برکه من

Sunday, June 26, 2005

تحلیل


فکر کردم. شنیدم. باز هم فکر کردم و باز بیشتر شنیدم. چند تا تحلیل کوچیک دارم از وقایعی که اتفاق افتاده، هر چند که اصلاً در حد تحلیل نیستم. فقط برای اینکه افکار و اعتقادات خودم رو به محک گذاشته باشم.
چندین درس که گرفتم و قبلاً هم بعضی هاش رو گفتم و حتماً از بقیه هم بعضی هاش رو می شنوید. هنوز به نظر من نکته عمده این بود که قشر روشنفکر ما به شدت از توده مردم دور افتاده. قشر اصلاح طلب فکر می کرد که به شدت مردمش رو می شناسه و خواسته هایی که داره ابراز می کنه، همون خواسته های مردمه. با اینکه واقعاً متفاوت اند این دو تا. مردم خیلی خوب حرفشون رو زدند. بر خلاف خیلی ها که زود دم از کم شعوری و بیسوادی مردم می زنند. اینها – هر چند در یک سطحی درست- عامل این انتخاب نبودند. مردم خواسته اولیه شان نیازهای روزمره زندگی است (به طور کاملاً طبیعی). عموم مردم کسانی که حرفهای قشنگ قشنگ می زنند و مثل استاد دانشگاهها صحبت می کنند را نمی پسندند، نمی پذیرند و نمی خواهند. طبعاً کسی که در دلشان جایی داشته باشد آن کسی است که بیشتر شبیه خودشان باشد، مثل خودشان زندگی کند. ما اشتباه می کنیم که فکر می کنیم عموم مردم دارند، خوب می خورند و می پوشند و خوب هم می فهمند. ما از توده جامعه دور بودیم.
آزادی بیان، آزادی زندانی سیاسی، تجارت جهانی، رابطه باز با سایر کشورها و ... مسایلی از این قبیل که امروزه از بسیاری روشنفکران شنیده می شود، هم و غم اکثریت مردم ما نبود. ما می گوییم مردم ما غیر قابل پیش بینی هستند. شاید این حرف در برخی مسایل درست باشد، اما در عموم مسایل فکر کنم بد نباشد که به ابزار پیش بینی خود شک کنیم. فکر کنم ماجرای پیش بینی های سیاسی روشنفکران ما بیشتر شبیه "فیل در تاریکی" است. هر کس از ظن خود دردی را بیان می کند. مردم به بهترین و عالی ترین شکل توانستند نیازهای خود را مطرح کنند.
هر چه بیشتر فکر می کنم، می بینم دلیلی ندارد که از واقعیت جامعه و نتیجه انتخاب ناراحت باشم. بیم دارم. اما اگر ما اعتقاد به دموکراسی داریم، اگر عقل جمعی را پذیرا هستیم، باید به این انتخاب احترام بگذاریم و در برابر خواسته مردم، طبق آنچه که آنها می خواهند عمل کنیم.
آبادگران حزبی بود که در دوم خرداد نطفه اش بسته شد (به لحاظ تاریخچه وجود آن اطلاعی ندارم، اما به لحاظ برنامه ریزی و قدرت گیری می گویم) دوم خرداد یک ضربه شدید بود که باعث شد جمعی از افراد نیمه تندرو و عمدتاً تندرو ظاهراً به دنبال واقعیات جامعه بروند. در مجلس ششم ضربه نهایی به آنها زده شد و واقعاً محک خوردند. جمعی مثل آبادگران در این مدت بدنه خود را به لحاظ مدیریتی و واقعیات جامعه و تطبیق اینها با هم، قوی کردند. این عملکرد بسیار جالبی بود. این کاری است که گروههای اصلاح طلب باید برای مجلس هشتم – که به احتمال قوی به آن نخواهند رسید- و نیز انتخابات ریاست جمهوری دهم انجام دهد. من با توجه به آنچه از اصلاح گران، به خصوص تندروهای مشارکت می بینم، بعید می دانم که بتوانند این مجموعه را در این 4 سال جمع کنند. اگر اختلافات خود را کنار بگذارند و این چهار سال، به جای تخریب بدنه نظام و حکومت و دولت، به انتقاد سازنده از آن بپردازند – البته در صورتی که چنین بستری هیچ وقت وجود داشته باشد!- امید دارم که پس از این دوره، اصلاحات خیلی بهتر بتواند در این میدان بتازد. الان که فکر می کنم می بینم اگر اصلاح طلب ها قرار بود با آدم تندرویی مثل معین وارد این میدان شوند، به شدت اصلاحات هم عقب می افتاد. از این لحاظ که مجموعه نزاعهای داخلی باعث می شد که فقط اسم اصلاحات بماند. معین هم هرگز توان و عرضه جمع کردن این مجموعه را نداشت.
به هر حال کسی توانست این گوی را ببرد که توانست هماهنگ و هم قدم با جامعه اش باشد. البته خوش شانسی به خاطر وجود دشمن دانا و دوست نادان در جبهه مخالف هم کم تأثیر نبود.

من از انتخاب احمدی نژاد چند نگرانی عمده دارم. مسایل اقتصادی و رشدی و بورس و اینها همه مهم است. ولی چیزی که قلباً در من ترس ایجاد کرده احساس عدم امنیت است. این عدم امنیت را در دو چیز می بینم. یکی تندروهایی که تا الان به آنها جولان داده نشده بود – امثال بسیج و سپاه و لباس شخصی ها انصار حزب الله – که الان به شدت خود را "پیروز حق بر باطل"!! می بینند و اصولاً وضعیت مملکت را همیشه وضعیت جنگ و انقلاب می دانند و عده کثیری را هم "دشمن" می پندارند. فلسفه شان : یا با ما، یا علیه ماست. تصور سازش و کنار آمدن و در کنار هم خوب زندگی کردن را ندارند. در این چند سال اینها فعالیت هاشان کمی جمع شد. منتهی از آنجایی که پشتشان به غیب!! گرم است، الان احساس می کنند که فضای بازی پیدا کرده اند که دوباره "نوبت شان" شده و "دوره" به دستشان افتاده. این دید خیلی خطرناک است، به خصوص اگر در فضایی مثل مملکت ما باشد که کلاً قدرت مجازی بزرگی در این گونه سازمانها دیده می شود. این هم باعث شکاف شدید بین مردم می شود، هم ایجاد ناامنی فیزیکی برای افراد جامعه و هم ناامنی روحی برای کسانی که این چنین نمی باشند.
اما نگرانی عمده من از بابت آمریکاست. آمریکا شوخی ندارد. استدلال هم نمی خواهد، کافی است که ماجرای حقوق بشر و رد صلاحیت زنان برای کاندیداتوری و انرژی اتمی و طالبان و ننه قمر و هر آنچه که تا الان در رسانه ها دایم تکرار می کرده، پیراهن عثمان کند و به ایران حمله کند. نقشه حمله آمریکا مدتهاست که مطرح است. منتها آمریکا دست نگه داشته بود. الان بوی خطر خیلی بدتر به مشام می رسد. دیدگاه احمدی نژاد و حامیانش – نه لزوماً کسانی که به او رای دادند- رد بحران آمریکا نیست. دیدگاه او "جنگ، جنگ تا پیروزی است". بحثهای ارزشی شهادت و جهاد و دفاع و ... از این قبیل همه درست. منتهی اگر ما خود را با بی سیاستی در معرض این گونه خطرها قرار دهیم، واقعاً قابل توجیه نیست. در احمدی نژاد صلاحیت رد چنین بحرانهایی دیده نمی شود. از طرفی هم درست که رییس جمهور تنها تصمیم گیرنده در این زمینه نیست، ولی تأثیر خیلی بسزایی در این موارد دارد. به هر حال خیلی خط ها و جهت دهی ها و دید دادن ها به تصمیم گیرهای عمده در این مسایل به رهبری هم با اوست. تردید دارم بتواند به خوبی از پس این شرایط بربیاید. مگر اینکه تخصص را به شدت وارد تصمیم گیری هایش کند.

... پر گفتم و هم خودم خسته شدم و هم شما. ولی دوست داشتم یک بار اینها را روی کاغذ بیاورم.


Saturday, June 25, 2005

?


فعلاً نمی نویسم. نیاز به زمان دارم برای نوشتن و فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن و ... باز هم فکر کردن. و بعد ... شاید نوشتن.

بعدالتحریر1. هنوز آشوبم. الان بدتر آشوبم...!
بعدالتحریر2. راستش الان علاوه بر آشوب می ترسم. خیلی می ترسم. نه نگرانی ها! ترس... به واقع ترس... خیلی سطحی دارم قضاوت می کنم؟ نمی دونم شاید. اما باور کن اصلاً قضاوت نمی کنم. فقط دارم می ترسم...
بعدالتحریر3. هنوز نیاز به وقت دارم برای نوشتن و فکر کردن و ...ای وای! اینها رو که گفتم!
بعدالتحریر4. می بینی که؟ قاطی کردم...


Friday, June 24, 2005

شکوه


چه چیزها که به گوش خود در این مدت نشنیدیم و چه چیزها که ندیدیم! چطور ما می توانیم اسم خود را مسلمان بگذاریم، در حالیکه به جای اینکه یکدیگر را در بوته انتقاد محک زنیم، با تهمت و افترا و دروغ و فحش تخریب می کنیم. واقعاً این شیوه ناصوابی است که با تخریب هم، به جای انتقاد سازنده، با تهمت و دروغ – که به طور فراگیر دامن همه را گرفت و به راست و چپ رحم نکرد- سعی در جمع کردن رای داریم؟ مگر فردا قیامتی نیست؟ چطور راحت دین خود را به دنیا فروختیم؟ اینقدر حرفهای زشت و دروغ و تهمت زیاد شد که هر چه می شنیدم قبول نمی کردم مگر اینکه از دهان خود کاندیداها تایید یا ردش را بشنوم. چه دنیای کثیفی است این سیاست ... ماهیتاً کثیف است، اما ما با کثیفی های بیشتر اخلاقی و ضد انسانی، این آلودگی را دامن زدیم.
خیلی جالب بود که در این مرحله دوم کاندیداها دیگر تلاش زیادی برای قانع کردن مردم برای برنامه های آینده شان نداشتند. بیشترین تلاش در راستای رفع شایعات و اتهام ها و تهمتهایی بود که به ایشان زده شده بود. هر دو را می گویم...
همه به نحوی به این آتش هیزم رساندند. راست و چپ. تندرو و کندرو. خدا بد ایران را در بوته آزمایش قرار داد. به هر حال که ایران بدون رئیس جمهور نمی ماند. اما آنچه که ایران از آن سربلند بیرون نیامد نحوه انتخاب بود. بد کرد. به خودش بد کرد. به فردایش بد کرد. به قیامتش بد کرد. ایران این بار بد عمل کرد. همه ایران!
دو قطب در مقابل هم ساخت و پرداخت. یکی را مظهر سرمایه داری نشان داد و دیگری را گاندی زمانه... یک بار یکی را مظهر آزادی و آزادگی و سازندگی نشان داد، دیگری را هیتلر زمانه... هیچ کدام را از روی حرفهاشان نشناخت. هر دو را با تیغ دو لبه دروغ و تهمت شناساند. ایران بد کرد.

هر آنکه نمی خواهد، امروز رأی دهد، بداند که سخت مسوولیت را از سر خود باز کرده است. هر آنکه در این مدت منتقد بود و حال می خواهد زهر سکوت در صندوق بیندازد، بداند که ملاک انتخاب ریاست جمهوری در نهایت کمی است، نه کیفی. هر آنکه نسبت به سرنوشت کشورش بی تفاوت شده، بداند که بی تفاوتی دامن خودش را می گیرد. جدا از همه شایعات و دروغها، جدا از همه ظواهر و جوسازی ها، جدا از همه عالم و در محضر خدا، در حالیکه او را گواه بر اعمال و نیات خود می دانیم، در آینده مملکتمان سهیم باشیم.

هر آنکه فکر می کند در ایران دموکراسی نیست، بداند، او که نمی خواهد از همین حد دموکراسی هم استفاده کند، از حداقل آن بلد نیست حداکثر استفاده را کند، فردا هر چه بیشتر هم داشته باشد، نمی تواند حداقل استفاده را نیز از آن نماید. هر آنکه فکر می کند اینها خیمه شب بازی است، هر آنکه فکر می کند مردم از همه چیز بریده اند، هر آنکه می خواهد همیشه بدبینانه ترین شیوه را پی بگیرد، بداند که این مردم ایران بودند که 65% شرکت کردند، این مردم ایران بود که رأی داد، این مردم ایران بود که این وضعیت را انتخاب کرد. ما می توانیم سر خود را در برف فرو کنیم و شعار دهیم، مستقل از هر آنچه که در مملکت رخ می دهد. اما می توانیم چشمان خود را باز کنیم و در این آینده – هرچند که در این مقطع به هر حال شیرینی در آن حس نمی کنیم- سهیم باشیم.

خدایا! خود را در محضر تو می بینم، از تو مدد می جویم و با نگرانی زیاد برای مملکتم، بر اساس آنچه از خود کاندیداها شنیده ام، نه بر اساس شایعات و دروغها انتخاب می کنم. هر آنچه بهترین خیر را برای مردم و مملکت ما، برای عزت و قدرت اسلام، برای اصلاح در ایجاد یک حکومت اسلامی وجود دارد، بر ما بیافرین.

خدایا! از گناهان ما، بی تقوایی ها، دروغها، ریاها، خیانتها، توهین ها، اهانت ها، درگیری ها، تزویرها، فریب ها، رنگ کردن ها ... خدایا! از هر آنچه که تو بر آن آگاهی و ما از آن غافل، از تمامی اشتباهات ما بگذر. چه، هر که رئیس جمهور شود، عملکرد ما، ما را مستحق خشم و غضب تو قرار داده. خدایا! از خشم خود ما را در امان بدار. خدایا! ما در بین خود افراد بزرگوار و بندگان صالحی داریم. به آبروی آنها قسمت می دهم که بر ما رحیم و مهربان باش و این همه زشتی های ما را بپوشان و با غضب خویش ما را در سرنوشت مملکتمان تنها رها مدار، ولو اینکه خود می دانیم مستحق چنین تنهایی هستیم.

اللهم انّا نشکو الیکَ فَقدَ نبینا و غیبة ولیّنا و کثرة عدّونا و قلة عددنا و تظاهُر الزّمان عَلینا


Tuesday, June 21, 2005

مولا مددی


نگرانم! سخت نگرانم. این سوقی که داریم به سمت آنارشیسم و بعد فاشیسم و بعد دوباره احتمالاً آنارشیسم طی می کنیم نگران کننده شده. نامه کروبی سنگین بود. احتمالاً فردا سرنوشت آیت الله منتظری رو داره. از فردا حبسش می کنن و هزار تا بد و بیراه می گن و به امام زمان به خاطر این مصیبت وارده تسلیت می گن و بعد این قدرت طلب های سلطه جو با بی حیایی تمام به کارهای خودشون ادامه می دن.

نگرانم. آشفته ام. نگران مملکتم هستم. اصلاً خودم هم فکر نمی کردم که سرنوشت مردمم اینقدر برام مهم باشه. نمی خوام ایرانی که می بینم چقدر داره شکوفا میشه، ایرانی که باورش کردم و دارم می بینم که داره سر بلند می کنه، ببینم دست یه عده خائن به دین و مردم افتاده.

چطور در کمال وقاحت اون کاری که می خواستن رو کردن. به قول محبوبه حتی وصیت امام رو هم زیرپا گذاشتن:
"وصیت من به قوای مسلح آن است که همان طور که از مقررات نظام عدم دخول در احزاب و گروهها و جبهه ها است به آن عمل نمایند و قوای مسلح مطلقا چه نظامی و انتظامی و پاسدار و بسیج و غیر اینها در هیچ حزب و گروهی وارد نشده و خود را از بازیهای سیاسی دور نگهدارند در این صورت می توانند قدرت نظامی خود را حفظ و از اختلافات درون گروهی مصون باشند .
دولت و ملت و شورای دفاع و مجلس شورای اسلامی وظیفه شرعی و میهنی آنان است که اگر قوای مسلح ... بخواهند در احزاب وارد شوند که بی اشکال به تباهی کشیده می شوند و یا در بازیهای سیاسی وارد شوند از قدم اول با آن مخالفت کنند و بر رهبر و شورای رهبری است که با قاطعیت از این امر جلوگیری نماید تا کشور از آسیب در امان باشد."
مگه امام رو قبول ندارن؟ این همه ادعا دارن ...
چطور تونستن مردم رو این طوری احمق فرض کنن؟ ما چی کار می تونیم بکنیم؟ مردم چی کار می تونن بکنن؟ چطوری می شه اعتراض کرد....
فرق حق و باطل واقعاً اندازه یه مو باریکه...

خدایا! آشوبم. خدایا! چی داره به سر مملکتم می آد؟ خدایا دارن چی کار می کنن؟ چی داره پشت پرده می گذره که نمی ذارن ما بفهمیم اما بالاخره...

دلم می خواد می تونستم اونچه تو کتاب تاریخ بچه هامون از انتخابات مجلس هفتم (به عنوان افزایش شدید سیر قهقرایی نظام جمهوری اسلامی) و انتخابات نهم ریاست جمهوری (به عنوان اشتباه ترین و غلط ترین عملکرد در این راستا) چی می خونیم؟

مولا مددی ...


Monday, June 20, 2005

صدای خفه شده بیرون آمد


مرده شور فاشیسم رو ببرن. همیشه از زور بدم می اومده.

مرده شور اصلاحات رو ببرن. اگه قراره پرچمدارش یک آدم ضعیف بی کله باشه که فکر می کنه رو سرش شاخ داره. اما حتی یه بادکنک هم نداره که بخواد توش آب بریزه بترکونتش تو صورت کسی!

مرده شور اونی که داعیه درک وضعیت مردم رو داره، ولی خود درک رو نداره، ببرن.

مرده شور اونی که زود جر می زنه و شلوغش می کنه رو هم ببرن. تا خودش برنده نمیشه زود می گه: خبرهاست. خبر ندارین.

مرده شور اونی که زود به نفع خودش و سیستم مزخرف فکری خودش می گیره و اقدام مردم رو تایید خودش می دونه ببرن.

مرده شور اونی که کله اش رو کرده تو برف که نبینه دنیا چه خبره رو ببرن.

مرده شور...

مرده شور خیلی ها رو ببرن.

بابا جان! مردم ما یه چیز دیگه می خوان. مردم ما بدبخت ها شعور سیاسی ندارن. حالا هی هندونه بذار زیر بغلشون که مردم ما ال اند و بل اند. مردم ما گیر نون شب اند. مردم ما آموزش فرهنگ ندارن. مردم ما تو 8 گروی 9 شون گیرند. مردم ما آزادی سیاسی شون چند منه. روشنفکران ما مثل بز از توده مردم دور شدن.

مردم 27 خرداد یه حرف دیگه زدن. مردم گفتن که گیر 50 تومن اند (ولو اینکه وقتی همه 50 تومن بگیرن دیگه با 50 تومن نمیشه حتی یه ساندویچ کالباس گرفت!!) مردم ما از تجمل و بریز و بپاش و افه و قیافه و ادای مسوولین خسته اند. کت شلوار گرون و رنگ روشن و عینک بی قاب کاندیداها جذبشون نمی کنه. می خوان بکوبن تو سر این اداهاشون. خب می آن به اون از همه بی قیافه تره، اونی که روی فرش می شینه، اونی که شعار نمی ده، اونی که از روز اول مواضع فاشیستی و کمونیستی خودش رو صریح اعلام می کنه، اونی که دروغ نمی گه، اونی که از همه ساده تره رای می دن!!!!


آقایون! اصلاح طلب ها! به اصطلاح اصلاح طلب ها! معین کی رو می خواست قانع کنه؟ من و تویی که شیکممون سیره و عارق سیری رو هم زدیم؟ یا اونی که ... وقتی می بینه دو تا پرتغال خراب رو می اندازی تو سطل خونه ات، بر می گرده می گه: میشه من اینها رو ببرم واسه بچه هام!!

آهااااااااااااااای! اون چشمهای کورمون رو باز کنیم. اونی که می گه اگه آزادی سیاسی نداشته باشی نمی تونی نون شب اونها رو هم تامین کنی! اینها حرفه! کی می ره به داد اون بدبختهای رباط کریم و جوادیه و پاکدشت و زاهدان برسه؟ کی؟ معین؟ قالیباف؟ لاریجانی؟ هاشمی؟ .... احمدی نژاد؟ کیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟

مردم یه صدای دیگه داشتند.

اگه بخواهیم می تونیم تا آخر عمرمون زر زر کنیم که تقلب شد، دروغ گفتن، نظامی ها اومدن، بسیج اومد، راست اومد، چپ اومد ... بزنیم تو سر و کله هم که اون قدرته رو در دست بگیریم. نه که خدمت کنیم، که ما تشنه قدرتیم .... همه مون...

ما سیرها دهنمون رو ببندیم. گشنه ها خیلی حرفها واسه زدن دارن. الان یه ذره از اون حرفها رو زدن....


Saturday, June 18, 2005

none


هر كاريش هم بكنم دست و دلم كه به نوشتن نمي ره. وقتي هم كه مي ره وقت نوشتن ندارم...

آخرش هم مجبور شدم استخاره بزنم. مي دونم به هر كي ديگه هم راي مي دادم همون احساسي رو مي داشتم كه با راي دادن به هاشمي داشتم. ترديد، انزجار، شك، نگراني، ناراحتي ... فرقي نمي كرد...

جالبه! سطح حضور مردم خيلي خيلي بالا بوده. اون وقت آقاي خامنه اي دقيقاً همون مدل كه خودش دوست داره از اين استفاده مي كنه (همون چيز كه ازش مي ترسيدم) گفته كه شركت مردم در انتخابات علاوه بر اينكه انتخاب رئيس جمهوره، تاييد نظام هم هست!! تا كي مي خوان مثل كبك كلشون رو بكنن تو برف و بگن همه ما رو خيلي دوست دارن. به خدا همين كه مردم راي مي دن يعني خيلي مردم صبوري اند كه هنوز به شما يه شانس ديگه مي دن (البته بدبختها اگه ندن چي كار كنن؟ مگه فرقي هم مي كنه براشون؟)


Monday, June 13, 2005

تعطیله


آقا جان! تا آخر هفته کرکره ها پایینه! اصلاً به من چه که انتخاباته، من دو روز دیگه می خوام دفاع کنم. کلی کار ریخته رو سرم. همه چیم مونده. استاد راهنمای عزیز داره رو اعصابم یورتمه می ره. دیگه می خوام فقط بشینم کد بزنم.

بعدالتحریر. حالا اگه من تونستم تا آخر هفته هیچی ننویسم؟ ...


Saturday, June 11, 2005

یاویات(!) انتخاباتی


آشوبم. تمام اخبار انتخابات رو سعی می کنم دنبال کنم. سعی کردم حرفها رو بشنوم. سعی کردم تحلیل کنم. سعی کردم با همفکرها و مخالفانم بحث کنم. سعی کرده ام. خدا رو شاهد می گیرم که سعی کردم. هنوز به نتیجه نرسیدم. حتی فکر نکنم تا جمعه هم به نتیجه رسیده باشم. دیشب بعد از برنامه لاریجانی تا 11:30 شب داشتم بحث می کردم. ساعت نزدیک 12 بود که تازه بلند شدم نماز بخونم. سنگین بودم. تصمیم گرفتم به این همه ریا و تزویر و ناتوانی و ننگ رای ندهم. ولی مطمئن نبودم. از ته قلبم از خدا خواستم که راهنماییم کنه. قرآن باز کردم. گیجم کرد: "وَ اَلقِ ما فی یمینِک تَلقف ما صَنَعوا کیدُ ساحر و لا یفلحُ الساحِره حَیثُ اتی"
نظرم رو برگردوند. مال من بود. ولی من چیزی تو دستم نداره. تنها چیزی که می دونم علتهاییه که به هر کدوم از کاندیداها نمی خوام رأی بدم. دلیل رأی دادن به کسی هنوز پیدا نکردم. در کمال شرمندگی باید بگم که تا الان فقط یک دلیل برای رأی به هاشمی پیدا کردم. ولی حتی از اینکه بگم می خوام به هاشمی رأی بدم خجالت می کشم. یه نیمچه دلیل نصفه نیمه هر برای معین. ولی هیچ وقت نمیشه با این بی دلیلی رأی داد.

یه ذره می خوام در مورد دلیل ها بگم. فقط هم در مورد این دو نفر صحبت می کنم چون بقیه اصلاً از نظر من قابل بررسی نیستند که بخوام روشون وقت حروم کنم.

مسایل عمده منفی که در هاشمی می بینم فرد محوری، تکبر، پیری و مسایل عمده خانوادگیشه که باعث رانت های گنده شده. اینها عمده ها بود. وگرنه اینکه خیلی با مردم غیرشفافه و این به خصوص بعد از فرشته ای مثل خاتمی هیچ وقت قابل تحمل نیست، سیاست گذاریهای غلط اقتصادیش، اطلاعات بازیها و ایجاد رعب در مملکت و ... دلایل دیگه است. تنها دلیل مثبتی که پیدا کردم اقتدار و قدرتشه. هر جا هاشمی میره، قدرت به همراهش می ره. می تونه توی روی مجلس هفتم وایسته و اشتباهات عمده اش رو شاید کم کنه. می تونه دفتر رهبری رو یه ذره جمع کنه و شاید بتونه جلوی رهبری رو هم در بعضی جاها بگیره. هاشمی مستقله. نه منظورم مستقل حزبی. حرف خودش رو می زنه، نه حرف کس دیگه رو. اما ...

از طرفی معین: معین یک مدیر ضعیف، بی تدبیر و بی اقتداره. در پست ریاست جمهوری کاملاً کوتوله است و کم میاره. من انتظارم خاتمی نیست (چه خاتمی امیرکبیر زمانه بود که به تاریخ پیوست. موسایی بود برای این قوم بنی اسرائیل که شناخته نشد و حالا باید 40 سال در این صحرای تیه سرگردان باشیم تا بفهمیم که چه منجی را از دست دادیم... حرف در این زمینه زیاد دارم که یک بار شاید بزنم) اما یک کسی حداقل به لحاظ رفتاری در قد و قامت یکی مثل لاریجانی، ولی با اصول اصلاحات. معین احتمالاً کله خر بازی در می آره. بدترین چیزش به نظرم اینه که قدرت نداره. پشتیبانی مشارکت کافی نیست. مشارکت خودش هنوز نتونسته یه ساختار حزبی درست با تمام تشکیلاتش شکل بده. در مشارکت هر کس یه "من" هست واسه خودش! رییس جمهور باید خودش قوی باشه. از طرفی، حتی اگر بر فرض ما از معین وزارت ندیده بودیم و نمی دونستیم که ضعیفه، مجلس هفتم کامل می بلعدش (همون طور که از لحظه اول ورودش سعی در بلعیدن خاتمی کرد و تا حدی هم با تصویبات اقتصادیش تونست اختلالات عمده به کار خاتمی وارد کنه) علاوه بر مجلس رهبریه. علاوه بر رهبری و بالاتر از همه شورای نگهبانه. قوه قضاییه هم هست. تازه در اون شرایط علاوه بر اینها مجمع تشخیص مصلحت هم هست.
معین ادعا داره که دولت اصلاحاته. اصلاحات پشتش هست. حتی بر فرض اگر خاتمی هم پشتش باشه و مشاوره بده و نرمش کنه و یادش بده (که نمی دونم این طور هست یا نه) با تشکیل دولت معین، جنگ تو مملکت به وجود می آد. مملکت آشوب میشه. همش دعواست. درسته که ما برای اصلاحات می جنگیم، درسته که اصلاحات از آغازش در زمان مشروطیت همیشه با جنگ پیش رفت، منتهی الان نمیشه. الان وقتش نیست. الان سال 76 نیست. اگر من و مثل من ادعای صبر در برابر جنگ به خاطر اصلاحات دارن، عامه مردم ندارن. مردم الان تحمل جنگ درونی ندارن. مردم آرامش می خوان. مردم اقتصاد می خوان. مردم حتی بی بند وباری می خوان. ولو اینکه نظام اصلاحات سیاسی با تأخیر پیش بره. (توجه داشته باشیم که اصلاحات به هر حال پیش میره. این سنت الهیه. دیکتاتوری نمی مونه. تاریخ اینو می گه) اما معین نمی تونه اصلاحات رو پیش ببره. شاید در حد یه حلزون، منتهی با هزینه بسیار بالا. من اصلاً معین در قد و قامتی نمی بینم که بتونه جلوی این هم درندگی و زور بایسته. معین دریده می شه، اونقدر سریع که مطمئنم همین قالیباف که الان دم انتخابات اینقدر قرتی شده و عکسهای آدمهای پانک و جوونهای صورت رنگ کرده به در و دیوار چسبونده و ریش می تراشه و کت و شلوار گرون می پوشه، فردا جلوی معین کودتا می کنه. معین اون قدر توانایی نداره. فقط در صورتی می تونه که مردم "همه" پشتش باشن. با رأیی که به مرحله دوم برسه – که اگر معین به اون مرحله هم برسه- نمیشه محکم واستاد...

اللهم انا نشکو الیک فقد نبینا... و غیبة ولینا و کثرة عدونا و قلة عددنا...
اللهم اهدنی من عندک و افض علی من فضلک و انشر علی من رحمتک و انزل علی من برکاتک...

خدایا بر ما رحم کن!

بعدالتحریر. آشوبم. از وقتی شنیدم بعد از آقای خامنه ای، شاهرودی قراره رهبر شه، نتونستم بخوابم... در مثل مناقشه نیست. ولی در زمان معاویه چون ظاهر رو حفظ می کرد، مردم صداشون در نیومد. خیلی ها حتی نمی فهمیدن، ولی زمان یزید دیگه فسق آشکار شد. فکر کنم قصه شاهرودی هم همین باشه. خدایا! من در حیات نباشم و ببینم همچین بلایی به سر مملکتم بیاد.


Deserted


کشیش لعنتی حتی حاضر نشد اعترافم رو گوش کنه. مسخره راحت گفت: ... بعدی! یعنی چی؟
***
گاهی سعی می کنی بهش بفهمونی که تعفنی که دور و برش رو گرفته به خاطر اینه که داره توی چاه توالت زندگی می کنه. ولی اگه اینو بهش بگی بد بهش بر می خوره. چون این رو خودش می دونه. اما یه طوری رفتار می کنه که انگار لویی شانزدهم هم توی کاخش اینقدر حال نکرده که این داره توی چاه توالتش حال می کنه!! به هر حال... انگار همین حقشه. چون بهتر از این رو نمی خواد. حتی سرش رو از بین اون همه کثافت بیرون نمیاره که بخواد ببینه ممکنه زندگی بهتری هم براش باشه. همون جا وا رفته و ... ولش کن. بذار همون جا بمیره.
***
ببین فقط ما داریم درست می گیم!بد نیست یه نگاهی به دور و برت بندازی. عینکت رو بزن. اوه! دستات با طناب بسته است. عیب نداره. بیا من برات عینک می زنم. آهان! شیشه نداره؟ خب عیب نداره، مگه عینک باید شیشه داشته باشه. ای بابا! دماغ هم که نداری که واست بذارمش رو دماغت. یادم رفت شیکوندیمش برات. آدم که نیاز به دماغ نداره. تا الان عینک نداشتی که نمی دیدی چقدر ماها خوبیم. چقدر بهت داریم لطف می کنیم. حتی بهت اجازه می دیم که عینک بزنی و ماها که اینقدر خوبیم رو ببینی. قبول کن دیگه؟ قبول نمی کنی؟ اوه! حواسم نبود. دهنت بسته است، نمی تونی حرف بزنی. خب حتماً این طوری راحت تر بودی که دهنت رو برات بستیم دیگه. ما که بد تو رو نمی خواهیم. ما خوب تو رو می خواهیم. منتهی تو که نمی دونی خوب خودت چیه. حالا عیب نداره. با سر هم تکون بدی یعنی که بالاخره فهمیدی ما چقدر گل و خوبیم. چرا پاهات رو با سیمان تو زمین کردیم؟ خب اینکه معلومه. تو که نمی فهمی. دوست و دشمنت رو که نمی شناسی. دنیا همه علیه تواند. اگه پاشی روی پات بلند شی، اگه بخوای راه بری، شاید بیفتی، شاید جای اشتباه بری. آخه تو حیف نیستی اشتباهی بری یه جا که دست نا اهل بیفتی؟ ما که خیرت رو می خواهیم. می دونی که...

***
حالم از انتخابات به هم می خوره... می خوام عق بزنم تو صورت این همه حرف مفت. اگه همه اینها تمام این حرفایی که می زنن رو عملی می کردن، من واقعاً احساسم این بود که طرف همشونم. به همشون رای می دادم. وقتی پشت همه حرفها یه Bubble منطقی باشه، خب همه اش negate می شه. یعنی، همش مفت گرونه. یعنی به هیچ کدوم نمی تونی رای بدی... چه خاکی آخرش به سر این مملکت عزیز من میشه؟ دست کدوم احمقی می افته؟ اوه ... حواسم نبود. دست هر هالویی که بدنش فرقی نمی کنه. یه سری هالوهای دیگه دارن گندهای اصلی رو می زنن. همون %15...
و من هالو... جز فحش دادن کاری بلد نیستم! و هالوهای مثل من... اونها هم مثل من... همه مون مثل هم. همه داریم مملکت رو می فروشیم... باید مرد. مثل اینکه دیگه چاره ای نمونده!


Thursday, June 09, 2005

Desert Rose


می خوام خیلی طولانی بنویسم ... خیلییییییییییییییییی ...


ایران برد!!! دیدین گفتم (هنر کردم). دل همه بسوزه که پا پیدا کردم توپ! پایی که بهتر از اون نمی شد. حاج آقای بنده خدا رو می گم! چقدر بدش رو گفتم بیچاره رو... نشستیم تریپ توپ فوتبال دیدیم و تخمه خوردیم و جیغ و داد کردیم. بعدش هم بلافاصله زدیم تو خیابونها و بوق زدیم و جیغ کشیدیم و کلی واسه مردم دست تکون دادیم. رفتیم وسط جمعیت کلی عکس انداختیم. اومدن دم ماشینمون رقصیدن، رو ماشینمون پرچم کشیدن... خیلی باحال بود! خیلی. آخه شما که نمی دونین. حاج آقای ما بنده خدا خیلی آقاست. اصلاً اهل این شر و شور بازیها نیست. من برعکسم. به قول مامانم هر سوراخی خبری باشه می خوام سر بکنم توش. خلاصه از یه حاج آقای آقا این همه هیجان دیدن کلی حال داد... نوش جون مردم مون!

***
چقدر... چقدر سیستم سنسوری انسان جالبه. چه ترکیب عجیب غریبی رو با روح می سازه که هیچ سنسینگ سیستم دیگه مخلوق بشر نمی تونه این کار رو بکنه. چقدر عجیب و جالبه که یه بو، یه صدا، یه طعم می تونه تو رو کامل با خودش ببره به دنیایی از خاطرات شیرین و تلخ. و به طرز عجیب هوشمندانه و جالبی، تمام احساسات ریزی که در پس ذهنت هم در اون لحظات وجود داشته رو زنده کنه. من این تجربه رو در مورد صدا و آهنگ چند دفعه شدید داشتم. ولی این... منو کشته. توش هزار تا احساسه. وقتی چشام رو می بندم و با صدای بلند می شنومش ... دقیقاً همون لحظات زیبا و باحال زنده می شه. ساعت 2 نصفه شب، بزرگراههای خالی معرکه، سرعت 180، زیر آسمون باز پر از ستاره، توی یه دنیای دیگه، با یه سری احساسات دیگه ،با کسانی که خیلی دوستشون داری و خیلی باهاشون کیف می کنی. حتی جدا از اینها هم واقعآً معرکه است، شعرش، صداش، آهنگش...


I dream of rain
I dream of gardens in the desert sand
I wake in pain
I dream of love as time runs through my hand

I dream of fire
These dreams are tied to a horse that will never tire
And in the flames
Her shadows play in the shape of a man's desire

This desert rose
Each of her veils, a secret promise
This desert flower
No sweet perfume ever tortured me more than this

And as she turns
This way she moves in the logic of all my dreams
This fire burns
I realize that nothing's as it seems

I dream of rain
I dream of gardens in the desert sand
I wake in pain
I dream of love as time runs through my hand

I dream of rain
I lift my gaze to empty skies above
I close my eyes
This rare perfume is the sweet intoxication of her love

I dream of rain
I dream of gardens in the desert sand
I wake in pain
I dream of love as time runs through my hand

Sweet desert rose
Each of her veils, a secret promise
This desert flower
No sweet perfume ever tortured me more than this

Sweet desert rose
This memory of Eden haunts us all
This desert flower
This rare perfume, is the sweet intoxication of her love


***
شنیدین می گن توی خواب آدم مغزش در حال پردازش و تجزیه تحلیله و چیزهایی که توی روز اتفاق افتادن، هر کدوم در خواب شب، می رن توی مغز جای درستش می شینن؟ خب... من این رو پریشب خیلی جالب تجربه کردم. منتهی تجربه ای بود که اولش برام هیجان انگیز بود، منتهی بعدش به شدت من رو به فکر فرو برده. گوش کنین.
من مقلد آقای مکارم شیرازی ام. به شدت هم به تقلید و اجتهاد اعتقاد دارم. به تقلید ایشون لزوماً نه. به ماهیت اجتهاد. یعنی این چیزیه که همیشه برام اصل بوده که در دوران غیبت خیلی واضح و طبیعیه که روند انجام امور دینی به این شکل باشه. روی این حساب، سعی کردم تا حد ممکن پایبند این قضیه باشم و فکر می کردم که اعتقادم به این مسأله خیلی درونی تر از این حرفاست. تا هفته پیش که یه بنده خدایی یه میل برام فرستاد از بی بی سی که آقای مکارم برای شرکت در انتخابات حکم وجوب داده. اینو که خوندم خیلی به هم ریختم. اول فکر کردم از این شلوغ کردنهای بی بی سیه. رفتم سایت آقای مکارم و بالاخره استفتاء و جواب رو پیدا کردم. خیلی ناراحت شدم. احساس کردم این خیلی احمقانه است که در چنین مسأله ای که هیچ ربطی به مرجع نداره، بیاد فتوا بده. همش با خودم کلنجار می رفتم که اگه مرجعیت اگه اینقدر می خواد حکومتی باشه و برای برپا بودن حکومت ناحقش بخواد از یه اصل اسلام استفاده کنه، خیلی ظلمه. از طرفی هم موقعی که می خواستم به آقای مکارم سوئیچ کنم خیلی تحقیق کردم، هم در مورد اصل تقلید، هم در مورد خود ایشون. دیدم از همه روشنفکرتر و بازتره و احکامش خیلی بیشتر به شرایط زندگی من می خوره. خلاصه از بعد این ماجرا کل قصه اینکه آدم چه جوری باید تقلید کنه برام رفت زیر سوال. با خودم می گفتم، من که به هر حال اگه بخوام شرکت می کنم و اگه نخوام شرکت نمی کنم. این دفعه ایشون اشتباه کرده، نه من (هنوز هم به این معتقدم). منتهی یه احساس بدی کلاً در مورد تقلید و اینها توم به وجود اومد. احساس کردم اصلاً از این سبکش خوشم نمی آد. خیلی دو سه روزه ذهنم به این موضوع مغشوش و مشغول شده بود. حالا ذهن من شبها هم هنوز مشغول تجزیه تحلیلش بود. پریشب یه خواب recursive دیدم! توضیح می دم. یعنی یه خوابی دیدم که توی خوابم این خواب رو دیدم. اونش مهم نیست. خواب دیدم که انگار با آقای مکارم رفتیم یه سفری جایی که به هر حال توی یه بیابون خشک و بی آب و علف بود. چند دفعه دیدم که من نشستم دارم یه جا غیبت می شنوم یا غیبت می کنم، یا یه مجلس گناهیه که من توشم، بعد یه دفعه آقای مکارم می اومد دستش رو می گرفت به شونم و لباسم رو می کشید و بلند می کردم می برد بیرون. من اولش هی تعجب می کردم فکر می کردم کاریم داره. بعد کم کم احساس کردم ناراحت شدم که چرا این آقا به همه کار من کار داره. بعد یه دفعه با یکی داشتم صحبت می کردم، اون ازم پرسید این آقای فلانی عجب حروم لقمه ایه، عجب ... منم شروع کردم از اون آدم پشت سرش بد گفتن. دوباره آقای مکارم اومد منو از شونه ام بلند کرد و کشید بیرون. برگشت به من گفت: من نمی ذارم تو گناه کنی. من اصلاً نمی ذارم تو گناه کنی. امام زمان گفته نذارم تو گناه کنی. من یه دفعه دوزاریم افتاد. به گریه شدیدی افتادم و با خودم داشتم می گفتم، من این دفعه که به امام زمان نامه نوشتم خیلی التماس کردم که نذاره من گناه کنم. بیا! حالا هم که اون با وسیله اش مانعت می شه تو نمی فهمی...
خواب باحالی بود. وقتی بیدار شدم تجزیه تحلیل هام انگار کامل شده بود. احساسم این بود که اگه اعتقاد داری به مرجعیت، اگه تمام راه های ممکن رو رفتی واسه اینکه راه رو پیدا کنی، اگه امام زمان راه رو مشخص کرده، اگه قبول داری که همین طوری که ولت نمی کنه... پس چرا اینقدر لنگ می زنی. یه حدیث معرکه از امام صادق هست که می گن: مَن عَمِلَ بِما یَعلَم، علّم اللهُ ما لمَ یَعلم. یعنی اگه اونچه که بلدی رو عمل کنی، خدا اونچه بلد نیستی رو یادت می ده. آخرش همینه دیگه. خدا خودش هدایتگره، خودش مسیرها رو باز می کنه، خودش نشون می ده. پس گر تو را نوح است کشتیبان غم مخور

Wednesday, June 08, 2005

فوتبال


نه خیلی از فوتبال سر در می آرم. نه خیلی تو فازشم. یه زمانی خیلی بودم. بچه دبیرستانی که بودم بازی های دورقوز آباد رو هم خبر دار می شدم – البته نه اینکه ببینم، به برکت دوستان ناباب بود! خلاصه بعد از ازدواج با یه حاج آقایی سر و کار داریم که ذره ای انگیزه واسه فوتبال دیدن نداره و دو سه دفعه که باهاش فوتبال دیدم طوری اخذ حال کرد که ترجیح دادم دیگه تو اخبار خبرهاش رو بشنوم و اونجوری ... زده نشه به بازی!
استعداد خاصی هم در این زمینه ندارم. از دور و بریهام بپرسین. بندگان خدا بیش از 50 بار تا حالا مجبور شدن واسه من روند این امتیازدهی رو توضیح بدن که بفهمم ما الان کجای خطیم. یه بازی که انجام میشه، من کلاً ریست می شم و دیگه نمی دونم کجاییم و روز از نو روزی از نو!
اما در مورد فوتبال امروز، ایران و بحرین – خدا کنه اشتباه نگفته باشم!- این یکی رو حتی منم حالیمه که بازی مهمیه و دیگه جام جهانی و اینها! از دیشب سعی کردم که یه جوری یه هم پا پیدا کنم که بتونم تنهایی بازی رو نبینم و از نظرات حاج آقا که دایم می گه: داور رو خریدن، مربی رو خریدن، دروازه بان رو خریدن و در نهایت نتیجه می گیره که توپ رو خریدن!!! خودم رو محروم کنم. نشد! اصلاً حاج آقا با هزار منت گفت اگه بخوای من باهات بازی رو ببینم باید خونه خودمون تنها باشیم!! (حالا چه جوری بگم بابا! من نمی خوام با تو ببینم، مگه میشه؟) خلاصه که از دیشب گفتم، خب شب هم می ریم تو خیابون دیگه؟ اخذ حال از پیش از بازی به این شکل شروع شد که :" من دارم پیش بینی می کنم که یک- هیچ می بازیم!!! اینکه دیگه خیابون رفتن نداره، من فقط دلم می سوزه که تو اینقدر الکی ذوق داری!!!" ای خدا! آخه من چی بگم؟ به خاطر جام جهانی هم نه، به خاطر خودم هم که شده باید امشب ببریم. هر چند که ببریم هم می گه: من گفتم یک-هیچ، نگفتم که کی! تازه شرط هم باهام بسته، سر این بسته که قرض هام رو بده. می بینی تو رو خدا چه دوره زمونه اییه؟ خلاصه که من امشب پا می خوام. اگه جور نشه سرخورده می شم می رم هروئینی می شم ها!


Tuesday, June 07, 2005

من لم یشکر المخلوق....


فرصتی پیش اومده بود که تزش رو بگیرم دستم و تورقی کنم. اولش که تمام وجودم آه و حسرت و خوش به حالش بود. صفحه تقدیمش رو که خوندم کلی لرزیدم. خیلی قشنگ نوشته بود. خیلی خیلی خیلی. معمولاً از این سبک نوشته های ثقیل ادبی خیلی خوشم نمی اومد. چون خودم همیشه حرفم رو خیلی ساده و با کلمات ساده می نویسم. همیشه ترجیح می دم یه بار یه چیز رو بخونم تا بفهمم. ولی این قشنگ بود. این خیلی قشنگ بود. یه اوج گرفتن احساسی بود که می تونستی مثل یه گوله ژله کف دستت حسش کنی. مثل یه شعر حماسی، مثل ... نه! بذار خرابش نکنم. مثل خودش بود. از این همه فوران احساس و شور، حظ کردم. کیف کردم. از اینکه یه آدم بتونه اینقدر پاک و بااخلاص باشه. از اینکه رگه های معرفت رو بتونی تو چیزهایی که واسه تو گره خورده، باز شده و تمیز ببینی. حظ کردم. می فهمی که چی می گم؟ رفتم صفحه تقدیر. اون هم قشنگ نوشته شده بود. مثل همیشه متفاوت. همون طور که همیشه متفاوت از بقیه می نوشته. جالب شروع کرده بود. یه طورهایی برخلاف انتظار بود. راحت و دوست داشتنی. همین طوری رفتم جلو. آخرش یه دفعه چشام گشاد شد. ناباورانه دوباره خوندم. چه با مزه! از من تقدیر کرده بود! منی که نه سر پیاز بودم و نه ته پیاز! منی که با اون وقتهایی که ازش گرفتم، فکر می کردم اگه یه جا بخواد اسمم رو ببره به این شکله که "حیف است اگر در اینجا از کسانی که همواره مانع پیشرفت تحقیقم بودند و به بهانه های مختلف وقت ارزشمند مرا می گرفتند و دائم به جان من بدخت غر می زدند، یا مشورت داشتند، یا اعتراض، یا کم روحیه گی، یا حوصله سر رفته، یا گم شدگی مزمن، یا مشکلات عدیده با استاد راهنما یا هزار کوفت و زهرمار دیگر، نام برده نشود که نمونه بارز آن خانم (حالا اگه دلش خواست یا نخواست) -مهندس- سارا بود." اما در عوض یه جمله تقدیر بامرامانه، در برابر کاری که در برابر کار خودش اپسیلون محسوب می شد. شاید تنها حسنش این بود که دو صفحه به پایان نامه اش اضافه کرده بود. کلی کیفور شدم و جیغ و ویغ کردم. عین ندید بدیدها! انگاری که تا حالا اسم خودم رو تایپ شده ندیده باشم. نه! خداییش به اسم خودم نبود. دیگه ته قلبم که اینو می دونم. به این همه مرام بود. خلاصه گاهی بعضی ها یه کارهایی در برابرت می کنن که کف می کنی. نه اینکه خود اون کاره لزوماً چیز خیلی شاخصی باشه. (چه در این مورد شاید یه پایان نامه فقط برای خود طرف و چارتا اطرافیانش بت بشه و دورترها خبردار نشن) اما می بینی روح یه کاره که سخت به جونت می شینه و می تونه تویی که در اوج خستگی و دلسردی هستی رو یه دفعه انرژی بده و لبخند گنده ای رو روی عمق لبت بذاره و قلبت رو منبسط کنه.
تشکر کردن برای چنین چیزی فقط کوچیک کردن اون کاره. به خودم جرأت نمی دم تشکر کنم. فقط دوست داشتم یه ذره از احساسم رو بدونه. همین.


Thursday, June 02, 2005

یاد


همه هست آرزویم، که ببینم از تو رویی ...

بعدالتحریر. چه زود یادم رفت نه؟ چه زود وعده شکستم ...


Wednesday, June 01, 2005

چقدر کار


بدبخت شدم. بیچاره شدم. یه گزارش سمینار باید بنویسم که حداکثر باید تا یک هفته مونده به آخر خرداد تموم شه. هنوز به هیچ جا تقریباً نرسیده. امروز هم که در جلسه گروهی با استاد راهنما گفت باید تا جلسه سه شنبه هفته دیگه، پیاده سازیهام رو تموم کرده باشم و هفته دیگه با result برم سر جلسه!!
یکی به دادم برسه. من فقط برای اینکه نقاطی که در پیاده سازی تغییر بدم رو دربیارم سه روز وقت گذاشتم (بماند که در نهایت به این نتیجه رسیدم که کل پیاده سازی باید عوض بشه) حالا من چه جوری بتونم اینو تا سه شنبه تموم کنم؟ :( تازه با خودم فکر می کردم که این چند روز تعطیلی رو می شینم سر سمینار که شرش کم شه. حاج آقا هم که بنده خدا اینقدر گرفتاره که اصلاً وقتی نداره که واسه من بخواد بذاره و اگه نیاز به کمک داشتم (که معمولاً دارم) به دادم برسه!!
واااااااااای!!یه دفعه ای خیلی هول شدم! ملت کمکککککککککککک!