برکه من

Tuesday, May 29, 2007

مثل همیشه:کااااااااار


از شدت کار دارم خفه میشم. خیلی کارها پرفشار، زیاد و سخت شده. فصل گرما داره میرسه و مثل همه داریم چهارموتوره می دویم. هر روز چندین جلسه، ملیونها ایمیل، ملیونها کار جدید، تماس، .... خیلی کارهام زیاده. فعلاً وقت ندارم به چیزی فکر کنم جز کار. ذره ای حواسم از کارم پرت بشه، کارآییم پایین می آد و این چیزیه که الان اصلاً برام قابل پذیرش نیست... کاااااااااااااااااار دارم... دستم هم هیچ نوع همکاری ای باهام نمی کنه و من هم باهاش نمی کنم. من ازش کار می کشم و اون هم سرم داد می زنه و دردش بیچاره ام می کنه. پشیمونم کورتون زدم :(


Friday, May 25, 2007

پل


در اطراف خونمون تحولات اساسی ای به وجود اومده که حسابی حیرت زده ام کرده. یعنی منی که توی دبی زندگی می کنم و همیشه سرعت عمل پیشرفت پروژه های اینجا رو هم می بینم باز به سختی می تونستم باور کنم به این سرعت این همه پل های عجیب و غریب و تودرتوی زیبا در بغل خونم از زمین بزنه بیرون! در حال حاضر عملاً از کنار آفیس ما مستقیم به بغل خونمون یک عدد پل ماه خورده که مستقیم ظرف 4 دقیقه من رو می اندازه توی خونه! یعنی it’s like a dream coming true! البته هنوز راه رفتن به شرکت یک ربعی طول می کشه و البته ما هم یک ماه دیگه از این آفیس نقل مکان می کنیم. خیلی دلم می خواست می تونستم از این پل های فوق العاده زیبایی که درست کرده اند و خیر زیادی هم به ملت می رسونند یک عکس میداشتم که بذارم. اما ندارم دیگه! چه کنم!

دستم هم اون قدر درد می کنه که دیگه بیش از این از پل هامون نتونم قدردانی کنم!


Wednesday, May 23, 2007

سر نترس!


روی من شدید زیاده. کله خریم هم کمی تا قسمتی. سر نترس داشتنم هم همین طور. یکی دوبار در مورد کارهای مربوط به دکتر و بیمارستان یک کارهایی تنهایی کردم و بعدش فهمیدم که ریسکی بوده و بعضاً هم به مشکل برخورد کردم. بماند. امروز هم کردم. نمی دونم چمه. خودشیرینیه، آخه واسه کی؟ اثبات کردنم به خودمه، آخه واسه چی؟ رفتم فیزیوتراپی، دکتر که دید خوب نشدم گفت کورتون مفصلی بزنم. من هم گفتم باشه، همین جا بزن. در حالیکه حتی کمی هم می ترسیدم. قبلاً هم تاریخچه غش بعد از شوک سوزن داشتم. خلاصه که این یک کار رو نکرده بودم که کردم. الان دستم بی حس بی حسه. تعداد کثیری مسکن های قوی داده که از پس دردش بربیام! دردش هنوز شروع نشده. من هم در کمال خوش بینی دارم احساس می کنم که درد شدیدی نخواهد داشت و اصلاً کم کم خوب میشه. با اینکه سرگیجه و ضعف داشتم، پاشدم اومدم سر کار (کارمند نمونه، آقا به نوبت، به شما هم رزومه ام رو می دم اگه منو می خواهین!) تا کارهام تموم شه و بعد برم خونه تنهایی درد بکشم! خلاصه که این سر نترس یه بار سر ما رو به باد نده خوبه!


Monday, May 21, 2007

باز هم ... پراکنده ها


حس نوشتنم نیست. سرم هم شلوغه و وقتش هم نیست... همه چیز خوبه. زنده ام و زندگی خوب می کنم یا خوب زندگی می کنم. خیلی نمی دونم فرقش چیه.

دستم البته باگ داره. ماجرای مسخره مچ که از تنیس شروع شد و دو ماه شده که سر کارم گذاشته بدتر شده. دیروز بعد از 4 جلسه فیزیوتراپی حتی تحمل امواج سونار رو نداشتم که با مچم برخورد می کرد. دردش پدرم رو درآورد. می گن باید کورتون مفصلی تزریق کنم. ببینم چی میشه. از این یه کار خیلی بدم می آد. کار پیرزن های 70 ساله است، نه دختر 26 ساله! همه استخوانهام پوک میشه. حاج آقا میگه کورتون درمان همه دردهاست. دیدی فلان و بهمان دردت که با هیچی خوب نشد و کورتون درستش کرد؟ اگه این طوری پیش برم ...!
دست راسته. دلم می خواست بولینگ می رفتم. نمیشه با این دست.

مسخره ها یه ورژن زدند روی این نرم افزار مسخره شون و من که دو هفته شب و روز وقت گذاشته بودم که راهش بندازم، حالا این ورژن جدیدش دوباره مشکل داره و کار نمی کنه. باز کارم دراومده...!

همین پراکنده ها دیگه، این هم می تونه پست باشه، نمی تونه؟

بعدالتحریر. یه حرفهایی توی دل می مونه که همون بهتر توی دل بمونه. این "دل"مه که گرفته... همین!

Thursday, May 17, 2007

ليلي و مجنون


دیشب برای اولین بار رفتم یکی از این برنامه هایی که مال ایرانی ها بود. تأتر "لیلی و مجنون" به کارگردانی پری صابری. شاید خیلی ها توی تهران این رو دیده باشند. کلاً که من تأتر خیلی خیلی دوست دارم و خیلی هم کم رفته ام. البته خیلی هم حالیم نمیشه. یعنی یک هنری اگه بری خیلی بیشتر اینها رو می فهمه. اما یکی نبود به من بگه دختر! آدم لیلی و مجنون رو تنها و در دوری از معشوقش میره که دائم دلش بال بزنه و یک سره اشکهاش رو پاک کنه؟
تأتر موزیکال جالبی بود. البته قطعاً به گرد پای Mamma Mia و Quidam (Cirque du Soleil)نمی رسید و انتظار هم نبود که برسه که اینها بهترین های دنیا بودند. در نوع ایرانی خودش به نظرم خیلی خوب بود. هنری ترکیبی بود از موسیقی سنتی ایرانی، داستان دراماتیک و رمانتیک، انواع رقص ها (حتی بندری و باباکرم!)، مجموعه آداب سماع و صوفیگری که واقعاً دیدنی و زیبا بود، و خود داستان لیلی و مجنون که قطعاً یکی از تک های رومانس در دنیاست. دیالوگ داستان به شکل کاملاً هوشمند و شگفت انگیزی از ترکیب شعرهای ادبیات فارسی، به نظرم اکثراً از جامی و حافظ، بود. به لحاظ طراحی لباس هم بدک نبود، اما دکور – تقریباً مثل همیشه - به شدت ضعیف بود. بازی بازیگرها در مجموع خیلی خوب بود. انتخاب بازیگر و ظاهر در ذهن من خیلی قرین به واقعیت بود. البته لیلی دختر خوشگلی بود که با اون همه آرایش و ناز و ادا خیلی جذاب تر هم شده بود. در حالیکه ظاهراً در افسانه ها، لیلی دختر خوشگلی نبوده که البته فکر نمی کنم منطقی می بود کارگردان اون رو یه دختر معمولی انتخاب می کرد. چون بالاخره شخصیت اصلی بود. مجنون یک جوان خوش تیپ، بلند بالا با موهای بلند و تیپ شیدا داشت. صدای خیلی رسا و در عین حال محزونی داشت. کلاً صداها به نظرم خیلی جوهردار و عمدتاً رسا بود.
خواننده زن و مردی که در نقش نقال بودند صداهای فوق العاده ای داشتند. به خصوص خواننده زن با موسیقی سنتی و شعرهای جامی، خیلی خیلی تأثیرگذار بود. با اینکه دختر جوونی بود، ولی صداش مثل خواننده های مسن، جون دار و قوی بود.
به شکل خیلی جالبی در برخی پرده ها، صحنه های فوق العاده اروتیک وجود داشت که ذره ای تماس درش دیده نمی شد و این حتی جذاب ترش کرده بود. بارها احساس می کردم با تمام حرکات فوق العاده بین لیلی و مجنون که باز ترکیبی از رقص و سماع بود و در عین حال خیلی اروتیک، اگر تأتری غیر سنتی بود آخرش به یک حداقل آغوش کشیدن رویایی ختم میشد. در حالیکه پری صابری تونسته بود بدون ذره ای تماس، تمام اون حس رو به بیننده منتقل کنه. معمولاً هنر ایرانی/ اسلامی در این قسمت کم میاره، ولی این تأتر تونسته بود به نظرم خیلی خلأها رو پر کنه.
یه جاهایی توی فهم داستان و دنبال کردن ماجرا بد کم می آوردم و آخرهاش هم خسته شده بودم. ولی کلاً خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. در حدی که سوار ماشین که شدم نمی تونستم سی دی پاپ همیشگیم رو گوش کنم و با "لولیان" شهرام ناظری حال کردم.
تجربه شیرینی بود. به جز قسمت دوری حاج آقا که می دونم خیلی به چیزهای سنتی علاقه داره و تمام مدت داشتم فکر می کردم اگه می بود می تونست خیلی لذت ببره. چند تا عکس خیلی محو که با موبایل انداختم:





Posted by Picasa


بعدالتحریر. بی ربط به بالا: برای اولین بار یه پست draf شده رو باز کردم. پیدا کنید پرتغال فروش را ...!

Wednesday, May 16, 2007

Alone


دبی، زندگی، کار...
نگاهم به پایین، سریع دارم می رم که از ظل آفتاب 43 درجه خلاص شم. گوشه خیابون: شن های جمع شده، آشغال سیگار، بیزنس کارد، لیوان یه بار مصرف قهوه، نی ... جالبه! گوشه خیابون دقیقاً سنبل کامل زندگی در دبی، شن، گرما، کار، کار ... شاید تفریح برای رفع خستگی از کار. همه چیز حول کار و رفع خستگی از کار برای آماده شدن برای کار بیشتر می گرده.

تنها می رم رستوران. ناهار می خورم. اکونومیستم رو می خونم. از دنیا و بیزنس خبردار بشم. آخر نوشابه ام رو هم توی اون همهمه هورت می کشم. عینک دودیم رو می زنم. دم در نفس می گیرم که پا بذارم توی گرما و خودم رو به ماشین برسونم...

بعدالتحریر. نوع زندگی مجردی در دبی قطعاً خیلی متفاوته از نوع متأهلی اون. من هم پتانسیل بالایی دارم در مجردی بودن در تنهایی. با اینکه هیچ وقت مجردی رو تجربه نکردم (الحمدلله!) تختم اصلاً جمع نشد. یه غذا هم نپختم. یا غذا نخوردم یا رستوران رفتم. تا نصفه شب فیلم دیدم. مجله خوندم. با دوستم رفتم تا دیروقت بیرون و قهوه خوردم و حرف زدم. ول گشتم. توی یه بشقاب و با یه قاشق هر روز کرن فلکس خوردم بدون اینکه بشورمش ....ورزش که رفتم دیگه ول کن معامله نبودم تا اینکه جنازه ام بیاد بالا و له دوش بگیره و بخوابه، وووو نمی خوای بقیه اش رو بدونی، مطمئن باش. خودم هم در حیرتم از ظرفیتم در کامل یک کس دیگه بودن... عزیزکم، کجایی؟

Posted by Picasa

Monday, May 14, 2007

تشنه


مقدمه:
"صید چشمان توام، افتاده ام در دام عشق
یا بکش، یا دانه ده، یا از فقس آزاد کن"
...
جوابیه:
"ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد"

بعدالتحریر. نخیرم! ما به این راحتی ها هم نمی ذاریم از یاد بریم. معرفت تو و مرام ما جز این بوده، نه؟
بعدالتحریر. چقدر دلم برای نوشته های نامرئی تنگه. برای ناگفته های شنیده شده، نانوشته های خوانده شده، حرفهای رد و بدل شده در نگاه، بدون شرح، بدون جون کندن واسه انتقال مفهوم، واسه گز کردن روحم توسط مخاطب، واسه ... ناگفتنی ها و حس کردنی ها. تکرار نوشیدن از چند چشمه چنینی در این چند روز تشنه ترم کرده. تشنه تشنه ...


Sunday, May 13, 2007

نتیجه


برگشتم. مشغول کار. خیلی هم خسته، یا بگم خواب آلود. سفرم هم خوب بود. راحت و آسون. شاید یک هفته تنهاییم از الان سخت باشه، شاید هم راحت باشه. فعلاً یه ذره گیجم. نمی دونم چرا. عین کسانی که بعد از سفر مشکل تطبیق ساعت خواب دارند. اما من که این مشکل رو ندارم! مشکل تطبیق برگشت به محیطم رو اما دارم. حوصله نکردم حتی چمدونهام رو باز کنم. حوصله نکردم تخت رو هم جمع کنم. شاید آدم تنها که بشه این طوریه. هر چند که الان تنهایی برام بد نیست. بار سفرم، مادی و معنوی، یک چیز بود: قرآن. دو جلد با ترجمه. یه جلد بی ترجمه که یک "رفیق شفیق" که از هم صحبتی باهاش همواره تشنه تر میشم موقع مکه رفتن بهم داد؛ سری نوارهای شاطری ام که برش داشتم آوردم، یک کتاب نیمچه تفسیر... بهانه جا نداشتن رو حذف کردم. نمی دونم چرا، اما در تمام چالش ها و بحث ها و آخرش یه طورهایی به این می رسید که خیلی چیزها در قرآنه و در نور قرآن و انس با قرآنه.
برام جالب بود. جداً معنویت در محیط ایرانم بیشتر بوده. حتی در چیزهای خیلی کوچیک که توی ایران به چشم نمیاد. حتی چیزهایی که دیگه بد هم می دونستم و دین زورچپونی می دیدم. آدمها بیشتر از خدا حرف می زنند. حداقل در حوزه ارتباطی من توی ایران این طوری بود. یه نتیجه دیگه هم حوزه ارتباطیم در دبی هست که کم کم تشنگی برای گسترده شدنش (به طور منطقی) در وجودم داره ایجاد میشه. قطعاً لزوماً ربطی به ایران نداره. دیروز توی هواپیما یه آقای یمنی که الان توی تهران زندگی می کنه کنارم بود و وقتی دید انگلیسیم خوبه تمام مدت داشت باهام حرف می زد. چقدر مسلمونهای جاهای دیگه از ما دیدشون متفاوته. چقدر اصل اسلام بیشتر براشون واضحه و بهش توجه می کنند. در مورد خواهر برادر بودن اسلامی طوری با اعتقاد قلبی حرف می زد که یه لحظه با خودم فکر کردم چطور چنین چیزی که به شکل کلیشه و صوری هم در تربیت اسلامیمون داشتیم، اصلاً در خودم وجود نداره...؟! و خیلی چیزهای دیگه... الان هنوز پراکنده ام. تصمیم گرفته ام قرآن بخونم. زیاد. تا حد ممکن. به دلم برات شده که یه چیزهایی توش هست که تا الان گیرشم.


Thursday, May 10, 2007

اندوه


خداوندا! ظرفيتم را در حدي گسترده كن كه خرده هاي زندگي اينقدر من را از اصل دور نكند. از اين همه دوريها و و از اين همه درگيريهاي بي معني كوچك و پست، خسته و منزجر و درمانده ام و از اين همه انرزي كه به اين چيزها هدر مي رود رنجيده.
يا غياث المستغيثين... اغثني

بعدالتحرير. از اين جو غمناك وبلاگم هم ناراحتم. شايد به خاطر اينكه مواقع غم خط خطي اي كرده ام. روزهاي خيلي پر و زيبايي را در كنار كساني كه عميق خلأ وجودشان در هستي ام نشسته بود، سپري كردم.


Monday, May 07, 2007

باز هم مرگ


سخته برام اولين پستي كه از ايران مي ذارم، در حاليكه كلي حرف و احساس دارم، خبر مرگ يكي از دوستان و هم كلاسي هام باشه... ايميلم رو چك كردم، خيلي تكون خوردم. خدا رو شكر مي كنم كه ايران بودم، تونستم به دوستهام زنگ بزنم. خبر بگيرم، شايد دانشگاه تهران مراسم بگيرن. شايد من هم بتونم برم. اگه الان ايران نبودم خيلي داغون تر بودم. شايد بعد از فارغ التحصيلي خيلي كم اصلاً بهش فكر كردم. در اين يك ساعته كل خاطرات آزمايشگاه رو مرور كردم. چقدر ... قاطي ام.


Thursday, May 03, 2007

Countless


اونقدر از شدت کار دارم خفه میشم که وقت نفس کشیدن هم ندارم. به شدت کارهام زیاده و وقتم کم. از طرفی مریضی هم کامل از بدنم خارج نشده و دستگاه گوارش خراااااب! دیشب که تقریباً داشتم مرگ رو به چشمم می دیدم. فقط به خاطر اینکه جرأت کردم بعد از 72 ساعت، غذا بخورم! بعدش هم به غلط کردن افتادم. خدا می دونه تا کی قراره وضع این طوری باقی بمونه.
فردا دارم میرم ایران. در حالیکه خروارها کارم مونده. خدا رو شکر پروازم رو از امشب انداختم فردا! وگرنه امکان نداشت بهش برسم. هنوز هیجان خاصی واسه اومدن ندارم. فعلاً تمام تمرکزم روی اینه که زودتر خوب شم!