برکه من

Saturday, December 30, 2006

تعطیلات


اون قدر تحت تأثیر محبتش قرار گرفته ام که به سختی یه لحظه هم فکرم ازش دور میشه...
قرار بود بره سفر و حاج آقا هم به لحاظ کاری قرار بود کاری انجام بده و چیزی رو بهش برسونه که همون دیشب تا ساعت 11 هر دومون رو علاف و کلافه کرده بود. صبح بهش زنگ زد که قبل از اینکه بری بیا بگیرش. گفت اگه می تونی بیای بهم بدی که بیا و اگه نه که اصلاً بی خیالش شو. هر دومون توی حس غرغر بودیم. آخرش من به حاج آقا گفتم بیا بریم بهش بدیم و بعد هم ببریمش فرودگاه و بعد هم می ریم ددر. دم خونه اش که رسیدیم زنگ زدم وگفت من چند دقیقه ای کار دارم، می خواهین بیاین بالا. با توجه به اینکه مسافر بود پرسیدم مشکلی نیست؟ گفت نه. وقتی رفتیم بالا تازه لامپ هامون روشن شد. همه اش یه برنامه ریزی بود... چقدر شوکه شده بودیم هر دومون. خونه رو تمیز کرده بود، یه درخت کریسمس کوچولو و با دو تا شمع خیلی خوشگل روشن و موسیقی مورد علاقه ما به همراه چندین کادو زیر درخت کریسمس!! اول فکر کردم برای تزئینه. حاج آقا به شوخی گفت واسه ما کادو خریدی؟ گفت آره، بازشون کنین! من باورم نمیشد. گفتم: اذیت نکن، واسه ما خریدی؟ گفت پس واسه بچه هام خریدم؟ بازشون کنین... خیلی هیجان زده شده بودیم. یه عروسک آدم برفی که به طرز خیلی بانمکی می رقصید و شعر کریسمس می خوند، یه مجموعه سریال جالب ومعروف (احتمالاً در غالب تیکه به من!!) به نام Desperate Housewives و یکی از مورد علاقه ترین آرزوهای حاج آقا که یه ماشین کنترلی بود، اون هم از نوع BMW نقره ای convertible که فکر کنم برای هر سه تامون خیلی معنی داشت...

راکت تنیسش رو هم برامون گذاشته بود که تعطیلات بریم تنیس. به شدت تحت تأثیر قرار گرفته بودیم و از غرهایی که با خودمون زدیم احساس شرمندگی می کردیم. وقتی گذاشتیمش فرودگاه احساس کردم از نبودش در این چند روز خیلی دلتنگ خواهیم بود، بعد از این محبت عمیقی که بهمون کرده بود...

***
شروع تعطیلات عالی ای بود. دیشب با هم رفتیم بیرون و بعد از اینکه ساعت 11 کارهای حاج آقا تموم شد یه پیتزا زدیم و رفتیم سینما فیلم Déjà vu با بازی بی نظیر Denzel Washington. (خیلی باحاله که آدم ظهر توی اینترنت trailer فیلم رو ببینه و انتخاب کنه و شب بره ببینه. این توی ایران تقریباً برای من آرزو شده بود!) اگه تونستین حتماً برین این فیلم رو ببینین. جداً عالی، پرهیجان با داستان پردازی خیلی خوبی بود.
حاج آقا که بعدش رسماً تا بعد از نماز صبح بیدار موند که نمازش قضا نشه. و لذا ساعت 11 صبح پاشدیم. این هم از اون چیزهاست که قرنی یه بار مزه می ده. خلاصه ظهر هم که مراسم بالا بود، بعد هم رفتیم پارک و کلی گشت زدیم و حال کردیم و بادبادک بازی و ماشین کنترلی بازی کردیم و بلال و چیپس و بستنی خوردیم و خلاصه دق دلی واسه بچگی هامون درآوردیم.مثلاً خواستیم دعای عرفه هم بخونیم که حاج آقا یه ربعه حوصله اش سر رفت و سردش شد و بی خیال شدیم. بعدش هم از اونجایی که تا آخرین درهم پولهامون رو هم خرج کرده بودیم رفتیم از ATM پول گرفتیم و رفتیم خرید خونه.(حاج آقا خیلی به جا متذکر شد که اگر الان ایران بودیم و قرار بود 4 روز تعطیل باشه، ما بی پول می موندیم تا روز آخر. چون همون ساعات اول کل ATM ها خالی میشد و این اتفاق دقیقاً برامون افتاده بود که مجبور شده بودیم واسه دو سه روز تعطیلی توی ایران 7 تا دستگاه رو امتحان کنیم و نهایتاً از ملت پول قرض بگیریم!)
خلاصه که منی که اینقدر غصه می خوردم این تعطیلات 4 روزه ما جایی نمی ریم، الان می بینم خیلی هم میشه خوش بگذره. خدا رو شکر به تمام نعمتهاش.


Friday, December 29, 2006

جوانی


خدایا! هرگز یادم نره:
در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است
ورنه هر گبری به پیری می شود پرهیزگار


بعدالتحریر1. اعوذبالله من همزات الشیاطین، اعوذ بالله من نفسی ...
بعدالتحریر2. ربّنا لا تکلنا إلی أنفسنا طرفه عینٍ ابداً


Thursday, December 28, 2006

انتلکت


همی گویم و گفته ام بارها: (قابل توجه کسانی که آدم استخدام می کنند) در هر شغل و موقعیت کاری ای که باشی، ذره ای هوش می تونه خیلی کمکت بکنه. اگه سوپور باشی و باهوش، یه سوپور خیلی خوب و موفقی. من تا قبلاً فکر می کردم که من یه آدم باهوش معمولی ام که برای بقای انسان لازمه. یعنی چیزهایی که من خیلی راحت می فهمم رو هر کسی که حداقل مشغول یه کاریه که یه ذره به مغز احتیاج داره باید بفهمه. چیزهای عادی رو سریع می گیرم، چیزهای پیچیده رو راحت می فهمم، چیزهای خیلی پیچیده رو توضیح بیشتری احتیاج دارم. چیزهای خیلی خیلی پیچیده رو توضیح خیلی بیشتری احتیاج دارم و چیزهای غیرقابل فهم رو خب نمی فهمم (به این یکیش هنوز برنخورده ام). اما الان پی برده ام که اکثر آدم های کره زمین حداقل یک یا دو درجه از این فازبندی عقب اند (به خصوص در کلیه جمعیت فیلیپینی و در اکثریت قریب به اتفاق هندی) چون هنوز نمی تونم خودم رو در رده بندی یه آدم خیلی باهوش قرار بدم، کل کره زمین رو در جمعیت کم هوش قرار می دم!

بعدالتحریر. وقتی یه مشتری ای که خیر سر ننه اش داره توی یه شرکت گنده کار می کنه، برای ساده ترین و کوچک ترین موضوع از صبح ساعتی دو بار بهت زنگ می زنه و حتی سر ناهارت هم روی موبایلت مزاحمت میشه، به خاطر اینکه زحمت این رو به خودش نمی ده که ایمیلش رو چک کنه، یا به همراه دکمه فرستادن ایمیل فکر می کنه باید آناً به تو زنگ بزنه یا زحمت خوندن ایمیل رو کامل به خودش نمی ده وووو، بالاخره 4 بعدازظهر، به تحلیل هوش آدمها روی می آری دیگه، نه؟


Wednesday, December 27, 2006

Amazing Peace

A touching poem by Dr. Maya Angelou (read in White House for Christmas)

Thunder rumbles in the mountain passes
And lightning rattles the eaves of our houses.
Flood waters await us in our avenues.

Snow falls upon snow, falls upon snow to avalanche
Over unprotected villages.
The sky slips low and grey and threatening.
We question ourselves.

What have we done to so affront nature?
We worry God.
Are you there? Are you there really?
Does the covenant you made with us still hold?

Into this climate of fear and apprehension, Christmas enters,
Streaming lights of joy, ringing bells of hope
And singing carols of forgiveness high up in the bright air.
The world is encouraged to come away from rancor,
Come the way of friendship.

It is the Glad Season.
Thunder ebbs to silence and lightning sleeps quietly in the corner.
Flood waters recede into memory.
Snow becomes a yielding cushion to aid us
As we make our way to higher ground.

Hope is born again in the faces of children
It rides on the shoulders of our aged as they walk into their sunsets.
Hope spreads around the earth. Brightening all things,
Even hate which crouches breeding in dark corridors.

In our joy, we think we hear a whisper.
At first it is too soft. Then only half heard.
We listen carefully as it gathers strength.
We hear a sweetness.
The word is Peace.
It is loud now. It is louder.
Louder than the explosion of bombs.

We tremble at the sound. We are thrilled by its presence.
It is what we have hungered for.
Not just the absence of war. But, true Peace.
A harmony of spirit, a comfort of courtesies.
Security for our beloveds and their beloveds.

We clap hands and welcome the Peace of Christmas.
We beckon this good season to wait a while with us.
We, Baptist and Buddhist, Methodist and Muslim, say come.
Peace.
Come and fill us and our world with your majesty.
We, the Jew and the Jainist, the Catholic and the Confucian,
Implore you, to stay a while with us.
So we may learn by your shimmering light
How to look beyond complexion and see community.

It is Christmas time, a halting of hate time.
On this platform of peace, we can create a language
To translate ourselves to ourselves and to each other.
At this Holy Instant, we celebrate the Birth of Jesus Christ
Into the great religions of the world.
We jubilate the precious advent of trust.
We shout with glorious tongues at the coming of hope.
All the earth's tribes loosen their voices
To celebrate the promise of Peace.

We, Angels and Mortal's, Believers and Non-Believers,
Look heavenward and speak the word aloud.
Peace. We look at our world and speak the word aloud.
Peace. We look at each other, then into ourselves
And we say without shyness or apology or hesitation.

Peace, My Brother.
Peace, My Sister.
Peace, My Soul.


From here

Monday, December 25, 2006

یلدا بازی


این شتره یلدابازی در وبلاگستان توسط اوشون دم در خونه ما هم اومد. اصلاً فکرش رو نمی کردم به من هم اصابت بکنه، ولی خب دیگه وبلاگستان دیگه. امیر هم لطف کرد و ازش ممنونم. (الان ولی حسم اینه که کله سلمان رو می کنم با این بازی ای که راه انداخت و آدم رو گیر!)
نمی دونم 5 تا نکته در مورد خودم داشته باشم یا نه. اصلاً بهش فکر هم نکرده بودم، ولی خب شروع می کنم:
1- من تا 11-12 سالگی شبها می ترسیدم و نمی تونستم بخوابم. هر شب کارم این بود که رختخوابم رو خر و کش کنم ببرم اتاق مامانم اینها بغل مامانم بخوابم. مامانم هم که شب می خواست بره دستشویی روم پا میذاشت و ناراحت میشد و دعوام می کرد که چرا دوباره اومدم. بعضی شبها اونقدر می ترسیدم که می رفتم وسط مامان و بابام می خوابیدم، با اینکه گنده شده بودم!!!

2- من تا سوم دبیرستان هرگز تنها بیرون خونه نرفته بودم. اصلاً در مخیله مامانم نمی گنجید که بخوام تنها جایی برم. سوم دبیرستان اولین اقدامم این بود که رفته بودم قلم چی و کسی نتونست بیاد دنبالم. از تلفن عمومی هم که به مامانم زنگ زدم و گفت خب خودت بیا 4 تا شاخ روی سرم دراومد که من چطوری باید خودم بیام؟!!! ولی استقبال کردم و خودم رفتم خونه در حالیکه احساس می کردم عجب قهرمان بزرگی هستم و توی خیابون که راه می رفتم فکر می کردم الان باید به همه اعلام کنم که من اولین بارمه خودم تنها توی خیابون هستم و دارم با تاکسی می رم خونه!!! این اتفاق تکرار نشد تا زمانی که من رفتم دانشگاه! یعنی عملاً من از بعد از رفتن به دانشگاه اجازه پیدا کردم که خودم تنهایی برم بیرون! (دیگه توضیح نمی دم که اولین بار که از در دانشگاه تهران اومدم بیرون و توی خیابون انقلاب واستادم تا فکر کنم که چطوری باید خودم رو به خونه برسونم چه ریختی داشتم!)


3- وقتی رفتم استرالیا یک سال طول کشید تا زبان یاد بگیرم! همیشه گریه می کردم می گفتم من زبونم قفل شده! اصلاً امکان نداره یاد بگیرم. (بابام بعدها هر وقت می دید مثل بلبل دارم انگلیسی حرف می زدم از خودش حال درمیکرد و می گفت این زبونی بود که قفل شده بود؟) علتش هم این بود که هر مدرسه ای می رفتم یه ایرانی پیدا می کردم که مترجم دوطرفه فول تایم بنده بشه. در حدی گیج می زدم که معلم بالای سرم وامی استاد و دعوام می کرد و بنده حالیم نبودو با دوست ایرانیم حرف می زدم!!! بالاخره بعد از نزدیک یک سال که دیگه ایرانی ای در کار نبود، بالاخره مجبور شدم گلیم خودم رو از آب بکشم.

4- من تا قبل از ازدواجم هیچ وقت آشپزی نکرده بودم. اولین غذایی هم که به حاج آقا دادم املت بود!

5- گاهی هیچ چیزی به اندازه گند بودن بهم مزه نمی ده! مثل مواقعی که برای اذیت بقیه وزغ می گیرم و دست و پاهاش رو باز می کنم و می کشم یا اینکه کله ماهی رو باز می کنم و چشاش رو درمی آرم و می خورم (البته خداییش اون بار جلوی خودم رو کلی گرفتم که عق نزنم، چون دیگه خیلی روی آقایون جمع رو هم کم کرده بودم!)

حالا من هم در ادامه بازی این دوستان رو به بازی دعوت می کنم (اگه افتخار بدهند): ش ، زینب ، مرنق ، زهرا اچ بی ، مسوول

بعدالتحریر. هر کدام از tag هایی که من می زنم اگه از طریق دیگه ای بنویسند، عوضشون می کنم تا بازی ادامه پیدا کنه.


Sunday, December 24, 2006

سال نوی اینها


جو حسابی کریسمسی و سال نویی شده. این جو شامل چند تا عنصر اصلی میشه:
1- عده زیادی می روند تعطیلات و حجم کارها کمتر میشه یا اینکه ایمیل که می زنی یه جواب اتوماتیک می گیری که طرف رفته تعطیلات.
2- مردم همگی در حال خرید کردن اند. یعنی یه چیز می گم یه چیز می شنوی!! مردم مثل سه نقطه در حال خرید کردن اند. ما دیروز که جمعه بود رفتیم یکی از این شاپینگ سنترهای خیلی غول به عادت همیشه و باور نمی کردیم که بعد از ظهر جمعه که به زور یه نصفه پارکینگ پر می شد، سه چهار طبقه پارکینگ پر بود و مثل مور و ملخ از همه جا آدمیزاد در می اومد. من و حاج آقا جداً دهنمون باز مونده بود.
3- همه جا درخت کریسمس تزئین شده گذاشته اند و ملت کلاههای بابا نوئل سرشون می کنند و نشانه های سال نو و کریسمس زیاده. البته از این نظر با اروپا قابل مقایسه نیست. به هر حال هنوز مشخصه که در حد یه شهر توریستی دارند کریسمس رو جشن می گیرند. چون خود دولت رسماً هیچ کاری نمی کنه.

از اونجایی که فستیوال معروف دبی شروع شده و همه هم که در حال خرید هستند، ما هم جوزده شدیم و گفتیم خریدهایی که می خواستیم بکنیم رو بکنیم. بعد که به قصد خرید رفتیم بیرون دیدیم از حراج خبری نیست، اما همه همچنان خرید می کنند. یعنی هر جا می ری می بینی نوشته حراج، ولی اصلاً خبری نیست (یا ما ندیدیم!) اما به هر حال بعد از قرنها که می خواستیم، یه دوربین فیلمبرداری خیلی باحال و جمع و جور خریدیم که البته این یکی تخفیف خورده بود، ولی خیلی کم. کلاً 10-15 درصد، 100درهم (25هزارتومان) تخفیف خورده بود. ولی خیلی دوربین خوبی بود. دیگه از صبح داریم از در و دیوار فیلم می گیریم. حاج آقایی که همیشه می گفت فیلمبرداری اصلاً به درد نمی خوره، چون آدم هیچ وقت نگاه نمی کنه، دائم فیلم می گیره و از دیدن فیلم 3 دقیقه پیش حال می کنه! :) یه دونه تبدیل MP3 Player به ضبط ماشین هم خریدم که خیلی توپسه! دیگه هر نوع محدودیت audio ای حذف شد. چون گفته بودم از ایران یه سری کامل سی دی های تفسیر فرستاده بودند به این هوا که توی ماشین گوش بدم. بعد دیدم که همه اش MP3 بود. حالا دیگه extension هیچ فایلی فرق نمی کنه...! این تکنولوژی چه ها که نمی کنه.
الان دم غروبه و اومدیم توی همون کافی شاپ کذایی دم خونه مون توی هوای باز، کنار فواره ها، اینترنت مجانی، کافه لاته و مافین ... دیگه خلاصه حسابی عشقولانه ایم.
هفته دیگه برای عرفه و عید قربان و سال نو به همراه تعطیلات آخر هفته 4 روز تعطیلیم. تعطیلی قطعاً خیلی خوبه. منتها وقتی تمام اطرافیانت می ذارند می رن و خودت هم نمی تونی اون قدر هزینه کنی که بری و کسی هم حاضر نشده بیاد پیشت، یه ذره 4 روز تعطیلی بی معنی میشه!
دو روزه دارم به ظهور امام زمان فکر می کنم. شاید دیگه بهش فکر نکنم، شاید هم در موردش ننویسم. اگر فکر کردم و به نتیجه ای رسیدم، شاید در موردش بنویسم. کل موضوع فکرم اینه که امام زمان آخه می خواد توی این دنیا چی کار کنه؟ اصلاً چطوری میشه این دنیا به سمتی بره که احساس نیاز به امام زمان بکنه. این دنیایی که من دارم می بینم روزبه روز بیشتر به سمت این می ره که کار خودش رو بکنه.


Friday, December 22, 2006


در حال حاضر به شدت یخ کرده ام! هیچ کس نیست بگه بابا جان! درسته که دبی هست و گرمه، ولی وقتی که هوا سرد شده، دلیل نداره همچنان کولرها روشن باشه…
کمرم خیلی خرابه. روز به روز بدتر از دیروز، دین دین! دیشب هم برای اینکه دردش آروم تر شه یکی از این چسب های کاپسیکوم زدم و خوابیدم فلذا از صبح کامل فلجم. خیلی خیلی افتضاحه. از دردش دارم می میرم :( توی شرکت هر کی دو تا عطسه بکنه و دماغش آب بیاد مرخصی مریضی می گیره و گواهی پزشک میاره. من بیچاره با این کمرم چی کار کنم؟
تقریباً همه دارند برای کریسمس می رن تعطیلات. دوباره جو شل و ول شروع میشه. هر چند که تعطیلات رسمی ای در کار نیست و ما سر جامون هستیم، اما خب ملت می رن تعطیلات و بیزنس کم میشه. خود به خود جمعیت آفیس هم نصف میشه و حس و حال ما هم واسه کار کردن کم! هر چند که هیچ وقت توی این مواقع نمی دونم چرا کار من کم نشده. همیشه یا کارم زیاد بوده یا خیلی زیاد یا خیلی خیلی خیلی زیاد! البته خداییش یه روزهایی شده که متوسط بشه. خدا رو شکر. اگه کارم کم باشه خوابم می گیره، حوصله ام سر می ره و از کارم بدم می آد.
توی این سفرهای بین شهری ای که اخیر داشتم یه داستان انگلیسی چهار نواره رو گوش کردم به نام Pride & Prejudice. داستان جالبی بود. ماجرا در مورد یه خانواده ثروتمند با 4-5 تا دختر بود که تمام فکر و ذکر مامانه شوهر دادن دخترهاش بود. هر کدومشون هم که شوهر پولدار می کرد، مامانه از خوشحالی می ترکید. کامل سبک برتیش برتیش بود. ولی واقعیتش این بود که همین قصه ها رو توی ایران خودمون هم می بینیم. به هر حال برای اینکه خستگی سفر بهم معلوم نشه خیلی خوب بود. به خصوص جمله های انگلیسی قدیمی مدل لردها رو داشت که خیلی جذاب بود.
اینقدر خوشحالم که امروز 5 شنبه است که نگو، چونکه فردا جمعه است :)


Tuesday, December 19, 2006

العفو


بعد از خواندن نمازی دست و پاشکسته و بدون حضور، به عادت همیشه و طبق روال، سجده شکری کردم و مثل لقلقه همیشه دهان، سه بار "الهی العفو"ی گفتم، در حالیکه داشتم به شام شب و برنامه ورزش و خریدی که باید بکنم و ... فکر می کردم. همین طوری سه بار دیگه "الهی العفو" گفتم. یه لحظه توجهم جلب شد. دوباره سه بار دیگه "الهی العفو" گفتم در حالیکه با خود فکر می کردم چه می گویم؟ برای چه می گویم؟ به چه چیزهایی العفو می گویم؟ همین طور ادامه دادم به گفتن و فکر کردم. هر چه فکر کردم، دلیلی بر العفو گفتن پیدا نکردم ...! و اینجا بود که تکان خوردم. من حتی بر گناهانم آگاه نیستم!! حتی نمی دانم چه اعجوبه ای شده ام. با ناامیدی و امیدی در انتهای انتهای وجود ادامه دادم تا شاید به یادم بیاید که ... و کم کم روشن شد. سیاهی ها کم کم از پس روشنایی العفو خود را نشان داد. العفو گفتم به تمام غیبت هایم، به قضاوتهایم، به نمازهایم، به وضوهایم، به دروغهایم، به عدم خلوصم، به توحید ناقصم، به شرک مضمنم، به ندیدن او و تأثیر او در همه جا، به امید به تأثیر بقیه مؤثرها به جای تنها مؤثر،به فکر نوشتن جملات وبلاگ به هنگام العفو گفتن! (توبه بر لب، سبحه بر کف، دل پر از شوق گناه/ معصیت را خنده می آید ز استغفار ما!!!) به بازی هایم با دنیا، به بازیچه دنیا شدن، به روزمرگی ام، به اسرافم، به عدم توجهم، به نگاههایم، به افکارم، به هدر شدن جوانی ام (می گویند در قیامت یک بار از آدم می پرسند با عمرت چه کردی؟ یک بار می پرسند با جوانیت چه کردی؟ ...) به حقوقی که ضایع کرده ام، به حقوقی که بر گردن دارم، به تمامی حقوقی که رعایت نکرده ام، از حقوق دوستانم، پدرم، مادرم، تنها خواهرم، خواهرزاده ام (که اگر انتخابی داشت، هرگز خاله به درد نخوری مثل من را انتخاب نمی کرد!)، همسرم، معلمانم، استادانم، به حق عشق، حق سلامت، حق وجود، حق ائمه ای که از زندگی ام خط خورده اند و بعضاً جز اسمی در زندگیم نقشی ندارند، به .... خیلی چیزها. درست است، خدا ستارالعیوب است، خدا می پوشاند، چرا بنده نفهم باید جار بزند؟! چون بنده نفهم از شدت ستارالعیوبی خدا اصلاً از یاد برده که به چه چیز باید العفو بگوید!
وقتی طبق روال همیشه بعد از العفو، "استغفرالله ربّی و أتوب إلیه" گفتم، یاد هفت مرحله استغفاری که امیرالمؤمنین فرموده اند افتادم که ... وای بر من، از آخری شروع کرده ام و شش تای اولی را رها...

بعدالتحریر. امیدکی به ذی الحجه دارم، شاید فرجی حاصل شود...


Monday, December 18, 2006

بدون عنوان


دوباره تأخیرم زیاد شده...
هفته پیش خیلی هفته شلوغ و پرکاری بود. اگر وقت نوشتن هم پیدا می شد، جونش پیدا نمی شد. 5 شنبه از شرکت مادر (headquarter) مون آموزش sales داشتیم و بعد هم جمعه امتحان که به صورت ارائه بود که certify مون بکنند. خود training اش که خیلی خیلی باحال بود. Trainer اش هم همین طور! یکی از خوش تیپ ترین افرادی بود که به عمرم دیده بودم! خیلی خیلی هم مفید بود. هیچ کس از من انتظار نداشت که امتحان رو بدم. رئیسم گفت اگه بدی برات خوبه حتی اگه قبول نشی. قبول شدنش هم خیلی سخت بود. واسه خودش ساعاتی بود ساعت های تمرین واسه امتحان. همه داشتند تمرین می کردند، اضطراب داشتند. دو تا از مشاورین ارشدمون رد شدند. من فکر می کردم فاتحه من خونده است. خلاصه با روحیه زیاد ارائه ام رو آماده کردم و شب جمعه هم روش کار کردم. جمعه رو هم کماکان مشغول بودم. بعد هم جمعه ظهر ارائه دادم و قبول هم شدم. خیلی خیلی خوشحال شدم. البته قبولیم با پیش شرط بود که یک بار دیگه برای رئیسم ارائه کنم. کسی که مستقیم در فروش درگیر بود هم همین طوری شد که معنیش اینه که من خیلی خوب بودم. بعدش دیگه خیلی آرامش داشتم. خیلی خوب بود. جمعه شب رفتیم توی پارک و توی سرمایی که یخ بسته بودیم یه باربیکیوی موفقیت آمیز بعد از قرنها درست کردیم. دیروز صبح هم رفتیم ماهیگیری و باز هم ناموفق بودیم. این دفعه یه نوع اختاپوس به عنوان طعمه گرفتیم و هیچی نتونستیم ماهی تور کنیم. اما یکی که بغلمون بود، با نون خمیر شده به عنوان طعمه زرت و زرت ماهی می گرفت. یکی دیگه از موفقیت های من این بود که بالاخره این نودلز آسیایی (چینی و ...) رو به سبکی که یه بار مرضیه گفته بود پختم و اون هم خیلی خوش مزه و عالی شد و یه موفقیت اساسی دیگه بود....
از معدود بارهایی بود که از خود آشپزی هم اینقدر لذت می بردم. فکر کنم یه ذره برم سراغ دستورالعمل های غذاهای جدید و غیر ایرانی که انگیزه ام برای آشپزی بیشتر باشه...
دیشب داشتیم با یکی از دوستهامون می رفتیم رستوران که یه تصادف وحشتناک دیدیم. یه کامیونی جلوی چشممون زد به یه ماشین و چون بالا بود و احتمالاً خیلی هم راننده اش خنگ یا خواب یا مست بود، اصلاً حالیش نشد که یه ماشین بهش گیر کرده و همچنان داشت به مسیرش ادامه می داد. اون بدبخت هام داشتند سعی می کردند خودشون رو از توی ماشین بندازند بیرون. تا اینکه بالاخره مردم ریختند بیرون و به راننده احمق کامیون حالی کردند که علت داره سرعت ماشینش کم شده!!! وگرنه چند ثانیه دیر شده بود، ماشینه معلق میشد. خدا رو شکر هیچ کس طوریش نشد. ولی دیدنش خیلی حال من رو بد کرد.
ماجراهایی در دور و بری هام طوری ذهنم رو مشوش کرده که یه لحظه هم آروم نمی گیرم. نمی تونم شب درست بخوابم و توی روز هم فکرم درگیره. حاج آقا بهم میگه تو کاسه از آش داغ تری. ولی ... عین خواهرمه. نمی تونم ببینم شرایط این طوریه. نمی تونم ببینم که کاری از دستم هم برنمی آد. فقط شب و روز از خدا کمک می خوام. دوری توی انی مواقع سخته. هر چند که بالاخره تلفنی آدم یه مقدار می تونه جبران کنه. اما فقط یه مقدار.
یه عمل یکی دیگه از اطرافیان کوچولو هم ذهنم رو درگیر کرده. انشالله همه چیز به خیر و خوشی بگذره...
دوری توی این مواقع سخته. خیلی سخت.


Tuesday, December 12, 2006

ا ب و ظ ب ی


وسط روز بهت می گن باید بری ابوظبی و هیچ راه هم نداره. لجت می گیره. تخمین می زنی: 2 ساعت رفت، 2 ساعت حداقل کار اونجا، 2 ساعت برگشت: زود زود 7-8 شب می رسم خونه. با غصه زنگ می زنی حاج آقا و غرغر می کنی. قربون صدقه ات می ره و وعده ماساژ صورت بهت می ده. می ری بنزین میزنی، یه ساندویچ می گیری و در حالیکه نوار داستانی که تازگی یکی از اطرافیان بهت داده رو می ذاری و در حالیکه نمی فهمی چه جوری رانندگی می کنی، با سرعت 140/ 150 Kmh می ری و ساندویچ می خوری. سخت سرگرم داستانی و حواست به دوربین های سرعته که جریمه نشی. با یه اشتباه رفتن کوچولو روی هم رفته یک ساعته میرسی ابوظبی! اونجا هم سه ساعت مشغولی. برگشتنها هم که با خودت کورس گذاشتی و مشغول گوش کردن داستان با دقت و توجه به دوربین های سرعت، کمتر از یک ساعته برمیگردی! به حاج آقا زنگ می زنی و در حالیکه از دم شرکتش رد میشی دعوتش می کنی به چایی. اول از همه شوکه میشه که با این سرعت اومدی. دعوتت رو قبول می کنه. می ری پایین شرکت حاج آقا یه کافی شاپ باحال (که موقع کار پیدا کردن پاتوق من بود با بوی حال به هم زن قهوه و کیک داغش!) توی هوای آزاد یه کافه لاته و یه مافین باحال به هم می زنین. گپی و بعد بیست دقیقه جدا میشین. می ری خونه، در کمال روحیه میری نیم ساعت ورزش، دوش، پختن یه شام باحال، دعوت مهمون، قدمش روی چشم. دو تایی با هم ساعت 9:30 می آن در حالیکه تو ده دقیقه است فرصت ولو شدن پیدا کردی. آهنگ گذاشتی، چراغ ها خاموش و با دو تا شمع. دوباره موتورت روشن میشه، شام و گپ و چایی و دی وی دی سلین دیون و جوک های باحال اینترنتی و بعد هم خداحافظی. وعده ماساژ سر و صورت حاج آقا هم به جای خود...
چقدر واسه یه ابوظبی رفتن غصه خوردی و چقدر خوب از آب دراومد...

بعدالتحریر. از الان عزای ابوظبی رفتن دوباره فردا یا پس فردا رو دارم.
بعدالتحریر. هفته ای که از اول هفته می دونی جمعه سر کاری خیلی بده. خیلی مزخرفه! تازه احتمال هم بدی که شنبه هم مجبور شی دوباره بری ابوظبی و ویک اند بی ویک اند! من عمراً شنبه از جام تکون بخورم. واسه جمعه سر کار رفتن همین هفته هم دارم جون می دم.
بعدالتحریر. این کمر من درست شدنی نیست که نیست. چینی بند خورده است؛ حتی بند هم نخورده! خیلی در به داغونه. چقدر من گناه دارم خدایا! باید یه استخر توی این دنیا پیدا بشه واسه من!


Sunday, December 10, 2006

یک شنبه تعطیل


از صبح اومدیم نشستیم توی یه کافی شاپ و کیک و قهوه و هات چاکلت و از همین آت و آشغال ها به عنوان صبحانه خوردیم، پای لپ تاپ و کتاب مشغول کارهای شخصی. خیلی عالیه! چون که شنبه صبح هم هست خیلی جو خانواده ایه و ملت با بچه هاشون اومده اند و خیلی بامزه و نازه.
تعطیل شدن شنبه های حاج آقا خیلی تغییر اساسی ای توی زندگیمون بوده. آرامش جمعه هامون هم خیلی بیشتر شده. معنی آخر هفته کامل شده. یه وقت که حاج آقا فیلش یاد هندستون می کنه و دلش لک می زنه واسه جمع شدن های ایران، بهش یادآوری می کنم که عملاً جمع شدن در اینجا کم از ایران نیست، با تعداد محدودتری آدم. (البته کاملاً اذعان می دارم که از بعد از درس واقعاً جمعه هامون در ایران بی نظیر بود و با بروبچس پایه جداً خوش می گذروندیم و روزهایی هست که از ذهنمون یه لحظه هم خارج نمیشه. ولی همون قرارها رو هم بعضاً با سختی می تونستیم بذاریم.) مثلاً همین هفته تونستیم شب جمعه با هم دوتایی بریم بیرون و ساندویچ بگیریم و کنار دریا بخوریم، زنگ زدیم به یکی از دوستهای پایه مون که قرار شد با هم خونه ایش بیاد بریم کافی شاپ که خودش اومد و تا 2 شب با هم بودیم. در همین نشست شب جمعه من چیزهای خیلی زیادی از تاریخچه استعمار در آفریقا یاد گرفتم (دوستم آفریقاییه و به شدت هم علیه استعمار) در مورد تاریخش کلی برامون گفت و اثراتش که خودش واقعاً دیده بود. جمعه صبح هم با یکی دیگه از نزدیکانمون رفتیم بیرون صبحانه خوردیم و تا ظهر گپ زدیم. عصر هم برای ناهار رفتیم خونه یکی دیگه از نزدیکانمون و چای و شمع و آهنگ و گپ و ... شب هم دو تایی دو تا ظرف میوه خریدیم و رفتیم تا 11 شب رفتیم با هم کنار آب راه رفتیم و بعد هم تا 12 اومدیم سریال مورد علاقه مون رو دیدیم و ...خلاصه که This is life!
خدا رو هم خیلی شکر می کنیم به این همه نعمتی که بهمون داده. هوا هم همچنان مهربون و لطیف و صبح هم که باز بارون مفصلی بود. واقعاً انّ مع العسر یسری. وقتی به اون تابستون جهنم فکر می کنم، باور نمی کنم که هوای اینجا می تونه اینقدر ماه بشه. من عاشق ابر و بارونم! یکی دو تا از دوستانمون هستند که تازه از انگلیس اومدند و اینجا مشغول کار شدن و بیچاره ها از این هوا که عین انگلیسه خیلی شاکی اند :)
جو حسابی کریسمسی شده. همه جا تزیین های خیلی خوشگل زده اند و بعضاً آهنگ های مربوط به کریسمس رو می گذارند. منتهی من هیچ وقت احساس اصالت (Originality) توش نمی کنم. چون یه کشور اسلامیه. تزیین های ماه رمضونشون اصالت داشت. ولی برای کریسمس هیچ اصالتی نمی بینم. هر چند که به هر حال خیلی هیجان انگیز و زیباست. یکی از نزدیکانمون که بیزنس منی در زمینه کالاهای خرده (Retail) هست، می گفت در اروپا و آمریکا 50 درصد فروش کالای خرده در زمان کریسمس انجام میشه به خاطر هدایا و غیره. خیلی برام جالب بود. عید نوروز ما واقعاً پتانسیلش به نظر من از کریسمس بالاتره، چون ترکیبی از اصالت فرهنگی و اصالت مذهبی ایرانیه. منتهی ایرانی ها اون قدر بهش بها نمی دهند. حتی خیلی خانواده ها برنامه ای، مراسمی، چیزی ندارند. من یادمه ما از بچگی سفره هفت سین و مراسم نوروز خیلی برامون مهم بود و برنامه ای بود که کل خانواده درش شرکت داشت، از سبزه گذاشتنش و ماهی خریدنش و تخم مرغ رنگ کردنش و غیره. بعضاً ایرانی های مذهبی ای هستند که این ها رو بی اهمیت می دونند به خاطر اینکه فکر می کنند به فرهنگ اسلامی کاری نداره. زیبایی فرهنگ ایرانی فعلی، به نظر من ترکیب ایرانی- اسلامیشه. آخرش می بینی کریسمس خیلی ماجرا و مفاهیم خاصی پشتش نیست و صرفاً یه عید مذهبی مهمه، ولی اینقدر باشکوه برگزار میشه (شاید هم البته مفاهیم خیلی عمیقی پشتش باشه که اون قدر مطرح نشده و لذا من خبر ندارم) در حالیکه نوروز اون قدر مفاهیم زیبا و جالبی پشتش هست که اگر ما ایرانی ها خوب بهش فکر کنیم و سعی کنیم به نسل های بعد از خودمون هم به همون خوبی منتقلش کنیم، می بینیم که می تونیم به عنوان یه اتفاق خیلی شاد و هیجان انگیز و باشکوه ایرانی در سال قرارش بدیم. همون قدر که برای مراسم محرم و عزاداری امام حسین (ع) مراسم بزرگ و باشکوه ایجاد می کنیم. به هر حال...
یه کتابی پدر حاج آقا تابستون بهم هدیه داد به نام "شما که غریبه نیستید" (“Believe it or not”) مال هوشنگ مرادی کرمانی که بیوگرافیش رو نوشته. اول کتاب هم خیلی با محبت برام نوشته: "تقدیم به عروس خانوم عزیزم، امیدوارم از مطالعه این کتاب لذت ببرید" که همیشه قبل از باز کردن کتاب اول یه سری به این جمله می زنم و از همین جمله لذت می برم! :) خیلی کتاب جالبیه. ماجرا از کودکی نویسنده در یکی از دور دست ترین دهات نزدیک کرمان شروع میشه. خیلی غم انگیز بوده تا الان برام. آدم نمی تونه باور کنه که این سبک زندگی وحشتناک می تونسته برای یه بچه وجود داشته باشه. واقعاً یه جاهایی از کتاب می خواد گریه ام بگیره که یه بچه چقدر باید فشارهای روحی وحشتناکی رو متحمل بشه و نهایتاً اینقدر آدم موفقی باشه. احساس می کنم یه کسی که خودش یک چنین زندگی ای رو تحمل کرده فقط می تونه اینقدر اصیل و زیبا داستان بنویسه و فیلم درسته کنه (به عنوان مثال سادگی و نزدیکی خیلی عجیبی که در "داستانهای مجید" وجود داشت)
.... آخییییش! بعد از مدتها با خیال جمع و در کمال آرامش نشستم مفصل وبلاگ نوشتم! اینجا که اینترنت هم نداره. می رم خونه پستش می کنم. ( اه! چه جالب! اومدم بیرون توی فضای باز نشستم یکی دو تا اینترنت پیدا کردم و از همین جا دارم می فرستمش!)


Friday, December 08, 2006

کار


خیلی باحاله که ده دقیقه به 9 از خونه بیای بیرون و 9 سر کارت باشی (البته اگه خوش شانس باشی و جای پارک زود پیدا کنی و آسانسور هم زود بیاد پایین)
بعدش هم خیلی باحاله که یک ساعت ناهارت رو بری خونه، لباس بیرونت رو در بیاری و لباس خونه بپوشی، پاهات رو بشوری، نهار خونه بخوری و به همراهش برنامه مورد علاقه ات رو ببینی، نمازت رو بخونی، حتی برسی یک ربعی هم چشم بند بزنی و چادر بندازی روت و چرت بزنی!!! خداییش خییییلی خوبه. به این می گن کار! واقعاً اینکه شرکتمون اومده نزدیک خونه خیلی باحال شده. این هم منظره آفیس ما از طبقه شانزدهم الان که بس زیبا و ابری است :)

منظره ساختمون روبروش رو که برج دوقلوی در حال ساخت ساختمون ماست رو ندید بگیرین و به خوبی خودتون ببخشید. بیشتر منظره رو ایشون خراب کرده.

Wednesday, December 06, 2006

Citiscape


مجدداً نمایشگاه، مجدداً تغذیه بد به خاطر نمایشگاه، مجدداً کمردرد و پادرد شدید به خاطر نمایشگاه ... اما یادگیری زیادی هم داره. این دفعه پولتیکمون متفاوته. ما راه می ریم و میریم پیش بقیه و خودمون رو معرفی می کنیم...
توی منطقه چه خبره! چه قدددددددددددددددددر پول ریخته. چه پروژه های غول گنده ای در حال انجامه. و چه پروژه های خوشگلی. موندم چرا این پروژه های غول و زیبا توی ایران نیست. دیگه الان که این پروژه ها فقط توی دبی نیست، توی ابوظبی، دوحه، ماناما و و و ... خیلی پروژه های گنده و زیبایی در حال انجامه. احساس می کنم دنیای 10 سال دیگه خاور میانه ریختش خیلی متفاوته. واقعاً امیدوارم ایران جا نمونه!

وقتی توی نمایشگاه می بینم این همه خانوم محجبه که اینقدر راحت دست می دهند جداً حسرت می خورم. چقدر راحت! اصلاً انگار نه انگار که چنین منعی وجود داره! شاید به نظر بقیه خنده دار باشه. ولی چرا چیز به این مسخرگی اینقدر باید آزاردهنده باشه. از خداوند ثابت قدمی و بندگی می خوام که هیچ چیز مهم تر از این نیست. قرار نیست همه چیز برای من توجیه شده باشه. فقط مهم "بنده" بودنه. همین و همین. سمعاً وطاعه. و قلباً آرزو می کنم که خدا ازم راضی باشه که نباخته باشم.


Monday, December 04, 2006

وقایع اتفایه


وقایع اتفاقیه زیادی در حال رخداد بوده که مانع از سیاه کردن سفیدی اوراق وبلاگیه گشته و شاید خاطر یاران از وجود بی وجود این جانب چرکین و غمگین نموده که چرا این رفیق بی رفیق وبلاگیه بی روز شده خود را وبلاگیه نام نهاده. لیک پس از توضیح و عذر از خطا، شاید دوستان پذیرای عذر بوده و ... الی آخر.
به هر حال زیپ شده عرض می کنم خدمتتون که:
1- چهار روزه رفتم ایران و برگشتم. سفری بس مختصر و بسی مفیدتر. به کسی هم نگفته بودم که می رم و یکی دو تا سکته ناقص و نیمه ناقص نثار اطرافیان کردم. به هر حال سفری بود که عمراً وقت میشد کاری با اینترنت داشت. یعنی حیف می بود که وقتی برای وبلاگ می گذاشتم. سفر ایران خودش ماجراییه که از حوصله من و شما تعریفش خارجه. فقط باز هم باعث شد که بیش از پیش و بسی بیشتر خدا رو شکر کنم که دعاهام مستجاب شد و ... موقعیت های بهتر برام ایجاد شد (بگذار نگم از این مملکت نجات پیدا کردم)
2- یکی از نزدیکانم رو هم با خودم آوردم که بند نشد و دو روزه برگشت! دیروز در غم شدید بردیم رسوندیمش فرودگاه. ولی همون دو روز هم خیلی خوب بود.
3- دو تا از دعاهای عظمای من مستجاب شد. یکی اینکه حاج آقا دیگه شنبه ها هم تعطیله و این مدت مدیدی بزرگترین آرزوی من بود. دیگه اینکه دفتر ما هم جابجا شد و اومدیم اینترنت سیتی که قرار بود بیایم و با خونمون 5 دقیقه و با محل حاج آقا هم 5 دقیقه فاصله داره. فضاش هم معرکه و بسیار زیبا و عالی است. طبقه 16 هستیم و منظره مون هم خیلی زیباست. اما تا لوژستیک منطقه دستم بیاد کلی خرجم میشه. چون وسیله گرم کردن غذا که ندارم. رستورانهای ارزون رو هم هنوز نمیشناسم. ولی امروز تنهایی کنار یه دریاچه خوشگل وسط منطقه سبز بسیار خوشگلی روبروی شرکت ناهار خوردم. یکی از مشکلات اساسی دیگه جای پارکه که فجیعه و باید یه فکر اساسی بکنم. یه مشکل دیگه اینه که تمامی اطراف ساختمونمون در حال ساخته و گل و شله و کفش آدم افتضاح میشه. امروز کفش پارچه ای خوشگل آبیم قهوه ای شد! یه مشکل دیگه هم اینه که با اینکه 8 تا آسانسور داریم ولی چون 50-60 طبقه است و هر کدوم هم 7-8 تا آفیس داره، یه ربع طول میکشه که برسی طبقه 16!
4- از زیباترین و جالبترین وقایع این روزها هوای بهشت و معرکه دبی بوده. من که اولین بار این فصله دبی رو می بینم باور نمی کردم چنین بارونهای اساسی بیاد! اینقدر هوا دبش و قشنگ شده که نگو. بارونش مثل سیل بود. از اونجایی هم که احتمالاً فرکانس تکرار چنین حادثه ای در سال در حدی نیست که ارزش داشته باشه شهرداری ها بهش فکر کنند، هیچ خیابونی جوی نداره و در نتیجه دریاچه و برکه های زیادی در شهر ایجاد شد. دیروز که رفته بودیم شارجه که مهمونمون رو برسونیم فرودگاه، مسیر 40 دقیقه ای رو 2 ساعت توی راه بودیم به خاطر بارون و ترافیک. قشنگ یه جاهایی تا کمر ماشین توی آب بود. (حاج آقا دلش رو خوش کرده بود که این صحنه های فجیع رو بسی جالب تر در وبلاگم بیان کنم، ولی الان حس ادبی اینها دارم نمیشه!) تمام مدت حسرت می خوردم چرا دوربین ندارم واسه وبلاگم عکس بگیرم. فعلاً این از این. بعداً بیشتر میگم.