برکه من

Thursday, August 31, 2006


فشار كار اين دو سه روزه بیچاره ام کرده. کاملاً بریدم! دیشب تا از 10 صبح تا 10 شب مشغول کار یک مشتری بودم که از اون کارهای وحشتناک خفن بود که آخرش هم درست انجام نشد. باورم نمیشد از فشاری که بهم اومده بود تا خونه گریه می کردم. بعدش هم که اومدم خونه تا 12:30 شب هنوز مشغول کارها و جواب دادن به ایمیل هام بودم. برای اولین بار در عمرم آرام بخش خوردم که یه ذره بهتر شم. هر چند که فرقی به نظرم نکرد! بعد هم حاج آقای بنده خدا که خودش مریض شده بود چمدونم رو بست واسه سفر امروزم که اومدم قطر. باز از فرودگاه رفتم یه شرکتی تا ساعت 8 شب اونجا مشغول بودم. الان هم خیر سرم اومدم هتل شرایتون اینجا که باحالترین هتل دوحه است. ولی اونقدر داغونم که فقط یه دوش گرفتم و وقت کردم دوباره بشینم پای اینترنت سر ایمیل های کاریم. دوباره از صبح هم جلسه دارم و کار تا خدا می دونه کی. تازه از حموم که اومدم تلفن زنگ زد و مشتری اولی بود که در کمال پررویی ازم خواست فردا هم برسم یه جلسه یکی دو ساعته باهاش بذارم! تقریباً له شدم. کار دیروزی هم چون تموم نشده می دونم که شنبه هم تعطیلی بی تعطیلی و باید از همون اول صبح دوباره برم اونجا.

توی یه چنین شرایط سخت کاری که قرار می گیرم اونوقته که به خودم فحش می دم که اصلاً کی گفته زن باید کار کنه؟ وقتی زن اینقدر می تونه بی جنبه باشه که کارش دچار مشکل یا فشار بشه اینقدر به هم می ریزه، کی گفته باید اینقدر کار کنه. بشینه خونه زندگیش رو بکنه دیگه...
واقعاً روزهای سختی رو دارم پشت سر می ذارم. پشت سر هم هم ماجرا دارم. تمامش هم مال اینه که نصف شرکت با هم گذاشتند رفتند تعطیلات! واقعاً نمی دونم چی بگم. اعصابم و جسمم و روحم داغونه!

تازه چقدر این شرکت امروزیه پررو بودند. یه ناهار خشک و خالی هم به من ندادند. یه تعارف آب هم بهم نکردند. من هم که حالم توی هواپیما بد شده بود و هیچی نخورده بودم، داشتم می مردم. خودم گفتم یه چایی چیزی بهم بدهند که یه ساندیس بهم دادند. 6:30 بعدازظهر هم زحمت کشیدند و بهم یه پیتزا به عنوان ناهار دادند. اه اه! آخرش هم که توی هتل هم مزاحمم شدند! اه اه! خیلی بی شعورند. اصلاً خوشم نیومد. دیگه به خودم باشه پام رو هم دوحه نمی ذارم!

حیف هتل به این باحالی با منظره ماه و دریا و کذا و کذا که حروم من کردنش امشب. که مثل احمق ها گشنه و تشنه بشینم پای کارم.


Monday, August 28, 2006

یا حسین


حسینا! ای کاش فترسی بودم که گهواره ات مرهم بالهای شکسته بی پروازم بود. امید بلند شدن از خاک خویش دارم به حب تو یا حسین! رمضان نزدیک است؛ بیم دارم از نفس خویش یا حسین. بیم دارم از شعبان و رمضانم یا حسین. خاکستر بالهای سوخته ام رو هم برباد داده ام یا حسین! تمام وجودم امیدی است از یار و کرمی از دوست و کدام یار زیباروتر و کریم تر از تو یا حسین!

میلادش بر عالمیان، زمینیان و افلاکیان، خرم و میمون باد.


Sunday, August 27, 2006

خوش گذرونی


از روزی که برگشتم دبی، میزان خوش گذرونی بالا رفت و طبیعتاً خرج کردن هم. شب جمعه ای با چند تا بروبچس رفتیم یه کنسرت که یکی از دوستهامون بلیط مجانی گیر آورده بود. بعد هم وسطش حوصله مون سر رفت و رفتیم یه رستوران تایلندی غذا خوردیم و تا ساعت 1 نصفه شب هم نشستیم به گپ زدن. اینجا چون اکثر دور و بری هامون – دختر و پسر- مجرد هستند، معمولاً به محض اینکه دور هم جمع می شیم، بحثهای حول و حوش روابط دختر و پسر شروع میشه، حالا چه شوخی و چه شوخی و جدی، معمولاً هم جدی. خوبیش اینه که همه می دونند ما زوج خیلی خوشبختی هستیم و هر چقدر هم که تلاش می کنند ضایعمون بکنند و یه جوری بندازند که ما با ازدواج خوشبخت نشدیم، وقتی خودشون رو با ما مقایسه می کنند، به شدت شرمنده می شن. بعد از رستوران هم اومدیم و تا نزدیکهای 3 تلویزیون دیدیم. معمولاً همیشه شب جمعه هم حتی زود می خوابیدیم، خیلی دلم برای این شب نشینی ها تنگ شده بود. دیشب هم پا شدیم رفتیم بولینگ. اولش که من از همه جلوتر بودم. یه آقای میانسال بریتانیایی با 4-5 تا پسربچه 12 تا 15 ساله هم بغل دست ما بود که به شدت من رو ساپورت می کرد و حس فمینیستی بهش دست داده بود. از روی مانیتور هم اسمم رو دیده بود و هی می اومد میگفت سارا این چی شد؟ سارا اون چی شد؟ آخرش هم در کمال ناباوری حاج آقا برد و در نهایت من بازی رو به رقبا واگذار کردم و باختم. عین همین واقعه در فوتبال دستی هم تکرار شد. هرچند که اصلاً کک من نگزید و کلی هم خوش گذشت. بعد هم دسته جمعی رفتیم خرید شمع و موسیقی. یه مبلغ گنده ای سی دی خریدم که بعدش حس پشیمونی بهم دست داد و امروز رفتم چند تاش رو پس دادم. البته وقتی رفتم باشگاه ایرانیان برای شنا، به نوارخونه اش سر زدم و مجدداً با خرید موسیقی ایرونی جبرانش کردم. خلاصه که خدا رو شکر این دو روزه خوب خوش گذشت. این هفته من می دونم از اون هفته های فجیعه و دارم خودم رو برای خروارها کار خفن آماده می کنم.


Friday, August 25, 2006

این روزها


چونان اسب در حال بدو بدو ام. این رو هم می دونستم که از ایران که برگردم نفس برام نمی مونه. کلی کار و بار و جلسه و سفر و ... دیروز فقط 6 ساعت تموم طول کشید برای یک جلسه برم ابوظبی و تا شب برگردم. 8 شب که رسیدم خونه عین جنازه بودم. به عنوان شب اول حضورم در خونه دوست داشتم کمی مؤثر واقع شم. واسه همین به زور یه شامی پختم و غش کردم. معمولاً اگر یه بار بیدار شم دیگه ممکن نیست بعدش خوابم ببره. 4 بار به اشکال مختلف از خواب پریدم و آخرش هم باز خوابم برد. حاج آقا هم که دیر اومد و واسه همین به محض اینکه شام خوردم غش کردم. خیلی وقت بود چنین خستگی عمیقی بهم غالب نشده بود. توی ایران هم که بودم ترجیح می دادم نخوابم و استفاده ببرم. برای همین شبها خیلی دیر می خوابیدم و صبح هم خیلی زود پا میشدم. دیگه نهایتاً دیشب با یه خواب مفصل همه اش حل شد.
سفر ایرانم خیلی خوب بود. خیلی عالی بود. هر چند که خیلی خیلی فشرده بود، ولی فوق العاده برکت داشت. خیلی اطرافیانم رو تونستم ببینم، هر چند که هرکس رو خیلی کوتاه دیدم، ولی خب، خیلی همین عالی بود. بهترینش هم این بود که تونستم دل سیر پیش مامانم باشم. عملاً این واقعه سالها پیش نیومده بود. چون تا قبل از اینکه بیایم دبی هم هر وقت که چند روز پیش مامانم بودم، یا دانشگاه داشتم، یا کار داشتم و صبح می رفتم شب می اومد. این بار بعد از سالها با فراق بال زیاد پیش مامانم بودم. هر چند که هنوز خیلی جا داشت ببینمش. دلم برای خیلی از اطرافیانم پر می زد که تونستم ببینمشون. از بچه های اطرافم که دیدنشون شاید غم دوری رو برام بیشتر کرد، تا بچه های در راه اطرافم که دوست داشتم قبل از به دنیا اومدنشون گردالی شدن مامانشون رو ببینم تا کنکوری های قبول شده و نشده، تا مامان بزرگ پیر، تا دوستان بهتر از آب روان ... همه و همه... خیلی خوب بود. واقعاً خدا رو شکر می کنم.
برگشتنم هم لذت بخش بود. در دوری آدم قدر همدیگه رو خیلی بیشتر می دونه. "هر چه هستی باش، اما باش"
خیلی هم احساس خوبی دارم که بلافاصله تعطیلات آخر هفته دارم. یعنی دو روز خیلی پرکار داشتم، بعدش دوباره دو روز تعطیلم که می رسم یه ذره به زندگیم برسم. اصلاً خیلی همه چیز خوب و عالی بود. می دونم که هوا هم که رو به خنک تر شدن می ره، دور و بری ها بیشتر ممکنه این طرفها بیان و دلتنگی ها هم کمتر بشه.
فردا هم که ماه پیامبر شروع میشه. اصلاً آمادگی ورود به ماه شعبان رو ندارم! خیلی حس می خواد. تازه امشب هم که شب اول ماهه، جای اینکه به 4 تا زیارت و دعا برسم قراره بریم یه کنسرت واقعی! نمی دونم! شب جمعه ها از نظر تفریح خیلی مهمه، چون تنها شبیه که آدم می تونه با خیال جمع بگرده و فرداش کار نداشته باشه. واسه همین هم همیشه توفیق اون از آدم سلب میشه... نسبت به این مسأله هنوز حس خوب ندارم. خدا همه مون رو کمک کنه.
از اونجایی که این دو روزه حجم جلسه ها زیاد بوده، مسأله دست دادن هم طبیعتاً خیلی بیشتر بود. ولی من فشار کمتری رو حس کردم. دوست آلمانیم یادم داد که می تونم موقع سلام به احترام دستم رو بزنم به سینه و کمی خم شم (مثل سلام علیک های خودمون) تا طرف بفهمه. توی یک مورد موثر افتاد. دیروز که خیلی بامزه بود. یه جلسه بود با 8 تا آقا و من تنها خانوم. آقایون هم تک تک می اومدن. اولین فرد که اومد تو به نظرم به خاطر نماز جای سجده رو پیشونیش بود. ذوق کردم که دست نمی ده، اما خب داد و فهمیدم که اشتباه کردم! نفر آخر هم که اومد جلو دست بده دو تا از افراد قبلی که توسط بنده ضایع شده بودند، یه دفعه ای با هم گفتند She doesn’t shake hand و خلاصه که دستش وسط راه افتاد. به هر حال... فکر کنم کم کم این مسأله بشه کمرنگ بشه انشالله. می دونم اگر کسی به خاطر خدا کاری رو انجام بده، خدا قطعاً کمکش می کنه. حتماً من هم که دارم از یه دستور دینی پیروی می کنم، نهایتاً خدا کمکم می کنه. چون اگر به خودم بود که اصلاً اعتقاد ندارم دست دادن اشکالی داشته باشه!!! اما حکم خدا حکمه و قطعاً حق و درست...
توی راه هم که برمی گشتم آقای همکارم پرسید چرا دست نمی دم. گفتم برخلاف اسلامه. گفت اما تمام خانومهای عرب که دست می دن؟ گفتم می دونم. اما خب یکی عمل می کنه یکی نمی کنه. گفت چطور می تونی از یه چیزی که مربوط به 1000 سال پیشه پیروی کنی. خیلی خوبه که مردم دارند عوض می شن!!! حالا خودش هندیه ها! می خواستم بگم عوضی! تو برو گاوتو بپرست! (شوخی می کنم ها!) خلاصه دیگه همین!


Tuesday, August 22, 2006

ايران


وقتم به شدت تنگ و دائم در حال تنظيم كردن ديدار هر آنكس كه دوست دارم و بعضاً هر آنكس كه لازم است. به شدت وقت فشرده بود. دوري از هم هر دو مون رو اذيت كرد. ديدارها همه خوب بود. منتهي نمي دونم! يه طوري هم بود.
اومدن ها جاي 8:30 ساعت 1:00 شب پرواز كردم. نمي دونم برگشتن از يك پرواز 2 ساعته چند ساعت قرار باشه توي راه باشم (بماند كه هنوز بليط برگشتم توي دستم نيست و دارم براش مي دوم!)
دلتنگي ها كمي حل شد. ولي با قرار گرفتن مجدد در محيط ايران براي بار هزارم به اين پي بردم كه اين رفتن چقدر مثبت بوده و چه نعمت بزرگي دارم! بودن در ايران سخته،‌ تمامي شرايطش! خيلي احساسات مختلفي رو دارم تجربه مي كنم. پر از تناقض،‌ حتي گاهي پر از آزار! انتظارات لايتناهي اطرافيان كه هميشه عادت كرده بودم بهش تن ندهم و الان چون 4 روز اومدم نمي خوام توي اين 4 روز هزار تا ناراحتي پشت سرم باشه و سعي مي كنم همه انتظارات رو برآورده كنم و همه رو ببينم و به خودم فشار مي آد. اونهايي كه مي خواستم عميق و طولاني ببينم رو هنوز نتونستم ببينم. موانع زياد بوده...
همه اش غر شد!‌ اين طوري هام نيست ها! سفر خيلي خوبي بوده. خدا رو شكر. خيلي خوب بوده. همين كه تونستم نزديكانم رو دوباره ببينم و باهاشون حرف بزنم و درد دل بشنوم و درد دل كنم جاي هزاران هزار شكر داره... روي روحيه ام هم بايد كار كنم.

بعدالتحرير. عيدتون همگي خيلي مبارك باشه.


Tuesday, August 15, 2006

Sharing!


این دوست آلمانی نازنین من یک سره سر کشوی خوراکی منه و میگه I’m starving! و هر اونچه خوراکی من می ذارم توش رو تموم می کنه. من هم هر وقت که خواسته همیشه با روی باز بهش خوراکی دادم. خودم هم خب کلاً دوست دارم Share بکنم. چند روز پیش که اومدم آفیس دیدم یه بسته شکلات گذاشته توی کشوی من. گفتم این چیه؟ گفت واسه اینه که من خوراکی هات رو می خورم. بماند که از بسته 20-30 تایی شکلات تقریباً 3 تاش رو من خوردم و بقیه اش رو هم خودش خورد. دیروز اومده میگه همیشه بچه هایی که خواهر و برادر نداشته اند همه چیز رو مال خودشون می خواهند و اصلاًSharing بلد نیستند. من هم که خواهر برادر نداشته ام. ولی خب مامان بزرگم همیشه مجبورمون می کرد که یا همه با هم بخوریم، یا هیچ کس نخوره و من education ام خیلی خوب بود. خواسته ام کشوی خالی از خوراکیم رو باز کنم بهش بگم: بابا! Education!
تازه از آجیل هایی که آورده بودم دیگه اینقدر خوشش اومده بود که اصلاً نمی تونست جلوی خودش رو بگیره. بعد هم کلی سفارش داده که از ایران براش آجیل و برگه میوه و از این قاقالی لی ها بیارم. اینه دیگه! گامبوها کلاً با هم خوب می تونند ارتباط برقرار کنند و درد هم رو هم بفهمند!


Monday, August 14, 2006

المسافر


آخر این هفته دارم 4 روزه می آم ایران و خروارها کار دارم و به هیچ کدوم نمی رسم. یه عالم کار هم توی ایران دارم که روز به روز هم داره بهش اضافه میشه و موندم من چطوری توی 4 روز که تنظیم کرده بودم خانواده و دوستانم رو ببینم، باید این همه کار بکنم. بدترینش هم همین امروز اضافه شد که فهمیدم باید خرید مدرکم رو باید سریع انجام بدم که قطعاً نمی رسم. مگه در این حد برسم که شروعش کنم و بعد بدمش دست یکی دیگه که انجام بده. خروارها خرید دارم که هنوز انجام نشده اند و خروارها خرید در ایران دارم که باید احتمالاً اکثرش رو outsource کنم. توی این گیر و ویر که فکرم هزار جا هست و دارم سعی می کنم فشرده برنامه ریزی کنم که به کارهای هر دو طرف برسم، مجبور شدم به خواسته یکی از دوستان در خریدی که برای یه بنده خدایی داشت دو بار(!) شرکت کنم و با خستگی بعد از کار هر بار تا 10 شب توی فروشگاهها باشم در حالیکه به معنی واقعی داشتم زجر می کشیدم، از کمردرد هم می مردم، هر دو بارش هم شانس من حاج آقا زود اومده بود خونه و تنها بود. در مورد خودم هم سابقه نداشته که برای یک خرید دو بار برم و اینقدر هم با سخت گیری بخوام خرید کنم. پدرم در اومد و کاریش هم نمی تونستم بکنم. باید در خرید همراهی می کردم. می دونم که کمک بودم. ولی خیلی برام سنگین تموم شد. اگه یکی از این وقتها رو تونسته بودم برم یه چمدون واسه خودم بگیرم، تا روز آخر بی چمدون نبودم. موندم توی این سه شب باقی مونده چطور یه عالم کارهایی که دارم رو انجام بدم... از طرفی هم توی 4 روزی که در ایران هستم، چطور بگذرونم که به همه کس و همه کار برسم. مهم ترینش هم برام اینه که بتونم دل سیر خانواده ام رو ببینم، ولو اینکه به خیلی کارهام نرسم.


Saturday, August 12, 2006

مار و طلا


پریشب رفته بودیم مرکاتو – یه مرکز خرید نسبتاً جمع و جور، اما نه چندان بد اینجا که یه دوری بزنیم و شامی بخوریم و شب جمعه مون رو بگذرونیم. یه آقایی دیدیم وایستاده چند تا مار خیلی گنده که توی هم می لولیدند گذاشته بود روی میز. قیافه خودش هم چاق بود و کلی طلا به خودش آویزون کرده بود. انواع زنجیرهای گنده و کت کلفت با انواع علامت های عجیب غریب و دو تا دست بند طلای پهلوونی رستمی به دستهاش بسته بود و خلاصه که واسه خودش هیبتی بود. سیه چرده هم بود که فکر کردم با این وضعیتش حتماً هندیه. رفتم جلو باهاش حرف بزنم دیدم یه آقایی کنارش واستاده و داره فارسی حرف می زنه. ازش پرسیدم:
- دندون اینها رو کشیدین؟!
- ( خیلی با حالت مغرور) نه.
- اینها چیه به خودتون آویزون کردین؟
- اینها همه طلا (با کسر ط!) ست! (پاشنه پاش رو آورد بالا) پاشنه کفشم هم طلاست (همه طلاها با کسر ط)
- خب اینها نشانه چیه؟
- من مرد اول طلای دنیام!
- (در حالیکه چشام چارتا شده) یعنی چی؟ یعنی بیشترین طلای دنیا رو دارین؟
- (دیده من خیلی جوگیر شده ام) نه بابا! بیشترین طلای دنیا چیه؟ اینقدر از ما هم بیشتر دارن! من اولین کسی ام که اینقدر طلا به خودم آویزون می کنم می آم بیرون!
- (ابروهای من چسبیده به بالای پیشونیم که این چه اهمیتی داره!) خب بچه کجا هستین؟
- بچه آبادانم.
- آهان! از اون لحاظ!!!
- میشه باهاتون عکس بگیرم؟
- نه خواهر من! باید پولش رو بدی. اوناهاش! اونجا عکاس واستاده برو بهش پول بده بعد عکس بگیر!!

خیلی آدم بامزه ای بود. من و حاج آقا از خنده مرده بودیم. بالاخره این هم واسه خودش بیزنسی بود! ولی هنوز رابطه اون مارها و طلاها رو کشف نکرده ام!


Wednesday, August 09, 2006

کلام مولا


همانا مردم را گاهی مسرور و خوشنود می سازد یافتن چیزی که از او فوت نخواهد شد و در قضای خدا تقدیر یافته که به او برسد، و اندوهناک و بدحالش می کند او را نیافتن چیزی که نمی تواند او را درک کند و نباید که آن را بیابد؛ چه هم به حکم خدا ادراک آن از برای او محال باشد.
پس باید که سرور و خوشحالی تو در آن چیزی باشد که از آخرت به دست کنی و غصه و غم تو بر آن چیزی باشد که فوائد آخرت از دست تو بیرون رود.لاجرم بدانچه از منافع و فوائد دنیویه بدست آوری، زیاده خوشحال مباش و به فراهم آوردن اموال دنیا فرحان مشو و چون دنیا از تو پشت کند، غمگین و در جزع مباش و اهتمام تو در کاری باید که بعد از مرگ به کار آید.

فرمایش حضرت علی (علیه السلام) به ابن عباس

بعدالتحریر. ممنونم ازت! خیلی مفید بود.


Tuesday, August 08, 2006

الله مددی


ها علیٌ بشرٌ کیف بشر
ربّه فیه تجلّی و ظهر


خداوندا! چه منتی بر وجود بی وجودمان گذاشتی که ما بتوانیم دهان آلوده مان را به نام مقدس و بی آلایش "علی" صفا بخشیم. خداوندا! چه عظیم و کریم هستی که به ما اذن دادی کوچکی هستی خود را به هیبت علوی و ابهت حیدری، بزرگی بخشیم؛ خود را شیعه بنامیم و مذهبمان در اذهان، ما را در کنار "علی" قرار دهد. خداوندا! چه نیکوهدایتی در ازل تقدیممان نمودی که خود را در مسیر علی بدانیم و برای بودن در راه علی تلاش کنیم – هر چند تلاشی اندک و کم حاصل! که اگر تو هدایتگر ما نبودی، هرگز هدایت نمی شدیم و در ضلالت و گمراهی باقی می ماندیم.
یا رب! روز و شب غرق در زندگی خویش هستیم، بدون توجه به حضور وجود مقدس علی و نظاره گر بودنش بر اعمال گناه آلود و ریاگونه مان. یا الله! رسم بر این بوده که اولیای تو را واسط درگاهت جهت طلب مغفرت و رحمت قرار دهیم. اما در برابر عظمت روح و هیبت وجود علی آنقدر خود را کوچک می بینم که از خواندنش – و ای بسا روی گرداندش – بیم دارم. خلاف عرف عمل می کنم و از تو مدد می جویم که مرا در صدا کردن مولایم همراهی کنی و نسیان و آلودگی ام، ذلت و خواری سیاهی گناهانم و سیاهی دلم را پاک کنی تا قسیم النار و الجنه دستی دراز نماید و مرا از این غرقاب بینهایت زندگی نجات دهد. آرامش وجود خود را نصیبم کند که اگر کسی چنین آرامشی را تجربه کرد، هرگز، هرگز به آرامش ظاهری و فریبنده دنیا آرام نگیرد.

الله مددی


Monday, August 07, 2006

بهشت را بهشته ام، بهشت من علی بود


تعطیل بودن اعیاد جداً در احساس آدم مبنی بر اهمیت موضوع تأثیر داره. مثلاً امروز 13 رجبه و در حالیکه من به شدت منتظر چنین عیدی بوده ام، وقتی مثل همیشه می آم سر کار و زندگی عادیم رو می کنم، خب نمی تونم خیلی حس عید داشته باشم. هر چند که از نظر روحی هم اصلاً احساس خوبی ندارم. حتی صبح پا شدم که روزه بگیرم. آماده هم شدم، اما هر کار کردم نتونستم خودم رو مجبور کنم که سحری بخورم و روزه بگیرم. مثل این حالتهایی که می گن که قلب آدم در قبض قرار می گیره، من اون طوری شده ام. حس معنویات در کتم نمی ره! اما به هر حال تولد حضرت امیرالمؤمنین بر شما مبارک! شاید هم ساعت حس من با ایران تنظیمه و فردا که عید ایران باشه من حس خوب داشته باشم و بتونم یه چیز آدم وار بنویسم!


تفاوتهای فرهنگی


نمی خواستم در نوشته ای که نام علی (ع) توش وجود داره از چنین چیزهایی حرف بزنم، واسه همین یه پست جدا گذاشتم.

دیشب بعد از کار با دوستم سارا رفتیم یه کافی شاپ و تا 9:30 شب مشغول حرف زدن شدیم. حاج آقا هم که می دونستم دیر می آد (البته فکر نمی کردم اون دیر 11 باشه!) با خیال جمع نشستیم به گپ زدن. البته خیلی حس خوبی ندارم. یعنی حرفهایی می زدیم که هضمش خیلی برام سخت بود. من کلاً خیلی علاقه دارم که درکی از فرهنگ های مختلف داشته باشم. برای همین کاملاً با کنجکاوی سعی در برقراری دیالوگ های مختلف با دوستانم از ملیت های مختلفم. معمولاً هم خیلی لذت می برم. اما یه وقتهایی دیگه یه جوری میشه. موضوع اصلی حرف ما دیشب در مورد روابط دختر و پسر بود. خیلی جالبه! من همیشه فکر می کردم که ممکنه دخترها مورد سوء استفاده جنسی قرار بگیرند. اما با دوستان جدیدم هر وقت این جور صحبت ها میشه، می بینم که خیلی وقتها دخترها هستند که از آقایون استفاده می برند!! یا اینکه همیشه احساسم این بوده که دختر ذاتی داره که بیشتر به سمت تور شدن بره تا تور کردن. اما از دوستهام می شنوم که فلان پسر رو فلان جا بلند کردم!! و این دوستان من آدمهای سالمی هستند. می دونم که الان با گفتن این جمله هر چی دلتون می خواد بهم می گین، ولی با اکتشافاتی که بنده در فرهنگ اینها کردم اینه که دختری که به هر حال دنبال یک رابطه طولانی هست و هر روز با یکی نیست، آدم قابل اطمینان و سالمیه. یعنی خوابیدن فقط با 7 نفر در طی 27 سال یک تعداد کاملاً منطقیه!!! والله چه عرض کنم. بنده در حال یادگیری ام و دارم سعی می کنم تفاوتها رو درک کنم و بفهمم. در بسیاری از چیزهایی هم که گفته میشه، طرف رو به چلنج می کشونم که خودش به این یه جورهایی اذعان می داره که خیلی چیزهایی که داره با ذات آدم نمی خونه – مثلاً سر مسایلی مثل غیرت. شاید برای شماها احمقانه باشه که من سعی در درک این چیزها هم دارم. ولی برای من خیلی مهمه که بعد از خارج شدن از محیط بسته و منفعل ایران که هیچ ایده و نظر و اعتقاد دیگه ای مورد قبول نیست و فرهنگ ایرانی که کلاً خودش رو الگو و خدا می دونه و همیشه خودش رو قابل عرضه می شناسه، با آدمهایی که به واقع از زمین تا آسمون هفتم باهام فرق می کنند معاشرت داشته باشم، بپذیرمشون – همون طور که هستند – بدون اینکه بخوام کس دیگه ای باشند. طبیعتاً در چنین روابطی، رابطه قلبی و عاطفی و نزدیک دوستانه برقرار نمیشه، ولی در نهایت یک سری چیزهای ارزشمند دیگه درش وجود داره. خودمونیم! با توجه به تربیتی که در خانواده و فرهنگم داشتم، ناخودآگاه به شدت به این تمایل دارم که بدون "گفتن" و با "بودن"، اونها هم چیزهایی از تفاوتها رو حس کنند و شاید تکون بخورند که در برخی چیزها روشهای سالم و درست و عقلانی دیگه ای وجود داره!


Sunday, August 06, 2006

Descending Summit


فال حافظ

Tuesday, August 01, 2006

تلفن


هیچ وقت ارزش واقعی یک منشی تا وقتی که مرخصی نره مشخص نمیشه. الان منشی ما تقریباً سه هفته ای هست که رفته کشورش مرخصی. اون وقت 10 نفر آدمی که تو شرکت ما هستند تقریباً همه از شدت جواب دادن تلفن ها سه نقطه پیچ می شن. تعداد تلفن ها بالا، یه عالمه داخلی که شاید فقط همون منشی حفظ باشه و دائم باید گوش به زنگ باشی که اگر ترتیبی که آدمها assign شده اند برای تلفن جواب دادن، مشغول یا پشت خط باشند تلفن رو برداری. من که به شخصه جای اینکه صبر کنم 50 بار زنگ لعنتی تلفن رو بشنوم و جواب بدم، ترجیح می دم سر زنگ دوم اگر کسی برنداشت بردارم. و در این شرایطه که مسأله Sara K و Sara M دوباره پیش می آد... خلاصه که حسابی قاطی پاتیه. بعد در این شرایط که من سعی می کنم بالاخره از 10 تا تلفن که زده میشه یکیش رو جواب بدم و به خوبی هم handle اش کنم، وقتی شخص رئیس اعظم زنگ می زنه و می خواد با یکی حرف بزنه و برای اولین بار (!) هم تشخیص داده که من پشت خط بودم، من در کمال گیجی و البته با اعتماد به نفس زیاد به یکی دیگه وصلش می کنم!!! ای خدا! اینجا سوتی آباد من شده!