برکه من

Tuesday, August 30, 2005

چرا بتازم؟


diary ام رو باز کردم که بنویسم. برق از چشام پرید. این دفعه بد زده بود تو دهنم. در حالیکه رقص زیبای کلمات رو با آن خط خوش و دلنشین در diary ام می دیدم، قطرات اشکی که روش افتاده بود رو زدم کنار تا بتونم بخونمش:
عمری است در این هوای مسموم / با هر نفس از درون گدازم
می سوزم و زخمهای کهنه / با مرهم صبر می نوازم
مرگ است حیاتم و ندانم / با این عجله چرا بتازم؟!

بعدالتحریر. به یاد sister night های بی نظیر... به یاد خاطرات برگشت ناپذیر... به یاد... روح لطیف و قلب رقیقت...

My Life...


* کم می نویسم در حالیکه خیلی دلم می خواد بنویسم. هر روز یکی دوبار می آم تو بلاگر و به در و دیوارش نگاه می کنم و ساکت می رم بیرون. دوباره وبلاگ داره ... سوال برانگیز می شه (بذار این طوری بگم!) شاید چون حوصله دردسر ندارم دارم سعی می کنم ساکت تر شم، بلکه بخوابه، بلکه سکوت کنه، بلکه دوباره بتونم برم زیر همون پوسته....

* کار حد نداره. کار نهایت نداره. ممکنه یک روز مثل دیروز من خونه باشی. تازه خونه خودت هم نه، خونه مامانت. بعد از قرن ها. هم اونها و هم تو خوشحال از اینکه بالاخره یک روز رو قراره اونجا پیششون باشی. آخه دوستت دارند. بعد از 7.5 صبح مشغول به کار شرکت بشی. بدون ذره ای وقفه جز به اندازه یه ناهار کوچولو و یه نماز سریع. تا 6.5 بعداز ظهر. بدون وقفه... وقتی هم بهت اعتراض کنن که این چه جور اومدن و با هم بودنیه، پرخاش کنی، در حالیکه می دونی حق دارند، تو هم دوست داری باهاشون باشی. خودت هم کلافه ای. اما یک روز که توی خونه بودی رو هم 11 ساعت کار داشتی. تقصیر تو نبوده...

* کار حد نداره. کار نهایت نداره. ممکنه یه روز از 8.5 صبح بیای سر کار (البته در حالیکه خواب از ساعت 6.5 تا 8 رو کاملاً پراکنده با فکرها و ایده های کاری داشتی و آخرش کلافه شدی و پا شدی – به عبارتی احساس مسوولیتت ترکوندت!) بعد هم 7.5 باشه و امید نداشته باشی که تا 1 ساعت دیگه بتونی بری خونه ات. چون حجم کارت در یک حدیه که ... به هر حال نمی شه بری. تازه امروز بهت ارفاغ (ق) شده و یه کارت رو اجازه دادند فردا انجام بدی... کار خیلی بی رحمه. من به ظاهر خشک و خشن، از خشونت کار دارم آسیب می بینم.

*من به ظاهر خشک و خشن از خشونت کار آسیب نمی بینم. من دارم خودم مغز خودم (و احتمالاً اطرافیانم) رو می خورم. این منم که دارم با خودم این کار رو می کنم. شب و روزم رو دارم به سختی ها و رنج ها و بی تابی ها و بی عدالتی های مربوط به کار فکر می کنم. روحیه خودم هم ... ضعیف شده. کاشکی می تونستم یه مدت یه آدم بیخیال بی مسوولیت باشم که می تونه آروم زندگیش رو بکنه. بهش هر چی هم بگن، هویج باشه. ترب باشه. مهم براش نباشه. من از اونهام که بگن بالا چشت ابرو، یا یک "چرا؟" بهم بگن اینقدر به هم می ریزم که دو سه روز خودم رو ضایع می کنم. و برای اینکه هیچ وقت یک "چرا؟" هم نشنوم بی امان کار می کنم و سعیم اینه که بی امان دقت کنم. واسه همینه که این به طور حلزونی مفتضح میشه. به این شکل که من بی امان خودم رو می کشم تا همه چیز عالی باشه. بعد اگه یه چرا بهم گفته بشه، اون هم چون من سوپرمن نیستم و به هر حال گاهی مشکلات وجود داره، من به هم می ریزم و بی امان تر خودم رو می کشم و بعد دوباره این روند ادامه پیدا می کنه تا.... تاش رو نمی دونم. احتمالاً تا وقتی که از بیمارستان رازی سردر بیارم!!

* هیچ وقت دقت کردی چه وبلاگ بیخودی دارم؟ انگار دائم خودم رو و بقیه رو در این انتظار نگه می دارم که یک شرایط بد من باید تموم بشه. در حالیکه وقتی اون شرایط تموم میشه – مثلاً من دفاع می کنم- یه چیز دیگه رو شروع می کنم. واسه همین می خوام اینجا رسماً اعلام کنم: من آدم بی نهایت خوشبختی هستم. من بی بروبرگرد و بی اغراق خوشبخت تر از خودم آدم ندیده ام. من به خودم، به زندگیم، به خانواده ام، به زندگی مشترکم، به حاج آقام، به احساساتم، به اعتقادات و ارزشهام، به همه چیز و همه کسم می بالم. من می بالم که تو زندگی خوشی هایی دارم که خیلی هم نمی تونن داشته باشند و خیلی ها که می تونن بلد نیستن. من از زندگیم بی نهایت راضیم. این نارضایتی های احمقانه قسمت های کوچیکی از زندگیمه که گاهی خودش رو خیلی بهم بزرگ جلوه می ده. اینها همه می گذره....
الکی نیست که نمی نویسم... چون وقتی بنویسم، نمی تونم واسه خودم دردسر درست نکنم. باید به تعطیلی های مثمرثمرتر فکر کرد. از فکرش هم ... عمیق... قلبم جریحه دار میشه.


Thursday, August 25, 2005

So...


هر روز نمی نویسم که یه روز برسه که برسم بنویسم. اگه همین طوری پیش برم، اینجا تار عنکبوت می بنده! کما اینکه بسته!
مثل همیشه پرکار! جالبه که هر روز یه موضوع جدید هم رو می آد که احساس نارضایتیم بخواد بیشتر بشه. مثلاً چند روز بود که دوباره داغ دلم سر حقوقم تازه شده بود. البته بی باعث و بانی هم نبود! ولی خب! خودم هم خیلی چند وقت بود که به این مسأله فکر می کردم. نمی دونم جریان چیه که ما لب دریا هم بریم خشک میشه! یعنی خودمون داریم همه جا به همه می گیم که: بعله! Bilingual ها ال اند و بل اند! تعدادشون خیلی کمه، انگشت شمارند، تقاضاهاشون بالاست، خیلی بچه با حال اند. تازه توی کار می بینم که چه شاسکول هایی خودشون رو Bilingual می دونن که من در برابرشون Native محسوب میشم. اون وقت منی که یه Bilingual عادی نیستم و خیلی هم عالی ام، الان پاشم برم بانک صادرات کارمند شم بیشتر حقوق می گیرم! تازه این فقط جنبه زبانش بود. بگذریم. به هر حال عامل هایی بود که من از حقوقم احساس نارضایتی کنم و خلاصه این چند روز هم به اندازه کافی بهانه پیدا کرده بودم که بهش فکر کنم و مغز خودم و حاج آقا رو تیلیت کنم!
این روزها خیلی به چیزهای مختلف فکر کردم. خیلی. به زندگیم. به روندش. به آینده اش. به غرغرهای دائمیم. سر همین حقوق و نارضایتی از اون حاج آقا نشست کلی حساب کتاب کرد که راضیم کنه که نخیر حقوق من خیلی هم خوبه. خلاصه که خودم دیروز نشسته بودم به یه بنده خدایی که دائم از من مشاوره می گیره می گفتم که آدمها خودشون هستند که خودشون رو خوش بخت یا بدبخت می کنن. آدمها با نگاهی که به زندگی دارند م تونن این کار رو بکنن و از این جور حرفها. بعدش که از پیشش برگشتم دیدم که یکی باید این حرفها رو به خودم بزنه.
بگذریم...
دلم می خواد قصه بخونم....


Sunday, August 21, 2005

محراب


تهی بود و نسیمی.
سیاهی بود و ستاره ای
هستی بود و زمزمه ای.
لب بود و نیایشی.
"من" بود و "تویی":
نماز و محرابی


Saturday, August 20, 2005

گاهی


گاهی... آرامش داشتن سخت میشه.
گاهی... درک نمی کنم.
گاهی... درک نمی کنم.
گاهی... در زندگی تمام عشق رو با تمام وجود حس می کنم.
گاهی... تمام عجز رو.
گاهی... هر دو رو...
گاهی... عین یه دختر 13 ساله میشم. یه دختر نوجوون 13 ساله که زندگی رو به کام مادر پدرش سیاه کرده.
گاهی... از خودم بدم می آد.
گاهی... از بقیه
گاهی... می خوام آزاد بشم.
گاهی... می خوام فرار کنم.
گاهی... می خوام خودکشی کنم.
گاهی... می خوام زندگی کنم.
گاهی... می خوام بفهمم.
گاهی... می خوام فهمیده بشم.
گاهی... می خوام مادر بشم.
گاهی... می خوام بچه بشم.
گاهی... از خودم هم می ترسم.
گاهی... از مادر بودن می ترسم.
گاهی... از بچه شدن می ترسم.
گاهی... از مسوولیت می ترسم.
گاهی... از انتظارات می ترسم.
گاهی... از عاشق بودن می ترسم.
گاهی... از زندگی می ترسم.
گاهی... از مردگی...
گاهی... معده درد می گیرم و دیگه نمی تونم نفس بکشم.
گاهی... کمردرد می گیرم و دیگه نمی تونم راه برم.
گاهی... می خوام خوشحال باشم.
گاهی... ناراحتم.
گاهی... خدا رو دوست دارم.
گاهی... خدا دوستم داره.
گاهی... دیوونه می شم...

اغلب... دیوونه می شم...

بعدالتحریر. عیدتون مبارک!


Wednesday, August 17, 2005

محیط اینترنشنال!!!


بحث کار کردن و نحوه کار و تمام مسایل مربوط به اون یه بحث خیلی پیچیده ایه که الان یه قسمت عمده ای از ذهن من رو مشغول کرده. تا الان دائم خودم و اطرافیانم، به خصوص در صحبتهام با حاج آقا، همیشه حرف این بوده که آدم باید بره یه مدت خارج در یک محیط اینترنشنال کار کنه که استانداردهای بین المللی رو روی خودش پیاده کنه که سطحش در حد دودرگی و بدون دیسیپلین ایرونی نمونه. همیشه این مسأله به طور کامل در ذهنم جا افتاده بوده و جز به این هم فکر نمی کردم. طبیعتاً وقتی اکثر اطرافیانم هم این طور فکر کنند و همین رو بخواهند و همین رو بگن، در ذهنم بیش از پیش جا می افته. بماند که رفتن به خارج همیشه یکی از اولویت های مهم در زندگیمون بوده و هست. اول که بحث درس و ادامه تحصیل بود، خب خیلی طبیعی بود. بعدش هم که کلاً چون به زندگی خارج از ایران خیلی فکر می کردیم باز هم طبیعی بود. منتهی الان که در مرز تصمیم گیری قرار گرفته ام، می بینم که نه! انگار که خیلی هم درست فکر نمی کردم. اونچه که ما استاندارد بین المللی و محیط اینترنشنال می دونیم طبیعتاً محیط هند و پاکستان که نیست، منظور استاندارد اروپایی است که مستلزم همون فرهنگه. خب! اون فرهنگ چیه؟ من که الان دارم در یک محیط با استاندارد نسبی بالا و نسبتاً اینترنشنال کار می کنم، می بینم که واقعیت چنین محیطی، یه چیزهایی رو می طلبه که شاید با فرهنگ سنتی ما اصلاً همخون نباشه. تازه من یه آدمیم که اصلاً سنتی نیستم، یعنی با سنت های اشتباه کاملاً مقابله می کنم. اما مسایل مثبت سنت رو هیچ وقت ول نمی کنم. یکی از عمده ترین مسایل سنتی در فرهنگ ما خانواده است. حالا سوا از سنت، روی اونچه که درسته فکر می کنم.
من می بینم که خانم ها و آقایون با هم فرق دارند. یعنی هر چقدر هم که خودم رو ملزم کنم که پا به پا حرکت کنم، باز هم کم می آرم. یعنی روی خودم و جسم و روحم فشار می آرم. می بینم که من نیاز به ساعاتی رو در خونه دارم. نیاز به آرامش خونه دارم. با اینکه حاج آقای ما با همه فرق می کنه و از من هیچ انتظاری نداره جز اینکه سلامت بمونم! ولی من خودم دوست دارم که یه ذره در مدیریت خونه از خودم نقشی نشون بدم. یه وقتهایی هم غذا بپزم. شب اونقدر خسته و له نباشم که ایشون نتونه حتی به روم بخنده! چه برسه به اینکه بخواد غر بزنه! خب دلم می خواد یه زندگی خانوادگی شاد داشته باشم. از طرفی همین هم برای مرد صادقه. یعنی مرد خونه هم دوست ندارم تا بوق سگ سر کار باشه. بعد له واسه من برسه خونه (بماند که شرایط ما طوریه که هر دومون با هم می ریم و هر دومون با هم تا بوق سگ می دویم!)
استاندارد بین المللی این رو می طلبه. استاندارد بین المللی استاندارد غربیه. آدمی در اونجا خوب محسوب میشه که نایسته، یه لحظه هم صبر نکنه. هیچی به کار اولویت نداشته باشه... یه چیزهایی که تو فرهنگ ما نیست. بعد می بینی که خود به خود توی محیط اینترنشنال، وقتی که قابل باشی و توانا، تا حد ممکن ازت کار می کشن. تو هم دقیقاً طبق همون استاندارد اینترنشنال بالا می آی. اما... آیا واقعاً این همون چیزی بوده که دنبالش بودی؟

ادامه دارد...


Tuesday, August 16, 2005

WORK... WORK and.. WORK... then you can go to hell!


پنج شنبه و جمعه رو 24 ساعت خوش بگذرون، خسته و داغون و له بشو، بعد شنبه و 1 شنبه رو هر روز بین 11-12 ساعت جلسه داشته باش، هر شب به شکل جنازه واری از سر کار بیای خونه و بدون شام... یه غذای مونده پیدا کنی و حاج آقای طفلکت هم هیچی نگه و... معده صاب مرده ات هم که مگه جرأت داره حرف بزنه...

ای وای! چرا پس نمیشه یه ذره اون جوری که خودم دلم می خواد بشه؟ چرا این همه کار؟ من آخرش قراره چی بشم؟ یه ماشین اتوماتیکی که هر کاری رو در سریع ترین و باکیفیت ترین روش انجام می ده؟
باور نمی کنی. پریشب از کمردرد سه دفعه تو خواب بیدار شدم. منتهی اگه قرار باشه هر جا بری کار کنی بگی من نمی کشم که... کی می خوای رشد کنی؟ بر فرض که نخوای رشد کنی، کی می پذیره؟ ...

می دونی دلم می خواد چطوری کار کنم؟ دلم می خواد چهار روز تو هفته کار کنم، از صبح تا حداکثر 6 بعدازظهر. بعدش هم بیام خونه ام باشم. غذا بپزم. به خودم و زندگیم برسم. داغون هم نشم. Is that so much to ask for؟

یه چیزایی انگار می ره تو خوی آدم، می ره اصلاً تو سرنوشت آدم. من آدمی ام که خونه هم باشم همش دارم بدوبدو می کنم. نمی شه آروم شم. یه عالم خودم احساس نیاز به این آرامش رو می کنم ها... ولی انگار دائم اینقدر کار می ریزه سرم که اصلاً نرسم به خودم و زندگیم برسم. این می شه که شده. تمام زندگی میشه کار... تازه وقتی بهش می گم من نمی تونم مثل تو اروپایی باشم، نمی خوام همه چیز رو کار ببینم، می خوام زندگیم برای کارم باشه نه کارم برای زندگیم، می خوام یه ذره وقت بکنم که یه وقتهایی هم به آسمون نگاه کنم یا به خودم توی آینه، همیشه ندوم چون رو deadline ام، تا 8 شب دیگه خونه باشم ... می گه: Fine! be a secretary then!! .... من چی بگم؟ اصلاً به کی بگم...

فکر کنم در نهایت راهش اینه که همینی که ازم می خوان باشم، مثل ... بدوم، و خودم رو بکشونم، بیخیال بدنم بشم و... تا 10 سال دیگه بدنم رو ببوسم بذارم کنار و روی ویلچر راه برم. بچه مچه رو هم که اصلاً بیخیال! همین الانش هم نمی کشم...

is that what I live for؟


Friday, August 12, 2005

عروج


دریچه باز قفس بر تازگی باغ ها سرانگیز است.
اما، بال از جنبش رسته است.
وسوسه چمن ها بیهوده است.
میان پرنده و پرواز، فراموشی بال و پر است.
در چشم پرنده قطره بینایی است:
ساقه به بالا می رود. میوه فرو می افتد. دگرگون غمناک است.
نور، آلودگی است. نوسان، آلودگی است. رفتن، آلودگی.
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است.
چشمانش پرتو میوه ها را می راند.
سرودش بر زیر و بم شاخه ها پیشی گرفته است.
سرشاری اش قفس را می لرزاند.
نسیم، هوا را می شکند: دریچه قفس بی تاب است.

بعدالتحریر. این رجب دلم سخت بی تاب است. ای کاش می شد پرواز کرد، ای کاش... بی تابم...


Tuesday, August 09, 2005

Cool down


بعضی آدمها همیشه متفاوت اند. اون آدمها خیلی کم اند. من چندتایی رو تو زندگیم دیدم. تفاوت خوب رو می گم. تفاوت خوب و عجیب. آدمهایی که همیشه به شکل برجسته ای از آدمهای دیگه متفاوت و کامل تر عمل می کنند، رفتار می کنند، فکر می کنند و حرف می زنند. آدمهایی که آدم عاشق شخصیتشون میشه. عاشق عملکردها و فکرهاشون میشه. و هر روز بیشتر و بیشتر آدم رو به خودشون جذب می کنند. تا الان تعداد کمی از این آدمها وجود داشته اند که تونستند من رو تسخیر کنند، شخصیتشون برام ... یه جورهایی بت بشه. بماند... خیلی نمی خوام حول این مطلب elaborate کنم ...
یکی از دایی های من چنین شخصیتیه. اصلاً نمی خوام حول و حوش شخصیتش حرف بزنم، چون اون وقت باید کتاب بنویسم. ولی این روزها یه کاری کرده که همین طور تو کفش موندم.


I had never experienced somebody expressing his/her feeling towards my life like THIS!!:


" سارا جون
ضمن عرض تبریک گذراندن با موفقیت "پایان نامه ات" دعا و آرزو می کنم که همچنان مدارج عالی تری را در زندگی آتیه ات طی نمایی و در عین حال با تقدیم این "لاک پشت" به رسم یادگاری خواستم یادآوری کنم کمی از سرعت و عجله "خرگوشی" خودت کوتاه بیایی و به "شوهرت" در درجه اول به خودت در مرحله بعدی و در آخر به خانواده ات برسی!
دوستدار تو
دایی ...
مرداد 84"

بعدالتحریر. هیچ وقت فکر می کردی داشتن یه لاک پشت خیلی خوشگل و ناز در گردنم، یه تذکر موثر و مهم برام باشه؟ برای من کله خر...؟



بولتیدن


1- Wow! چقدر سرم شلوغه! خروارها کار دارم. به واقع خروارها... چرا هیچ وقت نمیشه یه ذره یواش تر پیش رفت؟ یه ذره کار کمتر داشت؟ عجیبه ها! ملت وقت دارند که مثلاً یه روز توی خونه باشند و زندگی عادی کنند
2- "این الرجبیون؟" هان؟ کجان؟ هههه... فکر کردیم می تونیم توشون خودمون رو جا بزنیم.
3- سفرم خیلی خوب بود. خیلی ماه بود. هوا خیلی گرم بود. ولی هم با بروبچس بهمون خوش گذشت، هم مناظر و ...همه چی... قطعاً بهترین سفر عمرم نبود. یعنی ناسپاسی نمی کنم. ولی خب، مثل اینکه عدم آرامش اخیرم یه مقداری بیشتر از اونچه می دیدم به وجودم سیطره زده. زود جوش می آرم، زود خسته می شم، زود... زودتر از اونچه که توی این چند سال روی خودم کار کرده بودم ... با اینکه ریختم در درونم، ولی الکی درونم آشوب شد. سوا از این داستانها، خیلی بودن در طبیعت عالی بود. دیدن طبیعت. توی راه همش با خودم فکر می کردم که چرا باید برای اینکه چارتا درخت و گل و گیاه ببینم، ساعت ها بیابون ببینم و خستگی بکشم؟ عجیبه...
4- جداً کادو گرفتن معرکه است. من اگه می دونستم با یه دفاع این همه کادوهای عالی می گیرم که خیلی با انگیزه تر پیش می رفتم!!! کلی فعلاً دریافت جایزه دختر خوب بودن(!) گرفتم. من از بچگیم عاشق کادو بودم. اصلاً ماهیتش برام انگار فرق نمی کرد. الان هم ذوقی که وقت گرفتن کادو می کنم عین بچگیمه. با اینکه ماهیت کادوها از بچگی خیلی فرق کرده. ولی احساس من دقیقاً احساس همون سارا کوچولوی شر قدیمیه... Some things never change!
5- ... این یکی رو می خورم بهتره...
6- گاهی تسلط به احساساتم برام سخت می شه. گاهی مهار کردنش سخت تر. گاهی... از این همه transparent بودن خسته می شم. ولی گاهی که دلم می خواد transparent بشم و احساسم رو ببینه، مات می شم. یعنی چه؟
7- پر شدم... خالی شدم. خالی شدم... و دیگه ... پر نشدم... چه بد!


Saturday, August 06, 2005

همزات


خدایا! دست به سوی تو دراز می کنم در حالیکه تمام وجودم را در عجز و پشیمانی از این همه دوری می بینم ... و زجر می کشم، از خودم و وجودم و همه و همه چیزم ... که چرا باز از قافله عقب مانده ام و

... دیدن رسیدن رجب بدون آمادگی تمام وجودم را پوساند...
باز هم ... توبه... باز هم...

بعدالتحریر. چرا با اومدن رجب تمام وجودم ترس و اضطراب شده جای شادی و خوشی و امید؟
بعدالتحریر. چقدر دلم هوای مکه کرده، چقدر... چقدر... چقدر.... چقدر به یاد لیلةالرغائب ام، چقدر تو حال هلال ماه بین دو مناره، به یاد ابابیل، به یاد اذان، به یاد نورانی ترین سیاهی... بعد از مدت ها دوباره می بینم همون احساس ها داره در درونم شعله می کشه، یه لحظه که با خودم تنها می شم می رم تو فکر، می رم تو فکر اون حال ها... با این تفاوت که از خودم و دوری هام و ... همه چیز...

بسه... خسته ام...

بعدالتحریر. نمی خواستم اینها رو بگم، می خواستم از سفرم بگم... از خوشی ها بگم، یه چیزی در درونم غالب شده و وجودم رو تسخیر کرده. از نفسم می ترسم.... خیلی می ترسم، داره طغیان می کنه و نمی تونم جلوش رو بگیرم... شاید هم... نمی خوام!!!

اعوذبالله من همزات الشیاطین


Wednesday, August 03, 2005

ذوق مرگیدم


اااااااااااااه ه ه ه ه ه!

اصلاً هیچی نفهمیدم چه جوری این روزهایی که اینقدر منتظرش بودم گذشت. من که پایه! اضافه کاری هم دارم می آم. صبح می آم سر کار، شب می رم خونه. له می افتم تو تختخواب. دوباره صبح می آم سر کار شب می رم .... خیلی والله بی جنبه ام! من اصلاً خودم آدم بشو نیستم. کی از من خواست اضافه کاری بیام که خودم پریدم وسط دلسوزانه پیگیری کار کردم!!!

به هر حال... نمی تونی تصور کنی اینکه حتی از صبح بری سر کار تا شب، اما بدونی که درس نداری چه حالی می ده... این درس عجب کوفتیه. نبودش جداً لذت بخشه. از تمام دوستانی که با تلفن و ایمیل به من ابراز محبت و تبریک کردند نهایت تشکر رو دارم. جداً از اینکه دیدم این همه اطرافیانم دوستم دارند و براشون مهم بودم خیلی لذت بردم. خودمونیم! فکرش رو هم نمی کردم اصلاً واسه کسی جز عده کمی مهم باشه. به هر حال... از همه ممنونم...

ایشالله دفاع خودتون...

از شدت ذوق مرگی آزادی می بینی که ساعت 5 صبح پا میشم کتاب می خونم و یه ساعت به زور چشام رو باز نگه می دارم بعد نیم ساعت می خوابم. بعد تازه پا می شم برم سر کار...

راستی! کادوهای خیلی توپی گرفتم....تازه شم که می خوام برم سفر... اگه خدا بخواد. احتمالاً دسته جمعی...

واااااااااااااااای ی ی ی ی ی! زیادی دارم می ذوق مرگم! دیگه بسته!