برکه من

Friday, June 30, 2006

الحمدلله الذی هدانا لهذا


بعد از مدتها دیشب رفتیم مسجد مراسم حضرت زهرا (س). حسابی هردومون هوایی شدیم. خیلی احساس خلأ می کردیم. خیلی. شاید این طوری بهتر هم باشه. توی ایران چون همیشه به خورد آدم به زور داده میشه آدم حواسش نیست که به این چیزها احتیاج داره و در یه حدی هم اشباع میشه. اینجا (به خصوص به لحاظ مسائل اعتقادی تشیع) خیلی آدم احساس کمبود می کنه. اذان هم که میشنوه احساس می کنه این اذان بی اسم مولا علی چه معنی و پشتوانه ای داره. هر چند که به شدت آگاهم که همین اذان هر از چند گاه شنیدن نسبت به زندگی توی آمریکا و اروپا که اصلاً از این چیزها خبری نیست، خیلی نعمته. آره، خلاصه دیشب رفتیم مراسم حضرت زهرا. خیلی لذت بردم.

توی کارم یه مقداری کارهام گسترده شده. انگار من روی پیشونیم نوشته شده که این Duty Seeker اه و می تونین ازش کار بکشین. من اعتراضی ندارم. ولی به هر حال مسوولیت پذیری من مثل آهن ربا ملت رو جذب می کنه که ازم استفاده بکنن. تا این مقطع در این کارم که خوب بوده. غرض از این حرفها: یه همکار ایرانی دارم که سالهاست اینجا بوده و جزو مشاورین ارشد شرکته. از من خوشش اومده و به رئیسمون گفته که می خوام سارا با من کار کنه. به خودم می گفت که تو پتانسیلت بالاست و می تونی یه دفعه وارد Consulting بشی و هم درآمد بالا و رشد خوب داشته باشی، همین که توی کارهای خرد دست و پاگیر الکی نمونی. خلاصه فعلاً خواسته که کارهام بیشتر با اون باشه. در راستای همین ها هم دیروز یه جلسه ای توی یه بانک بزرگ توی ابوظبی بود که با هم رفتیم. 3 ساعت توی راه بودیم و فرصت زیاد صحبت. اینجا اینکه دوستت سیگاری باشه و مشروب بخوره، دیگه برات عادی میشه. چون همه همین اند. من هم جداً تمام تلاشم رو می کنم که به زندگی شخصی آدمها کار نداشته باشم و ببینم این آدم برای من چی داره و شاید من بتونم براش چیزی داشته باشم. ولی دیگه یه مورد دیروز من رو کمی با دیوار اصابتوند! ازش پرسیدم چند تا بچه این؟ خندید و گفتن officially یا غیر officially! بعد که کمی توضیح هم داد دیدم که اصلاً شوخی هم نبوده! خلاصه یه چیزهایی که به خصوص پایه های خانوادگی رو جا به جا می کنه بعضاً برام یه طوریه. بعد هم شروع کرد باهام بحث مذهب و دین رو کرد که گفت من هیچ دینی ندارم و فقط به خدا اعتقاد دارم. توی بحث دائم تمام گیرهایی که به دین می شد نهایتاً گیر به افراد و بیشتر هم عملکرد آخوندها و حکومت ایران بود. بنده هم تلاش می کردم که اینها رو جدا کنم تا بشه بحث کرد. خواستم اصول دین رو باهاش چک کنم. در کمال شرمندگی باید بگم که به هنگام چک کردن اصول دین به شدت دچار مشکل شدم! یعنی در این حد که گفتم اصول دین 3 تاست!!! توحید، معاد و نبوت (مال سنی ها!) تازه توی نبوتش هم شک داشتم. بعد که شب اومده بودم داشتم برای حاج آقا تعریف می کردم یادم اومد که اصول دین 5 تا بوده و امامت و عدل هم توش بوده!!!

دلم برای کسانی که دین ندارند می سوزه. نه به معنی اینکه ادعای دین داری داشته باشم. ولی می بینم که دور بودن از خدا و معنویت چقدر روح آدم رو تاریک می کنه. برای همین واقعاً دلم می سوزه کسانی که احساس می کنند دین محدود کننده است و آزادی رو می گیره. من همه چیزم اعتقاداتمه. اگر اینها رو ازم بگیرن احساس پوچی می کنم. احساس می کنم این آدمها مثل مثلاً یه پیچ اند که manual خودشون رو قبول ندارند. می گن من می خوام آزادی داشته باشم، می خوام هرچقدر دوست داشتم بپیچم! تو چی کار داری؟ خب می شکنی! واسه خودت گفته اند.

سعی می کنم بعد از کار تا جایی که می تونم حداقل نیم ساعت برم gym و ورزش کنم. وقتی می رم اونجا می بینم خب همه با لباس ورزشی اومده اند ورزش. لباسهاشون تقریباً 6/1 لباس من پارچه داره. هم از این که می بینم توی جامعه ای زندگی می کنم که بدون اینکه کسی به کسی برچسب بزنه یا حتی احساس بد نسبت به هم داشته باشه زندگی می کنم که من و یه خانوم دیگه با این همه تفاوت در ظاهر داریم با هم ورزش می کنیم لذت می برم. هم وقتی به این فکر می کنم که چقدر این خدا مهربونه که من رو ملبس به لباسی کرده که خودش گفته. یعنی این خدا اینقدر مهربونه و اینقدر به من توجه داشته که گفته من دوست دارم تو این طوری لباس بپوشی، ملبس به لباس الهی باشی. موقعی که ورزش می کردم و این احساس رو داشتم واقعاً خدا رو شکر می کردم. واقعاً احساس نزدیکی به خدا می کردم. شاید خیلی ها بگن اینها توجیهه. ملبس به لباس الهی چند منه، محدود شدی دیگه! من احساسم این نیست. من احساس می کنم خدا این شانس رو به من داده که اون طوری که اون دوست داره باشم. Life is about Love! تمام زندگی عشق و نزدکی و "عبودیت" خداست. مگه زندگی جز عبودیته؟ با خودم وقتی فکر می کنم که وقتی من هرجا میرم، هرکار می کنم، این امکان بهم داده شده که قدمی در راستای عبودیت بردارم، این خیلی ارزشمنده. این خیلی والاست. بعضاً می بینم خیلی ها از اعتقاداتشون احساس خجالت می کنند، راحت ابراز اعتقاد نمی کنند. من شاید نتونم از اعتقاداتم به خوبی دفاع کنم – که باید بتونم – ولی هیچ وقت، هیچ وقت در ابراز اعتقادم تردید هم نمی کنم.

الحمدلله الذی هدانا لهذا و ما کنّا لنهتدی لولا أن هدانالله


Wednesday, June 28, 2006

یا زهرا


دو سه هفته همه اش درگیر این بودم که شهادت حضرت زهرا نزدیکه و ایام فاطمیه است و باید یه کاری بکنم. باید مراسمی چیزی پیدا کنم و ... فقط بهش تونستم فکر کنم!! اون هم نه فکر کردن واقعی!! فقط یه چیز که انگار دل خودم رو خوش بکنه که خیلی هم پرت نبودم. و فردا شهادت حضرت زهراست و من... هیچی!! هیچیه هیچی! اصلاً حتی امکان سیاه پوشیدن هم ندارم. کارم هم به شدت زیاد شده و وقت سر خاروندم هم ندارم. فردا هم که روز شهادته از صبح دارم می رم ابوظبی برای یه جلسه و تا بعدازظهر درگیرم و ... خلاصه که ای کاش به اندازه اپسیلون وقت داشتم حداقل یه زیارت نامه باحال بخونم... دلم می سوزه. از خود حضرت زهرا می خوام که بهم توفیق بده توی این همه شلوغی بتونم برای ذره ای نزدیک شدن و توسل جا باز کنم. دلم می سوزه. خیلی!


Monday, June 26, 2006

عرق


هر روز مشابه این صحبتها رو با هم داریم:

- امروز خیلی حالم گرفته شد.
- چرا؟
- سر کار خانم ایکس به آقای ایگرگ گفت که دیشب بعد از چندین وقت رفتم ودکا زدم.
- خب تو چرا حالت گرفته شد؟
- چون آقای زد گفته بود که خانم ایکس اهلش نیست. من هم فهمیدم که وقتی می گن فلانی اهلش نیست یعنی خیلی نمی خوره.
- خب تو چرا باید ناراحت شی؟! اینها رو باید همین طوری که هستند قبول کنی تا بتونی باهاشون خوب زندگی کنی.
***
- امروز صبح آقای ایگرگ کلا حواسش پرت بود. خانم ایکس بهش گفت مثل اینکه دیشب خیلی زدی. آقای ایگرگ گفت، آره دیشب رفته بودم بیرون، ولی خیلی نزدم... اصلاً حالم گرفته است.
- خب تو فکر کردی ایشون تو ایران اهلش نبوده حالا اینجا اهلش شده... تو چرا وقتی می بینی یه ایرانی این طوریه اینقدر ناراحت میشی. اونها هم عین همین هان.... همون طوری که هستند باید بپذیریشون. مثبتهاشون رو ببین، منفی هاشون رو هم ببین. اینها زندگی خصوصی خودشون رو دارند...
***
- امروز از حرفهایی که بچه های می زدند حالم به هم می خورد.
- باز چی بود؟
- آقای زد داشت در مورد مالک پلی بوی صحبت می کرد و فلان نظریه ها رو در مورد فلان و بهمان می داد. خانم ایکس و آقای ایگرگ هم فلان چیز و بهمان چیز رو گفته اند. اصلاً باورم نمیشد اینها این طوری اند!!!
- ببین عزیز من! اولاً که بدون نصفه این مزخرفاتی که می گن رو خودشون هم باور ندارند، دستشون نمی رسه می گن اه اه بو می ده! ثانیاً، تو چه کار به این چیزهاشون داری؟ تو به نقاط مثبتشون بچسب و استفاده کن و لذت ببر...
***
اینها چند تا سناریوی مختصره، هر روز یه ماجرایی هست. فکر کنم اصل ناراحتی از اینه که آدم انتظاراتی داره و بعد وقتی فاصله آدمها از انتظاراتش رو می بینه دیگه براش غیر قابل تحمل میشه. شاید هم مشروب برای ماها اون قدر تابو و وحشتناکه که وقتی می فهمیم یکی اهل عرقه این طوری به هم می ریزیم.
بنده به شخصه با سیگار دوست آلمانیم کنار می آم و دائم هم بهش می گم که آخرش از این سیگار می میری. ولی وقتی از مشروب خوردنش می گه و عکس نشونم می ده (و البته من هم می دونم که اهلش نیست و فقط گاهی خیلی کم مصرف می کنه) به هر حال به شدت حالم به هم می خوره و سعی می کنم همیشه از این موضوع پرهیز کنم که احساس بد بهش پیدا نکنم.
مسأله حاج آقا ولی سخت تره، آدمهای دور و برش نزدیک ترند. تحمل آدم پایین می آد دیگه!!
چرا ماها هیچ وقت یاد نگرفتیم سرمون تو لاک خودمون باشه و اینقدر آدمها رو قضاوت نکنیم! به خدا زندگی های خودمون راحت تر می شد اگر اینقدر از بچگی بین همه چیز برامون خط نکشیده بودند و بد و خوب نکرده بودند... واقعاً من گیجم در پیدا کردن طریق درست!!

... مولا م...!


Sunday, June 25, 2006

دوره آموزشی


یکی از کارهای اساسی که شرکت ما می کنه برگزاری انواع دوره های آموزشیه. این چند روزه توی شیک ترین هتل بیزنسی دبی یکی از این دوره ها رو من دارم شرکت می کنم. امروز اولین روزش بود. دوره در برجهای دوقلوی دبی (The Emirates Towers) هست که من همیشه آرزو داشتم برم توش یه قهوه هم شده بخورم. حالا به مدت 4 روز از صبح تا بعدازظهر می رم اینجا و قهوه که چه عرض کنم، هر چیز خوشمزه که متصور هست و نیست می خورم!! خداییش دوره آموزشی باید به این شکل جذاب باشه که سطح آموزش بره بالا! : دی
به حدی این هتل شیکه، به حدی باحاله، به حدی بیزنسیه که صبح احساس می کردم چرا هر چی هم که شیک می گردم باز به اینجا نمی آم!!! خداییش فضاسازی، آدمهاش، برخوردها، رسیدگی ها، امکانات به حدی همه در حد کمال بود که بنده به شدت احساس جوزدگی می کردم! دوره هم خب خیلی خوب و مفید بود، ولی جوزدگی اصلی من از آموزشم نبود. احتمالاً فردا پس فردا دوربین می برم چند تا عکس هم بندازم. این طوری نمیشه!! می دونم خیلی بی کلاسیه، ولی خب حیفم می آد. کیه دیگه حاضره 1700 دلار رو مفتی از من نگیره و منو کلاس بفرسته در چنین جایی؟! خلاصه که کلی بهم خوش گذشت!


Thursday, June 22, 2006

دل به عشقت دادم و فكر جدايي نيستم




چقدر این به دلم نشست:
آنقدر در ميزنم تا در به رويم وا كني
رخصت ديدار رويت را به من اعطا كني

بيش از اين ما را گرفتار غم هجران مكن
اي لقاء الله من رخسار خود پنهان مكن

در تحير مانده ام بايد كجا جويم تو را
چون نسيم كوي خود ما را تو سرگردان مكن

مرغ عشقم بسته در دامم هوايي نيستم
در قفس افتادم و فكر رهايي نيستم

اي بهشت آرزو گر خار ناچيزم ولي
دل به عشقت دادم و فكر جدايي نيستم


دلم گرفت. خیلی یهویی دلم گرفت...

مولا مددی.

Wednesday, June 21, 2006

رئیس خوش تیپ


در تیپ و قیافه رؤسای ما به شدت رقابت پیش اومده. هر چند که رقابت یک طرفه است. یعنی من فقط دارم قیافه رئیسم رو به رخ حاج آقا می کشم. تا قبل از این همیشه بهش می گفتم وای چقدر رئیس تو خوش تیپه و چقدر رئیسه و چقدر باحاله و هر چی که اون می پوشید دیگه برای من حجت بود که این بهترین تیپه. حالا این رئیس خودم به حدی خوش تیپه، به حدی باحاله، به حدی قیافه اش رئیسه که هر رئیسی رو میذاره تو جیبش. یعنی من خداییش مرده تیپش! منی که به شدت در این زمینه ها خوددار بودم. با اینکه این آقای رئیس ما اصولاً در کشور نیست و همواره در سفره، در مواقع معدودی که هست حسابی جذبه اش آدم رو جوگیر می کنه و آدم مثل خر کار می کنه. این هفته با اینکه رییس مستقیم من خودش رفته تعطیلات، ولی CEO نرفته و دائم می آد شرکت فلذاست که بنده حسابی در حال جان کندنم! در عین اینکه فجیعاً جدیه و رییسه و تیپش هم خیلی رییسه، ولی خیلی هم مهربونه!!! کلاً خیلی آدم باحالیه. با ترس و لرز هم یه لینک به عکسش می دم. هر چند که عکسش کجا و خودش کجا!!!



Tuesday, June 20, 2006

All in 1


یه وقتهایی که احساس می کنم چقدر لوسم که وبلاگ می نویسم و یه مدت کامل حسش رو از دست می دم، وقتی یکی ابراز علاقه می کنه به اراجیف ناقابل بنده، دچار ذوق مرگ زدگی شدید می شم!
راستش وقتی که کمتر هم می نویسم، علاوه بر بی حوصلگی می تونه نشانه سرشلوغی باشه که این هم در نوع خود در حال حاضر خیلی خوبه. از اونجایی که کارم یه مقدار زیادی تکنیکال بود و بعضاً حوصله ام سر می رفت، خودم رو درگیر بخش فروش کردم و به شدت هم خوشم می آد ازش. یعنی یه جورهایی استعدادات نازنینم در این زمینه حیفه شکوفا نشه. خداییش هم کار تکنیکال بعضاً خیلی برام ننر میشه. هر چند که کار من خیلی تکنیکال نیست و در همین قسمت تکنیکالش هم کلی با مشتری ها سرو کار دارم. ولی خب عمدتاً با مشتری های شاکی که براشون مشکلی پیش اومده یا مشتری هایی که خدمات و سرویسی که خریداری نکردند یا مدت زمان ارائه خدماتشون تموم شده – ومتاسفانه این مساله به این سادگی حالیشون نیست!- سر و کار دارم. در بخش فروش خیلی ماجرا فرق می کنه. می خوای یه نرم افزار جدید رو معرفی کنی و بفروشی، خیلی هم همه ذوق می کنند که داری چنین چیز توپی رو بهشون معرفی می کنی!!!
به هر حال، دوست نداشتم اینقدر جسته گریخته از کارم بگم، شاید یه بار یه ذره مفصل تر بگم.

همه یا رفته اند، یا دارند می رن تعطیلات. خیلی هم منطقیه که از این جهنم گرما آدم به جای دیگه پناه ببره! من که تازه از تعطیلات اومدم و کار پیدا کردم، اصلاً دلم نمی خواد برم گردش!!

یه سیستم جدید تلفنی IP گرفتیم که یه شماره تلفن ایران داریم و دیگه همه می تونند باهامون انگار که با خونه ایرانمون تماس بگیرند و نگران هزینه اش نباشند، اینجا هم می تونند همین کار رو بکنند. خودمون هم بعداً سرویسی رو می خریم که ما هم می تونیم از اینجا تماس بگیریم و هزینه اش فقط هزینه داخل دبی باشه... بعد هم حالش رو ببریم!

(با اندکی تحریف)
- من چند شبه ساعت 1 و2 خوابیدم ولی روزها خوب بودم!
- خب!
- من می گم بیا شبها خوابمون رو کم کنیم که بیشتر با هم باشیم.
- خب من که 1 و 2 نخوابیدم که روزها خوب باشم. من چند شب 12 خوابیدم و روزها مردم!
- خب!
- من می گم شبها یه ذره زودتر بیا که یه ذره بیشتر با هم باشیم...
- ...
- ؟
- من می گم اصلاً ولش کن!!!
- :]


Thursday, June 15, 2006

خونه!


ماشالله اینقدر این Google Earth اینقدر آپدیته، اینقدر آپدیته که وقتی محل خونمون رو توش پیدا کردم به این شکل بود:



Wednesday, June 14, 2006

دبی و سرویس دهی



خداییش مجموعه سرویس دهی در اینجا بعضاً فجیع تر از ایران هم میشه! امروز آرامکس برای اینکه یک بسته رو بیاد از من بگیره و به بانک تحویل بده، 4 بار به من زنگ زده اند که آدرس رو بگیرند! 4 بار! یعنی هر بار که یه سرویسی بخوای بگیری آخرش مجبوری دو تا داد و بیداد بکنی تا نتیجه بگیری (شاید این تنها نقطه تفاوت با ایرانه، اینکه داد و بیداد که بکنی آخرش شاید نتیجه بگیری!) جالبه که الان که آقای آرامکسه رسید، میگه ما برای بانک 4 بار زنگ می زنیم که امنیت بالا بره!! خواستم بگم خر خودتی! سیستم سنترال یکپارچه نداشتن هیچ ربطی به امنیت نداره!
رفتم Citibank که مثلاً اینترنشناله و همه جای دنیا اله و بله حساب باز کردم که سرویس و امنیت خوب بگیرم. اون وقت می بینم از اول کار اینقدر سر کارم و رسماً هر اونچه که توی شعبه بهم گفته اند برات انجام می دیم رو پای تلفن انکار می کنند و به هم پاس می دهند و تلفن های آدم رو جواب نمی دهند! انگار موج جهان سومی بودن اروپایی – آمریکایی ها رو هم شدیداً اینجا می گیره و "راحت" زندگی می کنند!!

اینها هیچ کدوم به معنای نارضایتی من نیست. بنده به شدت از این هجرت خرسندم و روزی نیست که به خاطر چنین موقعیت و چنین رهایی آزادبخشی خدا رو شکر نکنم! می دونم الان جمیعاً تیکه بارونم می کنین که چقدر جوگیرم، ولی خب هر جور راحتین! احساس ما اینه و در عوض تیکه می تونین شما هم خوشحال باشین که بالاخره ما یک زندگی شاد و با آرامش رو داریم ادامه می دیم!!!

... در راستای زندگی شاد و با آرامش، دیشب رفتیم یک Home Theater خریدیم!! It’s amazing! سیستم صوتی دالبی و پخش با کیفیت عالی و ... با یک قیمت خیلی خوب! (کل مجموعه با پایه اسپیکر مجانی رو هم شد 150 تومان! ظاهراً قیمت این چیزها اینجا واقعاً بهتر هست!) خیلی با مزه است که توی خونه فینگیلی ما که خود به خود بلند حرف بزنی صدا دالبی میشه، آدم یه همچین سیستمی بذاره! قطعاً برو بچس تیکه بارونمون می کنن!

اون روز برگشته با تمسخر می گه، جلسات جرج جرداق رو miss نمی کنی؟ آه از نهادم بلند شد. می دونستم دکتر اسدی رو میگه. گفتم هیچ ایده ای نداری چقدر دلم براش تنگ شده. هر 5 شنبه شب بهش فکر می کنم. می خوام بگم برام سی دی هاش رو بفرستند. به مقدار مناسبی با دیوار اصابت کرد...!


Monday, June 12, 2006

فوتبال


مجدداً شماها که نشستین توی خونه تون و باخت رو شاهد بودین در برابر ما که 100 درهم دادیم و باختیم چیزی برای گفتن ندارین! و صد البته ما هم در برابر خیل عظیم ایرانی هایی که 100-200 دلار حداقل در استادیوم دادند چیزی برای گفتن نداریم!!

اینها که حرفه! ما که کلی خوش گذروندیم. مسخرگیش به اینجا بود که زیر یه چادر به چه گندگی که شاید 300 نفر بیشتر ایرانی بود و 5-6 نفر مکزیکی و در تمام طول بازی ماها داشتیم جیغ می زدیم و بالا پایین می پریدیم و ملت می رقصیدند و پرچم تکون می دادند، آخرش اون 5-6 نفر بودند که شادی می کردند و بوق می زدند. ولی به هر حال به ما خیلی خوش گذشت. تازه من فهمیدم که این اصراری که ملت برای رفتن به استادیوم دارند برای چیه! واسه اینکه خیلی هیجان داره! خیلی بیشتر از خونه است.
جالب بود که دور تا دور ماها پر بود از این آدم گنده غولهای بادی بیلدینگیان که منتظر بودند یکی خرابکاری بکنه و بریزند. ماها که همه ماسوره بودیم و قیافه هامون هم خیلی مؤدب بود هم هر وقت بالا پایین می پریدیم، اینها می اومدند طرفمون که مواظب باشند!

در این مراسم چیزهای دیگه هم فهمیدم. فهمیدم که دیسکو برخلاف تصور من خیلی هم باحاله! البته اونجا دیسکو نداشت، ولی مشابهش رو داشت. یعنی آهنگ بلند باحال که مردم هم شادی می کردند. به هر حال می شه تصور کرد که بنده در اونجا به عنوان یک دختر محجبه چقدر تابلو بودم. اما مهم نبود.
چیز دیگه ای که در این مراسم دیدم، افرادی بود که خب طبیعتاً دنبال دخترها بودند. اما چیز جدیدش برام این بود که این افراد اطرافیان خودم بودند و خیلی هم جدی قضیه رو پیگیری می کردند، کاملاً منزجر کننده! یعنی من اول فکر می کردم خب ماجرا مثل شوخی های همیشگیه، ولی اینکه می دیدم در جمعی قرار دارم که دخترها رو به هم نشون می دهند (اون هم اون دخترهایی که لباسهاشون تقریباً پشت نداشت!) و با چشم دنبال می کنند و ... خیلی یه جوری بود. تازه یکی از همین آقایون رفقا که من رو برای اولین بار دیده بود و فکر می کرد من خواهر حاج آقام نه همسرش، بهم می گفت: شما که مسلمونید، خب تا چهارتاش که آزاده. بذارین راحت باشه! موقع خداحافظی فهمید سوتی داده و اومد معذرت خواهی. به هر حال این قسمت ماجرا که می دیدم اطرافیان خودم یه جورهایی به دنبال چشم چرونی و حال و حولند حالم رو بهم زد. سخته که آدم با افرادی که حریمهاشون خیلی ازت متفاوته تعامل نزدیک داشته باشی...

Sunday, June 11, 2006

نگاهی دیگر


شماها می شینین توی خونه هاتون جام جهانی نگاه می کنین، اینجا ملت برای دیدن بازیها باید نزدیک 700-800 درهم بدهند! فقط توی یک سری جاهای خاص و برخی کافی شاپ ها میشه بازیها رو دید. ما هم فقط برای اینکه امروز بازی ایران رو ببینیم یه جایی می ریم توی میدیا سیتی که نفری 50 درهم باید بدیم! خلاصه که برین با کانال 3 ایران حال کنین. اینجا کانال 3 رو هم سیاه کردند که کسی نتونه ببینه. خلاصه که از این جام جهانی کرور کرور در می آرند!

می شه دو جور زندگی کرد: وقتی می فهمی شوهرت در تعطیلات آخر هفته تا نصفه شب کار داره، می تونی خودت رو و اون رو داغون کنی و به جونش غر بزنی، انگار که اون براش مهم نیست (در حالیکه می دونی تو خیلی هم براش مهمی، فقط شرایط این طوریه) می تونی هم بپذیری، دو ساعت باهاش بری توی یه کافی شاپ بشینی، چای و کیک بخوری، از کارهات بگی و از کارهاش بشنوی، بعد هم باهاش خداحافظی کنی و بری سینما فیلم مورد علاقه ات رو که اتفاقاً اون خیلی دوست نداره ببینی! وقتی ساعت 12 قراره بیاد دنبالت و می بینی نیومده، می تونی قهر کنی و اعصاب خودت و خودش رو خورد کنی. می تونی تاکسی بگیری بری محل کارش، کلید رو بگیری و بری خونه. 3.5 شب هم که اومد خونه می تونی پرخاش کنی که این چه وقت اومدنه، یا اینکه وقتی بیدار شدی می تونی قربون صدقه اش بری و خسته نباشی بگی و بهش آرامش بدی! وقتی هم که فرداش که جمعه است مجبور میشه بره سر کار، می تونی به هم بریزی یا می تونی سر خودت رو گرم کنی و به کارهای شخصی ات برسی. وقتی که میگه 1 ساعت دیگه برمی گرده اما کارش تا 7 شب طول میکشه، خب طول کشیده! خودش که دلش نمی خواد جمعه اش سر کار باشه! پس تو چرا ناراحتش کنی. می تونی از 7 شب تا 12 شب رو با هم خوش بگذرونین....
پس تنها کافیه که دیدت رو عوض کنی که بتونی خوشبخت زندگی کنی. همین... البته ... سخته! ولی وقتی نمی تونی واقعیت رو تغییر بدی، خودت رو با واقعیت تطبیق بده که همیشه شاد و خوشحال باشی و دیگران رو هم شاد و خوشحال نگه داری.

بعدالتحریر.... البته ریا نشه! :)
بعدالتحریر. Honestly! بعضی وقتها نمیشه... (این هم البته توجیهه!)

Wednesday, June 07, 2006

Sara K



این مسأله دو "سارا" اه بودن در شرکت جداً معضلی شده ها! تقریباً تمامی تلفن های سارا ام به سارا کی وصل میشه و برعکس. ملت در شرکت من رو سارا کی صدا می زنند و خیلی مشکل داخلی وجود نداره، اما برای مشتری ها جداً مسأله ایه. به خصوص در شرایطی که به هر علتی با هر دومون در ارتباط باشه. مثلاً یک مشتری بود که اسم خانومه می (به کسر میم) بود – که من تا چند وقت نی صداش می کردم!!- که برای یک محصول جدید که می خواست بخره با سارا ام در تماس بود و با یک محصول در دست استفاده اش هم مشکل داشت که با من در تماس بود. بعد از این که 4-5 بار تلفن های سارا ام به من وصل شد و برعکس برای می توضیح دادم که لطفاً اگه مسأله تکنیکال داشتی بگو که به من وصل کنند، در غیر این صورت باید به سارا ام وصل شی. حالا مشکل دو تا شده، یکی این که تشخیص بده آیا مشکلش تکنیکال هست یا نه و دوم این که خود اعضای داخلی قاطی نکنند!! به هر حال یک وضعیتیه. من از همون اول گفتم من "Sara" هستم نه “Sarah” که تلفظشون فرق می کنه. اینها گفتند اینجا وقتی ما می گیم "سرا" می گن آهان سارا! برای همین فرقی نمی کنه.
یه مشکل دیگه هم اینه که من و سارا ام با هم زیادی دوست شدیم و همه ناهارهامون با هم می ریم بیرون، برای همین وقتی که نیستیم و یکی زنگ می زنه و می گه با سارا کار دارم، تکلیف هیچ کدوممون مشخص نیست.

بعدالتحریر. اون روز که هی به من می گفتند Sara K یکی گفت راستی می شناسیش؟ من هم چشام چهار تا شد و بعد با بچه ها رفتیم در سایت Sara K که یک خواننده بودش!!! جالبه نه؟

بعدالتحریر 2. احتمالاً هم چون این پست توش Sara K داره یهویی هیت های گوگل امروز و فردا می ره بالا! می گی نه، صبر کن.


Tuesday, June 06, 2006

عجب این اسم گذاری هر پست معضلیه ها!


امروز به شدت احساس نفس کشی می کنم، چون که امتحان رانندگیم رو دادم و گواهینامه ام رو گرفتم.

این چند روز رو به شدت خوش گذروندیم. هردومون به شدت تازه شدیم و شاد و شنگول... خیلی خوب بود. خیلی!

خفن سرما خورده ام ها! دائم فر و فور و فخ فخ و ... سردرد و گلودرد و الی آخر...

از کفش رسمی پوشیدن دچار پادرد شدم. همچین که دو روز کفش ورزشی سر کار پوشیدم سر و کله رییس پیدا شد. رییسی که تقریباً هیچ وقت نیست. تقریباً تمام امروز پاهام رو زیر میز قایم می کردم. با بچه ها هم که می خواستم حرف بزنم سعی می کردم از تلفن استفاده کنم. قانون مرفیه دیگه! چه میشه کرد! همیشه درست و حسابی باش، یه بار که نباشی همه چیز سرت می آد... آخرش طاقت نیاوردم و به دوستم جریان رو گفتم. گفت نترس! من هیچ وقت شلوار جین سر کار نمی پوشم. ولی هر بار که بپوشم سرو کله رییس پیدا میشه! فهمیدم قانون مرفی فقط در مورد من صادق نیست.


Thursday, June 01, 2006

آخ جون


مهمونهامون دیشب اومدند. خیلی هر دومون هیجان داشتیم. حاج آقا که به قول خودش "قل" اش اومده بود و روی آسمونها پرواز می کرد. دیشب رو هم همون جا خوابیدیم و با هم بودیم. تا نصفه شب رفتیم گشتیم. من بیچاره فقط باید صبح زود می اومدم سر کار که همه که خواب بودند اومدم. خیلی دلم می خواست می تونستم امروز رو نیام و با هم می موندیم. به هر حال از این چند روز که می دونم با سرعت برق خواهد گذاشت بیشترین استفاده رو خواهیم کرد.

یه علتی که دیشب برنگشتیم خونمون و همون جا موندیم این بود که توی روزنامه نوشته بود 8 صبح امروز بزرگراه اصلی ای که مسیر محل کار من بود بسته میشه. کار من هم با محل اقامت مهمونها 10 دقیقه فاصله داشت و ترجیح دادیم بمونیم. صبح ساعت 7:30 بود که با صدای مارش از خواب پریدم! جالب بود 7:30 صبح یک عالمه تانک و ماشینهای پلیس و نظامی ها و ... داشتند توی بزرگراه سان می رفتند!! برام جالب بود، چون اصلاً فکر نمی کردم اینجا ارتش این طوری داشته باشه. چند تا ماشین آخرین مدل سیاه هم که از تو و بیرون بادی گارد گرفته بودش هم وسطشون بودند که احتمالاً از همین شیخ میخ ها بود. (اگه می تونستم BlueTooth موبایلم رو بالاخره به این لپ تاپه وصل کنم عکسهاش رو می ذاشتم!!!