بدونم مفید بوده ام و الکی از نظر شرکتم حیف نون نبوده ام! ( اگه برگردم آرشیو رو مطالعه کنم می بینم که سال پیش همین موقع از این حرفها داشتم زیاد می زدم!)

یه کار خوب دیگه هم کردم که واسه اون هم خوشحالم. یه کار به تأخیر افتاده خیلی مهم یه بنده خدایی رو کمکش کردم که انجام بشه و امروز تموم شد. من جای اون بیشتر احساس آرامش می کنم که یه کار به این مهمی بعد از یک سال انجام شد. و خوشحالیش هم برای من خیلی ارزشمند بود.

امروز همکار سنی ام پرسید امروز که عاشوراست روزه ای؟ گفتم: نه، خوب نیست روزه گرفت. گفت اما تاسوعا و عاشورا یا عاشورا و فرداش رو روزه می گیرند. محمد (ص) گفته. من یه ذره قاطی کردم و فهمیدم که عاشورا روزی بوده که حضرت موسی بنی اسرائیل رو از فرعون گرفت و روزی بود که آب دریا رو برشون باز کرد و فرعون غرق شد وظاهراً یهودی ها روزه می گرفته اند. بعداً پیامبر گفته اند که برای تفاوت با یهودی ها یا تاسوعا و عاشورا یا عاشورا و فرداش رو روزه بگیرین! احتمالاً اگر چنین چیزی بوده در بین وقایع تاریخی عاشورای شیعه ها واسه ما گم شده. ولی بقیه هم به نام عاشورا می شناسندش و اصلاً خبر ندارند که در این عاشورا چه واقعه ای رخ داده!

و باز هم به یاد تاسوعا:
در حسرت آن کفی که از آب/ برداشت، فرو فکند و بگذاشت
هر موج به یاد آن کف و چنگ/ کوبد سر خویش را به هر سنگ
چون ماه به چارده برآید/ دریا به گمان فراتر آید
ای بحر بهل خیال باطل/ این ماه کجا و بوفضائل

بعدالتحریر. اولین پست اولین وبلاگم رو چند سال پیش (بین 3 و 4 شک دارم) روز تاسوعا نوشتم! همیشه دوست دارم سالگرد وبلاگم رو تاسوعا بدونم.


Sunday, January 28, 2007

دوست شیعه


یک نفری جدیداً به عنوان Regional Manager از انگلیس اومده که اینجا توی منطقه حضور داشته باشه و عمدتاً هم در آفیس ما خواهد بود. آدم خیلی مهربون و باحالی بود. دفعه اول که دیدمش سر دوره آموزشی ای بود که از headquarter برامون گذاشته بودند.
یه چند روزی هست که اومده که بمونه. الان یهویی اومد پیشم و آروم بهم گفت عاشورا کیه؟ فرداست یا پس فردا؟ خیلی جا خوردم. توضیح دادم که اینجا فرداست. گفت چون توی انگلیس پس فرداست. پرسیدم شیعه ای؟ گفت آره. بعد هم گفت که برادرزاده اش مجتهده و خانواده اش خیلی مذهبی اند و زنش هم خیلی مذهبیه و ... تازه سید از طرف پدر و مادر هم بود و فامیلش هم نقوی بود و به امام نقی می رسید! انگلیسی بود که اصالتاً پاکستانی و کمی هم ایرانی و عراقی بود!! گفت داره در مورد امام زمان مطالعات بیشتری می کنه و فلان جا نزدیک خونش فلان مراسم بوده و ازم خواست وقتی زنش اومد هم به من معرفیش کنه و با هم کمی رابطه غیرکاری داشته باشیم. یک ربعی آروم داشتیم در مورد اعتقادات شیعه و سنی و غیره حرف می زدیم. اون قدر ذوق کردم، اون قدر ذوق کردم که حد نداشت. اصلاً یه احساس خیلی باحالی بود. به خصوص که این بابا عملاً یه جورهایی جزو بالاترین رده های شرکت محسوب میشه و این نزدیکی خیلی قوت قلب بود برام. جالب بود که اون می گفت اولین بار که پا گذاشتم توی آفیس و تو رو دیدم کاملاً شوکه شدم و خوشحال شدم و ذوق کردم و برام قوت قلب بود! خیلی هیجان زده شدم. خیلی احساس خوبی دارم.
جالبه منی که اینقدر از تنوع در دوستان و اعتقادات و از این جور حرفها می زنم وقتی یه هم عقیده می بینم اینقدر ذوق می کنم! اون هم توی این روزی که از دلتنگی کار کردن در تاسوعا سخت دلگیرم!

یا حسین! ممنون.


Tuesday, January 23, 2007

اخبار


نخست خلاصه خبرها:
روزهای طولانی دوری از وبلاگ!! مشغول بوده ام یا خودم رو مشغول کرده ام. نمی دونم! جداً فرصت نوشتن و شاید حرفی برای زدن هم نبوده. راستش فکر کنم اونقدر حرف زیاد واسه زدن بوده که دیگه بی خیالش شدم!
چند روزیه که مهمون دارم و دو روز هم مرخصی گرفتیم که با مهمون هامون باشیم. خدا رو شکر خیلی خوش گذشت و خوب بود.

این روزها خیلی عصبی بوده ام و هستم! اصلاً نمی دونم چرا. دائم در حال بحث و جنگ و دعوا بوده ام. بیشتر از همه هم با مهمون هام! (آخر مهمون نوازی ام دیگه!) از هر چیز اعتقادی و فکری و هر چیزی یه موضوع بحث مشت درست می کنم و سرش دعوا راه می اندازم. اعصاب خودم و بقیه رو حسابی تیلیت کرده ام... حسابی هم در ادعاهای اپن مایندد و دموکرات بودن غرق شده ام، در حالیکه به احدالناسی اجازه اظهار نظر نمی دم. اگه کسی هم اظهار نظر بکنه، علیرغم تمامی ادعاجاتم با بلدوزر صافش می کنم! اصلاً نمی دونم چم شده؟ یه چیزی شده ام توی مایه های سارای 16-17 ساله خل دیوونه گیر! فکر کنم زیادی فقط و فقط با حاج آقای آروم و ملایم بوده ام و آداب معاشرت سالم اجتماعی رو یادم رفته.

یکی از درگیری های اصلی من این روزها شروع محرمه که هیچ وقت به عمرم این قدر افتضاح نبوده. حتی عاشورا رو هم نتونستم مرخصی بگیرم. یه ذره هم همچین رفتم توی دیوار از اینکه درخواست مرخصی دادم و پذیرفته نشد. از اول محرم "هیچ" کاری به معنای واقعی در این راستا نکرده ام. حتی خواندن زیارت عاشورا! خیلی وحشتناکه. اصلاً فکر اینکه روز عاشورا هم بیام سر کار عین هر روز خیلی برام وحشت آوره. یه بار که این طور بشه دیگه واسه آدم عادی میشه که این چیزها فقط در اثر جوّه که روی آدم تأثیر می ذاره و خودش چیزی نیست. واقعاً نمی خوام این طوری باشه! خیلی ناراحتم.

اکنون مشروح اخبار!
هفته پیش یه جلسه با مشتری داشتم که بعدش درخواست یه جلسه دیگه با مدیرعامل بهم دادند و بعد از اون جلسه هم با چک اومدم بیرون. لذت و شادی درونم قابل وصف نبود. اینقدر ملموس و نزدیک فروختن، خیلی لذت بخش بود.

دو سه هفته پیش سوار قایق مذکور کذا شدیم و در کمال پررویی رفتیم وسط آب. به عبارتی سعی کردیم بریم وسط آب، ولی بیشتر توی شن های ساحل پارو زدیم! قایقمون هم پر آب شد. بنده هم فقط روسریم خیس نشد! موبایل حاج آقا هم که توی جیبش بود افتاد رو ویبره و تمام آی سی ها و چیپ هاش اکسید شد و سوخت! در نتیجه یه موبایل دیگه خرید.

دیروز روز جهانی شکستن بود. دو تا لیوان شکست. بعد هم یه چراغ خوشگل کنار دیواری از اینهایی که نور رو رفلکت می کنه به سقف و یه هفته بود خریده بودیم رو کوبوندیم به دیوار و شکست. بعد هم کله مهمونمون خورد به سنگ آشپزخونه و تقریباً شیکست! خلاصه برای جلوگیری از آسیب های بیشتر رفتیم بیرون و تا شب برنگشتیم!!


Tuesday, January 16, 2007

(2) پیامبر: فقط الهی یا ...؟


در ادامه بحث به طور کلی این مسایل مطرح شد:
1- از کجا میشه تشخیص داد کدوم قسمت حرف پیامبر دینه، کدوم نیست؟ مرزها کجاست؟ خب این قسمت دوم بحث میشه. یعنی اگر این اثبات شد که پیامبر صاحب دو یا بیشتر رل اجتماعی هست که یکی از اونها جزو "دین" محسوب میشه، بعد باید بحث کرد که خب چه کسی، از کجا و با چه ملاکی این رل ها رو از هم جدا کنه. فکر کنم هنوز توی بحث خود موضوع اول به اثبات نرسیده. از طرفی اصلاً فکر نمی کنم حوزه های علمیه چنین چیزی رو هیچ وقت حتی به بحث بذارند، چه برسه به اینکه بخواهند قبول کنند.
2- اما اینکه هر اونچه پیامبر می گه "دین" نیست و "وحی" هست: یک اینکه پذیرفتن اینکه "هر" چی پیامبر میگه وحیه خیلی با عقل جور درنمی آد. امور روزمره پیامبر چرا باید وحی باشه؟ اصلاً چه معنی داره که وحی باشه. این میشه یه چیزی مثل اعتقاد مسیحی ها به خدا بودن مسیح. هر کار و حرف و عمل مسیح عملاً کار و حرف خدا میشه. از همه مهمتر همون بحث امیره که خود پیامبر شخصیت والایی داشته و اون شخصیت هم انسان بوده. اون همه عظمت شخصیت از اینجا نبوده که خدا بهش گفته این طوری باش. از درکی بوده که خودش نسبت به اخلاق داشته.
3- اما بحث اخلاق: درسته، باید روح اخلاق رو استخراج کرد و عمل کرد. ولی این کمکی به این موضوع نمی کنه که پیامبر شخصیت های مختلف داشته یا نه. چون به هر حال دین از اخلاق جداست. اخلاق تنها زیرمجموعه ای از دینه. از طرفی هم ما موظفیم به دین عمل کنیم. چطور میشه تشخیص داد یا استخراج کرد که این عملکرد یا حرف پیامبر فقط مربوط به اخلاقه یا جزو دین هم هست؟
4- عقب مونده بودن مرجعیت فکر کنم اصلاً جای سوال نداره. مرجعیت ما عموماً حداقل 20-25 سالی از زمانه عقب بوده. یک نفر از مراجع ما نشده چند سال توی یه کشور غیراسلامی اروپایی و آمریکایی توی یه فرهنگ دیگه زندگی بکنه که همین خودش می تونه ذهنش رو 50 سال بزرگتر بکنه! حالا ما چی کار کنیم با این عقب بودن؟ عقب باشیم؟ دین رو دین عقب مونده ترجمه نشده داشته باشیم؟ به قول یکی شاید این یک تصمیم شخصی باشه. مثل اینکه در یک زمانه ای فقط و فقط دکتر علفی باشه و ما می دونیم که پزشکی مفصل تره و جاهای دیگه دنیا روشهای دیگه هم ارائه شده. یکی می تونه بگه نه، من به هر حال فقط به این دکتر علفی گوش می کنم، یکی می تونه بگه، من چاره ای ندارم، حرفهای این رو می پذیرم، ولی جایی که می بینم این خیلی از معرکه پسه، یا دنبال جواب در جای دیگه می گردم، یا اون رو عمل نمی کنم. (توی پرانتز اینکه در صورت داشتن این نگاه به دین، دین خیلی ولنگ و باز میشه و شاید در اثر تربیت دینی که همیشه ما داشتیم، فکرش برای من لیبرال توی دین سخته! ولی باید به واقعیت رسید و درکش کرد! یادمون نره زمانی امام خمینی به خاطر مطالعات و تدریس فلسفی اش نجس شناخته میشد!)
5- بحث حکومت جمهوری اسلامی ایران(!!!) رو کامل از این بحث خارج کنیم، چون کاری که این حکومت اسلامی (!) با دین کرد، هیچ حکومت کفری نمی تونست به این خوبی انجام بده! همواره از اینکه در هر بحث و استدلال دینی شاهد این هستم که خیلی از افراد به عملکردهای جمهوری اسلامی استناد می کنند تا اسلام رو ضایع کنند رنج می برم. بحث رو مستقل از "هر" حکومت اسلامی پیش ببریم و مبنا رو فقط و فقط این بگذاریم که بالاخره "آیا پیامبر تنها یک شخصیت الهی داره یا رل های اجتماعی، سیاسی و غیره و ذلکی هم وجود داره که باید از دین و عملکردهای امروزه ما جدا بشه یا نه" و اگر به این نتیجه رسیدیم به بحث بعدی چگونگی تفکیک این شخصیت ها بپردازیم.

بعدالتحریر. خدا می دونه من تا کی دووم بیارم یه بحث آدم وار در وبلاگم داشته باشم و یه ذره از چرندیات روزمره فاصله بگیرم! (خداییش خودم که از خوندن اون چرندیات روزمره حال می کنم به هر حال!)


Friday, January 12, 2007

(1) پیامبر: فقط الهی یا ...؟


موضوع بحثی حول این موضوع مطرح کردم که آیا پیامبر آیا تنها یک شخصیت الهی دارند یا اینکه به هر حال خیلی از صحبتها و فرمایشاتشون بر اساس زندگی روزمره هر انسانی هست و همچنین می تونه منطبق بر شرایط زمانه و موارد باشه. به این معنی که می تونیم پیامبر رو دارای دو بعد کلی شخصیتی در نظر بگیریم: یکی پیام آور الهی و دیگری مثلاً رئیس حکومت اون روز که یک سری استراتژی هایی برای گرداندن مملکت داشته اند.

این کلیت موضوع بود. نکاتی هم در کامنتها مورد بحث قرار گرفت که اگه بخوام یه جمع بندی بکنم شامل این موارد میشه:
بر اساس آیه "ما ینطق عن الهوی"، پیامبر یک شخصیت الهی دارند. برای همین تمام گفتار و کردارشون الهی و از جانب خداست.
در صورتی که بخواهیم این دیدگاه رو قبول کنیم، چطور می تونیم با زندگی روزمره ایشون تطبیق بدیم؟ چطور می تونیم آیه "انّی أنا بشر مثلکم یوحی إلی" رو توضیح بدیم؟ از طرفی، از اونجایی که همیشه پشت آیات مسایل خیلی زیاد دیگه هست، چطوری می تونیم صرفاً با معنی ظاهری آیه ما ینطق عن الهوی چنین نتیجه گیری ای کنیم؟
به هر حال پیامبر بر اساس زمانه خودش خیلی تصمیمات می گرفته که می تونیم بگیم الان روشهای علمی و مشخصی برای اون وجود داره که با این زمانه تطبیق داره. مثلاً در مورد اصول کشوری و لشگری و جنگ، یک سری روشهای علمی مشخصی کاربرد داره که دلیلی نداره سراغ عملکرد اون زمان پیامبر بریم.

از طرفی اگه می خواهیم بگیم بحث بر سر اصول و احکامه، چطوری می تونیم چنین مرزی رو تأیین کنیم. یعنی کلاً اگر بخواهیم هر نوع مرزی بذاریم، چه ملاکی برای این مرز داریم؟

جمع بندی اینکه: خیلی با عقل جور در نمی آد که بخواهیم بگیم "هر" حرفی که پیامبر زده جزو دینه؛ علیرغم اینکه این عین آیه قرآنه. ولی همیشه معنی ظاهری آیه درک نمیشه. از طرفی هم اگر بخواهیم بگیم بعضی چیزها هست و بعضی نیست، اون حد رو کی و از کجا و بر اساس چی می تونه تعیین کنه؟


Monday, January 08, 2007

غدیر و حواشی آن


خداوند تبارک و تعالی روزی بنده هاش رو در جاهایی قرار می ده که هرگز نمی دونند...
دلم گرفته بود از اینکه عید غدیر برام طوری گذشت که اصلاً انگار نه انگار (فکر کنم ساعت ایام خاص بدن من همچنان با ایران تنظیمه!)
یه همکار فلسطین الاصل دارم از اونهایی که به اردن مهاجرت کرده اند و بعدش هم اومده اند امارات. مادرش حج رفته بود. من هم به خاطر علاقه ام به حج و مکه وضعیتش رو دنبال می کردم. دیروز داشتم براش می گفتم که امروز یکی از بزرگترین اعیاد ماست. روزیه که پیامبر در آخرین حجش مردم رو جمع کرد و وصیت کرد. اشاره هم کردم به اینکه اعلام عمومی کرد که علی جانشینشه. طبیعتاً خبر نداشت.
صبح همچنان توی فکر این بودم که امروز عید غدیر ایرانه و دیروز مال ما بوده و من اصلاً هیچی نفهمیدم. صبح دیدم برام سوغات مکه آب زمزم آورده! خیلی شوکه شدم. برای من آب زمزم خیلی معانی داره، خیلی خاطرات داره، خیلی احساس داره. نوشیدنش و رفتنش پایین از گلوم هم برا معنی داره. یادآوره ابراهیمه... خداوند تبارک و تعالی، واسطه های جالبی در رسوندن روزی به بندگانش قرار می ده. اون واسطه و اون اتفاق شاید برای خودت فقط معنی داشته باشه، اما خودت می فهمی که یه چیز ساده هر روزی نبوده... و لذت می بری، عمیق!
عید غدیر بر همگی مبارک!
***
توی آرشیوم به این برخوردم، مال امروز بوده.
***
می خواستم تولدش خاص باشه، می خواستم این روزها رو خاص کنم. نشد، نتونستم. ولی خوشحال شد، در همین حد هم کافیه، با یه نفر مهمون، یه کیک کوچولو، یه کارت خونگی و یه هدیه. گاهی شاید در کوچیک بودن بزرگ بودن های خاصی باشه، یه مراسم کوچیک، یه سارای کوچیک ...
موضوع اصلی جلسه تولد در مورد پیامبر بود و اینکه پیامبر یه شخصیت الهی داشته و یه شخصیت حقیقی مثل رئیس جمهور مملکتش. باید این دو رو تفکیک کرد تا بشه دین رو استخراج کرد. نتونستم قبول کنم، ولی رد هم نکردم. ولی ذهنم خیلی درگیرش شده. می خوام اینجا به بحث بذارمش.
علیرغم اینکه شب خیلی دیر خوابیدم، از بعد از نماز صبح بحث بالا به شدت ذهنم رو مشغول کرد و نخوابیدم. و یه بحث اساسی تر: وقتی توجه می کنم می بینم که توی زندگی اون مسایل دینی که من خیلی روشون توجه دارم و فکر می کنم که می تونه باعث راهگشایی و هدایتم باشه نه جزو اصول دینه نه فروع! و فکر می کنم این تربیت کلی دینی در ایرانه. و خیلی جالبه وقتی فکر می کنم می بینم مسأله ای مثل حجاب جزو فروع دین هم نیست! اشتباه نکنید، منظورم این نیست که کم اهمیته، منظورم اینه که چطور از اصول اولیه اینقدر زیاد پرت افتادیم و اون وقت مسأله ای مثل حجاب و حواشیش (آرایش و رنگ وتنگی و گشادی لباس و ...) باعث این همه قضاوت کردن ها و شکافهای اجتماعی میشه...
این بحث هم خیلی مفصله و می خوام در یک پست جدا، کامل به بحث بذارمش. فعلاً می خوام فکرهام رو جمع کنم...

Sunday, January 07, 2007

Leisure


آخرین آمار محتویات صندوق عقب ماشین من:
یک عدد چادر دونفره، یک زیرانداز، قلاب و سایر وسایل ماهیگیری، یه عدد کایت، دو عدد راکت تنیس به اضافه دو بسته توپ تنیس، دو عدد راکت بدمینتون به اضافه یک بسته توپ بدمینتون، یک عدد باربیکیوی دارای ذغال آماده، یک عدد قایق بادی به همراه دو تا پارو و تلمبه!!!
نتیجه گیری اخلاقی: ما دو تا خیلی عیاشیم! : دی
نتیجه گیری دو: خرید قایق بادی خیلی رو می خواست که الحمدلله ما از رو چیزی کم نداشتیم! روحیه هم ایضاً.

پریشب یه زمین تنیس توی یه پارک کرایه کردیم و دیروز صبح رفتیم تنیس. خیلی خیلی باحال بود. آخرش هر دوتایی له بودیم. ولی اینقدر هوا خوب بود که دلمون نیومد برگردیم. آسمون آبی، پارک سبز... تصمیم گرفتیم دور پارک بدویم. وسایل تنیس رو داشتیم می ذاشتیم توی ماشین که یه تیم فوتبال به نظرم آلمانی داشتند از پارک بیرون می اومدند. وسطشون مهدوی کیا هم بود. طبیعتاً قیافه ما تابلو ایرانی بود و اون هم ما رو نگاه کرد. ما هم عکس العمل خاصی نداشتیم. به حاج آقا گفتم خیلی ضایع است که یه فوتبالیست باحال مملکتمون از کنارمون رد شه و ما انگار نه انگار! اتفاقاً هم توی مسیر که داشتند می رفتند سوار اتوبوس شوند، از جلومون رد شد و حاج آقا گفت سلام آقای مهدوی کیا! اون هم خندید و دست تکون داد و ما هم همین طور. بعدش داشتم با خودم فکر می کردم چنین ماجرایی در دوره دبیرستان می تونست 2 هفته بر سر زبانهای من و دوستهام باشه و شب و روز بهش فکر کنم!!! چقدر دخترهای دبیرستانی خل اند واقعاً!!

شب هم با یکی از دوستهای قدیمی رفتیم یه رستوران کنار آب و به رتق و فتق باگهای زندگی پرداختیم!! خیلی خوش گذشت...

بعدالتحریر. توی 17 سالگی شاید فوتبال و فوتبالیست ها ذهن آدم رو درگیر کنه، در 25 سالگی به شکل مشابهی چیز دیگه ای مثل تنیس!! الان یک هفته است که تمام فکر و ذکر و زندگی من شده تنیس! قیمت تمامی انواع راکت ها و لوازم جانبی تنیس رو می دونم، می دونم کجاها چه کلاسهایی با چه قیمتهایی و با کدوم استادها برقرار میشه، کجاها زمین تنیس هاش فقط برای اعضاست و کجا برای بقیه هم هست و الی آخر... در انگلیسی کلمه با معنی و مسمّایی هست به اسم passion. من می دونم الان تنیس در این مقطع به واقع برای من passion شده. باید قدر این احساس رو دونست و زود دریافتش. چون در این حالته که آدم اون قدر انگیزه اش بالاست که هر نوع هزینه و سختی رو برای رسیدن به اون passion حاضره بپردازه.


Friday, January 05, 2007

نوستالژی

اینترنت پر از نوستالژیه. "پر" به معنی واقعی. و واسه یکی مثل من که موقع اسباب کشی خونه اش فقط دو تا کارتون گنده رو برچسب می زنه "نوستالژی" و وقتی هم میره همون برچسب ها رو می بینه با دماغ بادکرده قرمز و چشمهای اشکی می آد بیرون، اینترنت جای خطرناکیه...
امروز روزی بود که به عناوین و اشکال مختلف به گذشته پرواز کردم. لاگین کردن به ایمیل یاهو و دیدن اون ایمیل کاری که توی کار قبلیم یه مدت ایمیلهاش می اومد توی یاهوم ( دیلیتش کردم که دیگه نتونه این طوری پنجه به روحم بکشه)، لاگین کردم به یاهو بریفکیس قبلیم و چه فایلهایی که توش نذاشته بودم. کل پرونده 6 سال پیشم! همه اش در یه فایل زیپ شده بود. هر اونچه که اون موقع ها ایجاد شده بود و حفظش کرده بودم، و بعد فایلهای درسی دوره لیسانس، فایل های پروژه هام که از ترس پریدنشون هر یک ساعت یه بار آپلود می کردم، بریفکیس بعدیم که پروپوزال تز فوق لیسانس و بعد هم ورژن های اولیه تز توش بود به همراه گزارش سمینار و هزار تا چرند پرند دیگه. بعد رفتم سراغ ایمیل قبلیم ... و چه اشتباهی کردم!!! غیرفعال شده بود و بعد که نخونده پرید و خالی شد!
و بعد باز هم و باز هم و باز هم نوستالژی پشت سر هم. از پست وبلاگی که من رو پرواز می داد به یک سال پیش و خوشی هاش تا کامنت ها تا ...
آدمیزاد باید دنیای حال و آینده اش رو روشن ببینه. سپری کردن حال در گذشته می تونه حال رو بسوزونه... اما؟!

بعدالتحریر. راستی! یادم نره بگم یکی دفتر خاطرات هام رو برام بیاره...
بعدالتحریر. شاید به خیلی چیزها وانمود می کنم، شاید خودم رو خیلی وقتها سرزنده تر از اونچه که هستم نشون می دم، اما من سراپا نوستالژی ام. می گی نه؟ یه عکس سردر فنی نشونم بده تا ببینی چه حالی میشم. برف کوههای تهران رو نشونم بده، دربند و توچال نشونم بده، آت و آشغالهای کنار خیابون فرحزاد نشونم بده... من سرشار از گذشته ام... و چه شیرین که شیرینی گذشته رو همواره با خودم دارم و از دست ندادمش و اون همه گذشته در خسران سپری نشد و به هر اونچه که بهش عشق می ورزیدم رسیدم. اما من همچنان لبریز از احساس و عشق به گذشته ام...


Wednesday, January 03, 2007

اتمام تعطیلات


تعطیلات مختصر و مفیدی بود که قطعاً اگر ما هم مانند بسیاری از آدمها می رفتیم سفر، طولانی تر هم میشد. چند تا رستوران و جای باحال من جمله تنیس، یه پارک خیلی خوشگل، یه رستوران کنار آب و چند تا جای باحال دیگه رفتیم. همچنین نیمی از تعطیلات رو مشغول دیدن سریال Desperate Housewives بودیم که 4 روزه 3 تا دی وی دی اش تموم شد! مشکل سریال همینه دیگه. آدم نمی تونه ازش بکنه. هر دفعه دو قسمتی می دیدیم. تازه امروز که توی اینترنت گشتم دیدم دو تا فصل دیگه هم داره که ما فقط یه فصلش رو داریم. باید از الان دنبال این باشم که چطوری فصل های بعدیش رو پیدا کنم.
بالاخره برای اولین بار سال تحویل اینها رو هم ما دیدیم. همیشه تغییر سال میلادی برای ما یه چیز خنثی یا متوسط بوده. بعضاً هم آتیش بازی هاش رو توی تلویزیون می دیدیم. امسال وقتی که ساعت 11 خودمون رو رسوندیم به محل تجمع مردم برای آتیش بازی، از اونجایی که هم خیلی خوابم می اومد و هم خیلی خیلی سرد بود، احساس کردم که اشتباه کردم. چادر زدم و رفتم توش دراز کشیدم. وقتی ساعت 12 شب آتیش بازی ها شروع شد تازه فهمیدم که اگه نمی اومدم چه چیز عظیمی رو از دست می دادم. من همیشه عاشق آتیش بازی و چراغونی بودم. 22 بهمن ها کافی بود دو تا دونه فشفشه بزنند که من ذوق مرگ شم. ولی این آتیش بازی ای که دیدم اصلاً یه چیز خارق العاده ای بود.


یه حسن اساسی این تعطیلات، تعطیلی نسبی آشپزخونه من بود و لذا شل شدن جیب برای رستوران ها. به طرز مسخره ای امروز که می خواستم سرکار بیام دلم خوش بود که دوباره سه روز دیگه تعطیل میشم و تعطیلات آخر هفته است! هر چند که دیگه امروز رو حوصله تعطیلی نداشتم، ولی کلاً خیلی این طوری شدم که زود پشتم باد می خوره و روز اول رو به زور می آم سر کار. حاج آقا که له له می زنه برگرده سر کار. تعطیلات وامی ایسته این عمله های مشغول به کار رو نگاه می کنه و میگه اینها حتی دارند کار می کنند و من عذاب وجدان دارم که کار نمی کنم. بهش یه بار پیشنهاد دادم بره کمکشون که وجدانش کمتر فشار بیاد...!
یک هفته است نشستم resolution سال 2007 واسه خودم می نویسم که انواع جنبه ها داره و هنوز حتی نصفش هم تموم نشده، در حالیکه سال شروع شده. خیلی ها می گن این چیزها بی معنیه و آدم بهش عمل نمی کنه و الی آخر، اما من قصد دارم بهش عمل کنم. حتی اگه آدم عمل نکنه، وقتی یه نگاه دقیق و موشکافانه به جنبه های مختلف زندگی و وجودش داشته باشه، به هر چیزی که براش مهمه حداقل یه دستی می زنه و یه یادآوری براش می شه. من با اینکه هنوز تمومش نکردم، اما احساس می کنم هنوز هیچی نشده رانندگیم یه ذره ملایم تر و نرم تر شده و تلاشم برای صبور بودن هم بهتر شده. خطم هم یه هوا بهتر شده، چون بیشتر دقت می کنم. چیزهای کوچیکی که توی زندگی روزمره گم میشه و می تونی خودت رو توش پیشرفت بدی. البته امیدوارم نوشتنش تا قبل از سال 2008 تموم بشه!
یه تحول اساسی برام برگشتن به تنیس بود که سالها بود نرفته بودم سراغش و وقتی که توی تعطیلات امتحانش کردم دوباره دیدم اصلاً نمی تونم خودم رو کنترل کنم و شب و روز دارم بهش فکر می کنم. هیچ وقت درست و حسابی بلد نبودم بازی کنم. کوچولو که بودم، مامانم با یکی از دوستهاش کلاس می رفت و من توپ جمع کنش بودم و به هوای شکلات و نوشابه بعدش همیشه دوست داشتم برم. بزرگتر هم که شدم با دوستانمون و خانواده به شکل پیک نیکی می رفتیم تنیس! بچه ها و پدرها بازی می کردند، مادرها کتلت و کوکو به عنوان سوخت می رسوندند! بی شک، در تمام دوره های مختلف تجربه تنیس، شیرین ترینش با حاج آقا بود که دیگه عمراً من ولش کنم! می خوام برم کلاسش رو هم پیدا کنم که دیگه جدی جدی یادش هم بگیرم. می رم راکت و توپ هم می گیرم که نصف بازی رو مشغول پیدا کردن توپهای گم شده قرضی نباشم!! از همه باحال تر اینکه زمین تنیسی که پیدا کردم نزدیک خونه، توی یه هتل 5 ستاره با فضای بی نظیر کنار دریاست. در این شرایط می گن: جمالش رو عشق است!